برگرفته از تریبون زمانه *  

دوست می‌دارم آن را که چون تاس به سودش افتد،
شرم‌سار شود و پرسد: نکند قماربازی فریب‌کار باشم؟! (۱)

اکنون که آب‌ها از آسیاب اسکار افتاده‌اند می‌توانیم در خلوت خود در این‌باره بیندیشیم که آن اتفاق و آن جایزه به راستی چه بود؟!- گویا آن «جایزه» بیش‌ترینه را چنان از جای برکَنده بود که قرار و آرام از کف داده بودند: چه آنانی که از گرفتن جایزه پای می‌کوفتند و چه آنانی که خشماگین فریاد برآورده بودند: این جایزه نه بهرِ ما که بهره‌یِ نظامی سرکوب‌گر است! ـ واضح است که آن گروه خشمگین و معترض نیز جایزه را بسیار جدی گرفته بودند، وگرنه این همه خشم از کجا می‌توانست چنین خروشان سر برآورد؟!

خانم انوشه انصاری در حال دریافت جایزه اسکار به نیابت از اصغر فرهادی
خانم انوشه انصاری در حال دریافت جایزه اسکار به نیابت از اصغر فرهادی

آن چه به دید می‌آمد همه این بود: این نزاع، نزاعی بر سر جایزه و آن پاداش کذایی است و گویا هر کس سهم خود را در آن می‌جوید و تلاش می‌‌کند از این غافله‌ی بُرد و بَرندگی پس نماند. القصه! هر یک به زبان حال می‌گفت: من هم جایزه‌ی اسکار می‌خواهم! ـ و همین هیاهوی بسیار برای هیچ من را واداشت تا در گرد آن به مثابه رفتاری اجتماعی بیندیشم تا شاید آن معنایِ دیگری را دریابم که از شدت شرم‌ و هراس (از این هیاهو) روی نهان کرده بود. ـ و این هم برآیندِ اندیشیدنِ من در این باره:

محمود صباحی

راست این است که سربرآوردن هنرمندان جایزه‌بگیر و فرآورده‌‌های هنری آن‌ها در یک جامعه‌ی بسته از دید جامعه‌شناختی هرگز نه نشانه‌ی توسعه و ترقی، که برعکسْ نشانه‌ی وانهادگی و پس‌افتادگی است: آن‌ها جایگزین‌های موقتی زندگی‌ای از دست شده‌ و تحقق نیافته‌اند. در این باره به جای نقاره و دهل و هلهله و ذوق‌زدگی فکر باید کرد: در جامعه‌ای که زندگی خود کارِ هنری نباشد یعنی انسان این امان و این آزادی را نداشته باشد که به گونه‌ای خلاق و آفرینش‌گرانه زندگی کند، هنر و فرآورده‌ی هنری در آن به مثابه نماد و نمود این نداشتگی و سرکوب شدگی رشد می‌کند تا آن‌جایی که صحنه‌یِ نمایشِ آن خُفیه‌گاه کم‌‌تر خطرناک‌ِ برآوردنِ نهانیِ شورها و شوق‌هایی می‌شود که در بنیاد می‌بایستی در پهنه‌یِ آشکارِ یک زندگیِ واقعی برآورده می‌شدند! ـ و از این رو، هنگامی که خبر گرفتن جایزه‌ای را می‌شنویم چه‌بسا که بیش از هر غریو شادی، سنجیده‌تر آن باشد که به زندگی‌های ناکرده‌ی خود بیندیشیم: به آن‌چه که اینک سال‌هاست هر روزه آن را از دست می‌دهیم: به حرمت و آزادی و امنیتی که آن را در سرزمین خود نمی‌یابیم! ـ و نیز بیندیشیم که بدون آزادیْ امنیتی در کار نخواهد بود و آنانی که امنیت را از ورای آزادی می‌نگرند یا دروغ می‌گویند یا روان‌شان زیاده صغیر و نارُسته مانده است. البته از نگر من (وقتی که دقیق‌تر می‌نگرم) هیچ‌کس نمی‌تواند دروغ بگوید زیرا انسان همان‌جا که دروغ می‌گوید، چنان‌بودِ خود را نیز به مثابه راستیِ خود آشکار می‌کند: نارُستگی و صغارتِ خود را!

