مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
من نویسندهی قهرمانها نیستم بلکه نویسندهی اشخاص شکست خوردهی جامعه هستم.
(قاضی ربیحاوی در مصاحبه با اسفندیار کوشه سایت زمانه اسفند ۱۴۰۱ »
«در خیمههای ملافهای. آدمهایی جنبیند و سر بیرون آورند.»
«قاضی ربیحاوی»
«کلا کلا للتهجیر» / «الشعب یرید اسقاط النظام»
[از شعارهای انتفاضه تموز]
ماشین جنگ ابداع کوچگران است (تا آنجا که بیرونی دستگاه دولت و متمایز از نهاد نظامی است.) بدینسان، ماشین جنگ کوچگر سه وجه دارد، وجه فضایی-جغرافیایی، وجه حسابی یا جبری، و وجه عاطفی.
دلوز وگتاری.
در ادبیات زبان و روایتهایی ساخته میشود، بیآن که به سمبلها، نشانهها و سوژههای کلان نزدیک شوند. روایتی تو در تو، زیرزمینی و لایه لایه را میشکافند و سیاست متن خود از درون خرد میلهای «درحال» شدن میآفرینند. روایت را همچون شورشی علیه بازیهای درون متنی و سیاست متن خصوصی شده به وجود میآورند، این شورش از زیرزمینی شدن متن و واکاوی سلاح درون متنی است؛ که از آن میتوان به عنوان نوعی از تاسیس و رفت و آمد بین دو سطح متن و فرامتن نام برد.این است که آنچه میتوان نامش را به عنوان سلاح و برسازندگی ادبیات درونمادگار با زندگی گذاشت.
این متن خواهان آن است که توان تاسیسی داستانهای قاضی ربیحاوی را به تحلیل بگذارد و پیوند آن را با سیاست ادبیات مشخص کند، در آخر به معاصر بودن آن و سرهمکردنش با یکی از رخدادهای سیاسی دهه اخیر بپردازد. تمامی آنچه محیط و فرد، نخل و دریا، زیستهای کارگری و توان به کار گرفته شدهی سوژههای ربیحاوی در اختیار ما میگذارد را مشخص و نام گذاری کند و از آن اساسا به عنوان یک «ماشین جنگ» درونماندگر علیه ماشین جنگ دولت و اندامهای ماشینی قدرت برساخته نام ببرد.
این که راویان تا کجا از طریق زیست خویش سیاست خود را مشخص و بیان میکنند، این که چطور از نظام نشانگان به سوی سیاست بیان در میآیند و از طریق همین بیان، جنگ را به عنوان بیرونیت تشکیل میدهد و از اینجا لایههای زیستی و کار را به پرسش میگیرند.
میتوان گفت ربیحاوی راوی حسیاتها در سطوح مختلف دگردیسی آنهاست و این کار را با بیانگری مشخص میکند.
در اینجا با تکیه بر چند متن از قاضی ربیحاوی میخواهیم نوعی ادبیات زیرزمینی که تکیه بر نکته گویا شده را دارد مشخص کنیم.
- چرا باید به سمت قاضی ربیحاوی رفت؟ داستانهای او خلاص گشتن از بار فضاهای خصوصیست که عمدا بر روانکاوی «فرد» تکیه دارند، داستانهایی که عمدتا روایت را از درون روابط «محیط-فرد» میسازد، بو و فضا وهوای محیطهای جنوب، وضعیت کار، تمامی ساختارهای حاشیهای اقلیتهای جنوبی، نفت و نخلستان و کوشش برای زیستن.اینها قاضی ربیحاویها را از بار فردیت گرانبار شده بر متن و فضای خصوصی میرهاند و سیاست متنی او را تشکیل میدهد، به بیان دیگر میتوان گفت ربیحاوی پیوند دهنده تعلق قلمروهای زمین و قلمروگذاریهای نیروهاست.
