برگرفته از تریبون زمانه *  

هنگامی که تندرست هستیم، بدنِ ما دستوراتمان را به‌آسانی اجرا می‌کند، اما در هنگام بیماریْ بدن در برابر خواسته‌های ما مقاومت می‌کند. سوزان سانتاگ می‌گوید هرکس که زاده می‌شود شهروندی است دوتابعیتی در دو مملکت تندرستی و بیماری و هریک از ما دیر یا زود مجبوریم خود را به‌عنوان شهروندان آن سرزمینِ دیگر معرفی کنیم. باوجوداین‌ آیا می‌توانیم، ضمن پذیرش قدرت ویرانگر بیماری، از این ایده دفاع کنیم که بیماری می‌تواند امری مثبت باشد؟

bimari

ایان — هاوی کارل، استاد فلسفه در دانشگاه بریستول، شامگاهی در راه بازگشت به خانه از همایشی خسته‌کننده، با رانندۀ تاکسی‌اش شروع به گفت‌وگو می‌کند. راننده با کنجکاوی دربارۀ سیلندر اکسیژنی می‌پرسد که خانم کارل به همراه دارد. درحالی‌که لوله‌های سیلندر اکسیژن در سکون هوای شبانه فیس‌فیس می‌کنند، کارل توضیح می‌دهد که از بیماری مزمن ریه رنج می‌برد. هنگامی که به جلوی خانۀ او می‌رسند راننده، مسلمانی باایمان، قول می‌دهد که برای او دعا کند. راننده با مهربانی می‌گوید: «دلم برای شما می‌سوزد.»

از دلسوزی شدید تا هراس آشکار و بی‌تفاوتی محض، چنین احساساتی، که افراد سالم با مشاهدۀ یک بیماری ابراز می‌کنند، شاید همچون واکنش‌هایی طبیعی در برابر وحشتناکیِ آن به نظر برسد. افراد معمولاً ناخوشی را تجربه‌ای مطلقاً منفی در نظر می‌گیرند. تندرستی به ایده‌های عاملیّت، توانایی، آزادی و امکان پیوند داده می‌شود، یعنی موارد متداول در فهرست لوازم شکوفایی انسان. بیماری، در سوی مقابل، با ناچاری، آسیب‌پذیری، فقدان و محدودیت همراه است، یعنی ابعاد تاریک‌تری از آنچه سوزان سانتاگ «طرفِ شبِ زندگی» نامیده است.

اما آیا بیماری با چیزی ارزشمند همراه است؟ کارل در کتاب بیماری؛ فریاد تن۱ (۲۰۰۸) می‌نویسد که بیماری ریویِ وی با «بسیاری آثار بد، اما همچنین، به‌طرزی شگفت‌آور، با برخی آثار خوب» همراه بوده است. فلاسفه تمایل دارند درک آدمی از حقیقت، خوبی و زیبایی را به‌عنوان تعیین‌کننده‌ترین و والاترین ویژگی‌های ما ستایش کنند. اما شاید درست‌تر آن باشد که بگوییم ویژگی وجود ما وابستگی و رنج است. شکی نیست که ما می‌اندیشیم، سخن می‌گوییم، می‌آفرینیم و دوست می‌داریم، اما ما همچنین پیر می‌شویم، بیمار می‌شویم و سرانجام می‌میریم. به‌همان اندازه که طول عمر آدمیان بیشتر می‌شود، چشمداشتِ سالیان درازی از ناتوانی نیز بیشتر می‌شود.

سانتاگ در بیماری به‌مثابۀ استعاره۲ (۱۹۷۸) می‌نویسد: «هرکس که زاده می‌شود شهروندی دوتابعیتی در دو مملکت تندرستی و بیماری است. اگرچه همگی ترجیح می‌دهیم تنها از گذرنامۀ سلامتی استفاده کنیم، هریک از ما دیر یا زود مجبوریم، حداقل برای مدتی، خود را به‌عنوان شهروندان آن سرزمینِ دیگر معرفی کنیم.» اگر فلسفه دربارۀ جست‌وجوی خیر و خوبی در جریان زندگی یک انسان است، بی‌تردید وظیفه دارد که بررسی کند چه چیز ارزشمندی در مواجهۀ تقریباً جها‌ن‌شمول با بیماری وجود دارد.