هر انسانی خود یک هنرمند است (۲) و جامعه (از یک سو) باید برای او شرایطی فراهم آورد تا او آن مجال و آن جولانگاهی را بیابد که این هنرمندبودگی به زیست هرروزه‌‌اش بدل شود (و از دگر سو) خود انسان نیز باید شجاعت حیاتی خود را چنان شدت دهد که بتواند این هنرمندبودگی نهفته و نه هنوز زیسته را به شکلِ زندگی خود درآورد چندان که دیگر مرزی میان زندگی و هنر در زندگی او قابل تصور نباشد.
این موضوع چندان هم ایده‌آلیستی نیست: همین که انسان هر چه کم‌تر از سر هراس و وظیفه و ناچاری کار کند، به زندگی هنرمندانه نزدیک‌تر خواهد شد: به زندگی‌ای که سراسر خلاقیت و آفرینش‌گری است حتا زمانی که سرگرم آشپزی است یا یک صندلی می‌سازد. ـ همین که رفع اجبار شود زندگی به مثابه هنر سر رشته‌ی امور را در دست خواهد گرفت و این درست در برابر آن وضعیت اجتماعی است که انسان را به کار ناگزیر می‌کند و بدین وسیله تمام فرصت‌ها و نیروهای خلاق او را به یغما می‌برد و در نتیجه، گونه‌ای میل شخصیت‌پرستی (یا همان کیش شخصیت) و هنرمند‌پرستی را جایگزین منش آزاد و زیست هنرمندانه در انسان می‌کند: میلی که در واقع برآمده از آن میل سرکوب شده‌ای است که خود نمی‌تواند هنرمندانه زندگی کند. پس بنابراین باید در لفافه‌ و در هزارتوی نمادها و نشانه‌ها زندگی ناکرده‌ی خود را محقق کند و اگر از پس آن برنیامد، ناگزیر است برای کسی که توانسته به هزار ترفند در این هزارتویِ سایه‌ها نقشی برای خود دست و پا کند، معبدی برآورد و در آن به دست‌بوسی و نمایش و نیایش بپردازد! ـ در همان حالی که هنوز هیچ رخ نداده: رخ‌دادی که زندگی را یک گام به هنر نزدیک‌ کرده باشد یعنی به همان چیزی که هست یعنی به آفرینش مدام: به کارِ خدایی!

برای شناخت ساز و کارِ آن‌ پدیده‌‌ای که چونان هنرِ جایزه‌بگیر خود را در یک جامعه‌‌ی بسته آشکار می‌کند و سبب کوهی از کج‌فهمی و سوءتفاهم و خودفریبی می‌شود، باید یک بار دیگر به سراغ تمثیل غار افلاطون رفت. ـ تصور کنید: افرادی در انتهای یک غار در غل و زنجیر اسیرند و هرگز جز پیش روی خود را هم نمی‌بینند و در واقع در یک جامعه‌ی بسته زندگی می‌کنند. حال کسی می‌آید و در میانه‌ی آنان و دهانه‌ی غار بر یک بلندا آتشی روشن می‌کند و در پشت سر آن‌ها نیز شکل‌ها و پیکره‌ها و تندیس‌هایی را می‌جنباند و سایه‌ی آن‌ها به روی دیوار انتهای غار می‌افتد و این افراد در بند که از پشت سر خود بی‌خبرند، چه گمان خواهند کرد؟ ـ بی‌تردید آن‌ها آن سایه‌ها و اشباح جنبان و خیالین را با واقعیات زندگی اشتباه خواهند گرفت و آن‌ها را جدی و جان‌دار تصور خواهند کرد؛ مگر آن که یک لحظه به وضعیتی که در آن گرفتارند، تردید کنند و سر خود را برگردانند و پشت سرشان را ببینند! ـ و بنگرند که این تصاویر و اوهام جنبان با چه ساز و کاری به روی پرده‌‌ی این غار ـ سینمایِ تاریک پدیدار می‌شوند!

