یادداشتِ مترجم: آلدو لئوپولد (۱۸۸۷–۱۹۴۸) از پیشگامانِ اندیشهی زیستمحیطی است. کتاب «سالنامهی شهرستان شنی بههمراهِ یادداشتهایی از اینجا و آنجا» مهمترین اثرِ او به شمار میآید.
Aldo Leopold. A Sand County Almanac and Sketches Here and There (Special Commemorative Edition, 1987). Copyright © 1949 Oxford University Press. pp. 129-133.
این کتاب را برخی «انجیلِ مدافعان محیط زیست» نامیدهاند.[1] لئوپولد در این کتاب رویکردی کلنگرانه به مسائل زیستمحیطی دارد.
آنچه در پی میآید برگردانِ پارهای پرآوازه از این کتاب است. نویسنده در این نوشته سبکی ویژه را به کار میگیرد تا با ما از طبیعت بگوید، انگار میخواهد با طبیعت همزبان شود و از زبانِ طبیعت دربارهی آن سخن بگوید.
نعرهای پرغرور از صخرهای به صخرهی دیگر پژواک مییابد، از کوهستان فرو میآید و در تاریکنای شب محو میشود؛ نعرهای که افسوس گردنکشانهی حیاتوحش و بیاعتنایی به همهی فلاکتهای جهان را بیرون میریزد. هرآنچه زنده است (و شاید بسی مردگان نیز) به این ندا گوش فرا میدهد. این ندا به گوزن مرگ را یادآور میشود؛ به کاج پیشاپیش از پیکارهایی در دل شب و خون بر برف خبر میدهد؛ به گرگ دستاوردهای آینده را نوید میدهد؛ برای دامدار نشانی از زیان دارد؛ و برای شکارچی به معنای ستیزِ دندان با گلوله است. با این روی، در پساپشتِ این بیم و امیدهای آشکار و بیواسطه معنایی ژرفتر نهفته است، معنایی که فقط کوهستان میفهمدش. فقط کوهستان چنان دیر زیسته است که بیطرفانه به زوزهی گرگ گوش فرا دهد.
آنانی هم که نمیتوانند این معنای نهان را رمزگشایی کنند میدانند که آنجا هست، چراکه در سراسرِ زیستبومِ گرگ حس میشود و آن زیستبوم را از دیگر سرزمینها جدا میکند. آن معنای نهان به سوزش میآورد جانِ هرکه صدای گرگها را در شب بشنود و هرکه ردپایشان را در روز ببیند. حتا وقتی نما یا صدای گرگ در کار نیست، آن معنا در بسی رخدادهای کوچک مضمر است: شیههی یابو در دلِ شب، تغتغِ سنگهای غلتان، جهشِ آهویی در گریز، و شیوهی افتادنِ سایهها در پای کاجها. فقط ناآزمودهای که از آموختن عاجز است ممکن است نتواند بود و نبودِ گرگها را حس کند یا دریابد که کوهستانها در نهان دربارهی گرگها میاندیشند.
باورِ خودِ من در این باره برمیگردد به زمانی که مرگِ گرگی را دیدم. بر روی صخرهای بلند که در پایش رودی خروشان راهش را کج کرده بود به خوردنِ نهار مشغول بودیم. گمان بردیم آهویی دیدیم که به سیلاب زده و پستانهایش در کفاب شناور بود. چو از کرانه به سوی ما بالا آمد و دمبش را جنباند فهمیدیم که در اشتباه بودهایم: آن حیوان گرگ بود. دستهای دیگر که هنوز توله بودند از میانِ شاخههای بید بیرون جهیدند و با هیاهو و بازی به پیشوازش آمدند. آنچه میدیدم بهراستی دستهای گرگ بود که در میانِ پهنهای گشوده در پای صخره میلولیدند و میلوشیدند.
در آن روزها هرگز نشنیده بودیم که کسی فرصتی را که برای کشتنِ گرگ دست داده غنیمت نشمرَد. چیزی نگذشت که گلولهها را به سوی گرگها روانه کردیم، با هیجانِ زیاد و دقتِ کم، چه نشانهگیری از بالا به پایین همیشه دشوار است. خشابهایمان که خالی شد گرگِ پیر نقش بر زمین بود و یکی از تولهها پایش را بهسوی سنگهای لغزان و گذرناپذیر میکشید.
