یادداشت مترجم

این نوشته‌ی اخیر محمد الکرد، نویسنده و فعال فلسطینی ۲۵ ساله اهل بیت‌المقدس اشغالی است. این‌که حرف‌های او چه معنایی برای ما در وضعیت ایران دارد سوالی است که پاسخ به آن بدون دردسر ممکن نیست. نام غزه هر چند سال یک بار، دست‌کم سه سال پیش از سال ۸۸، تکرار شده است. قبضه‌ی گفتار رسمی بر این نام و «آرمان فلسطین»، وقتی کنار کشتار خیابانی این‌سال‌ها، زندان‌ها، محاکمه‌های بی‌اصل‌وقاعده می‌نشیند، وضعیت فلسطینی و اشغال‌گری اسرائیلی، حتی «شهید» را به کلمات کهن، مشکوک، و بی‌ربط به مقاومت ما بدل کرده است. اما اگر فریب اصلی دقیقاً همین باشد چه؟ همین قطع رابطه با نیروهای معاصر که درگیر نبردهایی مشکوک و مشابه و این بار ورای سرزمین‌های اشغالی اند؟ اگر ستیزها دورز بزنند و برگردند به وضعیت مشخص ما چه؟
نوشته‌ی الکرد چیز زیادی درباره‌ی نوع ستم یا مکانیسم‌های پیچیده‌ و به‌روزشده‌ی های‌تکِ خود اشغال، ایست‌های بازرسی، دوربین‌های سر هر خیابان، کارزار وسیع اطلاع‌رسانیِ غلط نمی‌گوید. غیر از زندانی‌شدن دوستش، عمر، تمرکزش بر خفقانی است که از تاریخ ۷ اکتبر ۲۰۲۳ به بعد (حمله‌ی فلسطینی‌ها/حماس به پادگان‌ها و شهرهای لب حصار غزه) در خود غرب حاکم شده است. جنبش ضد‌نسل‌کشی در غزه که امروز به‌راه افتاده دارد غزه را به دورترین شهرهای مواجه با سیستم‌های سرکوب مشابه پیوند می زند، درواقع با این واقعیت که نسل‌کشی در غزه استوار بر یک نظم جهانی مسلط است که ایران در آن نقش هنوز ناروشنی دارد، ومقاومت در ایران هم. در واکنش به همین دوران روشن/تاریک، این گرگ‌ومیش جدید است که الکرد شمه‌ای از تکه‌پارگیِ زندگی تحت اشغال و ورای اشغل فلسطین به‌دست می‌دهد. قطعه‌قطعه‌کردن ارتباطات بین افراد در بیت‌المقدس (اورشلیم) و الخلیل (حبرون) و رام‌الله، که تکنیکی قدیمی است، و بعد نیویورک و لندن و برلین که بخشی از نسل دوم و سوم فلسطینی‌های پناهجو در آن‌جا ساکن اند. رابطه‌ی این وضعیت با مبارزه‌ی زن، زندگی، آزادی چیست؟‌ معمایی است که تا جوابش را پیدا کنیم ناگهان سهل و ساده می‌شود؟‌ یا سوالی انحرافی است، یا رازی که فقط دهه‌ها بعد گشوده خواهد شد؟‌ شاید نه فراخوانش به مقاومت و شکستن سکوت،‌ بلکه تلاش‌ش برای بیان صریح یأس معاصر است که به درد ما بخورد، ما در یکی دیگر از سیارات جداافتاده‌ی منظومه‌ی امروز.

دیدگاه

توی فرودگاه دستگیرش کردند، و همین، به گفته‌ی دوستم، «خِیر» ماجرا بود. می‌دانست می‌آیند سراغش، اما وحشت داشت که بریزند از توی رخت‌خوابش برش دارند، که خیلی شوک‌آورتر از دستگیری طی سوال‌جواب روتین، هرچند تحقیر‌آمیزی، می‌بود که آدم انتظارش را بعد از فرودآمدن در تل‌آویو دارد.