بگذارید سرراست‌تر بگویم: جامعه‌ای که هنر زندگی کردن نداشته باشد (و آن را نیاموخته باشد) هنر و هنرمندانی را فراخواهد آورد که به گونه‌ای وسواس‌گون امیال و اشتیاق‌های وانهاده و واپس رانده را اقناع می‌کنند اما اگر بخواهم کیفیت حیاتی چنین هنر و هنرمندانی را به گونه‌ای شفاف با هنر به مثابه زندگی بسنجم، باید اعتراف کنم که چیزی است در حد تفاوت کیفیت استمنا با یک هم‌آغوشی طبیعی: حتا وقتی که این هنر در مقام منتقد وضع موجود ظاهر می‌شود! ـ چنین هنری هرگز به کیفیتی برتر دست نمی‌یابد چراکه به واسطه‌ی سیطره‌ی نیرویی مطلق‌خواه و ارعاب‌گر و واپس‌ران پیش از آنْ به هنری واکنشی و بیمارگون بدل شده است! البته نمی‌خواهم بگویم که این هنرِ استمنایی الزاماً عملی ناهنجار و ناپذیرفتنی است (و چه بسا که برای بقا و به تأخیر انداختن مرگ در یک شرایط اضطراری ضروری هم باشد) اما در کنار آن هم‌چنین می‌خواهم ناگفته نگذارم که استمنا نشان نابودگی آن رابطه‌ (و زندگی) با کیفیتی است که ما آن را از دست داده‌ایم یا در هر حال از دست دادن آن‌ هستیم. ـ و این که دیگر هورا کشیدن ندارد!

خلاصه وقتی که پای هنر و هنرمند جایزه‌بگیر در میان است، نباید از ذهن خود دور کرد که:

۱. به برندگان بدبین باید بود: برندگانْ اغلب نه بر گُرده‌یِ نبوغ و نیرویِ آفرینش‌گرِ برترِ خویش که بر گُرده‌یِ گونه‌ای توانِ «مصالحه» علیه بازندگان‌ فراز می‌آیند: علیه همان کسانی که یا توان مصالحه نداشته‌اند یا اهل مصالحه نبوده‌اند، وگرنه (از نگرِ اجتماعی) بازنده نمی‌شدند! ـ به زبان دیگر هنرمندی که برنده می‌شود (اگر هنرمند هم باشد) هنرمند میان‌مایه‌ای است: همین که اغلب بر سکوی توفیق می‌ایستد و پیروزی خود را جشن می‌گیرد، خود نشانه‌ی میان‌مایگی اوست. هنرمند پرمایه اما از بسْ جان برآمده‌ای دارد برای قاطبه‌ی هم‌عصران خود ناآشنا می‌ماند: قامتِ ذهن و زبان او از قامتِ ذهن و زبان زمانه‌یِ خود بسیار فراتر می‌رود و از همین رو، کم‌تر دیده یا شنیده می‌شود تا آن که روزی در زمانه‌ای دگر چنان که در خور اوست، دیده و شنوده و ادراک شود!

۲. گویا برای برخی از انسان‌ها آن‌چه هنوز زیاده مهم ـ و مشروعیت بخش ـ است، همین «بَرَنده» و پیروز شدن است، در همان حالی که به زبان ساموئل بکت شاید هنر راستین همانا شکست خوردن و شکست خوردن و شکست خوردن باشد.
شکست خوردن برآیند تن ندادن به همان مصالحه است: مصالحه‌ای نانوشته علیه همه‌ی آن کسانی که باید حق آن را می‌داشتند تا به سان یک هنرمند زندگی کنند. هنرمند راستین نه تنها در آثار خود هنر و زندگی را درهم می‌آمیزد که کم‌ترین فاصله نیز زندگی او را از هنرش جدا می‌سازد: در نزد چنین هنرمندی هر کنش خلاق و دگرگون‌ساز در زندگی همان آفرینش هنری است: هر کنشی که نظم مستقر را برهم می‌ریزد تا از ماده و خمیره‌ی آن طرح دنیایی را دراندازد که هرچه کم‌تر به تنگنای مرگ و هرچه بیش‌تر به فراخنای زندگی و آزادی نزدیک باشد.