به گرگ که رسیدیم هنوز زمان بود تا مردنِ آتشِ سبزِ وحشی را در چشمهایش ببینیم. آنگاه بود که دریافتم که در چشمهای گرگ رازی نهفته است—رازی که فقط او و کوهستان میدانستند. در آن زمان جوان بودم و پر از وسوسهی ماشه؛ گمان میکردم چون هرچه گرکها کمتر باشند آهوان بیشتر خواهند بود پس برای شکارچیان چه خوب که هیچ گرگی نباشد. اما چو آن آتشِ سبز را که میمُرد دیدم، حس کردم که نه گرگ با من همداستان است و نه کوهستان.
زانپس به عمرِ خویش شاهد بودهام که نسلِ گرگها از ایالتی به ایالت دیگر برمیافتد؛ چهرهی بسی کوهستانهای بیگرگ را نگریسته و ردپای گوزنها را بر سراشیبهای رو-به-جنوب دیدهام؛ دیدهام که چگونه همه جا بوتهها و شاخهها در اثرِ چَرا کمجان شده و پژمردهاند؛ دیدهام که درختان بیبرگ شدهاند و از آنها کُندههایی بیش بر جای نمانده است. انگار خدا قیچیِ باغبانی در دست گرفته و سرگرمِ کار شده است. گوزنهایی که به ازیادشان امید بسته بودیم اکنون درست بهعلت ازدیادشان از فرطِ گرسنگی تلف شده و استخوانهایشان در کنار شاخههای پلاسیده در آفتاب رنگ میبازند یا در پای سَروهای کوهی میپوسند.
اکنون بر این باورم که همان سان که گوزن همواره در این هراس میزید که به کامِ گرگها بمیرد، کوهستان هم همواره در این هراس میزید که گوزنها جانش را بستانند. و شاید کوهستان انگیزهی بهتری برای هراسش دارد، چراکه چو گوزنی به کامِ گرگها رَوَد گوزنی دیگر در دو یا سه سال جایش را پر میکند، اما چو سرزمینی با ازدیادِ گوزنها نابود میشود شاید در دو یا سه دهه هم بازآورده نشود. دربارهی دامها هم به همین سان. دامداری که نسل گرگها را از سرزمیناش برافکنده نمیداند که وظیفهی گرگ اکنون بر دوشِ اوست یعنی اوست که باید شمار آهوان را متناسب با سرزمین نگاه دارد. او نیاموخته که همچون کوهستان بیندیشد. از همین روست که توفانِ شن پدید میآید و رودخانهها آینده را میشویند و به دریا میریزند.
ما همه برای امنیت، آبادانی، آسودگی، عمرِ دراز و آرامش تکاپو میکنیم؛ گوزن با پاهای چالاکش، دامدار با تله و سَم، دولتمرد با قلم، و بسیاری از ما با ماشینها و رأی و دلار. همه اما در نهایت یک چیز را میجوییم: آسایش در طولِ زندگیمان. کامیابی در این هدف فقط تا حد و اندازهای خوب است و شاید پیشنیازِ اندیشهی درست باشد، اما به نظر میرسد آسایشِ بیشاندازه در درازمدت به زیانمان تمام خواهد شد. شاید همین نکته در این گفتهی ثورو نهفته است که: رستگاریِ جهان در حیاتوحش است. شاید این همان معنای نهان در زوزهی گرگ باشد، معنایی که دیری در کوهستانها شناخته بوده اما کمتر آدمی آن را درک کرده است.
پانویس
[1] Marybeth Lorbiecki (2016). A Fierce Green Fire: The Life and Legacy of Aldo Leopold, Second Edition. Oxford University Press. p. ix.
بیشتر بخوانید:
ر. رمضانی:
و گرگ چو باد پوستین به روی زحمت پرتگاه توله های خود به بقراط هزینه کند و تمنای وحوش را به عرش صعب العبور مشیت خود، حاشا کناد. چگونه گویی که چون ماشه بر افراشته ، سپند شافته و طینت غیور ولی به حاشا ماشا لذا تاشا. و وی ننگریست که همزاد چون ولی در خاک افتد و بوته جادو بر سر دار سوسو زند تا آنگه که به سوی بغض لب تشنه حسین ابن علیه سگا در ورطه صحرا به گوشه ای خزد.
پس اگر به تمنای معنا و مثمای عرفنا در این طوطه معنی کنی تو خود جوهر آن تافته جدا و یافته ای. اگر نه بگذار و بگذر و در صور تایید و نشر آن نکوی. فقط بگذار گل لبخند گرچه دقیقه ای بغض سیاه هجو بر شکند.
با احترام.
جلال صوری / 08 May 2017