«من باز میرفتم و نفس نفس میزدم گوشهایم را باد میانداخت بیابان در سمت چپمان بود- حالا هم هست- خشک و خالی و تا آخرش که نگاه کنی همینجور است، اما اگر دستت را سایهبان چشمت بکنی و خوب خیره شوی سایه های درهم در دوردست بیابان، آنجا که زمین و آسمان در یک خط است، میلولند و در حرارتی که از زمین زبانه میکشد، تکان تکان میخورند و همراه با آن بخار میشود و در یک چشم بهمزدن دیگر نمیبینیشان. آنها هر صبح در یک ساعت مقررچه خورشید طلوع بکند و چه طلوع نکند با زنبیلها، قوطی حلبیها و گاریهای فکسنی چرخ-دارشان میآیند و خود را با بوی تند تودههای زباله قاطی میکنند و به دنبال همهچیز میگردند. غروب وقتی که دیگر تودهای در کار نباشد و زباله بر تختزمین مفروشباشد راهرفته را بر میگردند. آن وقت شاید بشود چیزی در زنبیلها و گاریها دید که بر شانههای خسته و یا آویزان به بازوهای برآمده بسویخانه حمل میشود.»
در متن بالا که بخشی از داستان «مکینه» از مجموعه داستان «نخل و باروت» است؛ که بر بنیان سرهمشدن زمین، اشیا، نیروها و حسیات جریان دارد، یک برابر شدن اینها یا اساسا بحرانی کردن این سرهمبندی، یا آنچه میتوان از آن به عنوان نگرش انتقادی ربیحاوی نسبت به ساخت محیط-فرد دانست؛ که بنیان آن بر مارکسیسم ربیحاوی سوار است؛ که بر تعلق و اخلاق اشیا و زمین و نیروها میاندیشد که آن را قصه میکند.
ربیحاوی زبان خود را با سرهمبندی کردن عناصر تشکیل میدهد و ارجاعش به بیرونیت زبان است که آن را آزاد کند، ربیحاوی اساسا این زبان را با قصه از عنصر سرهمبندی شده انجام میدهد، با این حال دقیقا درونماندگر آن است، استحالههای جسمانی، غیرجسمانی، اتصال و انفصال از هم، رفت و آمد در محیط و میانه، در مکان و حسیات.
استحالههای بدنمند در نسبت با محیط تشکیل میشود، پرولتاریا یا اقلیت زحمتکش اهل جنوب، گرمای فرسودهکنندهی بدنها و جسمانیتهای محو شونده و تشکیل شده. ربیحاویها این کار را بیانهایش انجام میدهد و نظام نشانهها را بحرانی میکند.
«مسئله صرفاً بر سرشرایط بیرونی است. «قسم میخورم» بر حسب اینکه در خانواده، در مدرسه، در عشق، در دل اجتماعی مخفی، یا در دادگاه گفته شود یکسان نخواهد بود: نه چیز یکسانیست، نه حتا گفتهی یکسانی، نه موقعیت بدنیِ یکسانی، نه استحالهی غیرجسمانی یکسانی. استحاله بر بدنها اعمال میشود، اما خودش غیرجسمانی، و درونیِ گفتن است. برخی متغیرهای بیان وجود دارند که زبان را به خارج پیوند میزنند، اما دقیقاً از آنرو که درونماندگارِ زبان هستند. مادامی که زبانشناسی در ثوابت آواشناختی، ریختشناسی یا نحوی بماند، گفته را به یک دال و گفتن را به یک سوژه ربط میدهد و سرهمبندی را با این کار خراب میکند، شرایط را به امر بیرونی ربط میدهد، زبان را روی خودش میبندد و از عملشناسی یک تفاله میسازد.»
