مقدمه
انتشار کتاب «چریکهای فدایی خلق» توسط دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم جمهوری اسلامی، به بحثهای زیادی در مورد چگونگی به دام افتادن حمید اشرف و کشته شدن «دانه و جوانه» ( ناصر و ارژنگ شایگان) در فضای مجازی و رسانهای دامن زد. نادری، محقق دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم در این کتاب ادعا میکند که حمید اشرف تیرخلاص این دو کودک را زده و آنها را به قتل رسانده است. این در حالی است که در هیچ یک از اسناد ساواک چنین چیزی به صراحت عنوان نشده است. حتی برای تبلیغ علیه چریکهای فدایی خلق و حمید اشرف هم ساواک از این مستمسک استفاده نمیکند. برای من جای سؤال بود که آیا ساواک با حمید اشرف تعارف داشته است؟ علیرغم تعلق خاطری که به حمید اشرف داشتم اما حقیقت برایم مهمتر بود.
وقتی کتاب نادری درآمد، داد و فغان بسیاری بلند شد، بدون آن که از خود بپرسند در طول این همه سال چه کردهاند و آیا روایتی از تاریخچهی چریکهای فدایی به دست دادهاند؟ آیا پاسخی به اذهان تشنهی دانستن دادهاند؟ چنانچه وقتی کتاب سه جلدی سازمان مجاهدین خلق توسط دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم انتشار یافت، جار و جنحال وابستگان این سازمان به پا خاست بدون آن که از خود بپرسند چرا در طول چند دههی گذشتهی مجاهدین تاریخچهی این سازمان را منتشر نکردهاند تا زمینهی لازم برای سوءاستفادهی رژیم فراهم نشود.
البته برخورد وابستگان چریکهای فدایی به کتاب نادری مسئولانه تر از برخورد مجاهدین به کتاب سه جلدی منتشر شده توسط وزارت اطلاعات رژیم بود.
سؤال بعدی این است چرا پس از انتشار این کتابها و دستیابی به اسناد فراوانی که توسط رژیم منتشر شده، کار درخوری صورت نمیگیرد؟
علیرغم این که افراد و جریانهای مختلف سیاسی از نام چریکهای فدایی خلق استفاده میکنند و هویت سیاسی خود را به آنها گره میزنند، اما دانستههای ما از زندگی مسعود احمدزاده، امیرپرویز پویان، عباس مفتاحی و … کمتر از حد دانستههای ما از چهرههای هزار سال پیش است. همین معضل در ارتباط با بنیانگذاران مجاهدین هم هست. درحالی که نیاز به باستانشناسی نیست. فقط اراده و همت میطلبد که متأسفانه در میان گروههای سیاسی یافت نمیشود و یا کار در این زمینه با منافع شان سازگار نیست.
از سوی دیگر متأسفانه به خاطر تربیتی که داشتهایم، اهمیت روایت مستند تاریخ چنان که باید و شاید در ذهن ما جا نیفتاده و به یک فرهنگ تبدیل نشده است. حتی با اسنادی که در اختیار افراد هست نیز مسئولانه برخورد نمیشود.
تراب حقشناس وقتی پس از ۳۵ سال نوار گفتگوی تقی شهرام و حمید اشرف را انتشار میدهد، ادعا میکند که این گفتگوها در پاییز ۱۳۵۴ صورت گرفته است! در حالی در بخش اول نوار فایل صوتى شماره ۱a تقی شهرام به صراحت از اعدام هشت نفر و حکم گرفتن غیوران صحبت میکند. تردیدی نیست منظور تقی شهرام از هشت نفر مزبور، مرتضی صمدیه لباف، منیژه اشرفزاده کرمانی، سید محسن خاموشی، عبدالرضا منیری جاوید، ساسان صمیمی، مرتضی لبافینژاد، طاهر رحیمی و وحید افراخته است که در ۱۰ دیماه ۱۳۵۴ محاکمه شدند و در ۴ بهمن ۱۳۵۴ به جوخهی اعدام سپرده شدند. در این دادگاه مهدی غیوران و طاهره سجادی به حبس ابد و پانزده سال زندان محکوم شدند.
بر سر این موضوع نمیتوان مجادله کرد و گفت نظر یا برداشت من این است. تاریخ وقوع حوادث مشخص را نمیتوان به میل خود جا به جا کرد و روی آن پای فشرد.
این همه بیدقتی از طرف کسی که ۳۵ سال فرصت داشته تا در مورد تاریخ این گفتگو تحقق کند، تأسف برانگیز است. «حقشناسی» اقتضا میکرد کسی که خود را میراث دار این افراد معرفی میکند، تاریخ دقیق اعدامشان را میدانست. از نظر من احتمالاً این گفتگو در بهار ۱۳۵۵ و کمی قبل از کشته شدن بهروز ارمغانی صورت گرفته است. چرا که تقی شهرام به گونهای در مورد اعدام ۸ نفر صحبت میکند که احتمالاً مدتی از آن گذشته است. پس از انتشار این نوارها در سال ۱۳۸۹، بلافاصله اعتراضم را منتشر کردم.
متأسفانه چنانکه انتظار میرفت نه تراب حق شناس مسئولیت «اشتباه»اش را پذیرفت و آن را تصحیح کرد و نه دیگر کسانی که به تجزیه و تحلیل این نوارها میپرداختند به آن روی خوش نشان دادند! اگر پای صحبتشان بنشینی هم احتمالاً خواهند گفت حالا چه فرقی میکند و یا چه اهمیتی دارد؟ این توضیح را دادم که بگویم در زمینه کار تاریخی ما تا کجا عقب هستیم و لاجرم از هر تلاشی در این رابطه بایستی استقبال کرد.
برای روشن شدن چگونگی به تور افتادن حمید اشرف و جنگ و گریز مداوم ساواک با او، به گفتگو با پرویز معتمد پراختم که از نزدیک در جریان تعقیب و مراقبت از حمید اشرف طی سالهای ۵۴ و ۵۵ بوده است. خواننده این گفتگو میتواند از دریچهای دیگر به موضوع بنگرد. موارد مطرح شده را رد یا تأیید کند. برای من مهم طرح موضوعات و شنیدن روایت از سمتی دیگر است. چه بسا در رسیدن به واقعیت به ما کمک کند. هدف من در این گفتگو شنیدن روایت بود و نمیخواستم در مورد مسائلی که راوی مایل به گفتگو در مورد آنها نبود اصرار کنم و یا به چند و چون در مورد مسائل بپردازم. بیشتر شنونده بودم.
مصاحبه
ایرج مصداقی: آقای معتمد در چه سالی به خدمت ساواک درآمدید، چه آموزشهایی را طی کردید و چه مسئولیتی در سالهای خدمت داشتید؟
پرویز معتمد: در خردادماه ۱۳۳۸ به خدمت سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) که وابسته به نخستوزیری بود، درآمدم.
دوره حفاظتی را در دانشکده ساواک طی کردم. دورههای رنجری و چتربازی را نیز گذراندم. در تیرماه ۱۳۳۹ از بخش آموزش به امنیت داخلی منتقل شدم. بین سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ عملیات رزمی را پشت سر گذاشتم. در شهریور ۱۳۴۱ به اداره کل سوم منتقل شدم که در ارتباط با امنیت داخلی بود. در همین رابطه مأمور خدمت در «کمیته قزلقلعه» شدم. سپس به «کمیته اوین» انتقال یافتم. در حمله به فیضیه قم، دستگیری خمینی و تبعید او، سرکوب غائله ۱۵ خرداد و غائله فارس شرکت داشتم. از سال ۱۳۵۰ تا ۲۶ دیماه ۱۳۵۶ که از کشور خارج شدم در کمیته مشترک ضد خرابکاری مشغول خدمت بودم. در دستگیری تعداد زیادی از چریکهای فدایی خلق و مجاهدین و همچنین حمله به خانههای تیمی آنها شرکت داشتم.
در آذرماه ۱۳۵۴ همکاریام با بخش ۳۸۱ آغاز شد. ریاست این بخش را مرحوم محمد نوید که اعدام شد به عهده داشت. یکی از وظایف این بخش جمع آوری اطلاعات از بخشهای بازجویی و درج در بولتن شرف عرضی بود. یکی دیگر از وظایف این بخش مسئولیت تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود بود. وظیفه من در این بخش پیگیری ترور شخصیتهای سیاسی و نظامی و دستگیری افرادی که مرتکب قتل شده و از صحنه گریخته بودند، بود.
از تیرماه ۱۳۵۴ تا روز خروجم از ایران مسئولیت تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود از سوژههای مورد نظر کمیته مشترک را عهده دار بودم. این قسمت زیر نظر رئیس گروه اطلاعات کمیته مشترک و بهمن نادری پور مسئول دفتر کمیته مشترک بود.
من از تیرماه ۱۳۵۴ تا اواخر دیماه ۱۳۵۷ از کلیه سوژههای کلیدی کمیته مشترک شنود کردم. ولی تا امروز ۲۴ نوامبر ۲۰۱۳ هرگز اسرار سوژههایم را فاش نکرده و در آینده نیز نخواهم کرد. من به خاطر موقعیتی که داشتم به رازهای مردم پی میبردم، اجازه ندارم آنها را فاش کنم. من سوگند خوردم که خیانت نکنم.
ایرج مصداقی: به منظور روشن شدن بخشهای ناگفته تاریخ میهنمان صرفنظر از این که بیان یک واقعه به سود یا زیان چه کسی است از شما میخواهم به عنوان کسی که از ابتدا در جریان تعقیب و مراقبت و پیگیری حمید اشرف بوده است، شرح ماوقع را بازگو کنید.
پرویز معتمد: همانطور که میدانید و قبلاً هم برایتان توضیح دادم هدف من این نیست که به چریکهای فدایی خلق بپردازم و یا موضوعی علیه آنها بیان کنم. دشمن من و ما و چریکهای فدایی مشترک است. من همین احساس را راجع به مجاهدین دارم. ما با رژیمی طرف حساب هستیم که ایرانمان را به باد داده است. آنچه که میگویم صرفاً برای ثبت در تاریخ است و به ایرانم سوگند که جز حقیقت بیان نکنم. اگر کمی در بیان اسامی و یا واقعهها پس و پیش گفتم و یا دچار اشتباهی شدم به حساب سن و سال من و گذشت زمان بگذارید و نه سوءنیت و یا خدای نکرده دروغگویی و خلاف حقیقت گفتن.
داستان تعقیب حمید اشرف از کجا شروع شد؟
احمد کمالی در دو خط نوشته بود این احتمال وجود دارد که بهروز ارمغانی با دکتر رضا جوشنی املشی در تماس باشد. من مسئول تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود ساواک بودم و ۱۲۰ پرونده را در دست داشتم. طبعاً یکی یکی پروندهها را رسیدگی میکردم. بهروز ارمغانی پروندهاش در اولویت بود. حمید اشرف خیلی مهم بود ما سالها به دنبال او بودیم و از محاصرههای متعدد فرار کرده بود .