۳. البته من قصد ندارم که همچون بکت از شکست‌خوردن ارزش برآورم ـ که این هر دو (از دید من) بازتاب یک روان نابالغ‌اند. ـ بیش از هر چیز، این خویِ برنده‌پرستی و میل به برنده شدن (و در سوی‌ مقابل‌اش: این میل به شهادت و خود‌قربانی‌گری و شکست‌پرستی و شکست‌خواهی) وضعیتی انسانی و فرهنگی است که باید آن را شناسایی کرد و سپس بر آن چیره آمد: وضعیتی که در آن زیستنْ صغارت روانی و اجتماعی انسان را تا به ابد پایندانی خواهد کرد! ـ راست این است: ذهنی که می‌خواهد برنده باشد، و ذهنی که با یک جایزه از خود به در می‌شود، بی‌تردید ذهن کودکانه‌ای است. ذهنی است فرومانده در گِل طفولیت و هنوز نابالغ و از این رو، زندگی و هنر او معطوف به صد‌آفرین‌ یا تنبیه آقا و خانم معلم‌هاست و طبیعی است که چنین ذهن و روانی اگر جایزه نصیب‌اش نشود و احساس برندگی نکند، خود را قربانی و شکست‌خورده و مظلوم احساس خواهد کرد و خطر همین جاست: خطری که جامعه‌ی انسانی را در هر گام می‌تواند به تباهی و قهقهرا نزدیک‌تر کند!
چندان هم پیچیده نیست: نظام تشویق/تنبیه‌محور آشکار می‌کند که انسان هنوز هم در عهد کودکی و صغارت به سر می‌برد و البته دقیق‌تر آن است که گفته شود این خودِ چنین نظامی است که سبب پس‌ماندگی و تداوم صغارت در انسان می‌شود چرا که نظام جزا و پاداش و نظام جایزه (به یک طرف) و بی‌اعتنایی (به طرف مقابل) با ساز و کار زندگی طبیعی بیگانه است.

نیروهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی حاکم مدام کفه‌ی ترازوی زندگی را از موضعِ تفاوت به موضع تضاد می‌کشانند و توازن زندگی را بر هم می‌زنند (و آن را به بهره‌کشی مدام بدل می‌کنند چرا که هرکس می‌خواهد برنده باشد و برای برنده شدن پیش از همه باید حیات تکین خود را قربانی کند و سپس از گرده‌ی دیگران بالا برود) و این اتفاق اغلب نه از سر آگاهی و چه بسا توطئه که از سر مأنوس بودن جامعه‌ی انسانی با ذهنیتی ابتدایی و مدرسه‌ای است: ذهنیتی که در ناخودآگاه خود هم‌چنان به بهشت و دوزخ باور دارد: بهشت به مثابه جایزه به قیمت فرمان‌بری (و جامعه‌پذیری) و دوزخ در عوض نافرمانی (و ناهنجاری اجتماعی)! ـ در همان حالی که یک زندگی و یک کنش به راستی هنرمندانه و خلاق خود پاداش خویش است و این همان پاداشی است که در یک جامعه‌ی بسته مدام از دست می‌رود: پاداشی که هیچ هیأتی از قاضیان آن را به کسی تقدیم نمی‌کند بلکه همان تجربه‌ی زیستن است آن‌ گاه که در فراگرد آفرینش و جاودانگی آزادانه سهیم می‌شود و هم از این رو، این سهیم شدن بیش از آن که به تنگنای دولت‌های تمامیت‌خواه یا به دست‌و‌دل‌بازیِ بنیاد‌های خیریه‌ی بین‌المللی نیاز داشته باشد به آن فراخی‌ای محتاج است که هنرمند را به کارگزار دولت‌‌ یا به بوق تبلیغاتی ارزش‌های جامعه‌ی نمایش، فرو نمی‌کاهد.

اما بیش از همه، می‌خواهم ـ برای پاسخ دادن به آنانی که خلاقیت هنری را برآیند تنگی و عسرت سیاسی و اجتماعی می‌دانند ـ تأکید کنم هنری که در تنگنا (و بدون احساس آزادی) فرآورده می‌شود از سر ناچاری است و هر آن چه که از سر ناچاری حاصل آید پیشاپیش ارزش و کیفیت حیاتی (و هنری) خود را از دست می‌دهد. اگر چه سپس چون گواهی محکم به کار خواهد آمد: گواهی که ثابت می‌کند انسان چه اندازه در فشار و تنگنا و در نابودگی آزادی کژوکوژ می‌اندیشد و ریاکارانه رفتار می‌کند چرا که شکاف و تضادی شدید زندگی او را از هنر او ـ و در واقع زندگی او را از زندگی‌ او ـ بیگانه ساخته است.


پانویس:

۱- فردریش نیچه، چنین گفت زرتشت، ترجمه‌ی داریوش آشوری، از گزاره‌‌های پیش‌گفتار.

۲- هر انسان یک هنرمند است. – تعبیری هنری-‌فلسفی است از یوزف بویس (Joseph Beuys): طراح، پیکرتراش و نظریه‌پرداز هنری معاصر آلمانی (درگذشته ۱۹۸۶).

لینک این مطلب در تریبون