کتاب‌فروشی‌ها هم، اکنون پر از خاطره‌نامه‌ها، روزنوشت‌ها، روایت‌ها و نامه‌هایی است که برای بیماران، دربارۀ بیماران یا به‌قلمِ خود آن‌ها نوشته شده است. همان‌طور که تامس لاکرِ مورخ اخیراً اظهار داشته است، به نظر می‌رسد ما به‌راستی در «عصر طلایی بیماری‌نگاری» زندگی می‌کنیم. اشتیاق به فراگیری درسِ زندگی از نویسندگانِ در حال احتضار، بی‌تردید یکی از علل جذابیت این آثار است. اما لاکر یادآور می‌شود که طرح پرسش‌های ژرف بدان معنا نیست که تواناییِ پاسخ به آن‌ها را داریم یا حتی به آن معنا نیست که می‌توانیم خوب بنویسیم. این امر دربارۀ اندیشیدن نیز صدق می‌کند. بنابراین، شوق ما نباید برای بیماری‌نگاری یا حتی خود بیماری باشد، بلکه باید برای آن جنبه‌هایی از این تجربه باشد که می‌توانند به رشد اخلاقی ما کمک کنند.

آیا من به چیزی، که ذاتاً ناخوشایند است، با خوش‌بینی و خیال‌پردازی نگاه نمی‌کنم؟ شاید بگویید بی‌تردید این سخنانِ خوش‌بینانه می‌تواند بیماران و مراقبان آن‌ها را دلداری دهد اما، درنهایت، بیماریْ چیزی را که برای زندگیِ خوب نیاز داریم از ما می‌گیرد. اپیکور اندرز می‌داد که مؤلفه‌های اصلی در زندگی شادکامانه عبارت‌اند از دوستی، آزادی و خیالِ آسوده، اما این‌ها، اغلب، نخستین چیزهایی هستند که در طول بیماری مزمن از دست می‌روند. دوستان قدیمیْ دیگر به ما زنگ نمی‌زنند، آزادی تن و روان از بین می‌رود و رنج و یأسْ آرامش را برای همیشه از ما دور می‌کنند. باربارا اِهرنرایش در کتاب خود بخند یا بمیر۳ (۲۰۰۹۹۹) تلقین فرهنگیِ تفکر مثبت را به باد انتقاد می‌گیرد. او در این کتاب، «خوش‌بینی تقریباً جهان‌شمول» نسبت به سرطان سینه در کشورهای توسعه‌یافته را به‌شدت محکوم می‌کند. او می‌گوید همه‌جا با سخن‌سرایی پیروزمندانه دربارۀ بیماری روبه‌رو هستیم که سفری توصیف می‌شود که پایان آن چیزی جز نوسازیِ زندگی، شغل، روابط و شخصیت فرد نیست. برای افرادی که شاهد رشد فردیِ چندانی نیستند یا بهبود نمی‌یابند، جایی در این روایت وجود ندارد.

باوجوداین، آیا می‌توان ضمن پذیرش قدرت ویرانگر بیماری از این ایده دفاع کرد که بیماری می‌تواند امری مثبت باشد ؟ آری، فکر می‌کنم ما می‌توانیم بین خوش‌بینی و نومیدی تعادل برقرار کنیم. من می‌خواهم نشان دهم که بیماری می‌تواند برای برخی افراد عامل خویشتن‌سازی باشد، یعنی عاملی برای پرورش و به‌کارگیریِ فضایل گوناگون. اگر چنین باشد، بیماری درواقع فرایندی است که زندگی را دگرگون می‌سازد و به‌راستی با قدری خیر و خوبی همراه است.