در ترورها و حمله به بانکها شرکت داشت. توجه داشته باشید ما درگیر یک جنگ بودیم. یک طرفش ساواک و شهربانی بودند و یک طرف چریکهای فدایی و سازمانهایی که مبارزه مسلحانه و چریکی میکردند. اون موقعیهم بود که ما خبر دار شده بودیم که حمید اشرف قصد داره به سرویس کارمندان ساواک حمله و همه را بکشد. موضوع آنقدر جدی و خطر ناک بود که ساواک مجبور شد سرویس کارمندان را قطع کند و به آنها ماهیانه پول بدهد تا خودش سرکار حاضر بشوند . بعد هم توجه داشته باش حمید اشرف دو بار زخمی شده و ۱۲- ۱۳ بار از تور ساواک و مأموران فرار کرده است.
حمید اشرف کسی است که تو همین ماجرایی که تعریف خواهم کرد رئیس کلانتری قلهک را کشت. ۳ نفر از پرسنل کلانتری گرگان را به قتل رساند. افسر گشت و دو پاسبان را در میدان محسنی از پای درآورد. در راه دو نفر دیگه را کشت. اگر اشتباه نکنم در یک روز مجموعاً ۸-۹ نفر را در محلهای مختلف به قتل رساند.
جنگ است، ایرادی ندارد، از دو طرف کشته میشوند. ما هم اگر میگرفتیم میکشتیم یا در حمله به خانههای تیمی آنها را میکشتیم.
در آن دوران در گزارشهایی که از دفتر ویژه بر میگشت، همیشه پادشاه فقید مینوشتند حمید اشرف کجاست؟ دو دفعه خود من دیده بودم. اعلیحضرت مرقوم فرموده بودند حمید اشرف کجاست؟ این موضوع و پیگیری شخص پادشاه، حساسیت زیادی در پرسنل ساواک ایجاد کرده بود.
گفته میشود پس از دستگیری بهمن روحی آهنگران در دیماه ۱۳۵۴ ساواک به دفترچه تلفن او دست مییابد و از طریق آن به بهروز ارمغانی و … میرسد، آیا موضوع به همین ترتیب بود؟
نه این ادعا صحت ندارد. دو خط گزارشی که احمد کمالی نوشته بود مورد توجه من قرار گرفت. در کار امنیتی و اطلاعاتی اگر یک سرنخ به درستی از سوی افراد خبره و کاردان دنبال شود، میتواند به نتایج مهم و غیرقابل پیشبینی برسد.
در جریانی که میخواهم تعریف کنم نه سران ساواک و نه کمیته مشترک و نه هیچ یک از همکارانم خبر نداشتند. موضوع این نبود که اعتماد نداشتم. شیوهی کار من این گونه بود که به دور از هیاهو کار میکردم و شلوغ کن نبودم.
به منظور پیگیری گزارش مزبور به فکر افتادم. درمانگاهی بود در میدان شوش که آنجا دکتر جوشنی املشی بود. یک منبع پیدا کردم. منبع را نفوذ دادم به علیرضا، برادر محمدرضا جوشنی املشی.
جوشنی املشی برادر همسر بهروز ارمغانی بود و پیگیری او برای ساواک اهمیت داشت. منبع در کنار او بود و میتوانست ما را به هدف نزدیک کند. همین منبع یک روز اطلاع داد که خبری شنیده مبنی بر این که ارمغانی به خانه فامیل اش رفت و آمد میکند.
خبر منبع که آمد، من برای شناسایی رفتم. خانه جوشنی املشی را از طریق منبع پیدا کردم. خانهی وی در خیابان بهبودی بود. درست روبروی پارکینگ وزارت اقتصاد یک کوچه است. در پارکینگ مزبور اتوبوس و … پارک میکردند. خانه را پیدا کردم. در این هنگام من مسئول تیم های تعقیب و مراقبت بودم. با خودم فکر میکردم که چگونه عمل کنم و چگونه وارد این ماجرا بشوم که به نتیجه مورد نظر برسم.
تیم تعقیب و مراقبت گذاشتم. چهار پنج روز شاید یک هفته گذشته بود، مسعود آیراملو مسئول یک تیم بود. ۵ تیم در اختیار من بود. هر تیم اکیپهای مختلف دارد. مسعود آیرملو به من زنگ زد و گفت: سوژه آمد بیرون، به طرف جنوب ادامه داد، سر آیزنهاور و بهبودی به ساعتش نگاه کرده و به طرف میدان شهیاد حرکت کرد. ۲۱ دقیقه راه رفته، دوباره ساعتش را نگاه کرد و سپس به جنوب خیابان آیزنهاور رفته و سوار تاکسی شد و سر بهبودی پیاده شد. به سمت شمال خیابان رفته و مجدداً مسیر قبلی را به همان شکل تکرار کرد و به خانه برگشت. دستور میفرمائید چه کار کنم؟
من گفتم مسعود این که خنده دار است. این دیگه چه کسی است؟ مسعود گفت بچه ها میگویند این احتمالاً دیوانه و حمال است تا فعال سیاسی. البته آنها نمی دانستند این کیست و چه کار میکند و ما چه هدفی را دنبال میکنیم.
من به مسعود گفتم فعالیت تیم تعقیب و مراقبت را قطع کند و نیاز به ادامه کار نیست.
بعد از بیفایده دیدن تعقیب و مراقبت از سوژه چه کردید؟
فکر دیگری به نظرم رسید. یک روز خودم در ساعتی که جلب توجه نکند به محل رفتم. می خواستم ببینیم این خانه تلفن دارد یا نه.
به آقای عبدی زنگ زدم که «شنود» ما بود. گفتم بیا کمیته کارت دارم. گفت تو بیا اینجا . خیلی رفیق بودیم. من رفتم پیش او.
به او گفتم من یک سیم بان می خواهم که دارای سن بالایی باشد با یک نردبان شکسته با تلفنهای قدیمی که طرف تو دستش میگرفت و شماره بالا بود. طرف بالای نردبان که بود سیمها را وصل میکرد و خطها را ۱۰ تا ۱۰ تا چک میکرد.
من خود قبلاً یک سیم بان داشتم که دیگر خسته شده بود. سن بالا و نردبان شکسته برای این بود که حساسیت کمتری ایجاد کند.
با آقای عبدی رفتیم پیش رئیس حفاظت اطلاعات پست و تلگراف. ضمن گفتگو با او من توضیح دادم که فردی با این مشخصات میخواهم . آدرس خانه او را بدهید خودمان می رویم سراغش، شما دخالتی نکنید.
چند روز بعد فردی را به ما معرفی کرد و من طبق آدرسی که داده بود به منزل وی رفتم. پیرمردی بود که بعضی اوقات کار میکرد. خودم را معرفی کردم و او را به «کمیته مشترک» بردم. به او گفتم ببین پدر جان، من درخواستی دارم، میخواهم وارد یک کوچه بشوی و تمام شماره تلفنهای سمت راست کوچه را بدهی. نمی خواستم بگویم این خانه مشخص، منظورم خانهی جوشنی املشی تلفن دارد یا نه؟
همچنین از او خواسته بودم هر شمارهی تلفنی را که میدهی مشخص کن مربوط به کدام خانه است. خانه مورد نظر دست راست اولین خانه بود. کوچه طولانی بود و او شماره تلفن همه خانهها را داد. در حدود ۲۷۰ / ۲۸۰ تا شماره تلفن به من داد. پول قابل توجهی هم به او دادم.
حالا دیگر هم خانه مورد نظر را میشناختم و هم شماره تلفناش را داشتم و ردگیری آن ساده بود. شماره را به آقای عبدی دادم و گفتم آقای عبدی این ده شماره به این خط رفته است. هر ده شماره را بگذار روی کار ( یعنی تحت شنود قرار بده). درست است که آقای عبدی کارمند ما بود، اما بایستی رعایت مسائل امنیتی را میکردم. موضوع به کلی سری بود و او نباید میفهمید که موضوع به حمید اشرف مربوط است.
او خطهای شماره یک را فرستاد اما مورد مشکوکی نداشت. مراقبت شروع شد.
اولین بار چگونه به تماس مشکوک با خانهی جوشنی املشی پی بردید؟
یک روز ساعت ۲ بعد از ظهر تازه ناهار خورده بودم. صندلی را تکیه داده بودم به دیوار و درحال چرت زدن بودم و شنود توی گوشم بود. خطهای حساس را خودم گوش میکردم. دیدم فرد ناشناسی با خانهی املشی تماس گرفته است. اولین مکالمه بود. بدون سلام و علیک و هیچی میگوید «اون که آویزون است را در بیار. من بهت زنگ میزنم». خواب از سرم پرید. دوباره گوش کردم. «اون که آویزون است را در بیار» دو دفعه دیگه، سه دفعه دیگه. مکالمه بعدی را گوش کردم. دیدم همان صدا میگوید صفحه فلانش را بخوان احتمالا ۷-۸ گفت. اعداد را خواند دو رقم دو رقم بود. رمز بود چیزی سر در نیاوردم. یک خانمی گوشی را برداشته بود. وقتی برایش خواند موهای بدنم سیخ شد. الان هم هیجان پیدا کردم. یک لحظه گفتم خودشه. خودشه. «اون که آویزون است» میتواند شلوارش باشه یا کت. این که سلام و علیک نمیکند به خاطر خشونت و طبع کارهای خشنی است که میکنند و طبیعتاً ناشی از هیجان است. بهروز ارمغانی بود. مهم این بود که دستش به تلفن رفته بود. سرنخ را به دست آورده بودم. بعد زنگ زد به خانه تیمی کرج و قزوین و رشت.
بعداً با ساواک این شهرها هم صحبت کردیم و تلفنهای آنها هم تحت شنود قرار گرفت و از آن بعد کلیه تماسهای آنها را هم در اختیار ما قرار میدادند. در عرض چند دقیقه بدون هیچ هزینهای ۳ تا خانهی تیمی و کلی عضو آشکار برای ما رو شده بودند. توجه داشته باش گاه میلیونها تومان برای پیدا کردن یک خانه تیمی خرج میکنند.
دستگاه های ما بزرگ بود، برداشتم رفتم پایین اتاق بهمن، [بهمن نادری پور] اتاق «دفتر» بود. در دفتر را بستم. با یکدیگر خیلی نزدیک بودیم. به او گفتم بهمن این را گوش کن! بهمن در جریان کار من نبود. گفتم گوش کن. اون موقع بود که تازه در جریان قرار گرفت. گفتم نظر تو چیست؟ گفت: این قطعاً تماس است. بهمن خیلی هوشیار بود. با هم بقیه را گوش کردیم. با خودمان گفتیم: به به چه چیزی به دست آوردیم. در واقع سرنخ به دست آمده بود و حالا میتوانستیم با ادامهی کار به موارد مهمتری برسیم.