(بن انگارههای زبانشناسی، ژیل دلوز و فلیکسگتاری، صفحهی ۱۱)
ربیحاوی به خوبی این جابهجایی در بیان-موقعیت را قصه میکند، از روایت کارگر هذیانی و وابستگیاش به اشیا و وسایل تولید، تا نوعی از اقلیمشناسی در بیان محیط و تفاوتیابی نیرو با نیروی دیگر، این روند تفاوتیابی را در قصههایش غنی میکند، در واقع میتوان گفت رئالیسم و نوعی از زبان احمد محمود و نسیم خاکسار یا بهآذین در همینجاست که با ربیحاوی تفاوت پیدا میکند، قصه کردن محیط بیرون و «تا» زدن به درون و جسمانیت بخشیدن به بیانها، در اینجا استعارههای یکدست کنندهی کلان از میان میروند و و روایتهای خردی آفریده میشود که در طی روند کلمهها دگرگون میشود و از طریق این دگرگونی فعلیتهای خود را دوباره پیدا میکند.
در داستان مکینه، ما «کارگر شدن» «شوفر شدن» «هذیانی شدن» و تاثر از محیط، نخلستان، دریا، طبیعت حزنآلود را شاهد هستیم، که تمییز دهنده با پرولتاریا صنعتی، حاشیهنشین شهری، کارمندهای روانپریش بهرام صادقی در سنگر و قمقمههای خالی هستیم، زبان در اینجا توان بیانگری خود را مییابد در روند تفاوتیابی یا سرهمبندیاش، در قلمروهای زمینی، فرم و بیان محتوا و قلمروگذاری و قلمروزدایی نیروها در قصهها است که این قسم توانایی بیان تشکیل میشود.
میتوان از آنها، اینگونه نام برد، ماشین-نخلستان، ماشین-دریا، ماشین-مکینه، ماشین-میلورز، ماشین-نفت و غیره… در قصهها این با یکدیگر مونتاژ و سرهم میشوند و دستگاه فرم و بیان محتوا را تشکیل میدهند که با نظامهای نشانهای از اساس متفاوت است.ماشینهای اعتصاب کننده که همان زمان در انقلاب پنجاه و هفت شدت پیدا کردهاند، بدنهایی که در هم میپیچند و زیست جمعی در قلمروها را بازمعنا و بیان میکنند.
«میتوان از این نکات به نتایجی عام دربارهی ماهیت سرهمبندیها رسید. یک سرهمبندی روی محور اول، محور افقی، از دو قسمت، یکی قسمت محتوا و دیگری قسمت بیان تشکیل میشود. این سرهمبندی، از یک سو، سرهمبندی ماشینی بدنها، عملها و شورها، و مخلوط بدنهایی است که بر هم اثر میگذارند؛ از سوی دیگر، سرهمبندی جمعی گفتن، کنشها و گفتهها، و استحاله های غیرجسمانی منسوب به بدنها. اما روی محور عمودی، سرهمبندی، از یک سو، طرفهای قلمرومند یا بازقلمروگذارنده دارد که آن را تثبیت میکنند، از سوی دیگر، نقاط قلمروزدایی دارد که حامل آن هستند. هیچکس بهتر از کافکا نتوانسته این دو محور سرهمبندی را استخراج کند و به کار اندازد. از یک سو، ماشین-کشتی، ماشین-هتل، ماشین-سیرک، ماشین-قلعه، ماشین-دادگاه: هر یک با قطعاتش، چرخدندهها و روالهایش، بدنهای درهمپیچیده، جفتشده و قطعهشدههایش (نگاه کنید به سری که سقف را میترکاند).»
(همان صفحهی ۱۸)
در اینجاست که ما با گونهای از ادبیاتی زیرزمینی مواجه میشویم که مسالهاش بیان و زیست مونتاژی بدنها و ماشینهاست.ربیحاوی حمل کنندهی ادبیات زیرزمینی و ماشین بیانگریهاست.
داستان «مکینه» راوی آن پسریست که در طی این داستان کوتاه مداوم درحال دگرگون و دگرگون شده است؛ یعنی او از سطحی به سطح دیگر میرود، چینهبندیهای اقتصادی و جغرافیایی و ماشینی جریان دارند که حضور او را بازمعنا میکند، یک قصه دقیقا ماتریالیستی. سوژهها در دیگری مونتاژ میشود یا تا میخورند، حال این دیگری میتواند طبیعت باشد، کارخانه و پالایشگاه باشد و…
در اینجاست که ربیحاوی به واسطه سرهمبندی و مکانیابی به نوعی از ماتریالیسم دست پیدا میکند، که با تکیه بر آلتوسر میتوان آن را ماتریالیسم مواجه خواند.