بیماری از تاریخ فلسفه غایب نیست. بودا پس از رویارویی با سه مرد، یکی بیمار، یکی سال‌خورده و دیگری جان‌سپرده، به این حقیقت والا دست یافت که «وجود رنج است». دوره‌های طولانیِ سلامتی شکننده، می‌تواند ما را از چیزی رهایی بخشد که سن آگوستین «سستی تن» می‌نامد، ضعفی همراه با شهوات و آرزوها. یا، آن‌چنان‌که فریدریش نیچه ادعا می‌کند، دوره‌های طولانیِ سلامت شکننده می‌تواند ما را به پذیرش حقایقِ خشنِ جهان وادار نماید و «به زایشِ اندیشه‌های ما از دلِ رنج منجر شود». اما مشکلِ این دیدگاه‌ها آن است که بر تصورات خاصی از ماهیت آدمی استوار هستند، برای مثال، به‌عنوان موجوداتی «مقید» در جهانی از ناپایداری یا به‌عنوان مخلوقاتی «هبوط‌کرده» که در آرزوی وحدت با خدا هستند. شاید برخی از بیماران این تصورات را بپذیرند، اما همگی آن‌ها این کار را نمی‌کنند؛ همگی نمی‌توانند یا اجباری نیست که چنین کنند.

حتی در غیابِ نظام‌های الهیاتی یا فلسفی پیچیده، گواهی‌های شخصی دربارۀ بیماری، اغلب، آن را امری با آثار اخلاقی مثبت و سازنده توصیف می‌کنند. در این اظهارات، از آموختنِ درس‌هایی مهم دربارۀ زندگی صحبت می‌شود، «حقایقی ژرف» و ضروری برای زندگیِ خوب که صرفاً رویارویی‌های پرتنش با میراییِ مشهود خویشتن می‌تواند آشکار سازد. بسیاری از بیماران می‌گویند که بامحبت‌تر، مهربان‌تر و قدرشناس‌تر شده‌اند و خودخواهی آن‌ها کمتر شده است. چنین تصور می‌شود که ناخوشی به‌نوعی فرد را قادر ساخته است تا این ویژگی‌ها را به دست آورَد یا شکوفا سازد.

بدن در کانون این ارتباطِ بین بیماری و فضیلت جای دارد. کارلْ بین دو مفهوم تمایز قائل می‌شود: «بدنِ زیستی»۴ (موجود زنده آن‌چنان‌که در علوم زیست‌پزشکی توصیف و با آن برخورد می‌شود) و «بدن زیسته»۵ (هستومندی که ما به‌عنوان خویشتن تجربه می‌کنیم و با آن رابطه‌ای ناپایدار و بغرنج داریم). حتی اگر علم پزشکی به مادۀ بدن بنگرد، هیچ‌کس بدن خود را به‌مثابۀ توده‌ای از گوشت، استخوان‌ها و مایعات درک نمی‌کند. درعوض، بدنِ هرکسی زیسته می‌شود. بدن مؤلفه‌ای فرعی از هویت شخصی ما نیست، بلکه کانون عاملیت، کنشگری و دغدغه‌های ماست.

هنگامی که تندرست هستید، بدنِ زیستیْ دستورات شما را به‌آسانی اجرا می‌کند و در برابر اراده و خواست شما چندان مانعی نمی‌گذارد. اما، در هنگام بیماری، بدن به خود فشار می‌آورد و مقاومت می‌کند. آرزوها نمی‌توانند جامۀ عمل بپوشند و گویی جهانْ پژمرده‌، وهم‌آلود و سرکوبگر می‌شود. هنگامی که ناخوش هستید، به‌نحوی بنیادی درمی‌یابید که چگونه تجربۀ شما به خویشتنِ تن‌یافتۀ شما وابسته است. به‌گفتۀ کارل، توصیفی پزشکی از نقایصِ عملکردِ بدن زیستیْ توصیفِ کاملی از معنا و مفهوم بیماری نیست. هیچ‌کس تنها واقعیت فیزیکیِ کاهش ظرفیتِ را تجربه نمی‌کند. آن‌ها احساس درماندگی می‌کنند، چراکه نمی‌توانند به‌سرعت از پله‌ها بالا بروند، یا احساس اضطراب می‌کنند، چراکه گویی همه‌چیزْ خود را پس می‌کشد و در خود فرومی‌ریزد. وقتی ناتوانیِ ریه‌های دردناک فرد رخ نشان می‌دهد، رؤیاها و بلندپروازی‌ها ناپدید می‌شوند. بیماری صرفاً تجربۀ درد و ناراحتی نیست، بلکه همچنین تجربۀ آسیب‌پذیری شدید در جهانی خصمانه است که از وفق‌دادنِ خود با کوشش‌های شما سر بازمی‌زند.

