اولین “جایزه مرجان سیاه” در چهلمین “جشنواره سینماى نوین امریکاى لاتین” نه در پایان جشنواره که در آغاز آن – در شب افتتاح – و نه به یک فیلم یا فیلمساز که به یک جشنواره سینمایی در امریکا اهداء شد: جشنواره ى با پرستیژ و مستقل “ساندنس”.

“رابرت ردفورد”، بازیگر و فیلمساز نامدار امریکایی و مدیر و بنیانگذار جشنواره ساندنس در پیامى تلویزیونى از همکارى فرهنگى و هنرى میان ساندس و جشنواره هاوانا در سه دهه که از عمر ساندنس مى‌گذرد سخن گفت و بر اهمیت فرهنگى این رابطه این‌گونه تاکید کرد:

“هرچند رابطه میان دو کشور ما اغلب گسسته بوده اما گفتگوى میان ما از طریق فیلم‌هایمان همواره ادامه داشته و در آینده نیز ادامه خواهد یافت. بر این باورم که این گفتگو امروزه همانقدر ضرورى است که در گذشته، اگر نه بیشتر.”

پس از نمایش فیلم یولی و رفتن همکاران روی صحنه

مرجان سیاه، این سنگواره قیمتى که در اعماق آب‌هاى گرم چون آب دریاى کارائیب شکل مى‌گیرد، در چهل سال گذشته نماد فیلم‌هاى برتر سینماگران کشورهاى گوناگون امریکاى لاتین بوده است. گرچه در این نوشته تنها به چند فیلم مى‌پردازم که بر دل و ذهنم نشسته و لزوما در بخش مسابقه نبوده‌اند، معرفى‌ام را با فیلمى شاعرانه، روان و خیال‌انگیز آغاز مى‌کنم که “جایزه مرجان سیاه بهترین فیلم اول” را برد هرچند در معرفى کارگردان آمده بود که این دومین فیلمش است!

سکوت در جزیره رویاها

عنوان فیلم “سکوت‌ها” ست، ساخته‌ى خانم جوانى از کشور برزیل در جزیره‌اى کوچک در رودخانه آمازون در محل تقاطع سه کشور برزیل، کلمبیا و پرو که نام واقعى‌اش به نظر ساختگى مى‌رسد: جزیره تخیل La isla de la fantasía

خانه‌هاى این جزیره کوچک بر داربست‌هاى چوبى بلند بنا شده چرا که نیمى از سال سرتاسر جزیره زیر آب قرار دارد و رفت و آمد تنها از طریق راهروهاى چوبى ساخته شده بر داربست‌ها امکان‌پذیر است.

همین زمینه طبیعى واقعى و موجود آیا براى ساختن یک فیلم زیبا کافى نیست؟

به نظر من، نه. براى گرفتن عکس‌هاى زیبا چرا، اما براى ساختن فیلمى چون سکوت‌ها باید ذهن خلاق و نگاه ظریف بئاتریس سیگنر، نویسنده و کارگردان برزیلى این فیلم را داشت.

فیلم با صحنه‌اى بسیار زیبا از حرکت آرام قایقى در پرتو نور خفیف چراغ‌هاى بادى در رود آمازون آغاز مى‌شود که یک خانواده (مادر و دو فرزند) مهاجر کلمبیایى را در سکوت کامل به این جزیره مى‌آورد. پدر خانواده در درگیری‌هاى میان دولت و چریک‌هاى “فارک” کشته شده و بیوه او براى یافتن سرپناهى آرام براى خود و فرزنداش به منزل خاله پیرش به این‌جا آمده. تلاش مادر براى یافتن کارى در تشکیلات ماهیگیرى، یافتن راه‌هاى قانونى براى ثبت نام فرزندانش در مدرسه و دوندگی‌هاى دیگر، ما را با زوایاى مختلف این جزیره و زندگى مردمش آشنا مى‌کند. اما قصه واقعى از شبى آغاز مى‌شود که همسر زن در سکوت کامل به خانه مى‌آید و بى یک کلام گفتگو، فرزندانش را در آغوش مى‌کشد و کنار همسرش مى‌خوابد.