داستان مکینه با خرد اتفاقاتی که با خرد میل نیروها تولید میشود، ساخته شده است. پسر میخواهد کشاور شود، پدر که تکیهگاه است جایگاهش بحرانی میشود، او مکینهای تهیه کرده که به ناگه گم میشود، پسر طبق گفتهی مادر باید شاگر عموی خود شود و شوفری یاد بگیرد، تمامی از خرد اجرای کوشش برای زیستن است.
تمامی آنچه ربیحاوی روایت میکند، متکی بر نوعی از رئالیسم است که پیوند محکمی با اندیشه ماتریالیستی و نگرش مارکسیستیاش دارد. همانطور که گفته شد سوژهها در مرکز نیستند، بلکه در نسبت با تولید و بازتولید، مسائل بومی و اقتصادی و اجتماع سرهمبندی شده شکل مییابند.
آنچه که در مجموعه داستان نخل و باروت مشهود است؛ پداگوژیست که در نسبت با سوژه کودک به وجود آمده و نسبت آنها و «شدن» آنها در نسبت با تولید و بازتولید اجتماع را روایت میکند، اما مهمتر از آن این پداگوژی خود را به تولید خطوط گریز و ماشین جنگ علیه دولت-سلطنت بدل میکند، در اینجا سلطنت به معنا نوعی از ادبیات مرکزگرا و بهنجار میآید که خطوط گریز را از میان میبرد، این تولید ماشین جنگ از همان داستانهای اول ربیحاوی به وجود آمده و در رمانها و داستانهای بعدی او شدت مییابد، «اقلیت شدن» و گریز از دم و دستگاه حاکمیتمند و بازپرداخت به نیروهای سرکوب شده در وضعیت امپراتوریایی، همانطور که خود ربیحاوی در مصاحبههای پس از مهارجرتش به مساله زبان در وضعیت جهانیسازی اشاره میکند. این «اقلیت شدن» و تولید «ماشین جنگ» را در درون جهانی میسازد که بیرون در آن بیمعنا شدن است؛ ربیحاوی خرد اتفاقی را میگیرد و آن را به وضعیت کلی انقلابی و سرهمبندی شده سنجاق میکند.
داستان مکینه میتواند نمونهی اتصال پداگوژی و ماشین جنگ باشد، مشاهدهگر شدن پسر در روند زیست پدر و هذیانی شدن او به واسطه سلطه ماشین/کالا و روایت کردن او از وضعیت به تولید خطوط گریز منجر میشود.
«پدر را اینطور غمگین و ماتمزده ندیده بودم. مثل مادری بود که پسرش غرق شده باشد. مثل مادری که جوانش را موجها بلعیده باشند. مادری که تنها مانده باشد. با یک دنیا غصه و تنهایی.»
ربیحاوی به واسطه سوژه پسر در داستان اول نوعی از متغیرهای زبانی در طی روند سالهای کودکی تا نوجوانی را روایت میکند، که با شدنها شکل مییابد، میتوان یک دوگانه را متصور شد، در یک طرف چینهبندیهای اقتصادی، اقلیمی، اجتماعی و سیاسی را در نظر گرفت که از طرف دم و دستگاه قدرت و دولت/سلطنت است؛ لزوم مقابله با این دم و دستگاه و سلطه مولار باید به «اقلیت شدن» دست یافت. پسر، «شدن» را با روایت تجربه میکند و علیه آن میایستد.
