در این قصه یک قتل اتفاق مى‌افتد. نه اینکه فکر کنى که این قصه روایت یک قتل است، نه دقیقاً در همین قصه لابلاى همین سطور که از این پس مى‌آید، یک قتل اتفاق مى‌افتد و وظیفه تو این است که در حین خواندن قاتل را گم کنى.

مهسا محبعلی، نویسنده
مهسا محبعلی، نویسنده

آماده باش تا جنایتى جلوى چشمانت واقع شود. دلم مى‏خواهد به منتهى درجه ترس و دلهره داشته باشى. من هم اکنون یک قاتل، یک مقتول و یک کارآگاه مى‌آفرینم. همگى پاره‌اى از وجود من‌اند. آدم‌هاى واقعى که بخشى از ذهن مرا اشغال کرده‌اند.

از همین حالا بهت بگویم هیچ امیدى نداشته باش که کارآگاه راز قتل را کشف کند، چون که قاتل منم. همچنین اصلاً انتظار برخورد با دو لایه زمانى از وقایع را مانند دیگر قصه‌هاى جنایى نداشته باش. تو همیشه خوانده‌اى:

«در ساعت یازده و سى دقیقه نیمه شب در خیابان پنجم زنى به قتل رسید.» تو زمانى قصه را شروع به خواندن مى‌کنى که جالب‌ترین بخش ماجرا تمام شده است. قتل انجام شده و تو مثل یک موش کور تنها مجبورى به دنبال کارآگاه بدوى تا اتفاقات را به هم زنجیر کنى. موقعیت تو مثل کسى است که همیشه دیر به سینما مى‌رسد و صحنه آغاز فیلم را هرگز نمى‌بیند و هنگام خروج از سینما تنها کارى که مى‌تواند بکند این است که اول فیلم را از بلیت فروش بپرسد؛ و او هم با تبختر و بى‌حوصلگى چند جمله بى‌سر و ته سر هم کند. کارى که معمولاً کارآگاه در پایان فیلم در حالى که پایش را بر روى پاى دیگر انداخته و جرعه جرعه چاى مى‌نوشد انجام مى‌دهد… نه، خیالت راحت باشد این اتفاق در اینجا نخواهد افتاد. در این قصه جلوى چشمان تو یک قتل اتفاق خواهد افتاد. این قتل، قتلى نیست که در گذشته اتفاق افتاده باشد و در اینجا روایت شود. این قتل در همین لحظه در میان این سطور واقع خواهد شد و قاتل هم منم. کارآگاه هم آدم باهوشى است، چون که من از سر به سر گذاشتن آدم‌هاى خنگ اصلاً خوشم نمى‌آید. ولى با این وجود او هرگز نخواهد فهمید که قاتل منم. برعکس تمام قصه‌هاى پلیسى که کارآگاه در مصونیت کامل بسر مى‌برد، در این قصه من (قاتل – نویسنده) مصونیت دارم. در تمام لحظات با تمام ترس و دلهره‌هایى که از این پس خواهد آمد، درباره یک چیز مطمئن باش کارآگاه هرگز مرا نخواهد شناخت. من به تو قول مى‌دهم که تا آخر این قصه از شدت ترس و دلهره نتوانى چشم از سطور بردارى. حتى ممکن است از شدت اضطراب دچار سکته شوى، و تو به من قولى بده؛ قول بده که مرا در میان سطور گم کنى. چون اگر تو رد مرا گم کنى کارآگاه هم رد مرا گم خواهد کرد و جنایتى در ‌‌نهایت دقت و ظرافت، بدون کوچک‌ترین اشتباهى انجام خواهد شد.

فردا، حدود ساعت شش بعد از ظهر، حوالى خیابان نارمک پژوى سرمه‌اى رنگى، کنار پاهاى مردى که آرام در حال قدم زدن است توقف خواهد کرد. راننده پژو، زنى است، با آرایش غلیظ و عینک آفتابى بزرگى که چهره‌اش را تا حد ممکن مخفى مى‌کند. او «منم». زن از مرد پیاده آدرسى خواهد پرسید. مرد کنار پنجره ماشین خم خواهد شد و شروع خواهد کرد به راهنمایى زن. در این زمان شراره آتشى از پشت عینک دودى زن برق خواهد زد و حس عدم تمتع چون ماده مخدرى در رگ‌هاى مرد جارى خواهد شد.