بنابراین، بیماریْ شکافی است که بین بدن زیستی و بدن زیستهْ کشیده شده‌ است. امراضْ نقص‌های عملکرد در بدن زیستی‌اند، درحالی‌که بیماریْ تجربۀ درونیِ آن نقایصِ عملکرد است، یعنی آگاهی دلسردکننده از میرایی و آسیب‌پذیری خویشتن. اما به‌باور کارل پذیرش این پیوند می‌تواند فرصتی برای رشد اخلاقی باشد. هنگامی که امراض «انطباق بی‌نقص» دو بدن را بر هم می‌زنند، فرد به مجموعه‌ای از حقایق دربارۀ «بودن در جهان» پی می‌برد. این فهم مستلزم مجموعه‌ای از احساسات و واکنش‌های متفاوت است، حتی اگر درمان پزشکی با موفقیت همراه باشد. شیمی‌درمانی شاید بتواند غده‌های بیماران سرطانی را از بین ببرد، اما نمی‌تواند احساس بیگانگیِ آن‌ها از بدنی را از بین ببرد که اکنون احساس می‌کنند به آن‌ها «خیانت کرده‌ است». جراحی می‌تواند اندامی را [به وضعیت پیشین خود] بازگرداند، اما فقدان آن احساسی را جبران نمی‌کند که جهان را عرصۀ امکان‌ها می‌دید. در اینجاست که تجربۀ بیماری می‌تواند، به‌روشنی، خیرهایی اخلاقی به دست دهد.

سازگاری و خلاقیت دو خصلتی هستند که بیماریِ خودِ کارل به ارمغان آورده است. او از شیب‌های تند پرهیز می‌کند و از پله‌ها زیاد بالا و پایین نمی‌رود. او برای گرداندن سگ خود مسیرهای جدیدی پیدا می‌کند و تمام ملاقات‌های هفته را در یک روز و در یک طرف پردیس دانشگاه برنامه‌ریزی می‌کند. به‌گفتۀ کارل، این کارها بخشی جدایی‌ناپذیر و درونی از تجربۀ وی از وضعیت خود است. سازگاریْ واکنشی مستقیم به تغییرات در توانایی‌های بدنی وی است، درحالی‌که خلاقیت در چارچوب جهان اجتماعی و عملیِ وی رخ می‌دهد، جهانی که با بیماری ریویِ او محدود شده است. شاید این ضرب‌آهنگِ روزانهْ فاقد برخی از جذابیت‌های متافیزیکی‌ای باشد که بودا، آگوستین و نیچه توصیف کرده‌اند. اما زندگی هرکسی دربرگیرندۀ هزاران رویداد کوچک است و هریک از این کارهای کوچک، خودش فرصتی کوچک برای به‌کاربستن فضیلت است.