عُمر چهار ماه بعد را پشت میله‌ها خواهد گذراند، تحت بازداشتِ اداری. فنی‌اش را اگر بخواهم بگویم، باید بنویسم «حد‌اقل چهار ماه» چون دستور حبس به‌طور نامحدودی قابل‌تجدید است، اما تاب فکرکردن به این امکان نفس‌گیر را ندارم، چه رسد به این فکر که چه‌ها با او بکنند، یا دارند می‌کنند.

«هیچ کاری از ما ساخته نیست»، حرف دوستان دیگرم بود وقتی پیشنهاد دادم برای آزادی‌اش کارزار راه بیندازیم. وقتی کسی بازداشت اداری می‌شود ـــ بدون اتهام یا محاکمه گروگانش می‌گیرند ـــ‌ هیچ میزان فشار عمومی نمی‌تواند روی فرمانده‌ی ارتش اثر بگذارد که تصمیمش را فسخ کند. «نه حتی لاهه».

در ضمن، از منظره‌ی پوستر و تظاهرات و پست‌های رسانه‌های اجتماعی‌ که مختص به او باشد اعلام انزجار می‌کرد، چون از فردی‌بودنِ اجتناب‌ناپذیرِ چنین کارزارهایی بیزار است. گرچه، از جهت شرایط و صلاحیت لازم برای اغواکردنِ یک مخاطب غربی، همه چیز داشت: «قصه‌ی منحصربه‌فرد»، «رزومه‌ی برجسته»، «شخصیت قدیس‌گونه».

اما صدها نفر در سردابه‌های صهیونیستی با همین سرنوشت ناشناخته‌ مواجه اند. ده‌ها هزار نفری که زندگی‌هایشان ــ نه فقط آزادی‌شان ـــ متلاشی شد، پودر شد ظرف چند ماه اخیر. بیشترشان بی‌نام، بیشترشان بی‌صدا و بی آوازی برایشان. داستان‌های یگانه، بخصوص وقتی بی‌پروا روایت شود، معمولاً فرد را از گروه جدا می‌کند، اولی را مقدس و دومی را دیوصفت جلوه می‌دهد. داستان‌های یگانه گرایش دارند قساوت‌های به‌دست‌انسان را بیرون از سیاست جای دهند و به‌عنوان فجایع طبیعیِ توضیح‌ناپذیر بازآفرینی کنند.

عمر زندانی شد دقیقاً چون دست رد به سینه‌ی این جور یگانه‌بودن زد.

ازآنجاکه اتهاماتش، به حکم دستورالعمل‌های زندان، اعلام نمی‌شود، به‌گمان می‌توانم بگویم حضور قاطع‌اش در خیابان‌ها، طی تظاهرات‌ها و حمایت از زندانی‌ها، بود که او را در دیدرس دشمن قرار داد.

وقتی رام‌الله خوابید ـــ یا بهش مواد خوراندند، یا بی‌حس‌اش کردند تا حد فلج سیاسی ـــ او جزو چندصد نفری بود که در آن شهر خفته بیدار بود، شعار می‌داد، فریاد می‌کشید، و سیگنال مستأصل آتش و دود می‌فرستاد، به غزه می‌گفت، «تنها نیستی». جغرافیای مثله‌شده‌ی سرزمین ما نتوانست او را (و آنانی که با او بودند، آنانی که او با آنها بود) از باقی مردمان جدا کند، چشمانش مراقب غزه بود، و جز برای انداختن نگاهی به روی‌گردانان توقف نمی‌کرد.