این خود میتواند نوعی از پایهگذاری ادبیات اقلیت باشد. دلوز و گتاری تعریف مشخصی از مینور و ماژور دارند که میتواند به کمک ما بیاید:
«کسر کنید و به تغیّر اندازید، بزدایید و به تغیّر اندازید، هر دو یک عمل است. خصلت زبانهای مینور در نسبت با زبانی معیار یا ماژور نه گرانباری و فقر بلکه متانت و تغیّر است همچون تلقی مینور از زبان معیار، نوعی مینورـشدن زبان ماژور. مسأله نه تمایز بین زبان ماژور و مینور بلکه شدن است. مسئله نه بازقلمروگذاری خود روی یک گویش یا لهجه بلکه قلمروزدایی از زبان ماژور است. آمریکاییهای سیاه انگلیسی سیاه را در مقابل آمریکایی قرار نمیدهند، آنها از آمریکایی که زبان خودشان است یک انگلیسی سیاه میسازند. زبانهای مینور فینفسه وجود ندارند: آنها تنها در نسبت با زبانی ماژور وجود دارند، آنها بر آن زبان سرمایهگذاری میکنند تا خود آن زبان مینور شود. هرکسی باید زبان مینور، گویش یا بهتر، لهجهای فردی را بیابد که بر مبنای آن زبان ماژور خودش را زبانی مینور خواهد کرد. این قوت مؤلفانیست که «مینور» میخوانیم، کسانی که در واقع بزرگترین مؤلفان، تنها مؤلفان بزرگ هستند: غلبه بر زبان خود، یعنی رسیدن به آن متانت در استفاده از زبانی ماژور، گذاشتنش در وضعیت تغیّر پیوسته (عکس ناحیهگرایی). تنها در زبان خود میتوان دوزبانه یا چندزبانه بود. غلبه بر زبان ماژور برای ترسیم زبانهای مینور هنوز ناشناخته. استفاده از زبان مینور برای فراریدادن زبان ماژور. مؤلف مینور در زبان خودش بیگانه است. اگر حرامزاده است، اگر مثل حرامزاده زندگی میکند، نه به خاطر اختلاط یا آمیزش زبانها بلکه بیشتر به دلیل کسرکردن و تغیّر زبان خودش، به خاطر کشاندن زورکی تانسورها از میانش است.»
(همان صفحه ۳۹)
حال ما در داستانهای ربیحاوی کمتر با تانسور مواجه میشویم«برخلاف آنچه در براهنی برای مثال در روزگار دوزخی آقای ایاز میبینیم یا آنچه در برهمریزی زبانی در گذرگاه بیپایانی ک.تینا مشاهده میکنیم که کاملا از تانسور استفاده میکنند» اما آنچه ادبیات او را به ماشین جنگ و ادبیات اقلیت نزدیک میکند، فقط تانسور نیست؛ بلکه هم افزایی نیروها در پستترین موقعیتها و اتصالی کردن آنها به محیطهای دیگر و نسبت آنها با دیگری شدنهاست. نمونه دقیقی از تولید مداوم متغیرهای محیطی/زبانی که خود را با خرد سیاست میل پیوند میدهد. ربیحاوی خود را از راوی تام خارج میکند و روایت را به دست جایگاه پست و اقلیت میسپارد و جنگی علیه مرکز و تامگرایی روایی را به جریان میاندازد.
روایت خرد و خروج از دلالتهای تامگرا تولید سرهمبندی بدنها، بیان و زبانهاست؛ در خود داستان مکینه ما آمیزش و سرهمبندی بدنها را به واسطه شغل و ارتباط امر انسانی و نا-انسانی شاهد هستیم و در داستان اعتصاب میبینیم چگونه اتصال دختر با افکار-میل پدر را دستکاری میکند و به اعتصاب انقلاب پنجاه و هفت قوام میبخشد، نمونهی دقیقی سرهمبندی سیاسی به واسطه یک خرد میل سیاسی. داستان اعتصابی را روایت میکند که کارگران پالایشگاه نفت ترتیب دادهاند، پدر به سرکار میرود، در واقع او اعتصابشکن است؛ به واسطه تاثر بیرونی، یعنی دختر به سوی اعتصاب هدایت میشود و این چند خرد سیاست خود را به سیاست سرهمشده بدنمند کلی و جهانشمول متصل میکند، در اینجاست که میتوان داستانهای ربیحاوی را بدنمند خواند و مساله را تاثر بیرونی میلها و نسبتهایی دانست که درونماندگر هم هستند، داستان اعتصاب از این نظر داستان یک «خروج» است و با تکیه بر این خروج میتوان نامی از ماشین جنگ برد که علیه سلطنت عمل میکند.
