حالا رفته رفته نسلی پا به میانسالی میگذارد که هم ثمره و هم تجلی عظیمترین حرکت جمعی مردم ایران در تاریخ معاصر، یعنی انقلاب اسلامی است. نسلی که با این انقلاب پا به هستی گذاشت، با این انقلاب پرورش یافت و بالید و اکنون پا به پای این انقلاب به میانسالی میرسد.
نویسندهی این یادداشت، خود جزئی از این جمعیت بیشمار است که همین روزها پایان سیسالگیاش را جشن میگیرد و همراه با یک نسل، دهه چهارم زندگیاش را آغاز میکند؛ و این یادداشت، کوششی است برای بازخوانی سرگذشت نسلی که به نظر میرسد نگارنده و بسیاری از همسالان او باید در دل سرگذشت جمعی و نسلی آن در پی درک و دریافت نقاط عطف سرگذشت فردی خود باشند.
انقلاب اسلامی، مانند هر انقلاب کلاسیک دیگر، زلزلهای در ساختار سیاسی و اجتماعی جامعه ایران بود. آغازی بود بر پایان سروری و فرادستی قشری، خردهفرهنگی و نیز زایش فرادستی و برتری قشری دیگر، خردهفرهنگی دیگر که با پیمودن راه کوتاه اما سخت و هراسانگیز انقلاب، خود را به رأس هرم قدرت رساند و پیروزمندانه بر جای قشر شکست خورده نشست.
این زیر و زبر شدن ساختاری، تنها حکایت دست به دست شدن قدرت سیاسی نبود، به پرده اول نمایشی شباهت داشت که بنا بود در آن نظام فرهنگی و ارزشی جامعهی ایران زیر و زبر شود. انقلاب سال ۵۷، «انقلابی فرهنگی» بود. انقلابی «انسانساز» که مثل همهی انقلابهای تاریخ میخواست جهانی نو بسازد و برای رسیدن به این مقصود، باید در اولین قدم شخصیتهای دیگر، انسانهای دیگری میساخت؛ و ساخت. انسانهایی با نگرشها و ارزشهای متفاوت که پروردهی فرهنگ این انقلابِ تازه باشند. «ما» این انسانهای تازهایم؛ نسلی که این روزها، همراه انقلاب، قدم به میانسالی میگذارد.
ایرانیان انقلابی، پس از به دست گرفتن قدرت، دست به کار ساختن انسانهای جدید، انسانهایی با فرهنگ نو، انسانهایی در تراز انقلاب اسلامی شدند. میراث به جا مانده از حکومت قبل، این کار را برای آنان سادهتر میکرد: یک حکومت متمرکز و به ویژه یک نظام آموزشی و دستگاه تبلیغاتی متمرکز که در خدمت ترویج خواست و ارادهی قدرت بود. انقلابیون محتوای این دستگاه پرورشی را تغییر دادند و از آن برای ساختن انسانهایی با فرهنگ و نظام ارزشی تازه بهره بردند.
از جمله واژگان پربسامد آن سالها در سخنان مسئولان و نخبگان سیاسی، دالِ «آیندهسازان» بود. نشانهای از رویاهای انقلاب و انقلابیون. این رویا که نسل جدید، نسلی که در آزمایشگاه فرهنگی حکومت اسلامی تربیت میشود، نسلی که به خاطر تربیت جدیدش «درست» میاندیشد و «درست» عمل میکند، آینده را آنگونه که انقلابیون میخواستند و اراده میکردند، خواهد ساخت. پس برای رسیدن به این رویا، نظام آموزشی و تبلیغی کشور وقف پرورش این «آیندهسازان» شد. «ما» این آیندهسازانیم؛ نسلی که این روزها، همراه انقلاب، قدم به میانسالی میگذارد.
کارل مانهایم ـ که نسل اجتماعی را به عنوان یک نیروی سیاسی و اجتماعی به دانش جامعهشناسی معرفی کرده است ـ میگوید که یک نسل اجتماعی تنها متشکل از افرادی که همزمان در بازهی زمانی مشخصی به دنیا آمدهاند، در دورهی مشخصی زندگی میکنند و سپس میمیرند، نیست. ویژگی متمایز کنندهی نسل اجتماعی از نسل زیستشناختی و نیز جمعیت شناختی، در شکلگیری ذهنیت فرهنگی مشترک میان کسانی است که از نظر زمانی و مکانی حیات اجتماعی همسانی را تجربه میکنند.