مکالمات بعدی را هم با بهمن گوش کردیم. ذوق زده شده بودیم. سومین تلفن را به عضو آشکار زنگ زده بود. به ستوده . نمیدانم سیامک است یا بهروز. مکالمه طوری بود که متوجه شدم عضو آشکار است. چرا که گفت وقتی انشاءالله کارم تمام شد میبینمتان.
چه خبر شد «کمیته»، خدا میداند. عطار پور تازه از «کمیته» رفته بود. سر موضوعی که قبلاً گفتم، تنزل مقام پیدا کرده بود و شده بود معاون آقای ثابتی، یعنی کشک. پست تشریفاتی بود. خود رئیس کمیته هم یعنی کشک و قدرتی نداشت.
بلند شدیم رفتیم به اتاق محمد حسن ناصری [عضدی]. هیچ موقع آب من و او توی یک جوی نمیرفت. گفتم آقا این را گوش کن. یک وقت دیدم بلند شد با عصبانیت، هر وقت با من دعوایش میشد، من کوتاه نمی آمدم و پا به پای او می آمدم. گفتم گوش کن.
خودش «دستگاه» داشت. دیدم دستگاه من را برداشت و برد پیش رئیس کمیته. من و بهمن هم به دنبال او رفتیم به اتاق او. گفتم آقای ناصری شلوغ نکن. اگر موضوع از این اتاق بیرون برود، من حرف زیاد دارم. گفتم تیمسار لطفاً به دقت گوش کنید هر اوامری باشه من اجرا میکنم. به جز آقای ثابتی نباید کسی در جریان باشه و موضوع نباید به هیچ وجه شلوغ شود. هیچ کس دیگر نباید بداند یا در جریان قرار بگیرد. البته هیچکس هم در جریان قرار نگرفت.
من نوار را دوباره گوش کردم. دیدم خودش است، حمید اشرف.
تلفن خانهی جوشنی املشی سرنخ شما برای شناسایی خانههای تیمی چریکهای فدایی شد؟
بله. در آن دوران ما شماره گیر نداشتیم . یعنی نمیتوانستیم متوجه شویم که از چه شمارهای زنگ زده میشود. الان تکنولوژی پیشرفت کرده است، کسی که زنگ می زند شما روی تلفن میبینید که از چه شمارهای زنگ زده است. با اکیپ رفتیم مخابرات پیش رئیس حفاظت. این بار عبدی را نبردیم.
گفتم آقا من یک دستگاهی می خواهم که اگر کسی به من زنگ زد، متوجه شمارهاش بشوم. رفت و چند ساعت بعد با دو دستگاه آمد. او گفت اگر کسی زنگ بزند این دستگاه نقطه میزند. یعنی اگر شماره ۵ را بگیرد ۵ تا نقطه میزند. گفتم کافی است. من یک دستگاه برداشتم و با خود آوردم. نمیخواستم آن یکی دستگاه دست کسی بیافتد. معلوم نبود دست چه کسی میافتد و میتوانست تداخل ایجاد کند و مشکلی برای کار من درست کند. دستگاه شماره گیر را گذاشتم روی تلفن جوشنی املشی.
همه مکالمات را پیاده کردیم. وقتی نوارها را با دور کند گذاشتیم، شمارهها را به دست آوردیم. دست به ترکیب چیزی نزدیم. حتی برای یک نفر از کسانی که شناسایی شدند، تیم تعقیب و مراقبت نگذاشتیم. چرا که نمیخواستیم کسی متوجه شود که تحت تعقیب است. تلفن داشت به بهترین شکل بهره میداد.
وقتی شمارهگیر را گذاشتیم، خانههای قزوین، رشت و کرج هم شمارههایشان به دستمان افتاد و آنها نیز زیر کنترل قرار گرفتند و شناساییها شروع شد. شناسایی را خودم انجام میدادم.
پارکینگ وزارت اقتصاد را که روبروی ساختمان مورد نظر بود، تعطیل کردم. پارکینگ را ۴۸ ساعته تحویل دادند. خود این مسئله یک داستانی داشت. برای این که مجبور شدم وزیر اقتصاد را در اتاقش بازداشت کنم و دستبند بزنم.
رفتیم پیش امیر خلج که از بهترین فیلمبرداران و عکاسان ما بود. به او گفتم باید چند روزی بروی یک جا. آن جایی که امیر باید می رفت می نشست و فیلم می گرفت گربه مرده بود، کبوتر مرده بود. بوی بدی می آمد، طوری که من خودم نرفتم. یک ساختمان یک طبقه بود که زیر شیروانی داشت.
امیر خلج دوربین را آنجا گذاشت و شروع کرد به کار. یک روز تلفن زد و گفت بیا اداره. فیلم را ظاهر کردم. ببین چقدر زیبا گرفتم. عکس بهروز ارمغانی بود. عکس او وقتی از خانه خارج میشد را گرفته بود. درست همه چیز او مشخص بود. چشم و ابرو. عکس خیلی زیبا و واضح بود. فاصله زیاد نبود. خیابان بهبودی ۱۲ متری است. این خانه هم خانه اول بود. از امیر خلج تشکر کرده و پایگاه را تعطیل کردم.
عکس را آوردم نزد آقای ثابتی که مرتب کار را دنبال میکرد. من جزئیات را می گفتم و او در جریان قرار می گرفت. همه افراد آشکار و مخفی شناسایی شدند. شاید نزدیک به ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر افراد در ارتباط با این جریان از طریق شنود تلفنی به صورت زنجیرهای شناسایی شدند. تمام تلفنهایی را که ازشهرستانها جمع آوری شده بود هم داشتیم. صداهایشان هم شناسایی شده بود.
ثابتی که در جریان کار بود موضوع را به عرض شاه هم رسانده بود که چنین چیزی است.
یکی از آخرین مکالمات مربوط به گفتگوی نسترن آل آقا با حمید اشرف بود. فکر کنم ساعت ۵ و نیم عصر بود. ازش پرسید چند تا «پا»میروی؟ «پا رفتن» تمرین و ورزشی بود که حمید اشرف برای ورزیدگی و تحرکش انجام میداد.
همه اینها در حلقهی من قرار داشتند. همه گیر افتاده بودند. خانههایشان لو رفته بود. اما دست به ترکیبشان نمیزدیم. ما با یک مشکل مواجه بودیم، حمید اشرف یک طرفه تماس میگرفت. او زنگ میزد و ما مانده بودیم چه کار کنیم و چه کار نکنیم. هدف اصلی هم رسیدن به او بود.
مشکلی که پیش آمده بود را چگونه حل کردید؟ چگونه به شمارهای که حمید اشرف از آن زنگ میزد پی بردید؟
دوباره رفتم اداره مخابرات و با یک مهندس مخابرات گفتگو کردم و ضمن توضیح مشکلی که با آن مواجه بودیم از او چارهجویی کردم. مهندس گفت فقط یک راه داریم و آن این است که تمام سانترالها را به گوش باشیم. در هر مرکزی که شما بخواهید ما وسایلمان را میآوریم و آنجا مستقر میشویم. زمانی که تلفن برداشته میشود، ما قادر هستیم که تلفن کننده را نیز قفل کنیم. قرار شد وقتی ما صدای سوژه مورد نظر را که حمید اشرف بود، تشخیص دادیم علامت دهیم و مهندس تلفن را قفل کند. مهندس هم در کنار ما بود.
با توجه به اطلاعاتی که داشتم ، می دانستم حمید اشرف در منطقهی نارمک و نظام آباد و گرگان و شرق تهران دیده شده است برای همین به مرکز سانترال نارمک رفتیم.
در جلسهای که تشکیل شد آقای ثابتی، تیمسار سجدهای، بهمن نادری پور و ناصری حضور داشتند. ناصری بعد از شنیدن توضیحات من گفت من هم همراه شما میآیم. پاسخ دادم من با شما مشکل دارم اما به یک شرط میپذیرم؛ هرچه من میگویم و شما دخالتی نکنی. درست است رئیس گروه هستی اما دخالتی در این موضوع نکن و حرف گوش کن. گفت چه کار می خواهی بکنی؟ طرحی را که مد نظر داشتم توضیح دادم و گفتم در میان مکالمه آنها من شروع به صحبت میکنم و شما مطلقاً چیزی نمیگویی و فقط در پاسخ صحبتهای من میگویی، بله، نه، باشه، حالا ببینیم چی میشه، و … شما جملاتی در این حد میگویید و اظهار نظر بیخودی نمیکنید که حساسیت برانگیز باشد.
گفتم آقای ناصری توجه کنید وقتی سانترالها خبر میدهند که به خانه فلانی زنگ زده شده است و صدای حمید اشرف است، مهندس مدار را وصل میکند و تلفن مزبور قفل میشود. سرو صدا هم ندارد و آنها متوجه نمی شوند. مثلا حمید اشرف به خانهی بهروز ارمغانی زنگ زده است و ما متوجه صدای حمید اشرف شدهایم و مهندس مدار را وصل کرده و ما هم روی خط قرار گرفتهایم. ما و آنها مکالمات همدیگر را میشنویم انگار که خط روی خط افتاده است که آن موقعها معمول بود و برای خیلی از مردم اتفاق میافتاد.
وقتی مستقر شدیم تا چند روز هیچ خبری نبود و تماسی با تلفن مزبور گرفته نمیشد. یک روز ساعت ۴ بعد از ظهر بود که تلفن زنگ خورد و بعد از تشخیص صدا، مدار وصل شد. قرار ما این بود که وقتی علامت دادند، سلام و علیک نداریم و شروع به گفتگو میکنیم. ما در دو اتاق جداگانه بودیم و نه همدیگر را میدیدیم و نه صدای همدیگر را میشنیدیم. هر دو هم سرمان را کرده بودیم زیر پتو.
وقتی ارتباط وصل شد من شروع به صحبت کردم و دیالوگهایی را که قبلا تمرین کرده بودیم بیان داشتم. من گفتم یک مقدار پول است که ما می توانیم زمین را تفکیک کنیم. چاخانهایی را که من می گفتم ناصری طبق سناریو باید میگفت بله، نه، حالا باید ببینیم بانک وام میدهد یا نه. ۱۸ دقیقه طول کشید. آقای عبدی آمد و روی شانه من زد، یعنی تلفن حمید اشرف به دام افتاد. آنقدر ادامه دادم که حمید اشرف چند بار سکوت کرد. حمید اشرف و بهروز ارمغانی گفتگوهای ما را می شنیدند و می خواستند موضوع را دنبال کنند و سر از ماجرا درآوردند.
