موضوع این نوشته مسئله اقوام است، در کشوری چون ایران و در منطقه‌ای که ایران در آن قرار گرفته است.

نوشته به عمد صریح و مستقیم است، با نظر به این مشکل که درباره موضوع اقوام و ملل هنوز ایده‌های کهنه گذشته در اندیشه سیاسی آزادی‌خواه رواج دارد و ایرادها و پرسش‌ها به صورت صریح بیان نمی‌شوند. می‌شد مطلب را به گونه‌ای نوشت که اجتناب ورزید از لحن تجویزی کنونی که نویسنده از آن ناخرسند است و کلاً خوشایند نیست. اما به جای سبک فعلی می‌باست به توضیح و استدلال مفصل‌تر و آوردن مثال‌های تاریخی فراوان رو آورده می‌شد، چیزی که مطلب را به صورت دیگری درمی‌آورد که مفصل بودن آن شاید مانع سرراست بودن آن می‌شد و اصل موضوع را که ساده است، در پیچیدگی‌های بیان نظری گم و گور می‌ساخت.

نوشته از نقد ناسیونالیسم می‌آغازد و سپس به بحث مشخص دموکراسی و حقوق اقوام می‌پردازد.

ناسیونالیسم

ناسیونالیسم ایدئولوژی مسلط عصر جدید است، همان گونه که دین ایدئولوژی مسلط اعصار کهن است. ناسیونالیسم بازیافت (recycling) بخشی از مواد و مصالح دین است، مواد و مصالحِ مرزْ گذارنده میان خودی و جز-خودی. از سوی دیگر، الاهیات سیاسی امروزین خود نوعی بازیافت مواد و مصالح ایدئولوژی ناسیونالیستی است.

ناسیونالیسم می‌تواند هم در جلد دین برود هم در جلد ضد دین. می‌تواند هم به صورت روشنگری و ترقی‌خواهی بروز کند هم به صورت تاریک‌اندیشی و ارتجاع. اما در نهایت یک کارکرد دارد: حفظ  بخشی یا انبوهی از ترس‌ها، پیش‌‌داوری‌ها، خرافه‌ها و نفرت‌های گروهی در طول تاریخ، تغییر آنها، به‌روز کردن آنها، و درآمدن به صورت پوششی برای قدرت‌گیری، برای پوشاندن قدرت گروهی، حزبی و طبقاتی در حجاب قدرت ملی.

ناسیونالیسم می‌تواند انسانی‌ترین آرمان‌ها را به گند بکشد، چونان که در مورد سوسیالیسم چنین کرد و از ایده رهایی جهانی زحمتکشان، صنعتی‌ شدن و ابرقدرت شدن روسیه و چین را ساخت.

ناسیونالیسم منبع مشروعیت‌دهی به همه دیکتاتوری‌‌ها در عصر جدید بوده است.

جدید بودن ملت و مرز ملی

ناسیونالیسم ایدئولوژی ناسیون است، ایدئولوژی ملت است. ملت پدیده جدیدی است. در عصر جدید بود که جمعی از گروه‌های کلان انسانی به ملت ‌تبدیل شدند. شاخص ملت، محصور بودن در مرزهاست، در خط‌هایی تصنعی که برای گذار از آنها به گذرنامه نیاز داریم.

در گذشته مرز به این شکل وجود نداشت. محدوده‌ای پت و پهن و کمابیش نامشخص میان قلمروهای سلطه وجود داشت که مدام در تغییر بود. شاخص اینکه به چه قلمروی تعلق داشتی، معمولا این بود که عضو چه طایفه‌ای باشی و آن طایفه یا شهر و دیار استقرار آن طایفه مجبور باشد به چه کسی باج بدهد. آدم که افتخار نمی‌کند به چه کسی باج می‌دهد، پس چیزی به اسم افتخار ملی وجود نداشت.

مرز و مرزبان، واژه‌هایی که ریشه در فارسی کهن دارند، مفهوم‌هایی نظامی بوده‌اند و هیچ چیزی از “ملت” و خصایص ملی را بر دوش نمی‌کشیده‌اند. آرشِ افسانه‌ای “مرز ملی” را تعیین نکرده است. “شاعر ملی” وجود نداشته است. ستایشی که کسی چون فردوسی از ایران می‌کند، یا جایگاهی که مثلا یونانیت در ادبیات یونان باستان دارد، ربط دوری به ملت و ملیت در مفهوم امروزی آن دارد. فردوسی حماسه‌سرای ایران بود، اما “ایرانی” نبود. کوروش و داریوش هم “ایرانی” نبودند. محمد، بنیان‌گذار اسلام، عربستانی نبود، قریشی بود و قریشی‌ها همان قدر عرب بودند که طوایف یهودی‌مذهب بنی نضیر، بنی قینقاع و بنی قریظه بودند. و اکثر مناطق عمده عرب‌نشین در آن روزگار به دولت ساسانی باج می‌دادند و اگر آن چنان که گفتیم باج‌دهی را مبنا بگذاریم، باید بگوییم که ایرانی بودند. اسلام پدیده‌ای درون‌ایرانی بود. عرب‌ها همان گونه به “ایران” هجوم آوردند که ساسانی‌ها، هخامنشی‌ها و پساتر سلجوقیان، مغولان، یا قزلباشان، یا ایل قاجار.

در گذشته معمولا تحول اساسی در یک قلمرو فرماندهی، از ناحیه مرزی‌اش شروع می‌شد. تاریخ ایران تاریخ تبدیل مداوم مرزی و برون‌مرزی به درون‌مرزی است. تاریخ ایران، تاریخ درون‌مرزی ناب نیست. اگر هسته‌ای و مرزی را برای خطه ایران در نظر گیریم حتا زبان فارسی را هم باید در اصل پدیده‌ای مرزی بخوانیم.