اگر بود حتماً حاضر نمی‌شود حواسش پرت شود از کسانی که دارند با خوراک دام زنده می‌مانند یا اندام عزیزان‌شان را به بدن‌های دزدیده‌شده‌‌شان بخیه می‌زنند؛ دستگیری او صرفاً دردنشان یک مرض بسیار تهدیدآمیزتر است. در این هم خیری بود. باور به این سبب می‌شود هضم این وضوحِ اخلاقی و سیاسی در شکم آدم راحت‌تر باشد تا تن‌دادن به بی‌قدرتی خود یا، بدتر، بی‌جرأتیِ نکبت‌بار خود.  

◾️

سال‌ها پیش در خیابان‌های رام‌الله، زمانی که شهر گوش‌به‌زنگ و در تقلا بود، جوک بدجوری گفتم. نزار بنات، یک دگراندیش و رهبری سیاسی، به‌دست نیرو‌های ویژه‌ی دولت خودگردان فلسطینی کشته شده بود (مجوز اسرائیلی داشتند که از «ناحیه‌ی A» در رام‌الله به «ناحیه‌ی C» در حبرون، محل سکونت بنات، بروند تا او را به قتل برسانند) و هزاران نفر تظاهرات کردند.

شعار می‌دادیم، «صداتون رو بلند، بلند، بلند کنید، کسی که شعار می‌ده نمی‌میره!» به دوستم گفتم، «آیرونی و طنز ماجرا اینه که او مُرد چون شعار داد». آخر من نمی‌دانم با سبعیت چه کار کنم جز این‌که بهش بخندم. دوستم خیلی خوشش نیامد.

با سرزنش گفت، نزار مرد چون تنها بود.

(یک جور اشاره‌ی مبتذل به این بیت امل دنقُل: «از چوبه‌های صبح آویزان می‌شوم / و پیشانی‌ام را مرگ پایین می‌آورد / چون زنده که بودم پایین نمی‌آوردمش». دنقل انگار باور داشت که جلاد فقط از سر کسانی می‌گذرد که کله‌شان را توی خاک فرو کنند.)

دوستم گفت: «نمی‌تونن همه‌ی ما رو بکشن» و این‌طوراستدلال کرد که اگر همه ـــ وکلا، پزشکان، خواربارفروشان، کسبه، استادان، سرپرستان، فروشندگان ماشین، ساقی‌های مواد ـــ شعار می‌دادند، هیچی نمی‌تواند ما را بکشد، نه گازاشک‌آور ساخت آمریکا که نیروهای امنیتی دولت خودگردان سمت‌مان پرت می‌کنند، نه گلوله‌ی آن‌ هم آمریکایی که سربازانی با ستاره‌ی داوود روی اونیفرم‌ به ما شلیک می‌کنند.

این که این حرف راست باشد یا نه ـــ این که «مردم متحد شکست نخواهند خورد» ـــ هنوز مانده ببینیم. آنچه راست است، آن‌هم به‌نحوی تکان‌دهنده، بی‌تردید، این است که معضل ما پیروزی یا شکست نیست، بیشتر به این واقعیت ساده مربوط است که بهانه‌ای نداریم در سکوت‌های امن‌مان پنهان شویم در حالی که خواهران و برادران‌مان را سلاخی می‌کنند.

چه تلخ، چه شرم‌آور است جان‌به‌دربردنی که در انزوا به دست آید؟

◾️

Ad placeholder

آیا ما واقعاً همه فلسطینی ایم وقتی هزاران و میلیون‌ها تن شعار می‌دهیم در خیابان‌های نیویورک و لندن؟

این پرسش را بی‌وقفه و وسواس‌گونه از خود می‌پرسیده ام. دو سال پیش اگر بود می‌گفتم، حتی رسا اعلام می‌کردم، که سیمان موانع ارتش اسرائیل چیزی جز سیمان نیست و تنها وزنی که دارد نمادین است. مرزهای استعماری‌شان، هر قدر هم تلاش کنند، پیوندهای اجتماعی و ملی‌‌ متصل‌کننده‌ی شهرهای جداافتاده‌مان را از هم نمی‌گسلد و نمی‌تواند بگسلد. اوراق گوناگون‌مان ـــ مدارک سفر، گذرنامه، مجوز عبور، یا فقدان‌شان ـــ صرفاً‌ کلماتی اند روی کاغذ، عاجز از تقسیم‌کردن ما.