نسلی که امروز پا به دههی چهارم زندگیاش میگذارد، در طول مهمترین دورهی شکلگیری شخصیت اعضایش، یعنی سالهای جامعهپذیری، سالهای کودکی و نوجوانی، مستقیمن در معرض پیامهای ارزشی یک دستگاه تبیلغاتی و پرورشی متمرکز بوده است. همهی اعضای این نسل ـ فارغ از جنس و طبقه اجتماعی و قوم و نژاد ـ در سالهای کودکی و نوجوانیشان، مخاطب برنامههای تلویزیون دولتی ایران و به ویژه برنامههای مخصوص گروه سنی کودک و نوجوان بودهاند. همه آنها ـ به ناگزیر ـ در مدرسه با نظام آموزشی و پرورشی همسانی پرورش یافتهاند. شکلگیری شخصیت آنان، تحت تأثیر یک قدرت بیرونی برتر، با شکل خاصی از مفصلبندی گفتمانی عجین شده است. مفصلبندیای که انقلابیون ایران از اسلام، از جامعه، از سیاست، از خوب و از بد، درست و نادرست ارائه دادهاند.
شاید مقایسهی میان فرم و محتوای برنامههای تلویزیونی ویژه کودکان، در دهه شصت و دهه نود، مقایسه پیامهای ارایه شده، ارزشهای منتقل شده، شخصیتهای خوب و بد در برنامههای نمایشی و مواردی از این دست، بتواند تا حدی تفاوتهای جامعهپذیری این دو نسل را به ما نشان دهد.
جامعهپذیری متولدین سالهای ابتدایی پس از انقلاب، در غیاب هر گونه راه جایگزین صورت میگرفت. در آن دوران، نه از صدها شبکهی ماهوارهای با برنامههای رنگارنگ و پیامهای گوناگون اثری بود، نه از شبکهی اینترنت و نه از تنوع مدارس دولتی و غیر دولتی و تفاوتهای آموزشی و پرورشی آنها در شهرهای بزرگ و کوچک، در مدارس پایین شهر و بالای شهر. از زمانهای حرف میزنیم که تنها یک راه وجود داشت، یک راه برای یافتن شخصیت اجتماعی، برای شناخت خوب و بد، درست و اشتباه.
این دستگاه متمرکز پرورشی و تبلیغی، این یگانه راه اجتماعی شدن، عاملی بود برای شکلگیری یک «نسل اجتماعی»، آنطور که مانهایم در نظر داشت. نسلی که با نظام ارزشی واحدی پرورش یافته بود و از این رو دنیا را در چارچوب این نظام ارزشی تفسیر میکرد و میفهمید. این فهم مشترک، که در طول حیات اجتماعی سی سالهی این نسل با تجربهی اجتماعی و سیاسی مشترک نیز عجین شد، عامل تمایز نسلی که امروز قدم به دههی چهارم زندگیاش میگذارد، با نسلهای پیشین و پسینش است.
پس از نسلی سخن میگوییم که یک پیکره اجتماعی واحد، یک واقعیت اجتماعی عینی و منحصر به فرد است. اعضای این نسل، چه دلدادهی نظام ارزشی یگانهای باشند که با آن پرورش یافتهاند، چه از آن کینه و نفرت به دل داشته باشند، نمیتوانند زندگی و سرگذشت فردی خود را از سرگذشت جمعی این نسل جدا کنند. هر آنچه تک تک اعضای این نسل تجربه میکند و میاندیشد، پنهان یا آشکار، ربطی به سرگذشت جمعی این نسل دارد.
دستگاه متمرکز تبلیغاتی و پرورشی حکومت، ارزشهایی را در این نسل درونی ساخت که هم سویههای انقلابی داشت و هم سویههای مذهبی. در این گفتمان، هم اخلاق و پاکی و راستگویی و پاکدستی فضیلت بود، هم عدالت و جمعگرایی و میهندوستی و ظلمستیزی. نسل جدید ـ این «آیندهسازان ایران اسلامی» ـ میبالیدند و به پیش میرفتند تا عدالت و اخلاق را محقق کنند و جامعهای عادلانه و اخلاقی برای نسلهای پس از خود بسازند. گویی در ذهن و خیال آنان فراخودی مشترک، ساخته شده از ارزشهای بالا شکل گرفته بود که به آنان فرمان میراند و به پیش میراندشان. در آینده پیش روی این نسل تا اکنون، آنان همواره دست به گریبان این ارزشها بودند؛ چه آنگاه که برای محقق کردنشان، چه آنگاه که برای واکنش نشان دادن به این ارزشها و نفیشان دست به کوشش زدهاند. اما، مثل همیشه، واقعیت اجتماعی چیزی متفاوت از آنچه آرمانپردازان و برنامهریزان میپنداشتند، از آب درآمد.