در عصر ما هر گروه درشت از مردم سعادتش را در این می‌بیند که این یا آن ملت را می‌سازد، در حالی که می‌بایست بدبختی خود را در این بسته‌بندی ببیند، با نظر به جنگ‌هایی که به اسم ملیت آن مردم یا علیه آنان باز به همان اسم درگرفته است.

تحریف تاریخ

دین به این اعتبار که کیش نیاکان است، دست کم به این شکل که می‌پرستم آن را که پدرم می‌پرستید و اگر جز این کنم به او خیانت کرده‌ام، پیشینه‌ساز و تقویت‌کننده ملی‌گرایی است. ملت، سکولار شدهٴ امت است و مفهوم و ایدئولوژی “امت” در عصر ما ناچار است پارازیت “ملت” باشد. همه شکل‌های اسلامیسم در عصر ما دگردیسی ناسیونالیستی تصوری از اسلام هستند. ما برای تحلیل آنها بیشتر از اینکه بخواهیم بدانیم اسلام چیست، به آگاهی بر آن دگردیسی و بررسی آن نیاز داریم.

منطقه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، منطقه زیست اقوام و طوایف پرشماری است. اینها در طول تاریخ در کنار هم زیسته‌اند، با هم جنگیده‌اند، با هم درآمیخته‌اند، و در برابر هجوم اقوام دیگر با هم متحد شده‌اند. سروری محلی گاه در دست این قوم و گاه در دست آن قوم بوده است. نوعی حس هویت، هم در شکل کلان و هم در شکل خردتر، وجود داشته که درست است پساتر به حس ملیت و قومیت در معنای جدید آن تبدیل می‌شود، اما با آن نباید یکی گرفته شود. ایرانی و عرب، معنایی را نداشته‌اند که اکنون دارند، به همین‌سان کرد و ترک و سیستانی. فرهنگ‌ قومی خالص در منطقه وجود ندارد. رواج رسمی و آیینی در منطقه نه صرفاً به تحمیل برمی‌گردد نه صرفاً به ارزش درونی آن.

تحلیل تاریخ گذشته منطقه با مقولات ناسیونالیستی به تحریف آن می‌انجامد و منظره‌ای ناراست از گذشته تاریخی به دست می‌دهد. اما واقعیت این است که عصر جدید در منطقه ما و هر جای دیگر، از جمله با جغرافیایی سیاسی‌ای مشخص می‌شود که به یک تاریخ تحریف‌آمیز متکی است.

تحریف تاریخ توسط این قوم، واکنش قومی دیگر را برمی‌انگیزد. این واکنش هم ضرورتاً حقیقت‌جویانه نیست. روشنفکران پیشتاز این رزم هستند. آنان فرهیخته‌اند و فرهنگ‌پرور، و سرمایه‌ای که دارند نمادین است، یعنی از جنس فرهنگ است. کارنامه آنان در این عرصه آمیزه‌ای است از پشتیبانی از ستمدیدگان و همراهی با ستمگران، آزادی‌خواهی و مشروعیت‌بخشی به استبداد ملی، استبداد به نام ملت. حاصل کار را که می‌نگریم بیشتر پاشاندن تخم نفرت را می‌بینیم، تا تقویت حس تفاهم و دوستی را.

برآمد نفرت

اما اکنون رشته کار از دست روشنفکران خارج شده، و آن قشر نخبه و مرجع ضعیف و کم‌تأثیر شده است. سیاست‌مداران امکانات زیادی برای تولید کالاهای اید‌ئولوژیک در اختیار دارند و دیگر نیاز ندارند به آن گروهی که روشنفکر خوانده می‌شدند و در واقع یا در ظاهر مستقل بودند و گویا تنها برپایه فکر عمل می‌کردند. از طرف دیگر تخم نفرت، فراوان-فراوان در گوشه و کنار پراکنده شده و رسانه‌های جدید امکان بی‌نظیر تازه‌ای برای توزیع آن فراهم کرده است. قدرت‌طلبان، کسانی که در جنگ و جدایی بازار بهتری برای سوداگری می‌بینند، و آنانی که به هر دلیل هویت خود را در یک هویت قومی یا در نفی و انکار هویت اقوامی دیگر می‌بینند، به نفرت دامن می‌زنند. وضع خطرناکی در کل منطقه ایجاد شده است. چیزی به اسم آرمان صلح وجود ندارد و اهل فکر و قلم و رسانه عمدتا به شکلی منفعل نظاره‌گر گسترش نفرت هستند. جنبشی برای صلح و گفت‌وگو و تفاهم برپا نمی‌شود؛ پاسخ به طرح ایده آن هم معمولاً بی‌اعتنایی یا تمسخر است.

خلاصه این که وضع بد است و وقتی راه حل‌های سازنده کمیاب یا مشکل و پیچیده باشند و چشم‌اندازی برای حل مشکلات اجتماعی به عنوان زمینه‌ساز مشکلات هویتی فردی وجود نداشته باشد، وضع بدتر می‌شود. غلو نمی‌کنیم اگر بگوییم هر گرایشی به جدایی و تقابل در مناسبت قومی به شکست یا تعللی در برپایی دموکراسی و دولت اجتماعی برمی‌گردد، و در سطح فردی خلاصه کردن هویت خود در هویت قوم خویش و نفرت از اقوام دیگر ریشه در ناتوانی و شکست در شخصیت‌یابی موزون و جهت‌یابی خشنودی‌آور در زندگی دارد.