دو گروهْ منتقد این ادعا هستند که بیماری می‌تواند عامل خویشتن‌سازی باشد. جینا ام.شاو، نویسنده‌ای که از سرطان سینه بهبودی یافته، معتقد است که صحبت از قدرت رستگاری‌بخشِ بیماری، انگیزه‌هایی خطا پدید می‌آورد تا بیماری را ایجاد، تشدید یا طولانی کنیم. شاو صحبت از سرطان به‌مثابۀ «موهبت» را به ریشخند می‌گیرد، زیرا [معتقد است] این شیوۀ سخنْ واقعیت‌های هولناکِ جسمی و عاطفیِ زندگی با سرطان را پنهان می‌سازد. موهبت چیزی به شما می‌بخشد، درحالی‌که سرطان، از دیدگاه او، «دزدی است که همواره از شما می‌رباید». ازآنجاکه هرچه فرد بیشتر و بدتر با بیماری درگیر باشد، بیماری بیشتروبیشتر از وی می‌ستاند، هرچیزی که جلوه‌ای مثبت (از فضایل، حقایق یا هرچیز دیگر) به این تجربه می‌بخشد باید طرد شود.

البته، این درست است که برخی افراد فعالانه در پی جست‌وجوی بیماری هستند. بنا بر گفته‌ها، دیوجانس، یکی از فیلسوفان کلبی‌مذهب در یونان باستان، در تابستان در میان شن‌های داغ غلت می‌خورد و در زمستان پابرهنه در میان برف راه می‌رفت، چراکه اصرار داشت فضایلی نظیر خودبسندگی و انضباط تنها با تحمل سختی‌ها به دست می‌آید. (بنا بر گفته‌ها، خوردن اختاپوس خام، عفونت مرگ‌بار با گاز سگ یا نگه‌داشتن اختیاریِ نفَس علت مرگ او بوده است). به‌گفتۀ نیچه، که کلبی‌مذهبان را می‌ستود، شاید رنج شدید نتواند ما را انسان‌های بهتری کند، اما بی‌تردید ژرفای وجودی ما را بیشتر می‌کند و رهایی‌بخشِ نهاییِ روح است، زیرا انرژی‌های حقیقی ما را آشکار می‌کند، انرژی‌هایی که راحتیِ بهروزیْ راه ظهور آن‌ها را بسته است.

اما فیلسوفان اندکی به چنین تصورات ریاضت‌کِشانه‌ای از ماهیت شکوفایی اخلاقیْ پایبندی جدی دارند. نیچه و کلبی‌مذهبان فضایلی را می‌ستودند که مردانه و نظامی بودند، همانند شجاعت و خویشتن‌داری، درحالی‌که امروز بیماران به ‌همان اندازه از آموختن شکیبایی و همدلی سخن می‌گویند. به‌طورِ کلی، این واقعیت که بیماری می‌تواند عامل خویشتن‌سازی باشد به‌خودی‌خود بدان معنا نیست که فرد باید در پی بیماری باشد یا آن را تشدید کند. اگرچه فضیلتْ اهمیت دارد، تندرستی نیز مهم است و فرد خردمند حتماً نباید اوّلی را به‌قیمت ازدست‌دادن دومی به دست آورد.

گروه دیگری از منتقدین اظهار می‌کنند که بیماریْ همه را از نظر اخلاقی بهبود نمی‌بخشد. بیماری می‌تواند خویشتن‌ساز باشد، اما همچنین می‌تواند روح ما را جریحه‌دار کند. بیماری می‌تواند از مهربانی و شکیبایی افراد بکاهد و آن‌ها را خودخواه‌تر کند. بیماری می‌تواند، به‌جای فضایل، بدی‌ها را پدید آورد و تمام فضایل پیشین ما را از بین ببرد. کاتلین کانوی، روان‌درمانگر، در کتاب خاطرات خود زندگی معمولی۶(۱۹۹۷۷) شرح می‌دهد که چگونه، با پیشرفت علامت‌های سرطان سینه‌اش، نگرانی و دلسوزی او برای دیگران کاهش می‌یافت، به‌خصوص بدان دلیل که مبارزه با بیماریْ انرژی زیادی از فرد می‌گیرد. در این شرایط حتی شاید برخی بدی‌ها ضروری باشند. کارل درمی‌یابد که آموختنِ گستاخ‌بودن، راهبردی بنیادی برای بی‌اعتنایی به نگاه‌های خیرۀ بی‌ملاحظه و پرسش‌های ناخواندۀ غریبه‌هاست. اگر چنین باشد، شاید سخن از آثار کرامت‌بخشِ بیماری صرفاً کل این تجربه را [برای بیمار] دشوارتر سازد.