تاریخ بیش از آنکه ثمره اندیشه سیاستپردازان و «مهندسین فرهنگی» باشد، حاصل اتفاقات و تصادفهاست. در شکلگیری واقعیت اجتماعی پیش رو متغیرهای بیشمار دخیلاند. متغیرهایی که کنترل تأثیرات همه آنها امری ناممکن است. حتا دقیقترین برنامهریزیها نیز همیشه با پیامدهای پیشبینی نشدهای همراهاند که شناخت آنها پیش از وقوع، خارج از توان و قدرت انسانی است.
سرگذشت این نسل و رابطهاش با نسل پیش از خود نیز مصداقی از همین قاعدهی کلی است. آنکه میخواهد تاریخ را به تسخیر خود درآورد، خود مسخر تاریخ خواهد شد. واقعیت آن است که نه این نسل و نه آن انقلاب، پس از گذشت سی سال آنچیزی نشدند که قرار بود باشند.
«آیندهسازان» آماده بودند که در بستری «عادلانه» با حس و انگیزهای «جمعگرایانه» و « میهندوستانه»، «دست در دست هم، میهن خود را آباد کنند». نظام سیاسی جدید در ابتدا این بستر عادلانه را برای آنان فراهم آورد. توسعه نظام آموزشی به نحوی که هر فردی از هر جنس و طبقه و قومیتی بتواند با کسب علم و دانش یاریگر پیشرفت و آبادانی کشور باشد، از بارزترین دستاوردهای انقلاب اسلامی بود.
اعضای این نسل موج گستردهی تبلیغات را در آموزشگاهها و رادیو و تلویزیون دولتی برای تحریک و تشویق نوجوانان به ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه به یاد میآورند، تبلیغاتی که آنان را تشویق میکرد با کوشش خستگیناپذیر در جهت علماندوزی, برای خودشان، جامعهشان و نظام اسلامی آیندهای روشن بسازند، در چشماندازی که «تعلیم و تعلم» در آن «عبادت» بود.
بخشهای وسیعی از این نسل، امیدوارانه وارد رقابتی طاقتفرسا برای ورود به دانشگاه برای ساختن همان آینده روشنی شدند که به آنها وعده داده شده بود و سالهای جوانی خود را وقف رسیدن به آرزوهایی کردند که بیارتباط به همان نظام ارزشی مشترک نبود. اما نتایج این فرایند گسترش آموزش عالی و افزایش دانشجویان که نسل مورد نظر ما بازیگر اصلی و اساسی آن بود، نه با نیات پیشین حکومت انقلابی تطابق یافت، نه با انگیزهها و آمال نسلی که اکنون، بی امید و بی آرزو وارد دههی چهارم حیات اجتماعیاش میشود.
نسل آیندهساز با قرار گرفتن در محیط دانشگاه، به بازاندیشی در نظام ارزشی خود پرداخت، چیزی که برای حکومت انقلابیِ اکنون نهادمند شده، مطلوبیت نداشت؛ از سوی دیگر تلاش مستمر این نسل در ارتقای تحصیلی و دانشگاهی هم حاصلی جز ناکامی و ناامیدی برای اعضای آن نداشت. چرا که تغییر شرایط اجتماعی امکانهای تبدیل این سرمایههای فرهنگی به سرمایههای اقتصادی و اجتماعی را از میان برده بود.
وضعیت در خصوص دیگر عناصر نظام ارزشی درونی شده در نهاد این نسل، ظرف سالهای کودکی و نوجوانی، نیز بهتر و امیدوار کنندهتر نبود. نسل آیندهساز با حیرتی بزرگ مشغول تماشای بیعدالتی به جای عدالت، بی اخلاقی به جای اخلاقمندی، خاصگرایی به جای جمعگرایی، فساد به جای پاکی و پاکدستی، دروغ به جای راستی و درستی و … است.
نسل آیندهساز این همه را در کردارهای نسلی به تماشا نشسته است که عامل و سیاستگذار و برنامهریز تبلیغ این فضایل اجتماعی در سالهای جامعهپذیریاش بود. حاصل این تناقضها تنها ناکامی نسلی که با باور به فضیلتها پرورش یافته، نیست؛ پیامد مهمتر و گستردهتر آشفتهشدن فضای ارزشی کل جامعه با کمرنگ شدن عینی و روزمرهی آن ارزشهای انقلابی ـ مذهبی و جایگزین شدن آن با نوعی آنومی اجتماعی پیشرفته و گسترده است.
نسل آیندهساز، که با باور به آیندهساز بودن خود پرورش یافت، تنها در صورتی میتوانست نقش از پیش تعیین شده برای خود را ایفا کند که فرایند گردش نخبگان در جامعه به درستی تحقق مییافت. انسداد و نافرجام بودن همه مسیرهای ورود نسل جدید به جمع نخبگان ـ به ویژه نخبگان سیاسی ـ نیز جز ناکامی و یأس برای نسل آیندهساز به بار نیاورد.