قبلاً می‌گفتم، کسانی که در حصار محاصره یا حبس اند، هنوز می‌توانند در ذهن خود رهایی‌یافته باشند، کسانی که پشت میله‌ها یا سیم‌های خاردار پخش و پلا اند هنوز می‌توانند در قلوب خود متحد باشند.

با این حال، من در خیابان‌های نیویورک و لندن ام، سرگرم اعتراض ـــ سرکوب هست اما نه گاز اشک‌آور ـــ و عمر توی سلول یکی از زندان‌های اشغال‌گران است (که در آن دست‌کم ۳۵ زندانی سیاسی فلسطینی از ۷ اکتبر تا به حال شهید شده اند). در غزه، مردان گرم‌کن‌پوش توی سینه و سر گلوله خورده اند، در لحظه‌ی شهامت آخرین کنش‌شان، حالا چه شتابان به طرف یک مرکاوای زره‌پوش یا به‌سوی جای نسبتاً امن.

در اردوگاه پناهجویان شتیلای بیروت، پدربزرگی زندگی می‌کند و می‌میرد در قبضه‌ی خیال خانه‌ی قدیمی‌اش کنار دریا، تصویری چنان زنده که تقریباً بوی‌اش را می‌شنود. در بیت‌المقدس، نگران خانه‌ی خانواده‌ام هستم، نگران برادرم که هر روز سرکار می‌رود، و پلیسی که به‌آسانی تحریک می‌شود.  

شهرهای دیگر هم ممکن است سیاراتی دیگر باشند، هر کدام با یک علت اصلیِ مرگ مختص خود: یک جا تک‌تیراندازان، یک جا هواپیماهای جنگنده، انفجار، تبعید، حذف، نسل‌کشی، کودک‌کشی، تحقیر، سردرد، بروکراسی، حبس، خشونت بینا‌جماعتی، دزدی، تشنگی، قحطی، فقر، جداسازی، حس شکست، حق‌السکوت، هر چه بگویی.

تکه‌پارگی صرفاً نمادین نیست، ما را همزمان به میلیون‌ها آدم در میلیون‌ها وضعیت بدل کرده است. یک قسمت از جامعه‌، حالا هرچه ازش باقی مانده، بهایی گزاف‌تر، خونین‌تر از باقی‌مان در سال‌های اخیر پرداخته است ـــ نکته‌ای جزئی که نمی‌توان سرسری از آن گذشت.

روزی روزگاری، به‌سادگی می‌توانستم خودم را از طبقاتی جدا کنم که از آنها بیزار بودم و به آنها رشک می‌بردم (نخبگان، بورژواها، و کسانی که فلسطین برایشان استعاره‌ای زیباشناختی است)، اما طبقه‌ی جدیدی در دوزخ باریک نوار غزه سربرآورده است: گرسنگی‌داده‌شدگان و دائماً، بی‌امان، بی‌رحمانه سلب‌مالکیت‌شدگان، و ناممکن است آدم چیزی بیش از یک ناظر ناتوان باشد، ناممکن است تعلق‌داشتن به‌ آن طبقه، بدون جای کبودی، بدون قربانی‌دادن.

وسوسه‌انگیز است، تقریباً آرامش‌بخش است ـــ مشخصاً وقتی به غذای سفره‌ام و سقف بالای سرم نگاه می‌کنم ـــ درافتادن به حس گناه، اما این احساس نامولدی است، انقلاب به راه نمی‌اندازد. گناهْ خود را مثل یک خوردگیِ زق‌‌زق‌کن تحمیل می‌کند، خوب از حضورش آگاه هستی، اما باز هم شیرینی می‌ریزی توی دهانت، تا این‌که دندان‌هایت بپوسند، تا این‌که خودت را از بین ببری. 

