خالد رسولپور – سی روز بود که ریشش را نتراشیدهبود. اولین روز زمستان بود و آسمان ِ نیمهآبی، داشت خاکستری میشد. دستی به ریش پرپشتش کشید و لبخند زد: نکند دارم گریه میکنم؟ پوشه زیربغلش سنگینی میکرد و او بعد از سی روز، هنوز هم با حیرت، پیرمرد بغلدستیاش را نگاهمیکرد که مشتریها دورهاش کردهبودند؛ و او میدانست که پیرمرد از یک گاو هم نفهمتر است و این را همان روز اول فهمیدهبود.
پیرمردِ عینکی، گاه سر تاسش را بلند میکرد و گوشهای کوچکش را جلوتر میبرد تا حرفهایشان را بهتر بشنود و بفهمد. خودکار لای انگشتهایش میلرزید و مشتریها احمقتر و احمقانهتر از او، دردهایشان را در گوشهای پُرمویش فریاد میکردند و با ولع به انگشتهای چروکیده و لرزانش خیرهمیشدند. در آن سی روز، مشتریهای روزانهی پیرمرد را بیشتر از بیست نفر حدس زدهبود؛ تازه گویا پیرمرد آرایشگاهی هم داشت و بعد از ظهرها و بعد از تعطیلی دادگستری، آنجا مشغول میشد. او مسحور پیرمرد، به دیوار دادگستری تکیه میداد و سراپا گوش میشد تا راز کامیابی او را بداند، اما روز به روز بیشتر بر حماقت و بیسوادی او مطمئن میشد و کمتر میفهمید. فکر میکرد ریختو قیافهاش بیشتر به درد گدایی میخورد تا عریضهنویسی؛ با این حال هر روز بیشتر از بیست عریضه و دادخواست و شکایت مینوشت: اما من در این سی روز حتا یک سطر هم سفارش نگرفتهام.
از روز چهارم شغل جدیدش، و بیشتر به شوخی، تصمیم گرفت تا زمانی که اولین عریضهاش را ننوشته ریشش را نتراشد: اما اصلن فکر نمیکردم کار به اینجا بکشد. گاه قدمزنان تا مقابل بانک بغل دادگستری میرفت و ریختش را توی شیشههای سکوریت بانک برانداز میکرد، اما مثل همیشه میدید که برازنده است و مطمئن میشد عیب از جای دیگری است. شب پیش طول ریشش را با خطکش اندازه گرفته بود، پنج سانتیمتر بود، و حالا در سیامین روز شغل جدیدش، ناگهان خون به سرش هجوم آورد: باید سرخ شده باشم. ساعت دوازده بود. میدانست سرآستینهای کتش از چرک برق میزند و دست فرو شُده درجیب ِ چپ ِکتش، تنها اسکناس باقیماندهی زندگیاش را در خود میفشرد و دویستتومانی بودنش را به خوبی حس میکرد. عرق کرده بود: باز هم این مامور رفع سدّ معبر آمد. لعنتی.
خالد رسولپور: مشابهتهای ظاهری زبان متن خلاقه ادبی با زبان روزمره نباید غلطاندازمان باشد. این زبانها یکی نیستند. اگر یکی بودند، نهادهای قدرت هرگز هیچ ادبیاتی را ممنوع نمیکردند.
به عادت هر روز عریضهنویسها پراکنده شدند. او هم در حالی که وانمود میکرد در جیبش دنبال ِ پول خُرد میگردد به طرف ِکیوسک مقابل ِ دادگستری رفت. مامور آمد و رفت، و عریضهنویسها سر جاهایشان برگشتند. او هم برگشت و یادش آمد که داشت بغض میکرد و دوباره بغض کرد: تنهام. خیلی تنها.
ناگهان تصمیم گرفت. ذوق کرد. و فهمید تصمیمش درست است: دل به دریا میزنم. به درک. من بزرگم، خیلی بزرگ. من آسمانم، اما این عابرها و عریضهنویسها، سنگریزههای کورهراه هستند. خوب… حق هم همین است. من در ذهن ِ آنها نمیگنجم. بله… من را نمیبینند، و چون نمیبینند از فرطِ حماقت انکارم میکنند. احمقها! احمقها! من اینجا هستم و این پوشهی سنگین ِ زیر بغلم، پر از فرمهای شکایت و دادخواست است. حق با شماست. من از جنس شماها نیستم. دردها و مشکلات حقیر شما تنها شایستهی خودتان است. تف… و بستهی زیر بغلش لرزید. دیگر میدانست چه خواهد کرد: وسط پیادهرو میایستم و مقابل جمعیت را سدّ میکنم. دادمیزنم. میخندم. میگریانمشان. مسخرهشان میکنم. رسوایشان میکنم. سی روز. سی روز. پنج سانتیمتر ریش!
