در موج دوم فمینیسم، در فاصله زمانی نسبتاً کوتاهی دو جریان، یکی لیبرال- اصلاح طلب و دیگری رادیکال- رهایی بخش شکل گرفتند که پایگاه های اجتماعی آنها در گروههایی با تجارب نسبتاً متفاوت اجتماعی و سیاسی بود. این دو جریان از اصول سازمان دهی کم و بیش متفاوت پیروی میکردند، مفهوم بندی نسبتاً متفاوتی از «مشکل زنان» داشتند و در نتیجه حوزه های مبارزاتی را به شکل متفاوتی تعریف میکردند و بعضاً ابزارهای متفاوتی برای نیل به اهداف خود بهره میبردند.
مهمترین هدف جریان لیبرال، جذب کامل اجتماعی و سیاسی زنان در نهاد و ساختارهای موجود بود. توجه این جناح بیشتر معطوف به عمل بود تا نظریه و به بیان فریدن، به دنبال «دگرگون ساختن جامعه از راه های عملی» بود. فمینیستهای لیبرال عمدتاً از نظریه پردازی اجتناب کردهاند و خود را بیش از هر چیز عمل گرا میدانند. در تفکر آنها تاکید بیشتر بر شباهت انسانهاست و تحت تأثیر ایدئولوژیهای مساوات طلبانه مدرن، بر شان و شخصیت انسانی تاکید میکنند. هدف این جریان این است که در همه موقعیتها، امکانات برابری پیش روی زنان و مردان باشد و از این طریق نقشهای انسانی منطقیتری ایجاد شود.
در مقابل رادیکال فمینیستها، راه حل مشکل زنان را در برابری با مردان نمیدید، بلکه به بیانی، خود مردان به عنوان یک گروه ستمگر و حتی گاهی تک تک آنها به عنوان موجوداتی واقعی، مشکل شناخته میشدند. فمینیستهای رادیکال بر خلاف فمینیستهای لیبرال در پی جذب زنان در سپهر عمومی و تکیه بر روشهای اقناعی و قانونی در این راه نبودند؛ بلکه میخواستند سامانی را که مردان ایجاد کرده و پدر سالاریای که در هر حوزه آن نفوذ کرده بود بر هم بزنند. از منظر رادیکالها، همه مردان از برتری جنس مذکر بهره اقتصادی، جنسی و روانی میبرند و در طول تاریخ همه مردان بر زنان ستم کردهاند. نظریه فمینیسم رادیکال با تکیه بر ابزار مفهومی «پدر سالاری» و «نظام جنس/ جنسیت» میتوانست برخی ویژگیهای جهان شمول زندگی اجتماعی در جوامع مختلف را توضیح دهد و فرودستی تاریخی زنان را تبیین کند.
بر خلاف فمینیستهای لیبرال که میخواهند زنان را در کنار مردان و برابر با آنان وارد سپهر عمومی کنند، فمینیستهای رادیکال، بر آنند که زنان نباید بکوشند به سپهر عمومی بپیوندند، چون در این صورت سلطه مردان را تحکیم میکنند. در عوض پروژه فمینیسم رادیکال این است که بر مرزهای میان سپهر عمومی و خصوصی، یعنی آن چه مردان تعریف کردهاند، فائق آید. به همین جهت رادیکالها بیشتر در حوزه نظریه پردازی وارد شدند.
بارزترین نمود نهادی مبارزات فمینیستی در حوزه نظریه پردازی در موج دوم را میتوان در شکل گیری «مطالعات زنان» دید که تا حدی ناشی از تأثیر جنبش سیاهان و تلاش آنان برای گنجاندن دروس «مطالعات سیاهان» در برنامه های درسی دانشگاهها بود. فمینیستها از اوایل دهه ۱۹۷۰ موفق شدند مطالعات زنان را به عنوان «شاخه آکادمیک جنبش آزادی بخش زنان» وارد برنامه درسی دانشگاهها و کالجهای سراسر آمریکا کنند. در این دوره، به رغم افول نسبی در فعالیتهای جنبش فمینیستی و نهادینه شدن بخش وسیعی از جنبش، نظریه پردازی، فعالیتهای آکادمیک و مبارزات گفتاری نقشی عمده و غالب در فمینیسم پیدا کردند. بی اغراق میتوان گفت که مهمترین، فعالترین و چشم گیرترین حوزه فعالیت فمینیستها در قلمرو علمی- نظری و دانشگاهی است.