زن با زیرکى و خنگ‌نمایى وانمود خواهد کرد که متوجه آدرس نمى‌شود. (مرد سوار ماشین خواهد شد تا زن را راهنمایى کند. او، مقتول، هر مردى است که فردا حدود ساعت شش بعد از ظهر حوالى خیابان نارمک در حال قدم زدن باشد.)

نیم ساعت بعد من و مقتول در جاده آبعلى به سمت خارج شهر در حال حرکتیم. در این هنگام دستم را به آرامى بر پشتى صندلى مى‌گذارم و سرنگى را در عضلات گردن مقتول فرو مى‌کنم. مثل یک «خفاشه». نیم ساعت بعد نیز پژوى سرمه‌اى رنگ در جاده در حرکت خواهد بود. مطمئناً هم‌صحبتى با مقتول بسیار لذت‌بخش خواهد بود. سرنگ حاوى ماده‌اى خواهد بود که مرد را چون مجسمه‌اى سنگى خواهد کرد. او با‌‌ همان لبخند ملایم و چشمان راضى به جلو خیره خواهد بود. و من با او درددل خواهم کرد. مقتول با آرامش تمام به حرف‌هایم گوش خواهد داد. او بهترین شنونده دنیا خواهد بود. حتماً خورشید دیگر در حال غروب کردن است، هنگامى که من به یک فرعى بسیار خوش‌منظر مى‌پیچم. حتماً در حوالى جاده آبعلى، یک فرعى که شاید به یک کارخانه کنسروسازى متروک منتهى شود، هست. جاده فرعى که مشجر باشد با درخت‌هاى سپیدار. من خواهم گفت: «چه جاى زیبایى!» و هواى معطر غروب تابستان را به درون ریه‌ام فرو خواهم داد. چه لذتى خواهد داشت وقتى بدانم که این تنها از آن من است. بغل دستى‌ام هرگز هرگز هرگز هوایى را به درون ریه‌اش نخواهد فرستاد. گردش در اطراف شهر به همراه یک جسد چقدر شعف‌انگیز است. در مقابل هر جمله‌اى که من بگویم، او‌‌ همان لبخند رضایت‌آمیزش را بر لب دارد و مثل این است که این لبخند را تنها به خاطر جمله اخیر بر لب آورده. هیچ شنونده‌اى بهتر از یک شنونده مُرده نیست. به خصوص اگر لبخندى این چنین بر لب داشته باشد.

ماشین را به کنارى مى‌زنم و در زیر سایه یک سپیدار توقف مى‌کنم. از ماشین پیاده مى‌شوم و چند قدمى از ماشین دور مى‌شوم. چه هوایى… برایش دست تکان خواهم داد؛ «چرا پیاده نمى‏شوى؟»؛ بعد در ماشین را برایش باز مى‌کنم. مثل یک مجسمه سنگى از ماشین بیرون خواهد افتاد.‌‌ همان‌طور به حالت نشسته و افتاده به پهلو. اگر مقتولم خیلى سنگین نباشد مى‌توانم با کمى زور زدن وادارش کنم تا به حالت نشسته به در ماشین تکیه دهد. آنوقت مى‌توانم روبرویش روى یک تخته سنگ بنشینم. اگر یادم بماند و فلاسک چاى را هم همراهم ببرم، مى‌توانم یک چاى هم بخورم. بعد دوباره شروع مى‌کنم به حرف زدن. مرد‌ها هرگز نمى‌توانند تماماً به حرف‌هاى من گوش بدهند، مگر اینکه مثل این یکى مرده باشند. همیشه وقتى با کسى حرف مى‌زنم دلم مى‌خواهد که مخاطبم به چشم‌هایم نگاه کند، مستقیم و بدون پرش. زن‌ها معمولاً این کار را مى‌کنند با آرامش تمام؛ ولى مرد‌ها غالباً نگاه‌شان را مى‌دزدند. وسط یک جمله خیلى مهم نگاه‌شان متوجه چیز دیگرى مى‏شود یا به دنبال پاکت سیگارشان مى‌گردند. در این حالت تقریباً برایم غیر ممکن است که به حرف زدن ادامه بدهم. ولى این یکى الان مستقیماً به چشمانم خیره شده و لبخند محو قشنگى هم روى لب‌هایش است. مطمئن هستم که دارد با تمام وجود به حرف‌هایم گوش مى‌دهد. او بهترین شنونده دنیاست. درددل کردن با مقتول سنگ شده‌ام با آن لبخند بى‌نظیر روى لب‌هایش، در این بعد از ظهر تابستان چقدر لذت‌بخش است.