این روزها من در قبضه‌ی یک خودداریِ ظریف‌تر، هرچند مهلک‌ترم، یک ادراکِ ناخواسته: غزه حق دارد ما را وابنهد، هرگز ما را نبخشد، توی صورت‌مان تف کند. با چندین جنگ مواجه بوده است؟ چه تعداد شهید داده است؟‌ چه تعداد جسد ازش دزدیده شده، از آغوش پدران‌شان کنده شده؟‌ و چه تعداد از ما به لکنت زبان می‌افتیم وقتی ازمان درباره‌ی مقاومت می‌پرسند، یا حق مقاومت‌مان را کاملاً کنار می‌گذاریم، نیازمان به مقاومت را؟‌ چه تعداد از ما پیشرفت شغلی‌مان را به خویشان‌مان ترجیح می‌دهیم؟‌ چه تعداد از ما می‌توانست کاری کرده باشد، هر چه، ولی نکرد؟

◾️

از ۷ اکتبر به این سو، بسیاری از چهره‌های عمومی، بسیاری‌شان فلسطینی، بخصوص در غرب، دست به تجدید نظر زده اند در ـــ حتی انکارش کرده اند ـــ آن حس کاتارسیس یا پالایشی که تماشای تصاویر «بولدوزرهای فلسطینی» که حصار اسراییلی دورتادور غزه را خراب کردند بهشان داد. بسیاری ابراز پشیمانی کرده اند از تشویق پاراگلایدرهایی که از اردوگاه حبس‌شان گریختند. (اصطلاح «بولدوزرهای فلسطینی» را در گیومه می‌گذارم چون اصطلاحی باورنکردنی است.)

یک هنرمند نوشت: «[هنوز] روشن نشده بود که صدها نفر عامدانه تیر خورده یا ربوده شده بودند.» سخت است باور این‌که کسی فکر نکرده تصاویر تماشایی ۷ اکتبر (تسخیر تانک‌های نظامی و بعد رقصیدن روی‌شان) بدون خون‌ٰیزی رخ داده باشد. آدم کم‌کم از خودش می‌پرسد نکند آن معذرت‌خواهی‌ها حرکات کاسبکارانه‌ی حساب‌شده بوده باشند.

جهان غربی، با آن نهادهای فرهنگی و آکادمیک برجسته‌اش، قیام غزه علیه محاصره‌اش را رد کرد، و درخواست کرد که اهل فکر ما هم به‌همین ترتیب عمل کنند. به ما فرمان داده شد وضع موجود را (وضع موجودی که بسیاری از ما زندگی حرفه‌ای‌مان را صرف نقد گفتاری آن کرده ایم) سرپا نگه داریم به این منظور که مواضع‌مان را حفظ کنیم، دست‌رسی‌مان را، آوازه‌ و آبرویمان به‌عنوان «آدم‌خوب‌ها» را.

این رجز که ما همه فلسطینی‌ هستیم باید استعاره را وانهد و خود را به‌صورت مادی عیان سازد. یعنی، همه‌ی ما ـــ فلسطینی و جز آن ـــ باید وضعیت فلسطینی را تجسم دهد، وضعیت مقاومت و نه‌گفتن، درون زندگی‌هایی که پیش می‌گیریم و همراهانی که کنارمان داریم.

تن‌دادن به منطق استعماری‌ای که خشونتِ ستمدید‌گان را تقبیح می‌کند و چشم بر خشونت ستمگران می‌بندد بدل شد به بهای ورودی. برخی بدون درنگ پرداختند، دیگران با زحمت و تقلا.