انقلاب‌های شکست‌خورده، تجربیات سیاسی ناکام، برنامه‌ریزی‌های کم‌ثمر برای رشد اقتصادی، ناتوانی در تغییر دموکراتیک وضعیت، ناتوانی در بیان خود، حس ناکامی و حسادت و تحقیر، همه اینها، در ترکیب با سوءنیت‌، فسادکاری‌، ماجراجویی و دخالت قدرت‌های سلطه‌جو فضا را برای تشدید نفرت و دست بردن به اسلحه آماده می‌کنند.

آنکه می‌خواهد جدا شود می‌گوید راه رهایی را در پیش گرفته، و آنکه مقابله می‌کند به زعم خود دارد توطئه‌ای را خنثی می‌کند. هر دو در این مورد همنظرند که دلایلی کافی برای رویارویی و واکنش دارند. در اینجا ما با جنگ خیر و شر مواجه نیستیم. هر دو شر هستند. اتوماتیسمی به این شکل که قومی که خود را زیر ستم می‌بیند، در خیزش و جدایی برحق است، جدایی او امری دموکراتیک است،  و به دموکراسی ره می‌برد، وجود ندارد. همه شعارهای رمانتیک عصر ناسیونالیسم دروغین هستند؛ آنها به جنگ و دیکتاتوری راه برده‌اند. آنقدر تجربه وجود دارد که پیشاپیش به همه تلاش‌ها و فکرهای ناسیونالیستی از هر سو و به هر اسم مشکوک بود و گفت اینجا محتملا تحریف و دروغی وجود دارد و نقشه‌ای کشیده‌اند برای درآوردن یک دیکتاتوری از دل یک جنگ.

فریب و خودفریبی ناسیونالیستی

فریب ناسیونالیسم در این است: رهایی فردی در رهایی ملی است. اما چیزی به اسم رهایی ملی وجود ندارد. اگر منظور رهایی جمعی باشد، آن رهایی در برپایی دموکراسی، صلح و نظام همبستگی اجتماعی است، به طور خلاصه رهایی اجتماعی. جا زدن رهایی ملی به جای رهایی اجتماعی تقلب است. نگاه کنیم به همه کسانی که به اسم استقلال و رهایی ملی در منطقه قدرت را به دست گرفته‌اند، از حزب بعث اسد شروع کنید تا برسید به نظامیان پاکستان، از جمهوری‌های سلطنتی در کشورهای برآمده از اتحاد شوروی سابق در شمال ایران بگیرید تا برسید به بحرین. استثنا وجود ندارد. خودفریبی است گفتن اینکه اما قوم ما قومی ویژه است، ما تافته جدا بافته هستیم، و اگر مستقل باشیم، رشد خواهیم کرد و دموکراسی و اقتصاد و فرهنگی خواهیم داشت که بیا و ببین. معجزهٴ قومی وجود ندارد. همه ما به یکسان بااستعداد یا بی‌استعدادیم. همه ما به یکسان رذل یا بافضیلتیم.

موضوع زبان

اما زبان‌های ما: زبان‌ها هم‌ارزش‌اند، در آنها جهان و تجربه‌های انسانی به بیان درمی‌آیند. همه در مراوده پدید آمده‌اند و در خدمت مراوده‌اند. در نفس مراوده، در نفس همرسانش (communication) گرایشی به تغییرِ برابر نقش‌ها دیده می‌شود: من برای تو، تو می‌شوم، تو برای خودت من می‌شوی. “من” و “تو” در این چرخش برابرساز معنا دارند. به هر زبانی می‌توانیم بگوییم “هستیم” و هیچ زبانی دارای ممنوعیتی درونی برای ابراز وجود “بیگانگان” نیست. ممنوعیت‌ها همه تصنعی‌اند، به زبان تحمیل می‌شوند.

کسی که زبان مادری خود را می‌شناسد و آن را دوست می‌دارد و می‌تواند با آن از دوستی و برابری سخن گوید، کسی که از خواندن ادبیات و شنیدن لالایی‌ به زبان‌های مختلف لذت می‌برد، طبعا نباید از هیچ زبانی بدش بیاید و خواهان اِعمال محدودیت بر آن باشد. محدود کردن هر زبانی، محدود کردن نمایش جهان و مراوده‌های انسانی است.

در دوره ما امکان‌های بی‌سابقه‌ای برای بیرون آمدن زبان‌ها از حصارها و محدودیت‌های تحمیلی پدید آمده است. استدلال‌هایی که زبان را در کانون جنبش‌های ناسیونالیستی استقلال‌طلبانه قرار می‌دادند، اعتبار گذشته را ندارند. در آن استدلال‌های ناسیونالیستی پیوندی برقرار می‌شد میان زبان و رشد اقتصادی و اجتماعی. آن استدلال‌ها در زمان خودشان سست بودند و اکنون سست‌تر شده‌اند. کسی که موضوع رشد را مطلق می‌کند، به جای زبان مادری باید به تبلیغ آموزش و رواج زبان انگلیسی بپردازد، و یا چینی.

حق آموزش زبان مادری، حق گسترش و تقویت فرهنگی که شاخص آن یک زبان است، یک چیز است، و حق برخورداری از رفاه و رشد یک چیز دیگر. می‌توان استدلال پیچیده‌ای کرد شامل چند حلقه تا از زبان به رفاه و رشد اقتصادی رسید، اما باید در نظر داشت که حلقه‌های میانی یا سست هستند یا به زنجیره‌های گفتمانی دیگری متصل هستند، و این امر باعث می‌شود جنبشی که ظاهراً گِردِ زبان درست شده، سر از جای دیگری درآورد: از بیان ستم به زبان ستمگری، از دعوت به رواداری به نارواداری، از صلح‌جویی به جنگ‌جویی.