مهم این بود که مکث نکنیم تا حساسیت آن ها برانگیخته نشود. موضوع قطعه زمین، تفکیک آن و گرفتن سند بطور غیرقانونی توجه آنها را به خود جلب کرده بود. ما سناریو را دوبار قبلاً اجرا کرده بودیم.
۴۱ دقیقه روی خط بودم و ادامه دادم. عاقبت آنها به ما چند فحش دادند و تماس را قطع کردند. آنقدر عادی بود که آنها به گفتههای خودشون ادامه دادند. بعداً که گوش کردیم متوجه شدیم. نوار را گذاشتم برای آقای ثابتی گوش کرد. بلند شد خندید و گفت آقای معتمد خسته نباشی.
آیا شما قبل از مرگ حمید اشرف قادر به دیدن او هم شدید؟
بله او را یک بار دیدم. ساعت ۲ بعد از نیمه شب بود. منصور لواسانی الان در آمریکاست. من را با زنگ تلفن بیدار کرد. منصور لواسانی در بخش شنود ما کار میکرد، آن شب نگهبان بود. مکالمه را آورد گوش کردم. دیدم میگوید «۶ شرفی». گفتم مجددا بگذار. سه بار گذاشت. ۶ شرفی. گفتم: ۶ شرفی چیست؟ حمید اشرف بود با بهروز ارمغانی صحبت میکرد.
بلند شده بودم تو جایم در رختخواب نشسته بودم. خانوادهام هم در عذاب بودند. فکرش را بکنید چه تنشها و مشکلاتی را در خانواده ایجاد میکند. بخش زیادی از مشکلاتی که امروز خانواده من از آن رنج میبرد مربوط به همان ایام و تنشهایی است که به وجود میآمد. زندگی عادی که نداشتیم. آنها هم چوب کارهای من را خوردند.
موضوع برایم جالب بود، براساس انجام وظیفه بایستی آن را دنبال میکردم، ساعت ۲ بعد از نصفه شب است با خودم فکر کردم بروم یا نروم. چه کار کنم، چه کار نکنم.
من نشانههایی داشتم که حمید اشرف در خیابان گرگان و نظام آباد دیده شده. شرفی می تونه خیابان «امیر شرفی» باشه. خودم را آماده کردم تا به محلی که فکر میکردم حمید اشرف برای اجرای قرار به آنجا میرود برسانم.
وقتی به محل می رفتید در طول راه چه احساسی داشتید؟
من قبلا صدای حمید اشرف را شنیده بودم و حالا میخواستم چهرهاش را ببینم. نمیدانید چه هیجانی داشتم. همین الان هم که تعریف میکنم مویهای تنم سیخ شده.
سر ساعت ۶ خودم را به امیرشرفی رساندم. پیش خودم گفتم حتما صورت حمید را می ببینم. دلیل نداره نبینم. خیابان امیر شرفی جنب بیمارستان جرجانی و یک طرفه است. نزدیک تهران نو او را از دور دیدم. من با ماشین خودم بودم. از دور دیدم دو مرتبه برگشت پشت سرش را نگاه کرد. نشاندهندهی این بود که منتظر قرار است. با چه کسی؟ با همان کسی که دیشب ساعت ۲ گفتگو داشته و گفته «۶ شرفی». پیراهن قهوه ای به تن داشت که روی شلوارش افتاده بود. مطمئن بودم که مسلح است. وقتی از جلوی او آهسته با ماشین رد شدم آینه را هم نگاه نکردم که مبادا حساس شود. خیلی سریع پیچیدم تو تهران نو که تو دید او نباشم،ماشین را بغل بیمارستان پارک کردم که مثل یک پارکینگ بود و پریدم تو ایستگاه. هرچی ماشین رد میشد به عمد می گفتم تهران نو. من ضلع شمالی خیابان تهران نو [دماوند] بودم و ماشینها به سمت میدان فوزیه [امام حسین] برعکس مسیری که می گفتم حرکت میکردند. ملت هم به من اشاره میکردند که برو اون طرف.
دیدم یک ژیان از خیابان امیر شرفی آمد بیرون. از دور به آنها هم دستم را تکان دادم که من را سوار کنند.
حالت بسیار عادی داشتم. حمید اشرف جلو نشسته بود. یکی بغلش پشت فرمان بود. بهروز ارمغانی با یک نفر دیگر عقب نشسته بودند. ماشین از جلوی من رد شد. یک دقیقه دیگر ادامه دادم که آنها از توی آینه ماشین مشکوک نشوند.
وقتی دور شدند خودم را با عجله به «کمیته» رساندم، صبح خیلی زود بود. ناصری از راه رسید و گفت چی شده زود آمدی؟ گفتم اتفاقا می خواستم شما را ببنیم و با خونسردی گفتم هیچی؛ حمید اشرف را دیدم. با فریاد گفت: چی؟ گفتم ناراحت نشو. حمید اشرف را دیدم که از جلویم رد شد.
گفت بیا تو ببینم؟ با هیجان گفت:چی شده، چی شده؟
گفتم آقای ناصری شلوغ نکن. ادای رئیسها را هم در نیار که به درد ریاست نمیخوری.
گفتم حمید اشرف را دیدم. جدی هم می گویم. بهروز ارمغانی هم آن طرفش بود.
ناصری کمیته را گذاشت روی سرش.
گفتم شلوغ نکن. قرار نیست این کار باز بشه. حرف داری برو به بالاتر بزن. گفت بریم پیش رئیس کمیته، پیش آقای ثابتی. گفتیم بریم. تو برو من خودم میآیم. او راهی اتاق تیمسار سجدهای رئیس کمیته شد و من هم پشت سرش رفتم.
او شرح ماوقع را برای رئیس کمیته داد و به من می گفت چرا او را نزدی!
در پاسخ گفتم متأسفم رییس گروه اطلاعاتی این قدر درک ندارد که من یک اسلحه چسکی تو دستم داشتم با ۴ تا تیر فشنگ. آدمی که راه میرود تو گونی که در دستش دارد، مسلسل حمل میکند و از تو گونی می تواند تیراندازی کند، من با این اسلحه چسکی خودم چه کار می توانم بکنم آن هم با ۴ تا آدم.
ناصری گفت باید می زدی .
گفتم آقای ناصری در حضور تیمسار میگویم حرف زیادی نزن و تو این کار هم دخالت نکن.
گفتم آقای ناصری هم شما خیلی کار داری و هم من. من مصلحت ندانستم شلیک کنم شما به تیمسار گفتی به آقای ثابتی هم برو بگو. از تیمسار عذرخواهی کردم و رفتم دنبال کارم. خیلی خوشحال بودم که توانسته بودم چهره حمید اشرف را ببینم.
تصمیم برای ضربه زدن به خانه حمید اشرف چگونه اتخاذ شد؟
اینها تاریخ است که می گویم. نفعی هم ندارم. برای تصمیم گیری جلسهای بود. آقای ثابتی و تیمسار سجدهای و ناصری و بهمن هم بودند. در آن جلسه من شدیداً مخالف حمله به خانهها بودم. گریه میکردم، زار میزدم. برای به دست آوردن آدرسها و شناساییها کلی زحمت کشیده بودم. میخواستم از روی شنود همچنان به کار ادامه دهیم. من مایل بودم که بدانم منبع مالی اینها کجاست. استدلال من این بود که تعقیب مراقبت ما لو نرفته است. همه خانههای تیمی در چنگ ما قرار دارند، همه نفرات غیرمخفی را داریم. همه چیز تحت کنترل ماست و منابع اطلاعاتی، زنجیرهای اضافه میشوند، چه دلیلی دارد که الان وارد کار شده و ضربت بزنیم. من گفتم ۴۸ ساعت فرصت بدهید من صحبتها را شنود کنم. شاید گافی بدهد و یک کسی با او تماس بگیرد. ناصری شروع به مخالفت کرد و گفت نه، بقیه هم قبول کردند که ضربت بزنیم.
طرح حمله چگونه ریخته شد، مقدمات کار چگونه فراهم شد؟
وقتی طرح ضربت در دستور کار قرار میگیرد شناساییها برای حمله شروع میشوند.
برای تحت نظر قرار دادن خانه حمید اشرف به منظور حمله و دستگیری ساکنان، نیاز به تاکسی داشتیم. هرچند خودمان تاکسی داشتیم اما نمیخواستم از آنها استفاده کنیم. حالا برات توضیح میدم مثلا ما از تاکسی چه استفادههایی میکردیم. (۱) برای تهیه تاکسی رفتم سراغ بهروز شاهوردیلو [وی با شاهپور بختیار همکاری میکرد و در دیماه ۱۳۶۳ هنگامی که برای انجام مأموریت به ترکیه رفته بود ترور شد. ] که دوست نزدیکم بود. بهروز با آن که سرگرد اطلاعات شهربانی بود اما هیچ اطلاعی از مأموریت من نداشت. میدانستم زبانش هیچ کجا باز نمیشود. از این بابت قابل اعتماد بود. گفتم بهروز جان من به ۵ تاکسی نیاز دارم. با هم می رویم راهنمایی رانندگی و موضوع را با یکی از افسران آنجا مطرح میکنی. بهروز این حسن را داشت که میدانست نباید سؤال کند.
در ضمن این را هم بگویم که جمشیدی رودباری نیز در لاله زار با شلیک بهروز شاهوردیلو که به دیوار اصابت کرده و به سرش خورده بود بیهوش میشود. گلوله به دستش هم خورده بود. ساواک برای این که ردهای او نسوزد اعلام کرد که او در درگیری کشته شده است. خیلی سرنخها از او به دست آمد. اطلاعات نسبتاً زیادی داد. این داستانهای عجیب و غریب که راجع به او تعریف میکنند که یک راست برای مداوا بردنش اسرائیل و … همهاش دروغ است. (۲) مثل اون ادعا که میگفتند خانه تیمی پویان را ۳۰۰۰ هزار رنجر محاصره کردند. یا داستان فرار «رضا رضایی». (۳)
به بهروز گفتم شاید طرف از همکاران و همدورهایهای خودت باشه. اگر نبود هم خودت را معرفی کن. بگو مأمورین راهنمایی رانندگی، ۵ تاکسی را که از آنجا عبور میکنند متوقف کنند و پس از پیاده کردن مسافران به راننده تاکسی بگویند فلان ساعت بیاید فلان جا تاکسی را تحویل بگیرد. ما میخواستیم با تاکسیهای مختلف از کوچهای که خانه حمید اشرف در آن بود رد شویم تا حساسیتی برانگیخته نشود. حفاظت زیادی را رعایت میکردیم.
من و بهروز همراه با همسرش که او هم افسر شهربانی بود به سه راه ضرابخانه رفتیم.