اصل موضوعهی ۳: ماشین جنگ کوچگر همچون صورت بیان است، که فلزشناسی دورهگرد صورت محتوای همبستهی آن است.
قضیهی ۹: هدف جنگ ضرورتاً نبرد نیست، و مهمتر از آن هدف ماشین جنگ ضرورتاً جنگ نیست، حتی اگر جنگ و نبرد (تحت شرایطی مشخص) نتیجهی ضروری آن باشند. (دلوز و گتاری)
چرا داستانهای پداگوژیک، ضدجنگ و کارگری قاضی ربیحاوی ماشین جنگ است؟
ماشین جنگ مفهوم ساخته و پرداخته ساده توسط دلوز و گتاری است؛ آنها در فصل دوازده کتاب هزار فلات این مفهوم را تولید میکنند، ماشین جنگ در مقابل و علیه دولت است؛ به بیان دیگر «ماشین جنگ نسبت به دستگاه دولت بیرونی است» این بیرونیت را میتوان در نسبت با ادبیات برقرار کرد، ادبیات اقلیت برخلاف دانش-سلطنت گژریختی و دگرسانی را تحقیر و سرکوب نمیکند، بلکه از آنها به عنوان تولیدگر ماشین جنگ علیه این سرکوب، ارتش، پلیس استفاده میکند و چینهبندیها را به سطح صاف استحاله میبخشد. بیرونیت جریان ادبیات اقلیت جریانی انقلابی را قوام میبخشد که یک خارج است؛ در واقع با خروج رخ میدهد و شکل مییابد؛ خروج را در اینجا باید با قسمی رخدادی که همواره در مولد بودگی، نقشنگاریهای مقاومت و تولیدش تعریف میشود مشخص کرد، رخدادی که تشکیل دهنده قسمی ماشین درونماندگر در قسمی بدن بدون اندام است؛ که در مقابل آنچه میتوان اندام-ماشینها تصور کرد قرار میگیرد، رخداد در تعریف درونماندگر و صیرورت هستیشناسانه که در رفتوآمد، تاثرات و اجراگریاش تعین نسبی مییابد.
دلوز و گتاری در توضیح ماشین جنگ این را به دو دسته تقسیم میکنند که یک طرف جنگ و ماشینهای چندگانه خارج از دولت است که لزوما قرار نیست خطوط گریز را تولید کنند. بدویگراییها دینی « میتوان از دستههای بنیادگرایی نام برد که بیرون از دولت هستند» سازماندهای تجاری، بازارهای خرد و … اما اینها خود میتواند در سطح صاف اعمال قدرت کنند و اتفاقا خطوط گریز را سرکوب کنند و با قلمروگذاری و کدگذاریها جریان اشتدادی و موسس را از میان ببرد، ماشین جنگ نوع اول مسالهاش قسمی جنگ است؛ اما ماشین جنگی که خطوط گریز را تولید میکند هدفش تصاحب جنگ و از میان بردن چینهبندیها است؛ این ماشین جنگ تولید کوچگران است:
«فضای یکجانشین بهوسیلهی دیوارها، حصارها و راههای بین حصارها مخطط میشود، درحالیکه فضای کوچگر صاف است و فقط با «خطوطی» مشخص میشود که محو میگردند و همراه با مسیر جابهجا میشوند. حتی لایهلایههای بیابان با تولید صدایی تقلیدناپذیر روی هم میلغزند. کوچگر خود را در فضایی صاف توزیع میکند، او اشغال میکند، سکنی میگزیند، این فضا را میگیرد، و این است اصل قلمرومند او. همچنین اشتباه است که کوچگر را بهواسطهی حرکت تعریف کنیم. حق عمیقاً با توان است وقتی تعریفش از کوچگر کسی است که حرکت نمیکند. در حالیکه مهاجر محیطی بیریخت یا زمخت را ترک میکند، کوچگر کسی است که ترک نمیکند، نمیخواهد ترک کند، به این فضای صاف میچسبد، جایی که جنگل پس مینشیند و استپ و بیابان رشد میکنند، کوچگر کسی است که کوچگری را به عنوان پاسخی به این چالش ابداع میکند.»