مهمترین بعد در نظریه فمینیستی که گاه حتی در تعریف نظریه فمینیستی به عنوان شاخص اصلی آن مطرح میشود، نقد گفتارهای مربوط به جامعه، نهادها، رویهها و روابط اجتماعی است. شناخت در نظر فمینیستها مسئله ای «سیاسی» است، زیرا با قدرت در ارتباط است. فمینیستها بر آنند که این گفتارها از یک سو، روابط و نهادهای اجتماعی را در شکل موجودشان مقبولیت و مشروعیت میبخشند و از سوی دیگر، به وضعیت زنان در آن توجه ندارند و زنان کم و بیش در این گفتارها در حاشیه قرار میگیرند.
نظریه اجتماعی فمینیستی تحت تأثیر رویدادهای جامعه و روابط عینی اجتماعی است، تعهدی اجتماعی دارد و نوعی شناخت اجتماعی عمل گرایانه و معطوف به فعالیت عملی دگرگونی خواه محسوب میشود. در عین حال همان گونه که گیدنز در تعریف خود از نظریه اجتماعی میگوید، «نظریه اجتماعی متضمن تحلیل مسائلی است که به سمت فلسفه میلغزد، هرچند که در مرحله نخست جهشی فلسفی نیز محسوب نمیشود.» نظریه اجتماعی فمینیستی نیز در برخی مباحث مستقیماً وارد مباحث فلسفی میشود یا کم و بیش صبغه ای فلسفی مییابد.
فمینیسم و فلسفه
فلسفه نتیجه اندیشیدن درباره بنیاد چیزها و کارهاست؛ و چون اندیشیدن میتواند درباره موضوعات متفاوت باشد، فلسفه نیز شاخهها و تقسیمات گوناگون مییابد که شاخه های اصلی آن متافیزیک، منطق، معرفت شناسی، اخلاق و زیبایی شناسی هستند. از این میان سه شاخه متافیزیک، معرفت شناسی و اخلاق بیش از سایرین مورد توجه فمینیستها بوده است. متافیزیک به ماهیت و معنای غایی جهان میپردازد؛ معرفت شناسی سرشت شناخت و فرایند دانش را مورد بررسی قرار میدهد؛ و اخلاق که در معنای فلسفی آن پرسشهای بنیادی درباره خیر و شر، وظیفه، قانون اخلاقی، هنر اخلاقی و نیک بختی انسان است.
فمینیسم در فلسفه نیز مانند سایر حوزهها با نقد آغاز کرده است اما در پی آن نبوده است که تنها در حد انتقادی فمینیستی از فلسفه باشد، بلکه به دنبال آن بوده است تا جایگزینی برای کل فلسفه باشد و به عبارت دیگر، متافیزیک و فلسفه ای زنانه فراهم آورد و در مقامی قرار گرفته که «پایان فلسفه» را اعلام کند. هر چند که به گفته دریدا هرگونه سخن گفتن از پایان متافیزیک تنها بر حسب خود متافیزیک میسر میگردد و نمیتواند همچون امری بیرون از فلسفه نگریسته شود.
در موج دوم، فلسفه نیز در کنار سایر دانشها و هنرها در صورتهای سنتی و آکادمیک آن مورد توجه فمینیستها بود. چنین استدلال میشد که فلسفه را مردانی شکل دادهاند که تجارب، ارزشها، آرمانها و دیدگاههایشان نسبت به جهان به عنوان معیاری برای کل بشریت قلمداد شده است. فلاسفه اغلب دیدگاهی «مردمدارانه»، و «زن هراسانه» داشتهاند. این ویژگیهای مردمدارانه فلسفه، آن را محدود و جانبدارانه کرده است. فلسفه اساساً مبتنی بر پیش فرضهای ایدئولوژیکی است که از فرهنگ پدرسالارانه برمی خیزد و تجارب، روشها و نقطه نظرات زنان را نادیده میگیرد و مبهم و بی ارزش میسازد.