 یا هم این‌که: این پدیده خیلی معصومانه‌تر از شغل‌گراییِ مکارانه است؛ شاید ما خیلی ساده ترسیده ایم. ترس همه‌جا دور و بر ماست. اتاق‌های خبر و پردیس‌ها را آلوده کرده، آپارتمان‌ها و پرستشگاه‌های‌مان را اشغال کرده. اعلامیه‌های تندرآسا را به زمزمه‌های بی‌نام‌ونشان بدل کرده. آن عده‌ای از ما که کنار «فرزندان ظلمت» می‌ایستیم طرف حق‌السکوت قرار می‌گیریم و وارد لیست سیاه می‌شویم. «یا با مایی یا با تروریست‌ها» حرفی‌است که رئیسان و رهبران جهان به کسانی می‌گویند که گوش‌شان می‌دهند، بدین ترتیب ترس در دل‌هاشان می‌کارند.

آیا این اضطراب‌ها معادل یک مرض روان‌شناختی واقعی اند، یا پیامد یک سیاست‌گذاری ترس‌القا‌کنِ موفق که مقصود از آن سرجای‌خود‌نشاندن توده‌هاست؟‌ مگر حالا این ترس چیست در قیاس با ترس مردن از گرسنگی، له‌شدن زیر تانک نظامی، خفه‌شدن زیر آوار، یا تنها بازمانده‌ی خانواده‌ات بودن، یا دل‌شکستگی برای هزارمین بار؟

این ترس چیست اگر که تئاتر نیست؟

من هم می‌ترسم. وقتی خبر عُمر را شنیدم، خیلی‌ها به من گفتند نباید برگردم خانه وگرنه من هم دستبند می‌خورم. اما از خانه‌ی شیشه‌ای‌ام، با اطمینان می‌توانم بگویم جایی برای ترس یا سکوت نیست. نه حالا که دیده ایم گربه‌های ولگرد مردم‌مان را می‌خورند، نه حالا که دیده‌ایم صهیونیسم گوشت‌شان را می‌سوزاند ـــ گوشت مردم ما ـــ بارها و بارها، با مصونیتی فسخ‌ناپذیر و متکبر.

انگار جهان دارد جوکی بدجور برای‌مان تعریف می‌کند: اگر مقاومت کنی، می‌کشیم‌ات و اگر مخفی شوی، می‌کشیمت، و اگر تن بدهی، و سرزمین‌ات را می‌بلعیم و اقیانوس‌هایت را هورت می‌کشیم و با گرسنگی و تشنگی می‌کشیم‌ات.

کشتارها پخش تلویزیونی خواهند شد، در روز روشن. قاضی‌های ما وجهه‌ایی قانونی به آن خواهند داد. سیاستمداران‌مان، بی‌خاصیت، بی‌کفایت، یا همدست، تأمین‌مالی‌شان خواهند کرد، سپس ادای همدردی درخواهند آورد، اگر که اصلاً. دانشگاهی‌هایمان عاطل می‌ایستند ـــ البته تا زمانی که گرد و خاک بنشیند، بعد کتاب‌هایی خواهند نوشت درباره‌ی این که چه باید می‌بود و نبود. نهادهای گندیده‌شان ما را بعد از مرگ‌ها بزرگ خواهند داشت.

و لاشخورها، حتی از بین خودمان، در موزه‌ها گشت خواهند زد و آنچه را زمانی محکوم کردند، آنچه را جرأت نکردند از آن دفاع کنند ـــ مقاومت‌مان را ـــ شکوهمند و رُمانتیک خواهند کرد، رازورانه‌ خواهند کرد، غیرسیاسی، تجاری. لاشخورها تندیس‌هایی از گوشت ما خواهند ساخت.

◾️

Ad placeholder

حالا اینجاییم در ساعت آخر، اگر که چنین ساعتی هرگز بوده باشد. کارمان سخت است، یا تعریفش سخت است. من هم از روی منبر موعظه نمی‌کنم، بلکه حرف می زنم در حالی که دارم زیر وزن استیصال خودم خفه می‌شوم، مأیوسانه تلاش می‌کنم چیزی را بفهمم که باید.