من در کشوری متولد شده‌ام که مردمانش به زبان‌های مختلف صحبت می‌کنند و یک زبان، که زبان مادری من نیست، به هر دلیل، چیرگی دارد. این توهم است اگر فکر کنم که زبان من رشد می‌کند و من به آن زبان می‌توانم سرانجام رمانی عالی بنویسم، اگر همزبانان من جدا شوند و دولت مستقل تشکیل دهند. آن رمان عالی خلق نخواهد شد، اما به احتمال بسیار اعلامیه‌هایی جنگ‌طلبانه و سرشار از نفرت به آن زبان نوشته خواهد شد. همچنین رشد اقتصادی و اجتماعی در کار نخواهد بود. رمان را، اگر به راستی نوشتنی باشد، هم اکنون هم می‌توان نوشت. روا نیست که من برای نوشتن آن از کوران یک جنگ داخلی و مسیر خراب کردن زندگی چند نسل بگذرم.

روستا و شهر، دیروز و امروز قوم‌گرایی

چارچوب طرح موضوع رشد اقتصادی−اجتماعی در دوره رونق ناسیونالیسم استقلال‌طلب ملت‌های زیر ستم با امروز تفاوتی اساسی دارد. در گذشته جماعتی نسبتا همگن در قالب یک ترکیب روستایی در نظر گرفته می‌شد که می‌بایست در جریان جنبش ملی به یک سوژه آگاه و سازنده تبدیل شود. این جماعت، دست کم در منطقه ما، اگر در گذشته هم وجود داشت، اینک دیگر وجود ندارد. روستا پایه جنبش ملی‌گرایانه نیست. در ایران، در ۴۰ ساله اخیر، که شاهد برآمد حرکت‌های ملی‌گرایانه در مناطق کردستان، آذربایجان، ترکمن‌صحرا، بلوچستان و خوزستان بوده، هیچ‌گاه دهقانان پشتیبان اصلی و فعال حرکت‌ نبوده‌اند. با بیشترین ادعاها در زمینه پایه روستایی جنبش ملی در کردستان مواجه بوده‌ایم. آنچه این ادعاها را باطل می‌کند، نفس این واقعیت است که پس از اینکه “کردایتی” پا گرفته در شهرها، مجبور به عقب‌نشینی به نواحی روستایی شد، با شتاب توانش را از دست داد.

هم اکنون شهر پایگاه “هویت‌طلبی” است که در ایران عنوان تازه رواج‌ یافته‌ای برای قوم‌گرایی و غیرت زبانی است. در سرتاسر منطقه چهل‌تکهٴ “خاورمیانه” چنین است. وقتی اقتصاد معیشتی سنتی جایگاه خود را به اقتصاد پولی و کالایی و کمابیش تولیدی سرمایه‌داری داده باشد، نیروی پشتیبان جریان “هویت‌طلب” یک جماعت کمابیش منسجم با اقتصاد معیشتی نسبتا خودکفا نباشد و قطعات آن چهل‌تکه با هزاران رشته به هم متصل باشند، آنگاه دیگر قطعی است که هویت‌طلبی از طریق راه حل رمانتیکی که بیش از یک قرن پیش مسیر آن ترسیم شده است، به مقصد نمی‌رسد. طبق آن نقشه راه، جماعت منسجم و بی‌طبقه‌ای که در ژارگون سیاسی چپ “خلق” خوانده می‌شد، در برابر قدرتمندان دست‌نشانده محلی و قدرت ستمگر بیرونی قرار می‌گرفت و با کسب استقلال تزکیه می‌شد، یعنی طبقه حاکم زمین‌دار و عوامل ارتجاع را به زمین می‌زد یا بیرون می‌کرد و از این طریق یک انقلاب دموکراتیک را به سرانجام می‌رساند که حتا گمان می‌شد بدون وقفه‌هایی جدی به “سوسیالیسم” می‌رسد. این طرح فانتزیک در مورد انسجام و قابلیت‌ها و خواسته‌های “خلق” غلو می‌کرد، به فرهنگ و عقب‌ماندگی فرهنگی توجه نداشت و گمان می‌کرد که استقلال، همزمان یک انقلاب دموکراتیک فرهنگی است که حاصل آن فرهنگی مدرن و پیشرو است. از طرف دیگر به اقتصاد، و نیاز به بیرون توجه نداشت و گمان می‌برد اقتصاد معیشتی با آن انقلاب دموکراتیک فرامی‌روید و با کمک دولت خلقی به یک اقتصاد صنعتی پویا تبدیل می‌شود. به آفتی هم که “دولت خلقی” از ابتدا به آن دچار است و آن را در نهایت “ضد خلقی” می‌کند توجه نداشت: آفت اقتداری که از تفنگ و جنبش ملی برخاسته، مغرور و سرکش است، و به خود حق می‌دهد که تعیین‌کننده باشد. در نمونه‌های فراوانی دیدیم که کادرهای تفنگ‌چی به خان‌های جدید تبدیل شدند و در ستمگری از اربابان قدیم پیشی گرفتند.

وضعیت و سرنوشت هویت‌طلبی جدید

در مورد راه حل رمانتیک کسب استقلال و همزمان انقلاب دموکراتیک و رشد اقتصادی همراه با عدالت اجتماعی، انبوهی اثر تئوریک وجود داشت و کار فرهنگی عظیمی برای جا انداختن و پیشبرد آن انجام شده بود. هویت‌طلبی جدید آن پشتوانه نظری و فرهنگی گذشته را ندارد. آثاری که خلق می‌کند در بهترین حالت تأکید بر یک حق انتزاعی تعیین مستقلانه سرنوشت است و در بدترین حالت ابراز نفرت از قوم و زبان چیره است و همراه با آن مقداری خودستایی. در گذشته یک نقشه راه به عنوان استراتژی وجود داشت که تا حدی بر یک جامعه‌شناسی ابتدایی متکی بود. هویت‌طلبی جدید فاقد چنین نقشه‌ راهی است. همان نقشه راه قبلی را عرضه می‌کند و به چیزی که توجه ندارد از دست رفتن آن “خلق”ی است که پیشتر هم فانتزیک بود، اما اکنون به مراتب موهوم‌تر است.