ساعت یک و نیم ظهر بود. به پایان وقت اداری تنها یک ساعت ماندهبود و او دیگر مطمئن بود هیچ مشتری نخواهدآمد. پس چه باک؟ شماها من را قبول ندارید، ها؟ به درک. من هم قبولتان ندارم. هر غلطی میخواهید بکنید. روی یک پا ایستاده بود و کف پای چپش به دیوار دادگستری تکیه داشت. از دیوار کنده شد. نفس عمیقی کشید. دردی در سینهاش پیچید، و نفس فرو کشیده را با ترس، بریدهبریده بیرون داد. مریض شده بود: که اینطور! مریضم کردهاید! شما جماعت احمقها! قدمی به جلو برداشت و در حالیکه دیگر مطمئن بود که دارد کار بزرگی انجام دهد، یکی به آرامی دستش را گرفت و پوشهی زیر بغلش را لمس کرد. سرتاپایش انگار آتش گرفت. حس کرد دنیا یکپارچه آتش است، و برگشت. پیرزنی کوچکاندام، در حالیکه انگشتهای حنازدهاش را بر بازوی او فشار میداد، با لبهای لرزان، کنارش، و چسبیده به او، ایستاده بود. قدش تا زیر شانههای او هم نمیرسید. از زیر چادر سفید گلدارش، و از بالای سرش، چند تار موی خرمایی بیرون زده بود، و او با صدایی که خودش هم از شنیدنش حیرت کرد به آرامی پرسید: بله؟ بله مادر جان؟
و جا خورد. پیرزن داشت گریه میکرد؛ و او از شادی بیخود شده بود. آهسته دست بر شانهی پیرزن گذاشت. به طرف دیوار دادگستری برگشت و پیرزن را هم دنبال خود کشید. به دیوار تکیه داد، پوشه را از زیر بغلش در آورد و به دست گرفت. دوباره بغض کرد. پیرزن را به یاد آورد و نگاهش کرد.
– بله… بفرمایید مادر جان…
خودکار را لای انگشتهایش چرخاند و لبخند زد. پیرزن که هوز هم داشت گریه میکرد، دستش را از بازوی او برداشت و با دو دست، چیزی را در هوا رسم کرد. بعد آن چیز را جمع کرد و به طرف سینهاش برد، و همین کار را تکرار کرد؛ و او ماتش برد.
– نمیفهمم!
پیرزن مایوسانه حرکتش را تکرار کرد و او ناگهان فکر کرد که فهمیده.
– فهمیدم! شما یک خانه دارید که مال خودتان است. خانهای که حیاط بزرگی دارد، با حوض قشنگی تو وسط حیاط.
و فهمید که پیرزن لال است، و گفت: خوب… بعد؟
در چشمهای پیرزن برق امیدی درخشید، اما دوباره به حال اول برگشت؛ و او اینبار خشم و ترس پیرزن را حس کرد. پیرزن با نفرت هر دو انگشت اشارهاش را بالای لبهایش مالید و چشمهایش را گرد کرد، بعد انگشت اشاره و شست ِ دست ِ راستش را چند بار به هم مالید.
– خوب، فهمیدم. شما یک مستاجر دارید، چهارشانه و سبیلکلفت و ترسناک…
پیرزن ماتش برد، حالا دیگر تنها ترس را در چشمهایش داشت.
– پس درست فهمیدهام، خوب بعد؟ که چی؟
پیرزن به چشمهای او خیره بود، و او ضربههای ساعت بالای برج شهرداری را شمرد.
– مادر جان، ساعت دو شد، اگر میخواهی کارت را زود راه بیندازم زودباش.
پیرزن به خود آمد.
– مستاجرت کرایهاش را نمیدهد؟ مرده؟ فرارکرده؟
پیرزن دوباره بازیاش را از سر گرفت و با انگشتهای اشارهاش، سبیلی دیگر پشت لبهایش کشید و بعد بر سرش کوبید، برسینهاش، بر شکمش. و چشمهایش را نشان داد، که پر از ترس و اشک بودند.
– شما را کتک میزند، ها؟
و پیرزن تند تند سرش را تکان داد؛ و او دانست که حتا اگر همین حالا شکایتنامهی پیرزن را مینوشت، کارش میماند برای فردا.