این عبارت را می‌شنوم که باید به شهیدان‌مان احترام بگذاریم، اما احترام حقیقی به آنها یعنی چه؟ شهادت‌دادن، حال هر معنایی داشته باشد، کافی نیست، دست‌کم به‌خودی خود. این هم کافی نیست که با لالایی‌های گفتاری و شعارهای تهی و شبه‌رادیکال به آنها احترام بگذاریم.

این رجز که ما همه فلسطینی‌ هستیم باید استعاره را وانهد و خود را به‌صورت مادی عیان سازد. یعنی، همه‌ی ما ـــ فلسطینی و جز آن ـــ باید وضعیت فلسطینی را تجسم دهد، وضعیت مقاومت و نه‌گفتن، درون زندگی‌هایی که پیش می‌گیریم و همراهانی که کنارمان داریم. یعنی همدستی در این خون‌ریزی و مانایی‌مان را رد کنیم زمانی که با این همه خون مواجه ایم. زیرا غزه در این قربانی‌دادن نمی‌تواند تک و تنها سرپا بماند. 

اما کار دشوار است. آیا می‌توانیم صهیونیسم را شکست دهیم و به سیطره‌ی هیولاگونه‌اش پایان ببخشیم؟‌ تعریف آن حتی دشوارتر است: تکه‌پارگی یعنی در وضعیت‌های محلی مختلف، چیزهای مختلفی از ما خواسته می‌شود. ما با چالش‌ها و شرایط ناهمسازی مواجه ایم. آیا می‌توانیم اثرات تکه‌پارگی را معکوس کنیم؟‌ مبارزه‌ی جمعی در یک جهان بیش‌سرمایه‌دارانه، بیش‌نظارت‌شده، محال می‌نماید. منطق فکرنشده به ما می‌گوید انضباط سیاسی سلاحی نامؤثر است. و فداکاری‌های شخصی (ترک یک شغل، آتش‌زدن خود، و هزار چیز در حد فاصل آن دو) ممکن است عبث به‌نظر رسد، چون کننده را له می‌کند در حالی که کمترین فشاری به وضع موجود نمی‌آورد.

اما، این به وضع موجود آنها ربطی ندارد، به مال ما ربط دارد. مسأله رابطه‌ی ما با خودمان، با جامعه‌های‌مان است. معدود لحظات تأمل پیش از به‌خواب‌رفتن، مواجهه‌ی کوتاه با آینه در صبح، وقتی از خودمان می‌پرسیم:‌ چه بهانه‌هایی داریم که ما را از مشارکت در تاریخ معاف می‌کند؟

حال این ما ایم، در سیاره‌های متفاوت، در واقعیت‌های متفاوت. بیانیه‌های شامل «باید» و «ضروری است» با خطر بی‌اعتباری و کوته‌بینی مواجه اند. با این حال، نمی‌توانم جلوی این فکر را بگیرم که این لحظه‌ی پیامدساز ما را فرا می‌خواند سقفِ آنچه را مجاز است بالا ببریم، می‌خواهد تعهدمان به حقیقت را تجدید کنیم، حقیقت را تف کنیم، بی‌هیچ سازشی، بی‌هیچ پروایی (و هوشمندانه)، مهم نیست در کدام اتاق کنفرانس هستیم یا توی صورت چه کسی. زیرا غزه نمی‌تواند تک و تنها با امپراطوری بجنگد. یا، بنا به مثل تلخ پدربزرگم که موقع اخبار  شب زیرلب می‌گفت، «از فرعون پرسیدند، چه کسی تو را فرعون کرد؟، جواب داد، کسی جلویم را نگرفت.»

برای خواندن آخرین رویدادهای مهم جنگ اسرائیل علیه فلسطین و تحلیل‌ها و نظرها درباره‌ی آن، به صفحه‌ی ویژه‌ی زمانه رجوع کنید: جنگ اسرائیل ــ غزه: گذشته، حال، آینده