بنابراین، آیا من با صحبت دربارۀ قدرت بیماری در دگرگون‌سازیِ اخلاقی صرفاً باری تازه بر دوش بیماران می‌گذارم؟ چنین پروژه‌هایی در بهترین دوران زندگی به‌اندازۀ کافی دشوارند، چه برسد به زمانی که، طبق توصیف درخشانِ سیمون ویل از رنج و بیماری، فرد همانند «کرمی نیمه‌له‌شده» در حال دست‌و‌پازدن است. کریستینا میدل‌بروک در کتاب دیدن خرچنگ۷(۱۹۹۶۶۶) می‌نویسد که چشمداشتِ خوش‌بینی از او، وی را خشمگین و چهره‌اش را «به‌زشتیِ چهرۀ مدوسا۸» دگرگون کرده است. این کتابْ خاطرات وی از مردن بر اثر سرطان سینۀ پیشرفته است که پیش از مرگ او در سال ۲۰۰۹ منتشر شد.

البته، این درست است که ایدئولوژیِ «مثبت‌اندیشی»، که اِهرنرایش و دیگران آن را محکوم می‌کنند، پیچیدگی و گونا‌گونیِ وضع بیماری را نادیده می‌گیرد. گاهی، پایان بیماریْ بازگشت سلامتی است، اما گاهی مرگی دردناک [در پیش است]. گاهی فردْ خود را با شجاعت با بیماری سازگار می‌سازد، اما گاهی تزلزل نشان می‌دهد و تمام امید خویش را وا می‌نهد. به نظر می‌رسد رهیافت من چنین القا می‌کند که آن‌هایی که بیماری‌شان به رشد شخصیت آن‌ها کمک نکرده است به‌نوعی شکست خورده‌اند. شاید آن‌ها سلامتی خود را از نو به دست آورند اما مجموعه‌ای از فضایل تسلی‌بخش را از دست داده‌اند.

بااین‌همه، به‌باور من می‌توانیم به دو شرط به قدرت بیماری در اعتلای فضیلت پایبند باشیم. شرط نخستْ آن است که دریابیم همیشه خویشتن‌سازی ممکن نیست. به‌روشنی، آشکارساختن فضیلت در سختی‌های زندگیْ فرایندی پیچیده است و به عوامل بسیاری بستگی دارد: ماهیت بیماری، خلق‌وخوی فرد و انواع پشتیبانی اجتماعی و عملیِ در دسترس. عامل آخر از اهمیتی ویژه برخوردار است. همان‌طور که قدما می‌دانستند، پرورش فضیلتِ فردی فعالیتی جمعی است، زیرا ما از طریق برخورد با دیگران دربارۀ شخصیت خود می‌آموزیم و آن را بهبود می‌بخشیم. (فضایل موردنظر کارل، یعنی سازگاری و خلاقیت، را در نظر بگیرید: شکوفاییِ هر دو از طریق همکاریْ آسان‌تر است).

بنابراین، اینکه بیماری تا چه میزان می‌تواند فضایی برای رشد شخصی فراهم کند و تا چه میزان می‌تواند ویرانگر و بیگانه‌ساز باشد، تاحدی به زمینۀ گسترده‌ترِ سیاسی و اجتماعی بستگی دارد. شاید گواهی‌های بسیاری از بیماران، اغلب سوزناک، اغلب خشمناک، نشان می‌دهد که فرهنگ اجتماعی و اخلاقیِ جوامع غربی چندان برای خودسازی مناسب نیست. اقدامات اخیر در انگلستان به‌طور محتمل به بیماران در یافتن معنا در تجربۀ خود کمکی نخواهد کرد، برای مثال، کاهش کمک مالی به گروه‌های پشتیبان سلامت روان، خبیث جلوه‌دادنِ «متوسلین به گواهی پزشکی»۹ و «طُفیلی‌های مقرری‌بگیر»۱۰، و سخت‌گیری شدید در اعطای مستمریِ ازکارافتادگی.