بهروز شاهوردیلو آدم شجاعی بود، برای همین خیلی دوستش داشتم. من از آدمهای شجاع خیلی خوشم میآمد. از حمید اشرف هم به خاطر شجاعتش خوشم میآمد. خیلی داریوش فروهر را دوست داشتم و احترام زیادی برایش قائل بودم چون آدم خیلی شجاعی بود. این همه مامورین تو مسجد عزیزالله می نشستند او سینهاش را جلو میداد و رد میشد و عین خیالش نبود، میرفت پای صحبت فلسفی. همه برای او صلوات میفرستادند نه برای صحبتهای فلسفی. من خودم شاهد بودم. در دیماه ۵۷ هنگام خروج از کشور هم با داریوش فروهر تا پاریس همسفر بودم و با هم گفتگو کردیم. (۴)
من دم در منتظر ایستادم و بهروز رفت توی اداره راهنمایی رانندگی، کسی از همدورهایهایش نبود اما سروانی آنجا بود که پذیرفت کار را انجام دهد. یک ساعت و نیم طول کشید تا این ۵ تاکسی آماده شد. به رانندهها گفته بود ساعت ۷ شب بیایند تاکسی را بگیرید.
اولین تاکسی را برداشیتم رفتیم تهران نوِ، هر بار با یک تاکسی با یک لباس متفاوت و با افراد مختلف و تیپهای متفاوت میرفتیم. مثلا دو نفر، یا سه نفر ، زن یا مرد، در تاکسی بودند.
برای ما مهم در خانه، پنجره و … بود.
می دانستیم دو نفر پشت پنجره کشیک میدهند. کافی بود یک پلاک ماشین دوبار از آنجا عبور کند. با ۵ تاکسی از آن جا عبور کردیم و کارمان را انجام دادیم. دو اکیپ به ما کمک کردند. تیمهای تعقیب و مراقبت هم بودند.
شما خودتان راننده بودید؟
نه. من خود یک بار رد شدم و مسافر بودم.
یک بار بهروز و همسرش بود.
خودم که رد شدم پنجره و در را شناسایی کردم برای طرح حمله.
اسم کوچه یادم نیست [خیابان خیام] اما خانه مال آقایی بود به نام روشن ضمیر. آنها طبقه اول را اجاره کرده بودند.
این شناسایی ها فقط از طریق عبور از کوچه صورت گرفت. از داخل خانه هیچ چیزی نمیدانستیم.
شناسایی های دیگر هم انجام شد.
من در همه شناساییها بودم. قبلاً گفتم که برای شناسایی خانه کرج در کارخانه لیلاند مشغول کار شدم. در خانه کرج هر ۵ نفر کشته شدند. خانه قزوین و رشت همینطور.
درگیری شد. تعداد زیادی کشته شدند. از مأمورین هم کشته شدند. زخمی شدند . جنگ بود دیگه. منطق جنگ هم مشخص است.
حمید اشرف چگونه از محاصره و مهلکه گریخت؟
دو نفری که پشت پنجره نگهبان بودند و دائم کشیک میدادند متوجه چیزی نشدند. تو دید آنها هیچی نبود. ورود ما به خانهی روبرو و دیگر خانهها در ساعات مختلف شب انجام گرفته بود. بدون سرو صدا و جنجال ورود کرده بودیم. از پشت بام و کانالهای مختلف. اگر دیده بودند کار زار بود. بهترین تک تیراندازان را گذاشته بودیم. جلیل اصفهانی، همایون کاویانی، بهروز شاهوردی لو که افسر اکیپ هم بود حضور داشتند. تعداد زیادی را گذاشته بودیم آنجا.
صبح زود به ساکنان خانه دستور تخلیه دادند. این بازیها که می دانید. با بلندگو دستی اعلام میکردند شما در محاصره پلیس هستید، تسلیم شوید، بیایید بیرون و …
شیوهی فرار حمید اشرف به این صورت بود که ابتدا نارنجک میانداخت. نارنجک که منفجر میشد بلافاصله با مسلسل به سمت مأمورین شلیک میکرد. از هر طرف که می خواست فرار کند پشت سرش هم نارنجک می انداخت و در پناه آن میکوشید از منطقه دور شود.
بعد از اعلام پلیس و دستور تخلیه، متوجه مدارک سوخته شدیم. دودش رفت بالا. مثل همه خانهها. درگیری شروع شد. تیراندازی از طرف ما نبود. خانه چنگیز قبادی هم از طرف ما نبود. ما هیچ وقت شروع نمیکردیم. اگر میخواستیم هنگام شب میتوانستیم با هلی کوپتر بزنیم ۲ طبقه را ببریم زیر زمین. برای چی باید این کار را میکردیم. روزی یک کارمند ساواک این را گفته بود. گفتم تو گوه خوردی این حرف را می زنی.
این همان خانهای است که ارژنگ و ناصر شایگان شاماسبی دو کودک خردسال هم در آن کشته شدند. با وجود آن که در هیچیک از گزارشهای ساواک در هنگام کشته شدن حمید اشرف با قاطعیت از اتهام مرگ این دو کودک به او منتسب نشده امارژیم مدعی است که حمید اشرف تیر خلاص آنها را زده است و عدهای از دشمنان حمید اشرف هم روی آن انگشت میگذارند. شما که شاهد صحنه بودید و بهتر از هرکس دیگری با حمید اشرف و روحیات او آشنا بودید نظرتان چیست؟
همان ابتدا قبل از این که درگیری شروع شود حمید اشرف نارنجکها را پرتاب کرد و به شکلی که توضیح دادم گریخت. قبل از پرتاب نارنجک از سوی حمید اشرف و صدای شلیک مسلسلاش، صدای تیری به گوش نرسید. این نشاندهندهی آن است که آن دو بچه توسط او کشته نشدند.
منظورتان این است که حمید اشرف نمیتوانسته ارژنگ و ناصر شایگان شام اسبی را به قتل رسانده باشد؟ (۵)
همین را میگویم. بله این نظر من است و صد در صد فکر کنم درست است. قطعاً او نمیتوانست این کار را کرده باشد. این که گفتم نشانهاش است. توضیح دادم که او نارنجک چطوری انداخت و فرار کرد. او خودش را انداخت به خیابان و خانه به خانه و با تیراندازی با مسلسل کلاش گریخت. تأکید میکنم این که در خانه چه اتفاقی افتاده من خبر ندارم. اما مطمئن هستم که هنگام مرگ این دو کودک، حمید اشرف در آن خانه نبود. (۶)
[ساعت ۲ بامداد ۲۶/۲/۱۳۵۵، مامورین اکیپ های کمیته مشترک به فرماندهی سر مستی خانه پلاک ۸ درخیابان خیام تهران نو را محاصره و حمله را شروع میکنند. لادن آل آقا، مهوش خاتمی، فرهاد صدیقی پاشاکی، احمد رضا قنبرپور، ارژنگ و ناصر شایگان بعد از ۹۰ دقیقه درگیری همگی از پا درآمده، اما حمید اشرف با وجود این که از ناحیه پا زخمی می شود موفق به فرار می گردد.]
شما بر اساس اطلاعاتی که از شنود به دست آورده بودید چند خانهی تیمی آنها را شناسایی کرده بودید، حمید اشرف بعد از فرار کجا رفت آیا همچنان در تور شما بود؟
او پس از آن که موفق شد حلقه محاصره را بشکند و از مهلکه بگریزد رفت به کوچه نیازی خانهی پلاک ۲۳ که از قبل توسط ساواک شناسایی شده و تحت محاصره بود. این اولیه خانهای است که آن روز به آن وارد شد. این خانه نزدیکترین خانه به خانهی تیمی حمید اشرف در تهران نو [خیابان خیام] بود. من خودم را به آنجا رساندم که در نره. محصول تلاش چندماههام داشت هدر میرفت.
ایرج مصداقی: بله من آن محله را به خوبی میشناسم. این کوچه حدفاصل دهمتری شارق و قاسم آباد تهران نو میشود. یادم هست حمید اشرف در آنجا نیز هنگام فرار پاسبانی به نام شادیاخ را کشت. دهمتری شارق را همان موقع به شادیاخ تغییر نام دادند. موضوع در محل به سرعت پیچیده بود. من خودم بعد از انقلاب به خاطر کنجکاوی رفتم و دهمتری شارق را از نزدیک دیدم. در اسناد ساواک خواندم که در همان کوچه در سال ۵۰ هم چریکها خانه داشتند. اگر اشتباه نکنم احمد زیبرم آنجا خانه گرفته بود.
پرویز معتمد: فکر کرده بود بیاید آنجا مخفی شود به ویژه که تیر هم خورده بود. داخل خانه هم شد اما تک تیراندازها نتوانستند او را بزنند. آنجا فهمید و از طریق پشتبامها و… فرار کرد. بهروز شاهوردیلو آن جا بود. هرجا رفت فرار کرد. همه جا تحت محاضره بود و فرار میکرد. همه اکیپها مستقر بودند. یعنی هرجا میرفت میزدند. همه خانهها در محاصره بودند.
[حمید اشرف که در جریان درگیری خیابان خیام تهران نو، زخمی شده بود، تلفنی به صبا بیژن زاده در خانه تیمی خیابان نیازی اطلاع میدهد که برای بردن او بیرون بروند، صبا بیژن زاده و علیرضا کلانتری نیستانکی چند خیابان بالاتر او را ملاقات کرده و با هم به خانهای که تحت محاصر بود برمی گردند. ساعت ۱.۳۰ بعداز ظهر این خانه مورد یورش قرار گرفته و همه ساکنین آن یعنی حمید اشرف، صبا بیژن زاده، علیرضا کلانتری نیستانکی و نادره احمد هاشمی موفق به فرار میشوند. حمید اشرف برای صبا و نادره چادر تهیه کرده و در دو گروه جداگانه به خانه تیمی اکبر آباد می روند.]
در درگیری آن روز کسی هم از مأموران ساواک و شهربانی کشته شدند؟
حمید اشرف تو نیازی سه نفر گشت کلانتری را زد. یک ستوان و دو پاسپان همراه او را کشت. ماشین و مسلسل آنها را برداشت و از منطقه گریخت. چند تا خیابان آنطرفتر خانمی [صبا بیژن زاده] که همراهش بوده را پیاده میکنه. مسلسل رو به او میده و او زیر چادرش پنهان میکنه. در میدان محسنی رئیس کلانتری قلهک سرهنگ فرداد و پاسپانهایی را که همراهش بودند را به گلوله بست و کشت. جای ۱۱ تا گلوله بود. اینجا بود که حمید اشرف متوجه شد که از کجا ضربه خورده و چگونه خانههای تیمی لو رفته است.
چطوری در حین گریز متوجه شد؟
او سوار ماشین گشت کلانتری ۶ بود و به مکالمات بیسمی گوش میداد. همه تهران آن روز بسیج بود. از ساواک گرفته تا اطلاعات شهربانی، پلیس تهران به بیسم گوش میدادند.