خلق منسجم وجود ندارد. جامعه قشربندی شده و سرمایه‌داری روستا را هم شخم زده است. فرهنگ هم نامنسجم است و زبان و فولکلور نمی‌تواند محور آن باشد. بخش کوچکی از افراد ممکن است سرنوشت خود را به “استقلال” گره بزنند. اما نیروی درونی بسیج‌گری وجود ندارد و جریان هویت‌طلب در نهایت می‌تواند یک حزب قوی باشد. این حزب برای رسیدن به سرکردگی باید دیگر جریان‌ها و فراکسیون‌ها را بکوبد و در نهایت با آنها با اسلحه مواجه شود. افزون بر این باید با “قوم ستمگر”، قوم‌های همسایه و طبعا دولت مرکزی هم مقابله کند. در شرایط نبود یک اقتصاد معیشتی خودکفا و یک خلق منسجم که به صورت یکپارچه در پی حزب ملی بیفتد، تنها امکانی که برای ایستادگی و پیشروی باقی می‌ماند، بهره‌وری از پشتیبانی فعال خارجی است. جنگی که به راه می‌افتد در معنای دقیق کلمه “جنگ داخلی” نیست، و سرنوشت آن در “داخل” تعیین نمی‌شود. “داخل” در آن مفهوم مکانی و استراتژیک آن دیگر وجود ندارد.

در این وضعیت به الگوی شهری “اعتصاب توده‌ای” هم نمی‌توان اندیشید، به این دلیل که توده‌ای وجود ندارد که از طریق مقابله با بورژوازی و کارگزاران دولتی بیگانه تعریف شود.

نقد ساده‌نگری

نقد راه حل، انکار مسئله نیست؛ و طرح مسئله، اگر دقیق و روشن باشد، لازم است بررسی انتقادی راه حل‌های عرضه شده را به دنبال آورد. بررسی راه حل‌های گذشته یک چیز را آشکار می‌سازند: ساده‌بینی، به صورت کاهش عامل‌ها در حد چند عامل، غلو در بسته بودن و انسجام عامل‌ها و تقدیرگرایی‌ای که موفقیت و سعادت را وعده می‌دهد. وقتی همه عامل‌های اصلی را دخالت دهیم، فورا به یک چیز پی می‌بریم: هیچ راه حل ساده سرراستی برای حل مسئله اقوام در قلمرو گسترده‌ای که ساختی چهل‌تکه دارد، پیدا نمی‌شود.

مسئله اقوام را در زیر عنوان مسئله اقوام نمی‌توان حل کرد، به این دلیل ساده که اگر زیر چتر این مسئله پیشاپیش عنصر صلح و تفاهم وارد نشود و تقریر مسئله برپایه محور بودن عنصر ستیز باشد، تنها به یک راه حل می‌توان رسید و آن هم ستیز است. نمی‌توان چیزی را برنهاد و خلاف آن را برگرفت. در گذشته به این موضوع توجه نمی‌شد، چون فرض بر این گذاشته می‌شد که با دامن زدن به ستیز و به دنبال آن جدایی و استقلال، دوره تاریخی تازه‌ای آغاز می‌شود که دوستی و تفاهم را در دستور کار قرار می‌دهد. پس داستان این گونه فصل‌بندی می‌شد: ستیز – شروع به عنوان ملتی دارای دولت – دوستی و همکاری با همسایگان و دیگران. این طرحِ خیالی تا حدی موجّه بود، چون آنکه می‌خواست جدا شود، یک کلّ در خود بستهٴ نسبتا منسجم بود، همسایگانش هم چنین بودند. دو موجودی که تصور می‌شد به صورتی غیر طبیعی به هم چسبیده‌اند، از هم جدا می‌شدند؛ هر کس زندگی خود را آغاز می‌کرد و به دنبال این آغاز، این بار با دیگری رابطه‌ای روان و طبیعی برقرار می‌کرد.

در اینجا به این موضوع نمی‌پردازیم که آیا در عمل قضیه به این سادگی پیش می‌رفت یا نه. برای ما وضعیت کنونی مهم است. در این وضعیت یک آغاز وجود ندارد، آنچه وجود دارد یک دوره تنش طولانی است که به احتمال زیاد خونبار است، و در منطقه ما خونبار شدن آن حتما با تروریسم و دخالت نیروهای بیگانه همراه خواهد بود. دوره تنش، دوره کوتاهی نخواهد بود که با یک قیام توده‌‌ای به پایان رسد و پس از آن دوران خوشی آغاز شود.

واقعیت این است که دو موجودی که به صورت غیرطبیعی به هم چسبیده‌اند از هم جدا نمی‌شوند. تیغ از میان بافتی می‌گذرد که با اقتدار گسستی نیست. بخواهیم آن را بگسلیم، خون جاری می‌شود. آیا می‌خواهیم؟ و مسئله این است که در اینجا پای یک جراحی ساده در میان نیست، و به راستی این خطر وجود دارد که جراحی سالها طول بکشد و در جریان آن چنان زخم‌هایی بر پیکر گروه‌های انسانی وارد شود، که در طی زندگی ناگوار چند نسل هم بهبود نیابند.