به تدریج درمى‌یابیم که بسیارى از کشته شدگانِ درگیری‌هاى مسلحانه سیاسى، چون ارواحى سرگردان هر شب پدید و ناپدید مى‌شوند و وقتى تاریکى بر جزیره چیره مى‌شود فاصله میان زندگان و مردگان ثبت شده در دفاتر رسمى از میان مى‌رود.

ترکیب بازی‌هاى روان هنرپیشگان حرفه‌اى با بازیگران غیرحرفه‌اى، فیلمبردارى چشمگیر، و بازى با رنگ و تلولو آن در آب، از این قصه واقعىِ تخیل‌مانند، فیلمى بسیار زیبا ساخته است که از هیچ تصویرش نمى‌شود گذشت. “سکوت‌ها” پیش از این در بخش “دو هفته کارگردانان” در جشنواره کن به نمایش درآمده بود و نقدهاى مثبت بسیارى در موردش منتشر شده است.

تریلر فیلم را مى‌توانید اینجا ببینید

دو فیلم کوبایى: “آشیانه آخوندک” و “بى‌گناهى”

اول روشن کنم که عنوان فیلم “آشیانه آخوندک” ربطى به ملایان اشغالگر آشیانه‌مان، ایران، ندارد! بر مبناى فرهنگ معین آخوندک حشره‌اى است ملخ‌مانند که مثل مارمولک به رنگ محیط اطرافش در مى‌آید (انگار خیلى هم بى‌ارتباط نیست!).

علت انتخابم براى معرفى این فیلم این نیست که “جایزه مرجان سیاه ویژه هیئت داوران” را گرفته بلکه قصه استثنائى و پرداخت روان آن است. قصه در یک خانه روستایی معمولى در کوبا مى‌گذرد. شبى شلیک چند گلوله مردم را از خواب مى‌پراند. بامداد آن روز دختر جوان خانواده با نام غیرمعمول “آزوکار” به معناى شکر، مورد سوءظن قرار مى‌گیرد که مادر و دو مردى که با او در رختخواب بوده‌اند را با شلیک تفنگ شکارى کشته است. از کشته شدگان اما چیزى جز سه لکه‌ى بزرگ خون بر رختخواب هیچ نشانى باقى نمانده است. فیلم از این‌جا ساختارى به ظاهر مستند-داستانى مى‌گیرد به این معنا که اهالى روستا اطلاعاتشان از مادر شکر و دو مردى که هر دو پدر شکر معرفى مى‌شوند را در اختیار پلیس مى‌گذارند و ما در فواصل شهادت دادن‌ها رابطه غریب این سه نفر را از کودکى تا مرگ دنبال مى‌کنیم.

آشیانه آخوندک

در خلاصه‌ترین شکل، این دو مرد از کودکى عاشق آن دختر بوده‌اند و صدها بار از روی حسادت با هم زد و خورد کرده‌اند. علیرغم ده‌ها حادثه در جامعه کوبا و در زندگى شخصی هر کدام از آنان در طول چهل سال، این عاشقى افسارگسیخته و جنگ و جدال دو رقیب براى تصاحب زنى ادامه دارد که هر دوشان را دوست می‌دارد و نمى‌فهمد چرا به جاى داشتن یک زندگى آرام سه نفره باید با هم بجنگند!

در همان دوران جوانى است که زن حامله مى‌شود. از آن‌جا که نوزادش را نامنتظره به کمک کارگران در میان مزارع نیشکر به دنیا مى‌آورد نامش را شکر مى‌گذارند بى‌آنکه هرگز مشخص شود پدر نوزاد کدامیک از عاشقان اوست.

زندگى مشترک آن‌ها با همه‌ى غرابتش در روستا پذیرفته و برای مردم، عادى مى شود جز این‌که زد و خورد دو مرد که حالا پنجاه ساله هستند تمامى ندارد طورى که روستاییان به محض شروع زد و خورد دورشان جمع می‌شوند و به جای جدا کردنشان روى برد و باختشان شرط‌بندى مى‌کنند!