بهمن نادریپور اشتباه میکند و به یکی از اکیپهای کمیته، اطلاعاتی را میدهد که حمید اشرف را متوجه ماجرا میکند. سر همین اشتباه او، مشکلات زیادی برای ما پیش آمد.
حمید اشرف وقتی متوجه ماجرا میشود چه کار میکند؟
او ابتدا سعی میکند به خانههای تیمی زنگ بزند که قادر نمیشود. ظاهراً به سمت خانهی تیمی کوی کن میآید که من میگویم شهرآرا. چون سر پل یک ماشین شخصی را میگیرد و بقیه راه را با آن ماشین میرود. آنجا هم یک نفر را کشت و فرار کرد. بعد میرود به خانه تیمی سه راه شکوفه. متوجه میشود همه جا بسته است.
خانههای تیمی دیگر چه شد، آیا به آنها هم حمله شد؟
خانهی شهرآرا [کوی کن] بود. یک خانم هم آنجا بود [ عزت غروی مادر احمد و مجتبی خرمآبادی] . ۵ نفر بودند که کشته شدند. [قربانعلی زرکاری، محمد رضا قنبرپور، و دو نفر ناشناس که احتمالا فرزاد دادگر و جهانگیر باقری پور بوده اند]. منزل یکی از بستگان نزدیک همسرم روبروی آنجا بود. خانهی تیمی مزبور بغل ژاندارمری بود.
حمید اشرف به آن خانه هم مراجعه کرد؟
به آنجا هم مراجعه کرده بود اما با دیدن ماشین ساواک متوجه محاصره شده بود. به همین دلیل قادر به فرار شد. قبل از حمله مأموران ژاندارمری توجیه شده بودند و آنها به ما خیلی کمک کردند. کوچهای که خانه در آن قرار داشت طولش کم بود. دو سر کوچه را بستیم نگذاشتیم کسی فرار کند. نمی توانستند فرار کنند. تو پشتبام پشت آنها، ژاندارمها مراقب بودند.
چطور حمید اشرف قادر به فرار و شکستن حلقه محاصره میشد؟
جدا از ارادهای که داشت، خیلی ورزیده بود و فرز و چغر بود. ران و مچ پاش خیلی ورزیده بود. ۴۰۰ خردهای پا می رفت. شما خیلی بری دو تا اگر بتونی من یکی هم نمی توانم برم. او ۴۰۰ خردهای می رفت. فکرش را بکن. من این را توی شنود از خودش شنیدم.
بعد از عدم موفقیت ساواک در دستگیری حمید اشرف چه کردید؟
او از همه خانهها و تورهای امنیتی فرار کرد و سرنخها همه کور شدند. ۴۰ اکیپ عملیاتی ساواک در تهران مختص این عملیات بود بماند که از شهربانی و ژاندارمری هم استفاده شد. حمید اشرف هشیار شده بود که تلفن لو رفته است . دست و بالش هم بسته شده بود.
آن روز عملیات تا ساعت ۱۱- ۱۲ شب ادامه داشت.
ما هم شروع کردیم به ضربه زدن و دستگیر کردن همه. اول همهی خانههایی که تلفن داشتند را زدیم. همه خانهها را ضربت زدیم . هیچ کس نمیتوانست فرار کند. اعضای آشکار و سمپاتها هم دستگیر شدند. سرنخهای دیگه داشتیم. همه اطلاعات جمع شد. رشت و کرج و قزوین تو همین رابطه مورد حمله قرار گرفتند.
[ تاریخ ۲۸/۲/۱۳۵۵ خانه ای تیمی در رشت مورد حمله قرار گرفته و بهروز ارمغانی، زهره مدیر شانه چی و… کشته شدند (احتمالا ۵ نفر). هم زمان با تاریخ فوق دو خانه تیمی در کرج و قزوین نیز مورد حمله قرار می گیرند؛ میترا بلبل صفت و اسماعیل عابدی در قزوین، و فریده غروی، حسین فاطمی، و نفر سوم که احتمالا هوشنگ قربانی کنده رودی بوده است در کرج کشته شدند.]
بعد از فرار حمید اشرف، پیگیری او به چه شکل ادامه یافت، چگونه به خانهی خیابان مهرآباد جنوبی رسیدید؟
وقتی حمید اشرف فرار کرد امیدمان قطع نشد با این که از طریق تلفن رد او کور شده بود اما در جریان دستگیریها سرنخهای زیادی به دست آمده بود. دستور آمد پرونده را بدهید به هوشنگ ازغندی.
ما یک کمیته هم در اوین داشتیم که زیر نظر هوشنگ ازغندی بود و جدا از «کمیته مشترک» عمل میکرد. هوشنگ ازغندی هیچگاه به کمیته مشترک نیامد. او چند مأمور دیگر که البته همه مأمور ساواک بودند در «اوین» مستقر بودند و بعضی پروندهها به آنها سپرده میشد. مثل پرونده بازیهای آسیایی و …
پرونده تعقیب حمید اشرف را دادند به او. من برای هماهنگی رفتم پیش او. هماهنگی من و هوشنگ ازغندی بود. فرم کار را عوض کردیم. پروندههایی که هوشنگ ازغندی داشت را دنبال کردیم. مرحله خیلی حساستر شده بود. بیش از یک ماه طول کشید تا خانهی حمید اشرف پیدا شد.
این بار به خانه چطوری رسیدید. این بار که دیگر شنود نداشتید؟
شنود که دیگر جواب نداشت. او هم آگاه شده بود. خانهی خیابان قلعه مرغی [مهرآباد جنوبی] اصلا تلفن نداشت. با تعقیب و مراقبت به آن خانه رسیدیم. زبدهترین نیروها را در اختیار داشتیم.
از کجا رد او را پیدا کرده بودید؟
۵-۶ نفر از بچههای ساواک در «کمیته اوین» بودند. آنها کارهای دیگهای را انجام میدادند برای ساواک. آنها از یک کانالی رسیده بودند. آقای ثابتی ومن و هوشنگ میدانستیم. هوشنگ خیلی به من نزدیک بود. محمد حسن ناصری [عضدی] برای ما خطرناک بود. نمیخواستیم بفهمد برای ما مشکل درست میشد. شلوغ میکرد. متاسفانه هوشنگ ازغندی از فقر مرد. یکی از بهترین افراد اطلاعاتی ایران بود.
شناسایی را من خودم انجام می دادم. شناسایی دو تا خانه کرج را خودم انجام دادم. به عنوان کارگر ساده رفته بودم لیلاند.
از بهترین تیمهای تعقیب مراقبت که خیلی مهم است استفاده میکردیم. کاملاً مجهز بودیم. بهترینها را ما برداشتیم. وسایل مخصوص و بهترین موتورسوارها را گذاشتیم.
خیلی خوب پیش رفت. فقط ما بودیم، هیچ کس نبود. کمیته مشترک دیگه نبود. برای ضربت فقط آمدند. یک ماه و نیم، طول کشید. [طبق اسناد ساواک احتمالاً پیش از کشته شدن نسترن آل آقا، به تماس او با رضا یثربی پی برده و با تعقیب او به خانهی خیابان جی یا مهرآباد جنوبی رسیدند]
من دو بار با خود هوشنگ برای شناسایی خانه رفتم. هوشنگ با لباس افسر راهنمایی بود و خانه را زیر نظر گرفتیم یک بار هم با ماشین شخصی رفتیم. و به این طریق خانهی روبروی پادگان جی در قلعه مرغی را زیر نظر داشتیم. روی جمع بندی قرار شد منطقه را ببندیم. این بار هم مثل دفعههای قبل بود.
حمله به خانهی خیابان مهرآباد جنوبی به چه صورت انجام گرفت؟
صبح زود حمله شروع شد. تمامی ۹ نفر (۷) ساکنین خانه خودشان را به کشتن دادند تا بلکه حمید اشرف بتواند فرار کند. همگی از پلهها آمدند پایین، یا از در اصلی آمدند بیرون. قبلاً پیشبینی کردیم که او از پشت بام فرار کند چون خیلی ورزیده بود. ارتفاعات به راحتی میپرید. البته ساختمانها ارتفاعشان زیاد نبود. یا میپرید لبه را میگرفت و بالا می رفت. از خانه به خانه می رفت. با توجه به تجربهای که داشتیم هر ۴ طرف را بسته بودیم.
همه بچهها کمیته آن ۴۰ تا تیم آمده بودند. بهترینهای شهربانی بودند. بیشترین بسیج نیرو صورت گرفته بود. این بار نباید فرار میکرد. همه تحت نظر ازغندی قرار گرفتند اما فرمانده عملیات یک بزرگواری بود که نمی خواهم نام ببرم. ما کسانی که از قسمت اطلاعات کمیته آمده بودیم تو ماشین بودیم و ناظر بودیم و بی سیم را زیر نظر داشتیم. یک پایگاه درست شده بود روبروی در. این ساختمان حدود یک متر بلند تر از خانه حمید اشرف بود. هر کس که از خانه بیرون می آمد می بستند به رگبار مسلسل. همه دم در تا پیاده رو کشته شدند. مثلا یک نفر نارنجک زیر بغلش بود تو جوی آب افتاده بود. فرصت نکرده بود ضامن نارنجک را بکشد. حمید اشرف یک تیر خورده بود که کاسه سرش را برداشته بود. کی زده معلوم نیست. تیراندازی شدید بود. خود حمید اشرف هم خیلی شلیک کرد ولی موفق به فرار نشد و افتاد. یک تیر هم بیشتر نخورده بود. هرکی بگوید من زدم دروغ میگوید.
وقتی بلند شده بود که از بلندی نزدیک به ۴ متری بپره پایین تیر خورده بود. من بودم، هوشنگ بود و سرهنگ آیرم بود. من بلافاصله رفتم بالا خال گوشتیاش هنوز بود. کرم مخصوص می مالید شما متوجه خالش نمی شدید.
بعد شناسایی بود. من خودم آنجا بودم. من قبلا او را دیده بودم، شناختم. تعجب میکنم بعد از این همه سال مهدی سامع میگوید ساواک او را آورده بود به محل درگیری و او منتظر مانده بود تا ساواک حمید اشرف را بکشد و جسد را برای شناسایی نشان او بدهد! (۸)
یعنی چنین ادعایی صحت ندارد؟
قربانت گردم شما خودت وارد هستی، من همه مطالب شما را خواندهام و به دقت و ریزبینیات احسنت میگویم. شما خودت چنین ادعایی را باور میکنی؟ همان موقع که ما میخواهیم حمله کنیم، مهدی سامع را هم آماده میکنند و بعد از دادن صبحانه ساعت ۴ صبح به محل درگیری میآورند؟! برات عجیب نیست چنین چیزی؟ آن هم برای شناسایی حمید اشرف که چندبار با این که تو مشتمان بود مثل ماهی لیز میخورد و در میرفت و محاصره را میشکست! یعنی ناصری [عضدی] و ساواک به نتیجهی کارشان علم غیب داشتند؟ اگر اینقدر برایشان مهم بود نمیتوانستند جنازه را به کمیته مشترک نزد مهدی سامع ببرند؟ ساواک ، بهرام آرام را که در درگیری کشته شده بود نمیشناخت. خودت میدانی دستگیری و یا کشتن او برای ساواک چقدر اهمیت داشت. جسد او را آورده بودند و دم در کمیته مشترک به عنوان ناشناس انداخته بودند تا بالاخره شناسایی شد. منظورم این است که نمیدانستند چه کسی در درگیری با مأمورین کشته شده است.