بخشی از فمینیسم رادیکال کاملاً ضد فلسفه و اساساً نظریه بود. سولاناس بر آن بود که: «ناتوانی مرد در ایجاد ارتباط با هر کس و هر چیز باعث میشود زندگی او بی معنا و پوچ باشد. (این بینش غایی مردانه است که زندگی پوچ بی معناست). بنا بر این مرد [برای فائق آمدن بر این ناتوانی] فلسفه را اختراع کرد…اکثر مردان به شکلی مشخص از سر جبن، ضعف ذاتی خود را به زنان فرا میافکنند و آن را ضعف زنانه مینامند و به این باور میرسند که خودشان واجد تواناییهای زنان هستند، اکثر فلاسفه (البته نه تا این حد جبونانه) با این واقعیت روبرو میشوند که آنچه مردان فاقد آن هستند در زنان وجود دارد، اما باز هم نمیتوانند با این واقعیت روبرو شوند که این فقدانها فقط در جنس مذکر است. پس وضعیت مردانه را وضعیت انسانی مینامند و مشکل هیچ بودگی خود را که باعث هراسشان میشود با عبارتی پرطمطراق «مشکل هویت» مینامند و تا جایی پیش میروند که «بحران فرد»، «جوهره وجود»، «تقدم وجود بر جوهر»، «شیوه های وجودی وجود» و غیره و غیره سخن میگویند.» بنابراین فلسفه از این منظر کاری اساساً مردانه و ناشی از «عدم کفایت ذاتی جنس مذکر» است. زنان رابطهشان را با وجود به شکلی شهودی درک میکنند و نیازی به فلسفه سازی ندارند.
اما برخی از فمینیستها (هم رادیکالها و هم لیبرالها) محتوای فلسفه موجود را «ستمگرانه» میدانند و بر آنند که باید زن هراسیها و مردمداریهای موجود در فلسفه را نشان داد. همه فلاسفه از سقراط، افلاطون وارسطو، گرفته تا ماکیاول، هگل، شوپنهاور، نیچه و… به دلیل نگرشهای ضد زن، فرودست تلقی کردن زنان، طرح صفات منفی (سطحی نگری، کوته بینی، سبکسری، فضل فروشی و…) حذف تجارب زنان از فلسفه و…مورد انتقاد قرار میگیرند.
برخی فمینیستها نیز میکوشند زنان و نقطه نظرات آنان را وارد گفتار فلسفی کنند. آنها یا قرائتهای جدید از فلسفه ارائه میکنند یا نکات جدیدی را وارد فلسفه میکنند که از آن جمله میتوان به برداشتهای نوین معرفت شناسی اشاره کرد. این نوع تلاشهای فکری اگرچه نقطه آغاز خود را در فمینیسم رادیکال موج دوم میداند اما در واقع به طور وسیع و عمیق در موج سوم فمینیسم مورد توجه خاص قرار گرفت. فلاسفه فمینیست به طور خاص بسیاری از پیش فرضهای بنیادی فلسفه پسا- دکارتی و به ویژه فلسفه علم مدرن را اساساً با آنچه «چشمانداز زنانه» یا «دیدگاه فمینیستی» نامیده شده به چالش کشیدند. بر اساس دیدگاه فمینیستهای رادیکال که در بحثهای فلسفه علم ذیل عنوان «نظریه دیدگاه فمینیستی» یا «فمینیسم چشمانداز گرا» مطرح میشود، حقیقت بی واسطه نفی میشود.
لوس ایریگاری معتقد است سوژه به ظاهر خنثی علم و یا زبان هر دو جنسیت مردانه دارند. نقد ایریگاری از این نهادهای روان کاوی، زبان و فرهنگ، نقد ریشهای است، چرا که حتی ژستهای ظاهراً برابری طلبانه آنها را سازشگرانه میداند، زیرا این نهادها ناگزیر این نکته را پیش فرض میگیرند که زنان در طرف کسری حساب قرار دارند و مردان از نظر اجتماعی یا جنسی از چیزهایی برخوردارند و زنان نیز سزاوارند آن را داشته باشند از قبیل اعتبار اجتماعی، زندگی عمومی، استقلال و هویت جداگانه. ایریگاری معتقد است جنسیت زنانه همیشه بر اساس شاخصه های مردانه مفهوم پردازی شده است و بر اساس آن همواره سهم زنان، فقدان یا نقصان اندام جنسی و رشک به اندام جنسی مردان است. اگر بنا بر نظر لاکان زبان بر محور نره میچرخد، پس تنها راه سخن گفتن و ارتباط برقرار کردن زنان تصاحب ابزار مردانه است. زن ناگزیر باید نره ای را که خود فاقد آن است داشته باشد تا کسری او برطرف شود و بتواند چون مرد سخن بگوید؛ و برای گونه شناخت از جنسیت خود با آن را با روایت مردانه آن مقایسه کنند.
بر خلاف ایریگاری که با سوء ظن بسیار به فلسفه مینگرد، زیرا به زعم او مذکر گرایانه، عقل مدارانه و مردسالارانه است، لودوف میگوید عقل و عقلانیت در ذات خود مردانه نیستند. همین واقعیت که شمار کثیری عقلانیت وجود دارد نادرستی مفهوم عقل مردانه را نشان میدهد. به اعتقاد او زنان همواره در سراسر تاریخ فلسفه وجود داشتهاند، اما از امتیازهای مردان برخوردار نبودهاند. اما تکرار این پرسش که چرا زنان اندکی در فلسفه وجود داشتهاند، به ضد آفرینندگی آنان تبدیل شده است. از سوی دیگر بی شک عملکرد فلسفه به گونه ای بوده است که فیلسوف حرفه ای بودن را برای زنان دشوار کرده است. در فلسفه نوعی جنس پرستی ریشه ای وجود دارد. اما لودوف برای مبارزه از پشتوانه های خود فلسفه را به کار میگیرد. به نظر او نه خود فلسفه به خودی خود، بلکه عملکرد تاریخی فلسفه است که باید نقد شود؛ چرا که این عملکرد به زیان ارتباط، بر انتزاع و تعمیم تاکید کرده، زنان را غیر خود پنداشته، جایگاه ارتباط کلامی را نامرئی باقی گذاشته و … که این جنبهها از عملکرد فلسفه، همه در بیگانه کردن فلسفه با زنان نقش داشتهاند. به اعتقاد لودوف این که مردان در طول تاریخ فلسفه را محدود کردهاند، به آن معنا نیست که فلسفه به خودی خود محدود است.
انتقاد فمینیسم بر فلسفه غرب، انتقادی بنیادی است و نظرش بر آن است که این فلسفه کژبنیاد آغاز شده است و مفروضات اساسی فلسفه غرب مردود شناخته میشود؛ در متافیزیک زنانه، تفاوت و تفاوت جنسیتی ماهیت مییابد. در حوزه اخلاق نیز، اصول عامی همچون عدالت که شکل پدرانه و مردانه دارد، تعیین کننده نخواهد بود، بلکه بر اموری چون غم خواری، مراقبت و مسئولیت، که درون مایه ای زنانه دارند تاکید خواهد شد؛ و در حوزه تفکر و معرفت شناسی، خصیصه های مردانه به صورت انحصاری در نظر گرفته نخواهد شد؛ بلکه خصیصه های زنانه نیز، بدون این که اهمیت کمتری داشته باشند، ملحوظ خواهد بود. به این ترتیب، امور جزئی و نه تنها امور عام و کلی، زمینه های خاص امور و نه تنها شکل انتزاعی آنها، عواطف و نه تنها عقل، هم دلی و نه تنها بررسی مستقل و عینی، وارد عرصه تفکر و معرفت شناسی خواهد شد.
فمینیستها دو راهبرد همزمان دارند: معرفتشناختی- متافیزیکی و سیاسی که این دو باید به موازات یکدیگر دنبال شوند. مباحث معرفتشناختی از ابعاد مختلفی برای فمینیستها اهمیت دارد. بسیاری از فلاسفه نظریه شناخت یا معرفتشناسی را هسته اصلی فلسفه میدانند. پرسش در این مورد که آیا اساساً انسان میتواند به شناخت برسد، چه چیزی را میتواند بشناسد، دعاوی شناخت تا چه حد قابل اتکا هستند، فرد و تجربه چه نقشی در شناخت دارند و… از ملاحظات اصلی فلاسفه بوده است.
- باقری، خسرو (1382)؛ مبانی فلسفی فمینیسم؛ تهران: دفتر برنامه ریزی اجتماعی و مطالعات فرهنگی
- لچت، جان (1377)؛ پنجاه متفکر بزرگ معاصر: از ساختارگرایی تا پسامدرنیته؛ ترجمه محسن حکیمی؛ تهران: خجسته
- مشیرزاده، حمیرا (1381)؛ از جنبش تا نظریه اجتماعی: تاریخ دو قرن فمینیسم؛ تهران: نشر پژوهش شیرازه
- نقیب زاده، عبدالحسین (1372)؛ درامدی به فلسفه؛ تهران: طهوری
منبع: انسان شناسی و فرهنگ
لینک مطلب در تریبون زمانه
Trackbacks