دانش و ادبیات ایران به واسطه محیط شکافمند و تضادآمیز حاشیه از طرف مرکز مورد اعمال قدرت/دانش قرار میگیرد و آنچه وجود دارد جنگ علیه زبانهای پستتر نسبت به زبان فارسی، فضاهای دیگرگون و دگرسان نسبت به دولت/سلطنت است؛ تنها یک راهگریز وجود دارد و آن تصاحب جنگ و کوچگریست که این دانش پست و نابهنجار را به ماشین جنگ، نیرو و توان بدل میکند.
شخصیتهایی که از گرما میآیند، استثمار میشود، مورد ستم قرار گرفتهاند، زبانهای پست، ادغام در طبیعت، کوییرها، جنگ زدگان در جنگ هشت ساله، روانپریشیهایی که منشا آن روابط و نسبت قلمرومند قدرت در محیط جنوب ایران است.
مساله شروع ادبیات به مثابه ماشین جنگ قدرت یافتن فرم و بیان محتوا بر اساس امر کثیر بیانهای این شخصیتهاست؛ ربیحاوی در داستانهای ضدجنگش، ستایشهای ناسیونالیستی را کنار میگذارد و با ادبیات به واسطه بیرونیتاش میخواهد جنگ را تصاحب کند، او مساله جنگ دولت-دولت و ملت-ملت را کنار میگذارد و خروجی ژرف از این دم و دستگاه را انجام میدهد، او به ترسیم جنگ و درون و برون و از طرف دیگر جنگ درون که حامل استثمار طبقاتی و ستم قومی و مرکز/حاشیه است میپردازد.
و این خود در نسبت با زبان مرکز و ملی نوعی از نابهنجاری به شمار میرود یا باید گفت فضای چینهبندی شده و ساکن را برهممیریزد این جنبش و سکون از کوچگریست فضا را از سکون به سطح صاف بدل میکند، به بیان دیگر در درون سازماندهی انضباطی/کنترلی دولت که چیزها را منشمند یا درون چارچوب قرار میدهد یعنی چینهبندی میکند و از طرف دیگر از قسمی نظامیگری برای قلمروگذاریهای مجدد استفاده میکند، کوچگری دارای توانشها و قلمزوداییها است که محیط/میانه را خودآیین و در بیرون از دستگاه دولت و در راستای خطوط گریز تعریف میکند که در توانش در میان جنگ و کار است؛ به بیان دلوز و گتاری این لازمهاش نوعی از سرهمبندی است؛ سرهمشدن ماشینی، انسان و حیوان، انسان و طبیعت. کوچگری از این استفاده میکند تا در بیرونیت جنگ یکباره علیه جنگ مداوم را سازمان دهد.
حال دولت در فضای صاف عمل وارد عمل میشود، دولت باید در فضای صاف محیط-میانه را قلمرو خود کند، با نظامیگری و جنگ و کدگذاریها خطوط گریز آفرینشگر را از تکینگیها دور کند یا باز دو فضای صاف سکون را تولید کند، در فضای پس از انقلاب پنجاه و هفت این مساله در با جنگی که ابژهاش جنگ است؛ تداوم مییابد. به معنایی دولت خود را با جنگ تداوم میبخشد: سرکوب ترکمن صحرا، جنگ بیست و چهار روز در سنندج، سرکوب جنگآورانه مهاباد و مریوان، سرکوب قیام آمل، جنگ ایران و عراق و این فهرست را میتوان با نوعهای دیگری از جنگ معنا بخشید، دخالتهای نظامی در منطقه به ویژه پس از خیزش انقلابی در سوریه که این محکمکردن قلمروسازیهای دولتمند که در فضای صاف در مقابل قلمروگذاریها و خطوط گریز عمل میکند.