نارواست مواجه شدن با این استدلال، با شرح ستمی که بر این یا آن قوم برمی‌رود. می‌توان چنین کرد، آن گونه که رسم هویت‌پرستان و قومگرایان افراطی است، اما اصل استدلال را نمی‌توان پس زد. پاسخ درست به استدلال یا این می‌تواند باشد که: نه، دوره تنش تا آغاز به عنوان ملت مستقل کوتاه است و به آن شکل تراژیکی نیست که در اینجا ترسیم می‌شود، یا این: هر قدر هم که دوره تنش طولانی و خونین باشد، باز سعادت قوم ما در این است که پا در این راه بگذارد.

نقد دولت محوری در طرح مسئله

اما چاره چیست؟

مشکل تبعیض قومی و زبانی را، که گاه با تبعیض مذهبی هم همراه است، اگر تنها زیر عنوان مسئله قومی تقریر کنیم، و بر این پایه گمان کنیم که حل مسئله قومی از طریق چالش قومی می‌گذرد و همچنین اگر بر همین روال رفع تبعیض زبانی و قومی را کلید سعادت قوم یعنی رفع دیگر تبعیض‌ها و بی‌عدالتی‌هایی که جامعه با آن درگیر است بدانیم، درگیر مشکلی شده‌ایم که در بالا آن را توضیح دادیم. نتیجه کار احیاناً تشدید مشکل، و به ناگزیر ایجاد مشکلات بزرگ دیگر و اختلال در روند مبارزه مدنی علیه مجموعه تبعیض‌ها می‌شود. راه حل بدیل، طرح مسئله تبعیض قومی و زبانی زیر مسئله عمومی تبعیض و پیشبرد مبارزه برای رفع آن به عنوان یکی از مؤلفه‌های مبارزه مدنی علیه تبعیض و بی‌عدالتی و خشونت است.

نظام حاکم بر ایران یک نظام آپارتاید است. این نظام تبعیض‌های موجود در جامعه ایران را حفظ کرده، تشدید کرده و ابعاد تازه‌ای به آنها افزوده است. شاخص این نظام، تبعیض میان مرد و زن، مسلمان و غیر مسلمان، شیعی و سنی، معمم و مکلا و خودی و غیر خودی است. تجربه‌های تبعیض به هم درمی‌آمیزند، حس یک مورد حس در موردی دیگر را بیدار می‌کند، و چنان می‌شود که در شرایطی همه گسل‌های جامعه ایران فعال می‌شوند. آغاز دوره دادخواهی که برسد، ممکن است با آشفتگی‌ای مواجه شویم که افق پیش رو را تیره کند، شیرینی را با تلخی درآمیزد و حتا تلخی را چیره کند. معجزهٴ حل همه مسائل با هم رخ نخواهد داد. جامعه نمی‌تواند همه مسائل را با هم حل کند، حتا در بهترین شرایط.

درک اینکه در اصل جامعه است که باید مسائل خود را حل کند، نقطه عزیمت خوبی برای تحلیل مسئله است. در گذشته اما با غلبه بینش دولت‌محور که خود ناشی از غلبه ایدئولوژی ناسیونالیستی بود، دولت به عنوان حلال همه مسائل از جمله مسئله اقوام دیده می‌شد. بر این قرار معنای “حق تعیین سرنوشت” در مورد اقوام حق تشکیل دولت بود. قومی که کاندیدای تشکیل دولت بود یا دولت خود را تشکیل می‌داند، ملت خوانده می‌شد. از واژه ملیت هم استفاده می‌شد و می‌شود، به عنوان حالتی میان قوم و ملت دارای دولت. معنای رسمی ملیت تبعیت رسمی از یک دولت است.

طرح دولت‌محورانه مسئله قومی، فورا مسئله را امنیتی و نظامی می‌کند و این مستقل از آن است که طرف‌های درگیری که باشند. آتش درگیری که شعله‌ور شود دیگر بحث در مورد اینکه چه کسی دست به اسلحه برد و درگیری چگونه شروع شد، بیهوده است. طرح دولت‌محورانه موضوع پویش خود را دارد و به صورتی مقدر تعیین می‌کند که چه مسیری باید طی شود. در دوره دولت‌سازی از این تقدیر استقبال می‌کردند. انبوهی ادبیات و دیگر محصولات فرهنگی تولید می‌شد تا افراد آماده شوند “سرباز وطن” گردند و برای “شهادت” آماده باشند. (بخشی از نیروی فرهنگ‌ساز روشنفکران در جهان صرف این شهیدپروری شده است، به جای اینکه صرف مبارزه با خرافه و عقب‌ماندگی فرهنگی شود.)

اکنون دیگر طرح دولت‌محورانه مسئله قومی همه زمینه‌های امکان موفقیت خود را از دست داده است. تنها امکان موفقیتی که در منطقه‌ ما دارد، نمونه اقلیم کردستان عراق است، که بدون دخالت آمریکا و دیگر کشورها در عراق امکان نداشت پا بگیرد. حکومت همین اقلیم خودمختار برای تبدیل شدن به یک دولت مستقل باز به پشتیبانی خارجی نیاز دارد.

تنها جاذبه‌ای که طرح دولت‌محورانه مسئله دارد، ساده بودن آن است؛ می‌تواند به شعار، به “زنده باد، مرده باد” تبدیل شود، و این وعده را دهد که در صورت تحقق همه محرومیت‌ها از میان خواهد رفت. این راه حل فوراً به افراد “هویت” اعطا می‌کند و از این رو در وضعیت بحران هویت جذاب است.