راه انسانیِ دیگر برای حفظ ارزش بیماری آن است که اصرار نورزیم که بیمار در پی خویشتن‌سازی باشد. شاید برخی در واکنش به بیماری‌های سخت ترجیح می‌دهند آن را نوعی چالش ببینند، مبارزه‌ای برای پیروزی و فرصتی برای رشد. اما برخی دیگر، از چنین نگرشی نفرت دارند. آن‌ها بیماری را امری می‌بینند که باید با آن دست‌وپنجه نرم کرد یا آن را به دوش کشید، سفری ناخواسته که باید به پایان رساند، نه مسابقه‌ای برای پیروزی. اینکه بخواهیم تمام بیماران در پی یافتن امکان‌های نهفته در بیماری برای خودسازی باشند شکست وحشتناک در همدلی با آنان است.

درواقع، از دیدگاه کارل، همدلیْ فضیلتی است که بیشترِ افراد از آن بی‌بهره‌اند، به‌خصوص افرادی که از تندرستیِ خود غافل‌اند و موهبت همکاریِ بدنِ خود را قدر نمی‌دانند. پرورش همدلی با تجربۀ بیماری به معنای آن است که بیاموزیم «از درون» دربارۀ آن بیندیشیم، از درون بدن زیستۀ کسی که ناخوش است، نه اینکه با بیماری صرفاً به‌عنوان مسئله‌ای پزشکی یا زیست‌شناختی برخورد کنیم. این یعنی بکوشیم تا چشم‌انداز فردی را ببینیم که نه‌تنها با بیماری بلکه با عدم‌فهم دیگران از مطالبات بی‌امانِ آن نیز مبارزه می‌کند، مطالبات بدنی، روانی، عاطفی و اجتماعی.

در بیشتر مباحثات دربارۀ فلسفۀ زندگی خوب، تندرستی را پیش‌شرط می‌انگارند. اما، اگر بیماری یکی از اجزای سازندۀ وضعیت انسان است، باید با نگاهی بازتر به این مسئله بنگریم که چگونه افرادِ وابسته، بیمار و آسیب‌پذیر می‌توانند در میان مصیبت و گرفتاری به شکوفایی دست یابند. جدی‌انگاشتنِ ظرفیت بیماری برای خویشتن‌سازی گامی در جهت درست است.

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع فارسی:  ترجمان


پی‌نوشت‌‌ها:
* این مطلب در تاریخ ۸ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان Being ill, living well در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۹ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان آیا بیماری می‌تواند مثبت و سازنده باشد؟ترجمه و منتشر کرده است.
* ایان جیمز.کید (Ian J Kidd) استادیار فلسفه در دانشگاه ناتینگهام. او به معرفت‌شناسی فضیلت، معرفت‌شناسی اجتماعی، فلسفۀ علم، و تجربۀ بیماری و ارزش آن علاقه‌مند است.
[۱] Illness: The Cry of the Flesh
[۲] Illness as Metaphor
[۳] Smile or Die
[۴] biological body
[۵] lived body
[۶] Ordinary Life
[۷] Seeing the Crab
[۸] مدوسا زنی هیولایی در اساطیر یونان باستان با چهره‌ای بسیار زشت بوده که اگر به کسی خیره می‌شد، آن کس جان می‌سپرد. [مترجم]
[۹] sick-noters: کارمندانی که برای غیبت از کار به گواهی پزشکی متوسل می‌شوند. [مترجم]
[۱۰] benefit scroungers: کسانی که به‌دلایل خاصِ پزشکی و غیره کار نمی‌کنند و مقرری می‌گیرند. [مترجم]