تلاش کارآگاه پلیس براى یافتن اجساد کشته شدگان و اثبات قاتل بودن شکر به جایی نمى‌رسد ولى ما در پایان درمى‌یابیم که مادرِ پا به سن گذاشته‌ی شکر، وقتى از داشتن یک زندگى آرام با دو مرد دلخواهش ناامید مى‌شود شبی که آن‌دو پس از مشروب‌خوارى زیاد و زد و خورد زیادتر به خواب مى‌روند با تفنگ شکارى هر دو را مى‌کشد. وقتى شکر و دوست پسرش در اتاق مجاور از خواب مى‌پرند، مادر از آن‌ها مى‌خواهد که اجساد را در وانت بگذارند و به دریا بریزند. قبل از حرکت وانت اما، زن در میان دو جسد می‌ایستد. لوله تفنگ را به زیر چانه خودش مى‌گذارد، و شلیک مى‌کند.

فیلم “بى‌گناهى” اما به ماجرایی حقیقى مى‌پردازد که براى کوبایی‌ها سخت آشنا و عزیز است؛ ماجراى اعدام شدن هشت دانشجوى رشته پزشکى در دانشگاه هاوانا در سال ١٨٧١ وقتى هنوز اسپانیایی‌ها بر کوبا تسلط داشتند و مبارزه استقلال به نتیجه نرسیده بود. در آن سال این چند دانشجو که در باغ دانشگاه به شوخى به همدیگر سنگ پرتاب مى‌کردند متهم شدند که به سنگ قبر یکى از شخصیت‌هاى اسپانیایی که در آن باغ بود بى‌حرمتى کرده‌اند.

فیلم بى‌گناهى که به نگاه من فیلمى ملودراماتیک و تا حدى شعارى با ساختارى متعارف است قصه هر یک از این دانشجویان و مراحل بازجویی‌ها و پاپوشدوزى‌هاى حاکم اسپانیایی کوبا را روایت می‌کند و در نهایت با پرداختن به جزئیات کامل محاکمات و مراحل اعدام فیلم را به پایان مى‌برد.

در اولین نمایش این فیلم در سالن بزرگ سینماى چارلى چاپلین غوغا بود. وقتى فیلم به پایان رسید هیچ کوبایى‌ای نبود که چشمانش از گریه سرخ نشده باشد.

این فیلم هم “جایزه مرجان سیاه ویژه داوران” را گرفت که با یکى دو جایزه جنبى مثل “جایزه انجمن روزنامه نگاران کوبا” تکمیل شد، و طبیعتا “جایزه تماشاگران” را نیز که عموما کوبایی بودند از آن خود کرد.

“یولى” اسم کودکى “کارلوس آکوستا” است

و اما این مطلب را با معرفى فیلم مورد علاقه‌ام به پایان مى‌برم؛ “یولى”.

اگر نام “کارلوس آکوستا” را گوگل کنید ده‌ها مطلب در موردش مى‌یابید. او که حالا چهل و پنج سال دارد یکى از نامدارترین بالرین‌هاى جهان است و اولین بالرین سیاه پوستى است که در باله‌هاى کلاسیک در نقش شخصیت‌هاى سفیدپوست رقصیده است. او عضو باله سلطنتى انگلیس و انستیوى باله هیوستون امریکاست.

یولی

کارلوس آکوستا زندگى‌نامه‌اش را در سال ٢٠٠٧ در انگلستان منتشر کرد که یکى از پرفروش‌ترین کتاب‌هاى انتشارات “هارپر-کالینز” شد. فیلمنامه‌نویس نامدار انگلیسى “پل لاورتى” که یکى از کارهاى اخیرش “من، دانیل بلیک” به کارگردانى “کن لوچ” نخل طلاى جشنواره کن را دو سال پیش برد، بر مبناى زندگى‌نامه کارلوس آکوستا فیلمنامه یولى را نوشت. کارگردان یولى خانمى اسپانیایی است با نام “ایسیار بوآئین” که قسمت اعظم فیلم را در کوبا فیلمبردارى کرده است.