من خودم بالای سر جنازهی حمید اشرف بودم. ۴ ساعت درگیری بود. یعنی همه این مدت مهدی سامع را آنجا نگه داشته بودند، مأموری که بایستی در حمله شرکت میکرد و یا مانع فرار ساکنان خانه میشد باید مواظب میبود که مبادا او و زهرا قلهکی فرار کنند؟ البته ساواک با مهدی سامع داستان داشت. خودش بهتر میداند چه میگویم.
شما خودتان مهدی سامع را در این سالها دیدید؟
بله دو بار او را در پاریس ملاقات کردم با هم قهوه خوردیم. پولش را هم او حساب کرد. اسکناسهای «یورو» نو و تا نخورده بود.
آیا این موضوع را با او در میان نگذاشتید؟
نه برای مقصود دیگری به ملاقات او رفته بودم و ربطی به این موضوع نداشت. برای همین به موضوع فوق نپرداختم. البته بعد دیدم او آدم این کار نیست و به ملاقات او نرفتم.
میخواستم مجاهدین را نسبت به توطئهی رژیم علیهشان آگاه کنم. من در جریان این توطئه قرار گرفته بودم. مأمور رژیم «جوادیان» میخواست از طریق من یا بهتر است گفته شود ساواک، خانوادهی مستشاران آمریکایی را که در ایران ترور شده بودند، تحریک کند که علیه مجاهدین در دادگاه شکایت کنند. من هم با طرح داستانهای مختلف که بازیگرش خودم بودم، طرف را سرکار گذاشته بودم. موضوع ارتباط با دولت آمریکا هم بود و همچنین قصد رژیم برای ضربه زدن به مجاهدین در اشرف. من هم خودم را به آب و آتش میزدم که موضوع را به اطلاع مجاهدین در پاریس برسانم.
شما در حمله به خانهی خیابان مهرآباد جنوبی تلفات هم دادید؟
خوشبختانه تلفاتمان زیاد نبود. یک نفر تلفات دادیم.
آیا شما در مقابله با موضوع «چریک شهری» و سازمانهای مسلح از تجربیات موساد و سیا و یا سرویسهای خارجی هم استفاده میکردید؟ مثلا در همین مورد حمید اشرف و ….؟
اینها حقیقت ندارد. مثل این که میگویند آقای پرویز ثابتی در رفت اسرائیل و … در حالی که او پایش هم به اسرائیل نرسید. سیا و موساد بایستی از تجربیات ما استفاده میکردند نه بر عکس. ما با چریک شهری درگیر بودیم. همین طرحی را که آمریکا برای به دام انداختن بن لادن در پاکستان اجرا کرد ما در اوایل دههی ۵۰ در تهران به کار بردیم. خود من عامل اجرای آن بودم. تحت عنوان مایه کوبی و زدن واکسن به خانههای جنوب شهر میرفتیم و به شناسایی محل و احیاناً چریکهایی که ممکن بود در خانهها پناه گرفته باشند میپرداختیم. به این ترتیب آنها متوجه خانهگردی ما نمیشدند چون اگر تحت عنوان مأمور و … به خانهگردی میپرداختیم حساسیت آنها جلب میشد.
حالا امروز که بعد از این همه سال به گذشته فکر میکنید نظرتون راجع به حمید اشرف چیست؟
من باهاش مبارزه کردم. از خواب و خوراک و زندگیم برای مبارزه با او و امثال او گذشتم. شما زندگی من را دیدید و میدانید چه میگویم. او هم با من و ما مبارزه کرد. با این حال من برایش احترام قائلم. حمید اشرف و امثال او را نباید با فرخ نگهدار و «اکثریتی»ها یکی گرفت. عباس مفتاحی مرد واقعی بود. خشونت کرده بود، آدم کشته بود. اما مرد واقعی بود. مردانه مبارزه کرد مثل حمید اشرف. کاش آن شرایط پیش نمیآمد.
راستش ما و حمید اشرف و چریکهای فدایی خلق دوتایی باختیم. اگر آنها موفق میشدند ما مشکل خاصی نداشتیم. منتهی متأسفانه یک دفعه خمینی زد و پیروز شد و «اکثریتیها» هم روی دست اینها بلند شدند. فکرش را بکن از «حمید اشرف» و … برسی به فرخ نگهدار و … بابا یک موی گندیده آنها به هزارتا اینها میارزید. دشمنات بودند اما قابل احترام بودند.
مسعود رجوی هم همینطور. نباید اینها را با مسعود رجوی و امثال او یکی گرفت. بدیع زادگان کجا و این ها کجا؟ البته بگم بدیعزادگان را ساواک دستگیر نکرد، گیر اطلاعات شهربانی افتاده بود.
خود من اون موقع عملیاتی بودم. همین مسعود رجوی را با ماشین گشت میبردم تو خیابان که آدرس نشان بدهد. خانه محمد حنیفنژاد رهبر مجاهدین به اتفاق محمد حیاتی که الان در لیبرتی است را او لو داد. من رنگ در خانه دقیق یادم هست. من در دستگیری حنیف نژاد شرکت داشتم. به خاطر همین همکاریها بود که با تلاش مسئولان ساواک، رجوی تخفیف مجازات گرفت. اسنادش را خودتان دیدید. چرا ساواک برای بقیه چنین کاری نکرد؟ حالا هی نشسته میگوید من ۱۲۰ هزار تا شهید دادم، خوب دادی که چی؟ دنبهات کو؟ عاقبت چی شد؟
وحید افراخته، ماهها در اختیار من بود. تو عملیات دستگیری ابراری و داستان مغازه خشک شویی و … من بدون اطلاع مسئولان ساواک با مسئولیت خودم به او مسلسل دادم. وقتی اعدامش کردند من گریه کردم. احمدرضا کریمی هم در اختیار من بود.
داستان برای گفتن زیاد است. من در سیاهکل هم بودم. البته هیچ دخالتی در آنجا نداشتم. من به همراه بهمن نادری پور به آنجا رفته بودم. ما فقط مدارک و … را جمع کردیم. همه چی تحت نظر ژاندارمری و تیمسار محققی دایی خود شما یکی از شریفترین افسران ارتش ایران بود. البته من افتخار این را داشتم که مدتی در خدمت ایشان باشم.
الان نسبت به گذشته چه فکر میکنید؟
من پلیس بودم. سوگند خورده بودم. نه پای پول در میان بود و نه پاداشهای آنچنانی. اگر پاداشی میدادند از چند صد تومان تجاوز نمیکرد. یک پلیس داریم مثل آگاهی، یک پلیس داریم که پلیس امنیتی است. وظیفهاش حفظ امنیت کشور است. همه کشورهای دنیا دارند. شما هم که بیایی سر کار خواهی داشت. خودت که بهتر از من میدانی مجاهدین سر اعضای خودشان در «اشرف» چه آوردند. من درست یا غلط به وظیفهام عمل کردم. وظیفهای که قانون به عهدهام گذاشته بود . حالا ممکن است یک نفر قانون را قبول نداشته باشد. البته این را هم بگویم همیشه به قانون عمل نمیشود.
اما من به شغلم به عنوان انجام وظیفه نگاه میکردم. احمد بنا ساز نوری را من در مرخصی بودم درخیابان به او مشکوک شدم و دستگیر کردم. یا به جمشید طاهریپور در خیابان مولوی وقتی دنبال سوژهی دیگری بودم، مشکوک شدم و خودم یک نفری دستگیرش کردم و دستبند زدم و تماس گرفتم تا آمدند و او را به کمیته مشترک بردند. بماند حالا چه داستانهایی از نحوهی دستگیریاش تعریف میکند که یک کلمهاش راست نیست.
یادت باشه ساواک از خیلی مسائل غیراخلاقی و فساد حتی خبر داشت اما یک مورد را هم رو نکرد. وارد این حوزهها نمی شد. این رژیم بعضی از پروندهها را رو کرد. بعضیها را برایش صرف نمیکرد رو نکرد. من خودم خیلی از این مسائل را میدانم. اما چیزی راجع به آنها نگفتم. در طول چند دهه گذشته هرچه خواستند راجع به ما یک طرفه گفتند اما هیچ وقت صحبتهای ما شنیده نشد و یا زمینه برای طرح آن ها ایجاد نشد.
بیا با هم رو راست باشیم. همین الان وقتی راجع به ترور و آدمکشی گروههای سیاسی صحبت میشود حتی وقتی راجع به ترور دوستانشان صحبت میشود هم در چریکهای فدایی خلق و هم در مجاهدین میگویند این طبیعت مبارزه چریکی و شرایط آن دوران است. اما همین تعریف و حق را برای ما قائل نیستند. قبول نمی کنند خشونت، خشونت میآورد. انگار شرایط فقط برای آنها بوده و برای ما نبوده است. من الان دیگه به فکر آینده کشور و ایران هستم. از ما گذشته است ولی حیف است کشورمان از بین برود. من چیزی برای خودم نمیخواهم. همه چی را از دست دادم.
پانویس
این گفتگو در نوامبر ۲۰۱۳ در پاریس انجام شده است.
۱- وظیفهی سنگین را تیمهای تعقیب و مراقبت به عهده داشتند. برای مثال اتومبیل مخصوص که نقش اساسی در خبر رسانی به افراد تیمهای مستقر در خیابان و کوچههای مختلف منطقه دارد، در مقابل منزل و یا محل کار سوژه مستقر میشود. این وسیله هرگز توسط افراد غیرخودی نباید شناسایی میشدند. یا تاکسیهای تیم با پوشش مناسب افراد مورد نظر را هم به عنوان مسافر سوار میکردند و دیگر وسیله تیمهای تعقیب و مراقبت اتوموبیلهای شخصی مسافرکش بود. یکی از چریکها تحت کنترل تیم بود. پس از خداحافظی از سوژهای که با او تماس گرفته بود، به انتظار تاکسی کنار خیابان ایستاده بود. من و خانمی از افراد تیم، روی صندلی عقب نشسته بودیم. مأمور تیم که رانندگی تاکسی را به عهده داشت، جلوی پای … ایستاد و بسیار طبیعی ایشان سوار شد و مقصدش را خیابان ناصر خسرو، خیابان مروی اعلام کرد. من و دیگر مأمور تیم از تاکسی پیاده شدیم ولی ۱۶ نفر افراد تیم تاکسی را دنبال میکردند و به محض پیاده شدن …
۲- «از زندانهای رژیم خبر رسیده است که رفیق قهرمان عباس جمشیدی رودباری پس از دو سال شکنجه در یک سلول انفرادی به شهادت رسیده است.