– خوب، چرا کتک میزند؟ چی میخواهد؟
پیرزن چشمهایش را گرد کرد و با دستهایش دوباره خانه و حوض زیبایش را رسم کرد و به سینه فشرد.
– خانهات را میخواهد؟
و پیرزن به هقهق افتاد.
– کسی را نداری؟ نه؟ همسایهها؟ نه؟ قبلن میشناختی مستاجرت را؟ نه؟ چهکاره است؟ نمیدانی؟ چند وقت است که با شماست؟ خیلی خوب! خوب! اسمت؟ شناسنامه داری؟
و پیرزن شناسنامه نداشت: اگرهم داشت دیگر به درد من نمیخورد.
و او این را ساعت دو و ده دقیقه فهمید. زمانی که پیرزن با دست راست بازوی چپ او را محکم گرفت و به طرف خود کشید.
– چهکار میکنی مادرجان؟ چهکارکنم؟
و پیرزن با انگشت اشارهی حنازدهی دست چپش نقطهی نامعلومی را در انتهای خیابان نشان داد.
– باهات بیایم؟ کجا؟ چهکار کنم؟
و پیرزن گفته بود آنچه را میخواست بگوید.
– آخر مادرجان به من چه ربطی دارد؟ شما باید شکایت کنی. از راه قانون مشکل شما باید حل شود.
اما پیرزن چنان بازوی او را فشار داد که نتوانست تحمل کند و خندهاش گرفت.
– آخر مادر جان!
و پیرزن سرتکان داد: قارو قور شکمم را حتمن پیرزن هم میشنود.
خودش را گم کرده بود. میخندید.
– خانهات دور است؟ نه؟
و او باز به همان نقطهی نامعلوم اشاره کرد.
– خوب برویم.
و رفتند. ساعت دو و نیم بود و خیابان خلوت و سرد. کرخ شده بود، از سرما، از گرسنگی، از ترحم، و از بدبختی. پیرزن بازویش را رها نمیکرد و او هم اصراری در رهایی نداشت. نفهمید چرا، اما ناگهان احساس کرد که اصلن اهمیّتی ندارد از جنس دیگران باشد یا نه. و اصلن این من و دیگران هیچ معنایی ندارد.
برف بارید. برف میبارید و او فکر کرد که آیا پیرزن هم متوجه شده که امسال، زمستان، خیلی دقیق و حسابشده برفش را بارانده است: در روز اولش. از خود اختیاری نداشت و در حالیکه دانههای برف ِ نشسته بر چند تار موی خرمایی پیرزن را نگاه میکرد، دنبالش روان بود. چند بار و از چند کوچه پیچیدند. اما برایش اهمیتی نداشت که از چه راهی میروند. پیرزن دیگر گریه نمیکرد و هنّ و هنّ نفسهای خستهاش با خسّ و خسّ سینهاش درمیآمیخت و بعد که به کوچهای دیگر پیچیدند، از تکان ناگهانی انگشتهای پیرزن بر بازویش، فهمید که باید به خانهاش نزدیک شده باشند. سر کوچه، آرایشگاهی بود و آرایشگر، پشت به کوچه، داشت آینهاش را با پارچهای قرمز تمیز میکرد. سطل آشغال بزرگی مقابل آرایشگاه بود؛ و او، انبوهی موی سفید و خرمایی داخل آن دید. از آرایشگاه رد شدند و بعد از گذشتن از کنار چند در چوبی، پیرزن بازهم به گریه افتاد. مقابل در آهنی کوچک ضدّزنگخوردهای ایستاد و خودش را به او چسباند و او به خود آمد.
– اینجاست؟ خوب!
و پیرزن بازویش را فشرد.
– نترس مادر.
و دنبال شستی زنگ گشت: مثل این که زنگی در کار نیست. با کف دست راستش به در کوبید. در، سرد بود. برف، کف کوچه را تمام سفید کرده بود. پیرزن دست زیر چادرش کرد و بعد از کمی جستجو، کلید نو و برّاقی در آورد.
– از اول میدادی دیگر!
و کلید را در قفل انداخت و چرخاند: تق، در باز شد. ناخودآگاه پوشهی زیر بغلش را فشرد. برف روی سر و ریشش را تکاند و داخل شد. حیاط کوچک بود. خیلی کوچک. و حوضی هم در کارنبود. خشخش پاهای پیرزن را از پشت سر شنید، و حس کرد که پیرزن پاهایش را با دقت جای پاهای او میگذارد.