در طول دو دهه گذشته، نسل آیندهساز کوششهای قابل توجهی برای استفاده از روزنههایی که امیدی به اثربخشی آنها میرفته، به کار بسته است. اما تلاشهای این نسل ـ در کنار سایر نیروهای اجتماعی ـ برای تأثیرگذاری بر انتخابات سیاسی مختلف ـ که تنها راه موثر در تغییر شرایط موجود تلقی میشود ـ در یک برداشت کلی قرین موفقیت نبوده و ناکامیای دیگر بر فهرست ناکامیهای این نسل افزوده است.
نسل انقلابیون دیروز و نخبگان سیاسی امروز جامعهی ایران، با مسدود کردن روند گردش نخبگان، اکنون خود را رویارو با نسلی میبینند که روزگاری بنا بود ادامه دهنده راه آنها و «آیندهساز ایران اسلامی» باشد. اکنون ـ در شرایطی که آیندهسازان دیروز، جوانی را پشت سر گذاشته و پا به میانسالی میگذارند ـ همه ابعاد واقعیت اجتماعی موجود در تضاد با همه عناصر آن نظام ارزشی است که در دوران جامعهپذیری به این نسل آموخته شده بود. نسل آیندهساز به این میاندیشد که اکنون اساساً آیندهای برای ساختن وجود ندارد.
ناامیدی، افسردگی و ناکامی در کنار بیکاری و فقدان چشماندازی روشن برای «آینده» آن هم در دهه چهارم زندگی، خلاصهای از ثمره سرگذشت سی ساله نسلی است که نویسندهی این یادداشت هم خود را جزیی از آن میداند. نسلی که طیف گستردهای از آن حتا چشمانداز مطمئنی برای تشکیل خانواده و زندگیای مستقل با حداقل امکانات مادی را نمیتواند برای خود تصور کند.
ما اکنون در آن «آینده» موعود زندگی میکنیم؛ در لحظهی حالی که به آینده تصویر شده در تبلیغات سی سال پیش بیشباهت است. اما همه ما، اعضای این نسل، باید برای فهم آنچه بر ما گذشت، این تجربه جمعی را دوباره و چندباره مرور کنیم. تجربهای که خود را تا اکنون، تا همین لحظهی حال به سرگذشتهای فردی ما تحمیل کرده است و تحمیل خواهد کرد.
با این همه اما شعلهی امید میتواند در سردترین و تاریکترین دورانها، جایی در قلب آدمها زنده نگاه داشته شود. شاید آن انرژی جمعی، آن نیروی عظیم اراده که در طول همه سالهای پشت سر گذاشته ما را به پیش میراند، نیرویی که درهای بسته، راههای مسدود مانع شکفتن و به بار نشستنش شد، در راهها و مسیرهای تازهای آزاد و شکوفا شود؛ و تاریخ به ما میگوید این شکوفایی ممکن است. نیروی اراده نسلی که با کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ شکسته شد، در دوران سیاه پس از کودتا در فضایی دیگر راه خود را یافت. مردان و زنان همان نسل را اکنون به عنوان رفیعترین قلههای شعر و ادبیات و هنر میشناسیم.
شاید امروز هم دوباره نیروی فروخورده نسلی، راه گشایش و آزادی خود را در راههایی تازه و پیشبینی نشده بیابد؛ یا شاید ـ لااقل ـ تجربه و تلاش نافرجام نسل آیندهساز، گشاینده راهها و درهای بسته برای نسلهای بعدی، نسلهای نادیده باشد. باید شاد و خشنود باشیم که پس از ما نسلهایی سرشار از شور و شوق زندگی در راهاند.
این یادداشت در روزهایی نوشته میشود که خبر ناگوار خودکشی یکی از مردان همین نسل هنوز تازه است. کسی که او هم تازه قدم به دهه چهارم زندگیاش گذاشته بود، دانشجوی دکتری در دانشگاه تهران بود اما ترجیح داد به دفتر رئیس دانشکدهاش برود و آنجا با زندگی خداحافظی کند. مرگ او و دهها تن مثل او پیامی برای ما سی سالههاست. پیامی که شاید مرور دوباره روایت این یادداشت میتوانست کمی آشکارترش کند. بی آنکه آن شادروان ناکام را بشناسم، این یادداشت را به او و همه آنها که زیر بار رنجی که میبریم بیطاقت شدهاند، تقدیم میکنم.
لینک مطلب در تریبون زمانه