این‌ها که نوشتم هیچ چیزش براى درک فیلم یولى و دو ساعت مستِ صحنه‌هاى زیباى فیلم شدن ضرورت ندارد. پس چرا نوشتمش؟ چون هنوز پس از دو هفته از دیدن یولى، ذهنم از دستش خلاصى ندارد!

فیلم، قصه واقعى زندگى یک پسربچه سیاه پوست بسیار فقیر کوبایى را بازگو مى‌کند که پدرش راننده کامیون است و در یکى از فقیرترین محله‌هاى هاوانا زندگى مى کند. پدرش او را نه کارلوس که با نام غریب یولى که ریشه‌ى افریقایی باید داشته باشد صدا مى‌زند. پدر که نقشش را “سانتیاگو الفونسو” به زیبایی بازى مى‌کند مردى است خودراى که وقتى عصبانى مى‌شود از شلاق زدن بچه‌هایش هم ابائى ندارد. با این حال از همان کودکى به استعداد یولى براى رقص پى مى‌برد و به زور کتک هم شده کارلوس را که کمترین علاقه‌اى به باله ندارد به کلاس رقص مى‌فرستد و تا روزى که کراوات‌زده به اجراى یولى در باله سلطنتى لندن نمى‌رود دست از سرش برنمى‌دارد!

رابطه این پدر و پسر که گاهى با عشق و گاهى با نفرت از یکدیگر، در طول فیلم به تصویر درآمده در کنار موسیقى گوشنواز و رقص‌هاى به زیبایی طراحى شده، کششى سکرآور در تماشاگر ایجاد مى‌کند.

نقش یولى در بزرگسالى را خود کارلوس آگوستا که امروزه براى کوبایی‌ها یک افسانه‌ى زنده است بازى مى‌کند و نقش کودکى و نوجوانیش را دو نفر دیگر، که بویژه بازیگر نقش کودکى او سخت شیرین و جذاب کارش را انجام داده است.

یولى در بخش نمایش‌هاى ویژه در چهلمین جشنواره سینماى نوین امریکاى لاتین به نمایش در آمد. کسانى که کارت دعوت نداشتند براى از دست ندادن اولین نمایش آن بیش از ده ساعت در صف ایستادند. وقتى کارگردان از دست اندرکاران فیلم دعوت کرد تا بر صحنه بیایند علاوه بر هفت هشت نفر بازیگران و گروه فنى که در سالن حاضر بودند بیش از پنجاه نفر به صحنه هجوم بردند. اینان کوبایی‌هایی بودند که در نقش همبازى‌هاى کودکى یولى، همسایه‌ها، و سیاهى لشگرها همکاری کرده، و یا به سادگی رهگذرانی بودند که در جایی از فیلم حضور داشتند!

فیلم یولى هم اکنون نامزد چهار “جایزه ى سینمایی گویا” در اسپانیاست.

تریلر فیلم یولی را می‌توانید این‌جا ببینید:

***

در سه مطلبی که در رابطه با چهلمین جشنواره سینمای نوین امریکای لاتین نوشتم آگاهانه اسمی از تنها فیلمی ایرانی که در بخش “چشم‌انداز سینمای جهان” نمایش داده شد نبردم چرا که نخواستم از آن به سادگی بگذرم. منظورم فیلم “سه رخ” از جعفر پناهی است که نوشتن در موردش را به فرصتی دیگر وامی‌گذارم و فقط به این نکته اشاره می‌کنم که برگزارکنندگان جشنواره سینمای نوین امریکای لاتین با گنجاندن فیلم یک کارگردان کارممنوع و معترض ایرانی در سیاهه‌ی فیلم‌های این جشنواره، استقلالشان را از سیاست‌های دولتی، و حرمتشان را به سینماگران مستقل جهان، به روشنی به نمایش گذاشتند.


دو گزارش پیشین