– نترس مادر!
داد زد: کسی خانه است؟
و جوابش را در مقابل خود دید: در چوبی دولنگهی مکعب سیمانی روبهرو که از قرار خانهی پیرزن بود و شاید اطاق و پستویی بیش نبود با پنجرهای کوچک، باز شد و پسر جوانی بیرون آمد: اینکه سنّوسالش از من هم کمتر است.
– بله بفرمایید!
و تنها جفت دمپایی ِ برفگرفته را پوشید و جلو آمد و مقابل او ایستاد. لاغر، کوتاه، شانه فروافتاده، با چانهای کوچک و سبیلی باریک و کمپشت. و او که انگار لال شده بود، برگشت و پیرزن را نگاه کرد که به آرامی بازویش را رها کردهبود و در حالیکه به جوانک زل زدهبود عقبعقب میرفت. جوانک، انگار صدایش از دورتر میآمد:
– سلام آقا. شما؟
اما انگار با او نبود. یکراست به طرف پیرزن رفت و کنارش ایستاد. زیرپیراهنی قرمزرنگ به تن داشت. میلرزید.
– باز چه گلی کاشتی؟
در چشمهای پیرزن دوباره همان وحشت بود.
– آقا این خانم…
و جوانک حرفش را برید:
– میدانم. به شما گفته که بابا را من کشتهام. به شما گفته نقاب میزنم تا بترسانمش. به شما گفته میزنمش. گفته پولهای بابا را به باد دادهام. از شما کمک خواسته.
و او ماند. مات ماند. و چیزی نگفت.
– آقا این خانم مادر من است. حواسش درست نبست. میبخشید که مزاحمتان شده.
بعد برگشت و به پیرزن توپید:
– زود باش برو تو اطاق!
و در مقابل چشمان حیرتزدهی او، پیرزن مثل گربهای بالا پرید و تقریبن دوان؛ و بی آنکه نگاهش کند، به طرف مکعب سیمانی رفت. از سه پلّهی سیمانی ِ ترکخورده بالا رفت و داخل مکعب شد و در چوبی دو لنگه را پشت سرش بست. او دوباره سر غیرت آمد:
– آقا رفتار شما با این پیرزن…
جوانک جلوتر آمد:
– این فقط به من و مادرم مربوط است.
و به پوشهی زیر بغل او نگاه کرد:
– عریضهنویسی؟
و او چون یک شا گرد مدرسهای، بله گفت. جوانک پوزخند زد و دندانهای ریز کرمخوردهاش را نشان داد و دماغش را بالا کشید:
– پس خودت خوب میدانی که طبق قانون…
حرفش را ناتمام گذاشت و دستی به یقهی چرکگرفتهی کت او کشید و ردّ انگشتهایش را روی برف، جا گذاشت:
– حالا برو بیرون!
حیاط کاملن سفید و یکدست شدهبود، و برف، ریز و بیامان میبارید و بعد، او یکهو فهمید: فهمیدم! همه چیز را فهمیدم!
اول هول کرد اما بعد خندهاش گرفت.
خندید و گفت: فهمیدم!
جوانک هم خندید:
– خوشحالم که فهمیدی. حالا خداحافظ.
و او سبکبال برگشت و به طرف در حیاط رفت. تنها ردّ ِ پاهای خودش را دید و متوجه شد که کلید هم داخل قفل نیست و بر حواس جمع پیرزن آفرین گفت و بیرون رفت. برف زیباتر از هر چیز خرمایی یا حنایی میبارید و او که فکر میکرد همه چیز را فهمیده، زبانش را بیرون برد و سردی چند دانه برف را به دهان کشید.
سر کوچه ایستاد. مقابل آرایشگاه بود. جلو رفت و سرش را به شیشه چسباند. همانطور که وقت آمدن حدس زده بود، صاحب آرایشگاه همان پیرمرد عریضهنویس رقیبش بود که داشت خودش را برای کار دوم بعد از تعطیلی دادگستری آماده میکرد، و او بیآنکه ذرّهای تردید کند، پوشهی زیر بغلش را داخل سطل آشغال بزرگ جلوی آرایشگاه و میان انبوه موهای سفید و خرمایی انداخت، و در حالی که اسکناس دویستتومانی داخل جیب کتش را در مشت چپش میفشرد و قار و قور شکمش از حد تحمّل خارج شده بود، انگشتهای دست راستش را در ریش سیاه پنجسانتیمتریاش فرو برد و وارد آرایشگاه شد.
در همین زمینه: