روبر لینارت، فیلسوف فرانسوی، درست عکس مسیری را طی میکند که لوئی گابریل گونی، نجارِ روشنفکر.
در نیمه اول قرن نوزدهم، لوئی گابریل گونی با بازپسگیری سهمی از زمان بلعیدهشدهاش در زنجیره بردگی کار، از نظم سخت چوبها و ارهها مسیری به دنیای «ایده» و نظم پوئتیک آن میگشاید. او رویایی را محقق میسازد که هرگز با نظام کار و واقعیتهای شاق کارگری نمیخواند؛ رویایی فینفسه پارادوکسیکال.
«او تا حد غایی یک پارادوکس پیش میرود.» ژاک رانسیر در مصاحبهای که در مجموعه «و بدا به حال مردمان خسته» منتشر شده، اضافه میکند: «او نوعی فلسفه زهد را قالب میریزد و در زمانهای که کارگران تقریباً هیچ چیز برای مصرف ندارند دست رد بر جامعه مصرفی میزند. او مبدع نوعی اقتصاد آزادی به جای اقتصاد ثروتمندان است»
روبر لینارت اما، برخلاف لوئی گابرل گونی، نه نجار که بدواً فیلسوف بود؛ فیلسوفی که در قلب جامعه مصرفی همچون شبحی از میان کلمات، خطوط وکتابها عبور کرده و در خط تولید مستقر شده بود.
نظر به زندگی مادی و حیات فکری، میان گونی (قهرمان «شب کارگران») در قرن نوزدهم و لینارت (راوی «روز کارگران») در قرن بیستم تفاوتهای زیادی وجود دارد؛ با این حال، در مخرج مشترک تجربه زیستهشان سمتوسویی انتقادی میتوان یافت که بیش از هرچیز «خلوص طبقاتی» را در مقام برساختی ایدئولوژیک نشانه میگیرد: میان بدنها و کلمات، نقشها و کنشها، تقدیر و تصمیم، طبیعت و تاریخ هیچ نسبت قطعی و ذاتی پیشاموجودی وجود ندارد. آنچه با آن روبرو هستیم مجموعهای از گفتارها و کنشهای متنوع و مجادلهآمیزی است که به طور مداوم رودرروی هم قرار میگیرند و هر تصویر و تصوری از وجود یک هویت ذاتی، منجسم و ثابت کارگری را درهم میشکند. به طور خلاصه، واقعیت عینیای تحت عنوان «هویت ناب کارگری» وجود ندارد، و هرگز نمیتوان حیات سیاسی کارگران را به شرایط ایجابی آنها، که محصول توزیع فضا-زمانها و نقشها با عاملیت سرمایه و دولت است، فروکاست. برخلاف خواست طبقات فرادست (که میکوشند قالبی هویتی و بستهای فکری را نیز همراه با یونیفورمهای کارخانه در دست کارگران بگذارند)، هستی اجتماعی کارگران درهمپیچیدگی بغرنج، مجادلهآمیز و بعضاً چریکیِ انبوهی از تجربهها و فرمهای اجتماعیشدن را دربرمیگیرد که مواجهه با آن، همانگونه که عملاً در واقعیت وجود دارد، سبک یا روششناسی خاص را میطلبد؛ روششناسیای که بتواند خرد تاریخی را در قالبی انتقادی، قطعه قطعه و بعضاً همچون همزیستی عناصر متضاد به کار ببرد.
گزارشی که نمایندگانی از کارگران فرانسوی درباره نمایشگاه پاریس در سال ۱۸۶۷ تهیه کردهاند، بنابر روایت ژاک رانسیر و پاتریک وودی در مقاله «رفتن به نمایشگاه: کارگر، همسرش و ماشینها»، شاهدی مثال زدنی از این وجود «عناصر خلافآمد و نابههنگام» در دل حیات کارگری است. بازاندیشی انضمامی کفاشها و نقاشها و… از نمایشگاه و دلالتهای سیاسی آن، که درست مقارن با همان سالی نوشته شده که مارکس جلد اول سرمایه را نگاشته است، کاملاً میتواند همسو و از جهاتی همسنگ درک مارکس از مسأله کنترل وسائل تولید تلقی شود. این شباهت قابل توجه میان بزرگترین کتاب تاریخ چپ و دستنوشته چندکارگر گمنام (که برای بسیاری از متخصصان آثار مارکس به اندازه حاکمان نظم اجتماعی ناخوشایند و ناامیدکننده است) از آنرو اهمیت دارد که میتواند بر کلیشههای رایج درخصوص تناظر توزیع دانش و توزیع نقشهای اجتماعی خط بطلان کشد؛ امری که ضرورت تدوین پوئتیک تازهای را برای تشریح زندگی کارگری میرساند به گونهای که در همارزی ایدئولوژیک سطح دانش و نوع حرفه خلاصه نشود و به فرمول «تعیین آگاهی به واسطه شرایط عام اجتماعی» تقلیل نیابد؛ فرمولی که دستکم نظر به دستنوشته کارگران گمنام در ۱۸۶۷ بیش از اندازه مکانیکی و یکسویه است.
با اینحال، همین فرمول است که باعث میشود دقیقاً یک قرن بعد، در پاییز ۱۹۶۷، عدهای از روشنفکران و دانشجویان پاریسی، عموماً مائوئیست، در اقدامی که بیربط به وقایع می ۶۸ نبود، لباس کارگری بر تن کنند. روبر لینارت جوانی بیستوچند ساله که در اکول نرمال درس خوانده، شاگرد آلتوسر، در کنار دیگران جنبشی را کلید میزند، که با تخطی از مرزهای اجتماعی و تنزدن از قوانین آهنین تقسیم کار، از دانشجویان دعوت میکند برای انجام آنچه در ادبیات دوران «سازماندهی تودهها» خوانده میشود به قلب نظام استثمار بروند و در حیات سیاسی کارخانه سهیم شوند.
بدینترتیب، لینارت به مدت یک سال در کارخانه سیترئون در پورت دو شوازی به عنوان کارگر غیرماهر درجه دو «مستقر» (s’établir) میشود و تجربهای را از سر میگذارند که ده سال بعد در ۱۹۷۸ با ارجاع به آن، سندی درخشان از هستی اجتماعی طبقه کارگر ارائه میدهد؛ سندی که خود باید بخشی از ادبیات کارگری تلقی شود و البته هیچ نسبتی با کلیشههای «خلوص طبقاتی» ندارد.
L’Établi، کتاب روبر لینارت، فرمتی اتوبیوگرافیک دارد و مبنای آن خاطرات روزانه او در کارخانه به مثابه عرصهای برای خلق، باهمبودن، تضاد والبته تحت نظارت بودن است؛ جایی که روتینهای کار ذره ذره در استخوانها نفوذ میکنند و بر عضلات حک میشوند؛ دنیایی «که به هزار ترفند هرساعت روز در گوشتان میخواند و تکرار میکند که شما هیچ نیستید» اما شما همه چیز میشود، جایی که اقتصاد خط تولید با «اقتصاد ژستها، اقتصاد گفتارها، واقتصاد امیال» زیر سایه ترس که «دندانهای حیاتی در چرخ کارخانه» است، در هم میآمیزد…
عنوان کتاب از یکسو اشاره دارد به جنبش استقرار (Établissement) روشنفکران و دانشجویان در کارخانهها، و از سوی دیگر به معنای میز کاری (l’établi) است که در کارخانه قبل از خط تولید یا مونتاژ تعبیه میشود تا قطعات قُر یا معیوب، غالباً توسط کارگری پیر، صاف و آماده شوند تا در خط قرار گیرند.
کتاب نثر درخشانی دارد؛ لینارت مینویسد، کارکردن در خط تولید «درست مثل یک نحوست طولانی و خزنده است. که پس از گذر مدتزمانی اندک نوعی خوابآلودگی مملو از صداها، تکانهها و صاعقه را پدید میآورد که به تناوب اما به شکل منظم تکرار میشوند. موسیقی شکلنیافته خط تولید، لغزش لاشههای خاکستری ورقهای خام، روتین ژستها: من به تدریج خود را همچون کسی محاصره شده، گنگ و ازهوشرفته یافتم. زمان متوقف شده بود.»
… همه چیز در کارخانه به زمان باز میگردد؛ نه فقط نظر به چرخه و توزیع کار و استراحت، که علاوه بر آن با توجه به زمانمندی مجادلهآمیزی که خط در حرکت دائمی نوار نقالهها و زانوها، تسمه و بازوها، میآفریند. «چگونه میتوانستم قبول کنم که آنها توانستهاند یک دقیقه از من بدزدند؟»
لینارت از این واقعیت مینویسد که چگونه دزدی یک دقیقه از زمان استراحت در کارخانه زخمی عمیقتر از «کثیفترین کلاهبرداریها» برجا میگذارد. وقتی خط به شکلی بیرحمانه در دقیقه نهم استراحت دوباره راه میافتد از هرگوشه کارخانه اعتراض بلند میشود که «هوی، وقتش نشده،… هنوز یک دقیق مانده!»… یک دقیقه دزدیده شده است؛ یک دقیقهای که «حالمان را بد میکند، بد به خاطر کلمهای قطعشده، ساندویچی ناتمام، سؤالی بیپاسخ مانده، یک دقیقه. آنها یک دقیقه از ما دزیدهاند.» خشم رگهای گردن را متورم میکند، و همهمه کارگاه را فرامیگیرد. چند نفری به ابتدای خط رفته و جسورانه برق را قطع میکنند. زمان دزدیده شده در تلاش برای بازپسگیری آن به کندی سپری میشود، و اگرچه به ۹ دقیقه استراحت الصاق نخواهد شد، اما به زمان کار نیز پیوست نمیشود. یک پیروزی کوچک. جنگ بر سر یک دقیقه، و شروع دوباره خط اینبار بدون اعتراض؛ حتی در گوشه و کنار چند لبخند روی صورتها نقش میبندد. این جنگ بر سر زمان اما تمامنشدنی، حاد، حیاتی و ادامهدار است. یک دقیقه به یک روز بدل میشود: روز اعتصاب، و نبرد همچنان ادامه دارد.
«در لابهلای این لغزش و اصطکاک خاکستری، من شاهد جنگ فرساینده مرگ علیه زندگی و زندگی علیه مرگ بودم (…) زندگی مقاومت میکرد و تن میزد. ارگانیسم مقاومت میکرد، عضلات مقاومت میکردند. اعصاب مقاومت میکردند. چیزی درون بدن و سر علیه تکرار و نیستی برج و بارو میزد.»
میدان این جنگ، دست آخر، همان اقتصاد زمانی است که به شکلی بیرحمانه ساعات کار و فراغت را تقسیم میکند و در نهایت مبنایی برای توزیع اجتماعی نقشها، به ویژه میان روشنفکر و کارگر، به دست میدهد؛ میان آنکه زمان تفکر دارد و آنکه زمان فراغتش تنها کفاف بازیابی قوای بدنیاش برای کار روز بعد را میدهد، میان آنکه پس از نیمهشب با جغد مینروا همپیاله است، و آنکه از صبح زود با آهن و چکش دمخور میشود. و البته سیاست، به نقل از رانسیر، زمانی آغاز میشود که کسانی که هیچ زمانی برای انجام کاری جز وظایف و شغلهایشان ندارند، زمان لازم برای انجام کاری دیگر و مشارکت در فضا-زمانهای موجود را به دست میآورند. سیاست یعنی کارگر روشنفکر، نجاری که شعر میگوید…
این مبارزه بر سر زمان و بازپسگیری فرصتهای ربوده شده همان فصل مشترکی است که تجربه لویی گابریل گونی نجار و روبر لینارت فیلسوف را به هم پیوند میزند.
وانگهی، بازنمایی این تجربهها نیازمند فرم روایی خاص و تازهای است که بتواند جادررفتگی در مرز کار و تفکر، و عدم انسجام هویت کارگری و خلوص طبقاتی، و خصلت قطعه قطعه، ناتمام و به اصطلاح نامشروع گفتار کارگری را به خوبی نشان دهد: اسلوبی ورای سبکهای روایی رئالیستی یا ناتورالیستی، چیزی شبیه به شیوه روایی ویرجینیا ولف، مارسل پروست یا مثلاً کلود سیمون که نقطه شروع آن «کالبدی از پیش موجود با گفتاری از پیش معلوم» و «هویتی صلب و منجمد» نباشد، و بتواند با عبور از بطن نوعی پوئتیک، حقیقت کارگری یا همان واقعیت تقدم تکنیگی تجربهها بر قالبهای از پیشساخته هویتی، تقدم تضاد طبقاتی بر عینیت طبقهها را به تصویر کشد. دستیابی به چنین اسلوب رواییای، قبل از هرچیز، مستلزم تصدیق دوباره خویشاوندی گفتار علوم انسانی (به طورخاص، در اینجا، اسناد کارگری) با ادبیات و هنر قصهگویی است.
بدون اغراق، L’Établi روبر لینارت را باید نمونهای درخشان از این تجهیز روایی، و محصول امتزاج کار بدنی با ادبیات، و اختلال در مرزهای کلهها وایدهها با ماشینآلات و دستها دانست؛ درست به همین خاطر است که این سند کارگری توسط انتشاراتی چاپ شده که نخستین ناشر آثاری از بکت است: انتشارت مینویی.
نام مینویی غالباً با جریان «رمان نو»، با آثار کلود سیمون، مارگاریت دوراس، و آلن ربگریه گره خورده است، و در این میان، چاپ یک اثر اتوبیوگرافیک که با فلز و مته و مونثاژ سروکار دارد، درست مثل حضور لوئی گابریل گونی نجار در مقام پروتاگونیست یک اثر فلسفی (یعنی کتاب «شب کارگران» ژاک رانسیر) امری نابههنگام است، نابههنگام اما نه بیسابقه.
«خاطرات یک کارگر ۱۹۵۶-۵۸» دانیل موته که در ۱۹۵۹ توسط مینویی چاپ شده شاید از این بابت مثال بهتری باشد. کتاب را کارگری نوشته که در کارخانه رنو ابزار میسازد. او همان کسی است که جوابهایش با نام مستعار ژاک موته در پاسخ به سؤالاتی درباره خوشبختی و زندگی در فیلم «وقایع نگاری یک تابستان» (۱۹۶۱) ادگار مورن و ژان روش کافی است تا هرکلیشهای را در مورد کیستی کارگر فراموش کنیم. نام او را نباید فراموش کرد: دانیل موته که البته خود نام مستعار ژاک گوترا است، کسی که در پانزده سالگی دبیرستان را رها میکند و به تودوزی ماشینها مشغول میشود. آیا مدرسه و دانشگاه، دستکم برای دانیل موته، چیزی بیشتر از یک شوخی تلخ میتواند باشد؟
به واقع، وجود کارگری که میتواند بدون گذراندن آموزشهای استاندارد بنویسند، فکر کند یا شعر بگوید، همچنان که تجربه فیلسوفی که به جای دستمایه قرار دادن مدارک علمی برای طی مدارج عالی اجتماعی، در کارخانه مستقر شده است، به خودی خود هر مدرسه و هرکلاس درسی را بیاعتبار کرده، و هر نظام مبتنی بر ارزشگذاری متفاوت کار فکری و بدنی را از سکه میاندازد.
دانیال موته، لویی گابریل گونی و… شاهدانی هستند بر صدق آنچه بر سنگ قبر معلم دیوانه، مرد بنیانگذار، در گورستان پرلاشز حک شده: «من باور دارم که روح انسانی به گونهای آفریده شده که قادر است به تنهایی و بدون معلم یاد بگیرد».
روبر لینارت اما دوباره به دانشگاه بر میگردد، و تا سالهای ۲۰۰۵-۲۰۰۶ در دانشگاه پاریس ۸ درس جامعهشناسی میدهد. به نقل از یکی از شاگردانش، سهم او از آکادمی، قبل از تصادف، گنگی و سکوت غاییاش، اما چیزی جز کلاسهای خلوت سه چهار نفره نبوده است. شکست آکادمیک لینارت، و بالتبع فراموشی L’Établi، اما صرفاً محصول تغییر پارادایم اقتصادی از کارخانه به متروپل، یا مثلاً از اقتصاد صنعتی به اقتصاد مالی نیست، و قطعاً سهم عمده از آن را باید به حساب تثبیت نظام تقسیم و توزیعی نوشت که با کشیدن مرزهای کاذب میان کار فکری و کار بدنی، کارگر و روشنفکر، مهاجر و فرانسوی و… احساس خلوص هویتی را تحریک و تشدید میکند.
لینارت امروز سهم چندانی در فضای آکادمیک ندارد، اما آنچه لازم است در L’Établi نوشته شده است. در یک کتاب. یک چیز.
«مرد دیوانه – بنیانگذار، آنطور که پیروانش او را مینامیدند- [ژوزف ژاکوتو] بر روی صحنه میآید با تلماکاش، با یک کتاب، با یک چیز.
به آدم فقیر میگوید بگیر و بخوان.»
رانسیر در «معلم نادان» مینویسد:
«آدم فقیر جواب میدهد، من نمیدانم چه طور باید بخوانم. من چه طور میتوانم آنچه را در این کتاب نوشته شده بفهمم؟
همان طور که تاکنون همه چیزها را فهمیدهای: با مقایسه دو واقعیت با هم. یکی همین است که من خواهم گفت، نخستین جمله کتاب: «کالیپسو بعد ازعزیمت اولیس نمیتواست تسلی یابد.» تکرار: «کالیپسو»، «کالیپسو نمیتوانست»…، حالا واقعیت دوم: کلماتی که آنجا نوشته شده است. هیچ کدام را نمیشناسی؟ اولین کلمهای که به تو گفتم، کالپیسو، آیا اولین کلمه روی صفحه همان نیست؟ به دقت به آن نگاه کن! تا آنجا که مطمئن شوی همیشه آن را در میان انبوه کلمات دیگر خواهی شناخت.»
«همه چیز در تلماک هست.» همه چیز در «سرمایه» نوشته شده، در کتاب خاطرات روبر لینارت، در گزارش کفاشها و نقاشها از نمایشگاه پاریس… هیچ مسیر استانداردی در کار نیست، و هر قانون و نسخهای را باید فراموش کرد، به خصوص آنهایی را که از فانتزی خلوص کارگری ارتزاق میکنند و آن را برمیانگیزند؛ قاعده «از اول تا آخر و از آسان به سخت» تنها به درد کنکورهای دانشگاهی و آزمونهای استخدامی میخورد. لیکن آنچه نمیتوان از آن گریخت تنها آزادی خویشتن است. «تلماک» یا هر کتاب یگانه دیگری، جزیرهای است بیرون از اقیانوس سروری و استیلا، بسیار دور از منظومههای استادی و شاگردی، و فارغ از کلیشههای کارگری و روشنفکری. و کار خوانندگان، درست مثل مسافران جزیره رابینسون کروزئه استخراج منابع ضروری است…. صفحهای از کتاب را باز میکنی، چیزی را در آن میشناسی، به یاد میآوری، یاد میگیری و مابقی چیزها، تمام آنچه از جهان باقی میماند، را به آن مرتبط میسازی. صفحهای از کتاب روبر لینارت را، برای مثال…
منبع: روزنامه شرق
لینک در تریبون زمانه
از همین نویسنده
- «آرش»، یک ملاقات ازدسترفته یا ما دادگاه ۶۷ را در موزه برگزار خواهیم کرد!
- انقلاب و فرزندانش: بازگشت به ۵۷، از مسیر ۶۷
- جهانی که خبر هولناک را شنیده اما هنوز میخندد
- جمهوری اسلامی اردوگاهها: برشهایی از چهار دهه نبرد مقدس علیه اعتیاد
- «مرسو، بررسی مجدد»: یک بیگانهی الجزایری
- از مایلیکهن تا نعلچگر، از دهداری تا سوشا: فوتبال و اخلاق اسلامی
- کالبدشکافی انتخابات ریاست جمهوری فرانسه، ورای آمار و ارقام
- فاجعه سفیدسنگ: منطق اردوگاه و «کارگر افغانی»
- آغاز جنبش خشمگینان و پایان دوران اصلاحطلبان