فردا به مقتولم خواهم گفت که خیالش راحت باشد که کارآگاه هرگز مرا پیدا نخواهد کرد. چرا که من یک قاتل – نویسنده هستم و چند لحظه بعد محو خواهم شد. کارآگاه هر چقدر هم باهوش باشد نمى‌تواند حدس بزند که من کیستم، چرا که من از مصونیت برخوردارم. در این نوع قصه هیچگاه اتفاقى براى قاتل نخواهد افتاد، حتى براى مقتول هم. تو هم مقتول اتفاقىِ من، خیالت راحت باشد. مى‏توانى اینجا در کمال آرامش بنشینى و به حرف‌هایم گوش کنى. کارآگاه هم مى‌تواند تا ابد با آن شکم گنده و بارانى و شاپو به دنبال مقتول اتفاقىِ قاتل – نویسنده بگردد.

دلم مى‌خواهد تا ابد در آنجا نشسته باشم و با مرد مجسمه‌اىم حرف بزنم. تا ابد. فردا به او خواهم گفت که چقدر از طرز راه رفتنش کنار میدان خوشم آمده، یک حالت راحت و آزاد داشته، که یک جور حالت بى‌فکرى در راه رفتنش دیده‌ام و همین وسوسه‌ام کرده که سوارش کنم و چقدر از سنگ کردن مرد زیبایى با چنین حالت آزادى در رفتارش لذت مى‌برم. باید با او در مورد نحوه به خاک سپردنش هم حرف بزنم، شاید ترجیح بدهد سوزانده شود. نمى‌دانم او هنوز‌‌ همان لبخند زیبا روى لب‌هایش هست. دلم مى‌خواهد باز هم با او گپ بزنم. تا ابد، تا ابد… او بهترین شنونده دنیا خواهد بود. زیرا که من فردا به او خواهم گفت که قتل نَه در ساعت شش بعد از ظهر امروز، بلکه حدود ساعت یازده و نیم دیشب در حالى که تو در حال خواندن داستان قتل مقتول اتفاقى من بودى و تمام حواست متوجه این بود که راز قتل را در میان سطور بیابى؛ من (قاتل – نویسنده ) در حین نوشتن داستان قتل مقتول اتفاقى‌ام، آن قتل واقعى را مرتکب شدم. قتلى واقعى و به دلایل کاملاً شخصى. مقتول اتفاقى بیچاره فرداى من تنها پوششى بود بر آن قتل اصلى و شخصى که من در هنگام نوشتن قتل فردا مرتکب شدم.

قتل شخصى نیمه‌شب دیروز دقیقاً در لحظاتى که من داشتم قصه قتل فردا ساعت شش را مى‏نوشتم، واقع شد. در حالى که من در اتاق پشت میز نشسته بودم و داشتم مى‌نوشتم، مقتول واقعى جرعه جرعه فنجان چاى مسمومش را نوشید.

قتل لذت‌بخشى بود. خیلى لذت‌بخش. چون که به دلایل کاملاً شخصى انجام شد. یک تسویه ‏حساب خصوصى بود. مردى بود که از مدت‌ها پیش دلم مى‌خواست مرده باشد. دلم مى‌خواست به طرز زشت و تهوع‌آورى بمیرد. تقریباً به آرزویم رسیدم. مقتول واقعى من پس از خوردن چاى مسمومش درست در لحظاتى که من آخرین کلمات این قصه را مى‌نوشتم در اتاق بغلى بر روى زمین ولو شد. صورتش به رنگ بنفش تیره، تقریباً هم‌رنگ پیراهن سورمه‌اى‌اش درآمده بود. زبانش حدود پنج سانتیمتر از لاى دندان‌هاى کلید شده‌اش بیرون بود. با دو چشم وق‌زده زیبا.
چه قتل لذت‌بخشى بود، بدون کوچک‌ترین اشتباهى. قتلى که تمام دلایلش در زیر سطور آن قتل دیگر پنهان گشته و هیچ کس هرگز هرگز هرگز به راز آن پى نخواهد برد. نه کارآگاه و نه تو که مرا در میانه قصه گم کردى.