در تیرماه سال ۵۱ رفیق عباس جمشیدی رودباری در یک درگیری خیابانی بر اثر اصابت گلوله به جمجمه اش بیهوش شد و زنده به دست دشمن اسیر گردید. رفیق در این درگیری چندین گلوله دیگر نیز خورده بود و از اینروی در حال اغماء قرار داشت. عناصر دشمن بلافاصله به دستور مستشاران اسرائیلی، رفیق جمشیدی را با هواپیما به تل آویو بردند تا تحت مداوای پزشکان ماهر صهیونیست بهبود نسبی یافته و آماده شکنجه شود. رفیق را در اسرائیل پس از مداوای اولیه، تحت شکنجه قرار دادند. رفیق جمشیدی در آن وضعیت تا شش روز دلاورانه مقاومت ورزید و کلمهای برزبان نیاورد. مقاومتی که درخور تحسین و ستایش است. پس از شش روز رفیق قهرمان آدرس منزلی را که در صورت اسارت رفیق می بایست فورا تخلیه شده و برای دشمن مین گذاری گردد، افشاء نمود و دیگر هیچ اطلاعی نتوانستند از او به دست آورند. از آن پس رفیق جمشیدی در سلول انفرادی و جدا از دیگران نگهداری می شد و به تناوب مورد شکنجه قرار می گرفت. …»
نقل از: ” نبرد خلق”، ارگان ” سازمان چریک های فدائی خلق ایران” – شماره چهارم – مرداد ماه ۱۳۵۳۳- رضا رضایی آن گونه که مجاهدین تبلیغ میکنند فرار نکرد. او پس از آن که دهها اسلحه سازمان و نارنجک را تحویل داد، با تبدیل قرار آزاد شد. من یادم هست حاج خلیل رضایی در کمیته مشترک التماس میکرد که او را آزاد نکنند. او میگفت من بچهام را بهتر از شما میشناسم. مطمئن هستم دوباره میرود و وصل میشود. اما عطارپور به گفتههای او توجه نکرد و گفت دستور است که او را آزاد کنیم و ما نمیتوانیم مانع شویم. البته یادم هست یک مأمور به نام «بصام راز» با او بود چرا که مدعی شده بود میخواهد بقیه سلاحها و برادرش احمد را معرفی کند. یادش به خیر حاج خلیل رضایی آدم خیلی خوب و محترمی بود. هر وقت به کمیته مشترک میآمد همه به او احترام میگذاشتند. مرد شریفی بود. خدا پدرش را بیامرزد خانهای که من در نزدیکی میدان محسنی داشتم و رژیم آن را مصادره کرد به توصیه او خریدم.۴- ۲۶ دیماه ۱۳۵۷ که سپهبد ناصر مقدم به ما گفت برای آن که دستگیر نشویم کشور را ترک کنیم؛ پول نداشتم، به یکی از زندانیان سیاسی سابق که جلوی اوین به مادرش هنگام ملاقات برخورد کرده و در حقاش محبت کوچکی کرده بودم، مراجعه کردم، او کمکم کرد و …. کسانی مثل بهمن نادری پور و … که دستگیر و اعدام شدند، به خاطر مشکلات مالی نتوانستند کشور را ترک کنند. یادم هست وقتی به پاریس رسیدیم، ابراهیم یزدی خائن مدعی شد که مأموران ساواک برای کشتن خمینی به پاریس آمدهاند. در حالی که برنامه چیده بودند که ما را دستگیر کنند و ما به همین دلیل از کشور خارج شده بودیم. در واقع کمیته مشترک دیگه وجود نداشت.۵- ابوالحسن شایگان شاماسبی برادر ۱۵ سالهی این دو، که در خانههای تیمی چریکهای فدایی خلق زندگی میکرد، روز ۹ تیر ۱۳۵۵ دستگیر شد. بخشی از بازجوییهای او به همراه عکس پس از دستگیریاش در اسناد ساواک موجود است، اما اطلاعی از سرنوشت خود او که با نام مستعار «نصرتی» در اوین بود در دست نیست. به احتمال قریب به یقین توسط مأموران ساواک سربه نیست شده و هیچ ردی از او در دست نیست.۶- از نظر من نگاهداری دو کودک و محروم کردن آنها از «حق کودکی» و … در هر صورت محکوم و عملی ناپسند است که البته در منطق چریکی توجیه میشود. مقالهی آقای حیدر تبریزی با نام «آیا غزال این بار هم شعری سروده بود؟ » ما را با گوشهای از شرایط سخت و دشوار این دو کودک در خانههای تیمی آشنا میکند.http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=73711
۷- حمید اشرف ۲- محمد رضا یثربی ۳- سید محمد حسین حق نواز ۴- محمد مهدی فوقانی ۵-عسگر حسینی ابر دهی ۶-یوسف قانع خشک بیجاری ۷-طاهره خرم ۸-غلامرضا لایق مهربانی ۹-علی اکبر وزیری اسفرجانی ۱۰- فاطمه حسینی۱۱- غلامعلی خراط پور (بطور قطع در جای دیگری کشته شده است. ساواک حتی در سال ۱۳۵۶ به دنبال پیدا کردن وی بود. در گزارش ساواک به صراحت آمده است که ۱۰ نفر در این خانه کشته شدند.)
۸- مهدی سامع میگوید: «مرا صبح زود در سلول انفرادی ام در کمیته مشترک بیدار کردند، فکر می کنم ساعت حوالی ۴ صبح بود. شیفت نگهبانی عوض شده بود و نگهبان جدید تازه شروع کرده بود. مرا زیر هشت برده و چیزی به عنوان صبحانه بهم دادند. بعد؛ درحالی که سرپوشی (این سر پوش در واقع پیراهن زندان بود) بر سرم کشیده بودند مرا به درون ماشینی بردند که یک نفر قبلا در صندلی عقب آن نشسته بود و مثل من بلوزی برسرش انداخته بود. ماشین حرکت کرد و بعد از مدتی که با سرعت رفت با نزدیک شدن به منطقه ای که صدای رگبار مسلسل و تیر اندازی می آمد آهسته کرد و بعد هم در جایی متوقف شد. مدتی طولانی در انتظار، به صدای رگبارها گوش فرا دادیم، تا این که صدای تیراندازی به تدریج فرو کش کرده و وقتی ماشین شروع به حرکت مجدد کرد فقط صدای تک تیرهایی بگوش می رسید. بعد از مدتی دوباره ایستادیم. کسی آمد و درب ماشین را بازنموده، و هر دوی ما را پیاده کرده و به سمتی برد که بعدا فهمیدیم همان خانه محل درگیری است. از درب داغون شده ای ما را تو ی خانه ای بردندکه پله هایی داشت رو به بالا. از پله ها بالا رفتیم. در پای گرد پله های طبقه اول یک مامور ساواک تیر خورده و افتاده بود. ما تا طبقه بالارفته و پله ها را به سوی درب پشت بام ادامه داده و بعد از آن گذشته و قدم به پشت بام گذاشتیم. صدای عضدی را که در پشت بام بود، شنیدیم. او ما را بالای سر جسد بیجانی برد که به پشت دراز کشیده و صورتش به سمت آسمان بود، پوست صورت او احتمالا به خاطر خونریزی گرچه رنگ باخته اما براق شده و زیبایی مردانه خاصی را به چهرهاش داده بود، گویا مرگ هم نتوانسته بود بر نیروی پرتوان اشتیاق درونی او به زندگی فایق آید؛ چون چشمان او نیمه باز مانده بود. او کت و شلوار مرتبی برتن داشت، استخوان روی پیشانی اش به اندازه یک بیضی کوچک کنده شده و بیرون زده بود. من حدسم این بود که گلوله از پشت سر وارد شده و از پیشانی او بیرون آمده بود. من جای دیگرش زخمی ندیدم و خونی هم در صورتش نبود. عضدی خطاب به هردوی، ما بدون این که حتی اسمی از او ببرد پرسید «خودشه؟» و من و زهرا گفتیم آره. او بلا فاصله به سمت لبه پشت بام رفت و از بالا با فریاد به کسانی در پایین گفت” هردو تاییدش کردن، خودشه”. آری او حمید بود. بعد از این دوباره ما را به پایین بردند و در جلو درب و رودی منزل ۶-۷ جسد را به ما نشان دادند، البته بدون این که اصرار کنند بر شناسایی شان توسط ما. من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم ولی چیزی نگفتم. »
منبع:پژواک ایران
واااااای . مغزم داره سوت میکشه خدا . چ شخصیت عجیبی بوده حمید اشرف . فقط ایکاش گفته میشد منابع مالی سازمان مجاهدین از کجا تامین میشد؟ و اینکه شاه چ کمبودی برای جامعه در نظر گرفته بود ک منجر ب چنین اتفاقاتی بشه ! هزاران هزار نفر کشته ملیاردها دلار هزینه های مختلف نابود شد و در نهایت برپاییه حکومت اسلامی ک هیچ هیچ حرکتی تا ب امروز تو هیچ زمینه ای البته بجز فروش نفت نزده . کاش منم مثه حمید دست ب سلاح میبردم حداقل دق دلی خودمو خالی میکردم .
شاهرخ / 24 July 2018
ای کاش میشد از زندگی حمید اشرف فیلم ساخت. از قهرمان بودنش از قوی و باهوش بودنش
ریحان / 02 December 2019
در زندان قصر دیماه 1355 رسولی مسیول عملیاتی سازمان ساواک در حضور استاد دانشگاه سید حسین شیر خورشیدی که مثل من زندانی بود .گفت وی را منظور حمید اشرف را مثل پرنده در هوا زدم و سرش را ترکاندم. وی بار دیگر در زندان اوین تابستان 1356 به من و انوش لطفی دو باره همین مطلب را بصورت دیگری و اینکه هفت تیر مخصوص حمید اشرف را در اختیار دارد که هنگام قتل وی ضبط کرده است.رسولی بعد از انقلاب گویی به فرانسه و از انجا به اسراییل و امریکا مهاجرت کرده بود .رسولی قدی نه بلند حدود 170 سانت بدنی بسیار وررزیده وتنومند داشت.
محمد رضا رضایی / 03 July 2020
بالاخره اینا هم با رژیم سابق هم با اینا مشکل داشتن اینا کدوم وری هستن چی میخواستَن جدی میگم نه به شوخی……کسی میدونه بگه متشکرم
MCQUEEN / 05 August 2022