جامعه‌گرایی

اگر محور را جامعه قرار دهیم، آنگاه آغاز همین امروز می‌شود، از همین روز می‌توان کاری کرد برای تفاهم، برای مبارزه با خرافات و عقب‌ماندگی اجتماعی و فرهنگی، و برای متشکل شدن و توانمند شدن در تلاش علیه تبعیض.

جامعه به سیاست و به حزب سیاسی تقلیل‌پذیر نیست، و هیچ چیز به راستی قابل اتکایی وجود ندارد جز به مردمی که فرهنگ خود را ارتقا می‌دهند، متشکل می‌شوند و خود می‌خواهند سرنوشتشان را به دست می‌گیرند. محور تلاش، مبارزه برای همبستگی و رهایی اجتماعی است. به مسئلهٴ موجّه قدرت با توانمندسازی محرومان، و بالا بردن عیار اجتماعی مبارزه سیاسی پاسخ داده می‌شود.

اولویت خواست دموکراسی برای ایران

در ایران، رفع تبعیض مضمون اصلی مبارزه دموکراتیک است. هدف از کنار زدن حکومت دینی، یعنی آنچه سکولار شدن دستگاه دولتی خوانده می‌شود، رفع تبعیض است. هدف نمی‌تواند به کنار زدن فقها منحصر بماند. با آن انقلاب اجتماعی‌ای به ثمر می‌رسد که مدتهاست آغاز شده و شاخص اصلی آن سست گشتن پایه‌های پدرسالاری است. هدف، دموکراتیک است. مبارزه دموکراتیک نهری است که جریان‌های مختلفی در آن می‌ریزند. با وجود تبیین مشترک خواسته‌ها به صورت منفی یعنی رفع تبعیض، یا مثبت یعنی دستیبابی به خودبنیادی و خودگردانی، مسیر از پیش مهیایی وجود ندارد، و بنابر این مهم است که چه جریانی نقش محوری داشته باشد.

طرح این موضوع با نظر به مسئله قومی بی‌سابقه نیست. مدتها شعار حزب دموکرات کردستان ایران “دموکراسی برای ایران، خودمختاری برای کردستان” بود. خواسته محوری در این شعار “دموکراسی برای ایران” بود. در کنگره سیزدهم حزب در تیر ۱۳۸۳ این شعار استراتژیک تغییر کرد و شعاری به جای آن نشست که تمرکز آن بر روی خودمختاری کردهاست: “تحقق حقوق ملی ملت کرد در چهار چوب یک سیستم فدرال و دموکراتیک”. ظاهراً یک تغییر ساده صورت گرفته و حزب دموکرات کردستان ایران، دموکراسی برای ایران را که آن را در قالب “سیستم فدرال و دموکراتیک” تعریف می‌کند، از نظر دور نداشته است. اما با این تغییر “حقوق ملی ملت کرد” محور قرار گرفته است، و چهارچوب تعیین‌کننده آن نه پیگیری آرمان برقراری یک “سیستم فدرال و دموکراتیک” در ایران بلکه تحولات منطقه‌ است، تحولاتی که به شکل‌گیری حکومت اقلیم کردستان عراق” انجامید و پویش آن همچنان ادامه دارد. این مبارزه برای دموکراسی برای ایران نبود که در تغییر شعار تعیین‌کننده شد، حتا تحلیل تازه‌ای از جامعه کردی ایران نبود که چنین تغییری را ایجاب کرد. جامعه کردی نسبت به دوره‌ آغاز انقلاب یعنی اوج “کردایتی” شهری‌تر شده، قشربندی اجتماعی در آن جلوتر رفته و پیوندهایش با بیرون از خود گسترش یافته است. این جامعه بیشتر از گذشته پذیرای آن است که مضمون اجتماعی مبارزه سیاسی را بالاتر برد و این درست همان چیزی است که عامل همبستگی است.

محرومیت، در درجه نخست یک امر طبقاتی است. قوم‌گرایی مسئله محرومیت را به عنوان مسئله‌ای قومی تعریف می‌کند. در قطب مقابل آن ناسیونالیسم مرکز قرار دارد که منکر تنوع قومی و تبعیض علیه اقوام است. راه مقابله با این انکار، مطلق کردن کردن عامل قومیت در تبعیض نیست. بخشی از تبعیض به شکاف مرکز−حاشیه برمی‌گردد که به تمامی به عامل قومیت برگرداندنی نیست و توضیح ریشه‌ها و نمودهای آن را بیش از آنکه باید در قوم‌شناسی یافت باید در اقتصاد سیاسی و جامعه‌شناسی رشد ناموزون جست‌وجو کرد.

فدرالیسم

مضمون خواست برقراری یک نظام فدرال را نیز همین پرسش تعیین می‌کند، اینکه خودبنیادی و خودگردانی مردمی عمده است یا خودمختاری قومی. فدرالیسم عنوانی است بدون مضمونی از پیش تعیین شده. زمینه، شکل و کارکرد آن در کشورهای مختلف فرق می‌کند. چیزی که در گذشته به عنوان ولایت در ایران وجود داشته، فاقد آن دستاوردهای مدیریتی و دموکراتیک مثبتی است که بتواند مضمون فدرالیسم ما را تعیین کند. در این باره مقایسه کنید وضع ما را با کشورهایی چون آلمان و سوئیس تاریخ قابل اتکایی برای فدرالیسم خود دارند.

مضمون فدرالیسم دموکراتیک ایرانی را می‌توان به شکلی آرمان‌پردازانه با تأکید بر خودبنیادی و خودگردانی مردمی تعیین کرد. اما  نقص این آرمان‌پردازی در این است که بر تصوری آرزویی از یک ایران دموکراتیک استوار است، و به بیرون از ایران، یعنی منطقه‌ای که کشور در آن قرار دارد، بی‌توجه است. در یک محیط غیر دموکراتیک خصمانه و جولانگاه توطئه و دخالت قدرت‌های جهانی، بعید است که یک نظام فدرالی جدی بتواند پا گیرد. فدرالیسم، به جای اینکه کلید صلح و دوستی و عدالت باشد، می‌تواند عنوان و بهانه جنگ و ستیز گردد. زیر این پرچم، قوم‌گرایی برآمد می‌یابد. بر سر مرزهای درونی ستیز درمی‌گیرد و درگیری متأثر از فراسوی مرزهای کشور می‌شود. در هر گوشه کشور، مرزی که کشیده، از میان همتباران و همزبانان عبور کرده است. این گرایش در هر دو سوی مرزها وجود دارد که اقوام به هم بپیوندند. این حق انسان‌هاست که بخواهند در چه سامان کشوری‌ای زندگی کنند، اما نفس وجود این حق اقدامی را برحق نمی‌کند که به جنگ راه برد. در وضعیت کنونی خاور میانه و نزدیک، به طور واقعی خطر جنگ وجود دارد. حق‌خواهی بایستی با رعایت و دوراندیشی همراه شود. معیار، صلح و اجتناب از جنگ است. جنگ خود به خود، بدون اینکه بخواهیم، اتفاق می‌افتد؛ اما صلح خود به خود برقرار نمی‌شود؛ آن را باید خواست، به شکلی فعال و مشخص و محوری.

بنابر این، به نظر می‌رسد که فدرالیسم تنها یک مسئله داخلی نیست، مسئله خارجی و ژئوپولیتیک هم هست.

فدرالیسم پایدار و سازنده، در حالی ممکن است که در درون صلح برقرار باشد و در بیرون از مرزها نیز. مرزها باید باز و آزاد باشند، و تا زمانی که مرزبان مسلح دارند، به این معناست که خصومتی وجود دارد که ممکن است از طریق تقسیم‌بندی فدراتیو گووه بزند و بحران ایجاد کند. اما برقراری صلح در منطقه میسر نمی‌شود، مگر اینکه همه نظام‌ها دموکراتیک شوند، و نظامی‌گری و دیپلماسی مخفی برچیده شود. بنابر این اگر بخواهیم مثلا شعار “دموکراسی برای ایران، خودمختاری برای کردستان” را تکمیل کنیم، باید به آن عنصر دموکراسی و صلح برای منطقه را هم بیفزاییم. فدرالیسم تفاهم‌آور، تبعیض‌زدا و سامان‌بخش تنها به دموکراتیک شدن کشور نیاز ندارد، بلکه به تشکیل کنفدراسیون کشورهای منطقه برای آزاد کردن عبور و مرور از مرزها، تشکیل پایتخت‌های فرهنگی و تفکیک آنها از پایتخت‌های سیاسی هم نیاز دارد. این به این معناست که ما برای منطقه به یک آرمان صلح نیاز داریم که آن را پی بگیریم. این آرمانی است که ما را به فعالیت برای دموکراتیک کردن منطقه می‌خواند.

وارد کردن آماج کنفدراسیون منطقه‌ای در بحث فدرالیسم، نه برای رؤیاپردازی، بلکه برای واقع‌بین شدن است، برای توجه به این است که کشور نمی‌تواند با یک ضربه ساختار فدراتیو پیدا کند و این امید وجود داشته باشد که از فردا محرومیت‌ها از میان می‌رود و جای سوءتفاهم را تفاهم می‌گیرد. بحث بر سر چگونگی ساختار کشور، تازه پس از استقرار دموکراسی‌ای که دست کم دو دوره انتخابات پارلمانی را با آرامش و موفقیت به انجام برساند، می‌تواند به صورتی مسئولانه آغاز شود.

نقد شعار “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی”

در گذشته دموکراتیسم چپ در بحث اقوام و ملل، خود را در شعار لنینی “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش تا حد جدایی” به نمایش می‌گذاشت. دوره طرح این شعار و گسترش آن، دوره برآمد ناسیونالیسم ملل زیر ستم بود که مترقی خوانده می‌شد. در آن دوران بیمی از جنگ داخلی وجود نداشت و حتا از آن استقبال می‌شد. اما اکنون ما هم می‌دانیم که  “ناسیونالیسم مترقی” به کجا راه برد و درآمدش حاصل چه گروه‌هایی شد، و هم می‌دانیم که جنگ داخلی چیست: نمونه سوریه و افغانستان و عراق و لیبی را در برابر خود داریم. در زیر دیکتاتوری و تبعیض می‌توان زندگی کرد، در زیر سایه خونبار جنگ داخلی نه! اجتناب از جنگ داخلی بایستی اصل اساسی اندیشه سیاسی مسئولانه و دموکراتیک امروزین باشد.

با در نظر گرفتن خطر جنگ، و با در نظر گرفتن پیچیدگی‌های اقتصادی و سیاسی در منطقه و جهان، شعار “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی” در حد تعارفی غیرمسئولانه تنزل می‌یابد. رئال‌پولیتیک روسی میراثدار اراده به قدرت لنینی هم به این شعار وفادار نبود. از کشور شوراییِ فدراتیو، زندان خلق‌ها را ساختند. به جای تعارف از آن سو و این رئال‌پولیتیک از این سو، بایستی سیاستی مسئولانه بنشیند که صلح و دوستی را بخواهد و بداند که حل مسائل میان انسان‌ها با جراحی قدرت میسر نیست. نتیجه جراحی درد و رنج بیشتر است.


مطلب مرتبط از همین نویسنده