اما ماشین جنگ و کوچگری میخواهد با جنگ یکباره، جنگ را تصاحب کند و خطوط گریز آفرینشگر را ابژهی خودش قرار دهد:
«ابژهی ماشین جنگی، با «کمیتهای» بینهایت کوچکتر، نه جنگ، بلکه ترسیم نوعی خطگریز آفرینشگر است، ترکیببندی یک فضای صاف و ترکیببندی حرکت انسانها در این فضا. این ماشین، براساس این قطب دیگر قطعا با جنگ، اما به عنوان ابژهی همنهادی و مکمل خود، رویارو میشود، که اکنون علیه دولت شکل یافته است»
[Tp, 456]
هدف دولت/مالکیت آن است کنش آزاد را به کارمنقاد و تکینگیها را به هویت یا به بیان کلیتر انسان جنگ و کوچگر را رمزگذاری کند، به بیان دلوز و گتاری دگردیسی سرهمبندیها را به وصلتهای جدید تبدیل کند:
«بیشک، دستگاه دولت تمایل دارد با انتظام ارتشها، با تبدیل کار به واحدی بنیادی، یعنی با تحمیل خصایص خودش، رژیمها را یک شکل کند. اما اگر سلاح و ابزار به سرهمبندیهای جدید دگردیسی درآیند، محال نیست که دوباره وارد وصلتهای دیگری شوند. انسان جنگ گاهی وصلتهای دهقانی یا کارگری میکند، اما اغلب کارگر کارخانهها یا زراعتی یک ماشین جنگ را از نو ابداع میکند.»
سطح صاف فضای آزادسازی نیروها، نبردها، جنگهای چریکی و سرهمبندی شدن تکینگیها است؛ این فضا محلیست برای ادغام کردن ماشین جنگ و خطوط گریز در ماشین دولت، به واسطه ماشینها ادغام شدهی دیگر- ماشین-ارتش، ماشین-پلیس، قلمروهای بدوی اسلامی در وضعیت فرارمزگذاری شده.
در این فضا ماشین جنگهایی وجود دارد که امکانها ادغام را پاره میکنند و موقعیتها را به ارتعاش در میآورند، اینها بدنهای اشتدادی و کثیری هستند که نمیخواهند دوباره در چینهبندیها زبانی، نشانی، اجتماعی و سیاسی تقسیم شود یا نمیخواهند در قلمروگذاری دولت/قدرت ادغام شود و از بیرونیت آن بدنی درونماندگار را میسازند، در درون امر بیگانه، در درون آنچه بیرون است؛ «کافکا در زبان آلمانی یک ماشین جنگی تولید میکند»
حال پس از جنگ علیه انقلاب یا دولت علیه ماشین جنگ؛ در روزهای پس از انقلاب ما نهادها و شوراهایی را شاهد هستیم، که خارج از سلطه این اندام-قلمروها رخ میدهند، زیرا که در فضای صاف تولید شده توسط ماشین جنگ همهچیز در حال رفت و آمد است و در این فضا، ساکن بودن شکسته شده است.
داستان نخل و باروت در فضای صاف رخ میدهد و روایت شکل مییابد، دو شخصیت در حرکت و در فضای بیانتهایی هستند که شدت و حدت گرما، تاثرات بیرونی و کنشهای آنها در آن محیط-میانه ساخته میشود و این تاسیس تناقضی را به حرکت در میآورد که متفاوت با فضایی همگون، محلی و بسته است؛ به بیانی میتوان گفت که نخلستان و کنش شکار هستی بیانتها را به حرکت در میآورد، این حرکتها و جنبشها درونماندگر با کوچگری هستند و اساس نیروها در فضاهای صاف همچون بیابان و نخلستان و … کثرت بسگانگی نیروها و کنشهاست که آنها را خود جمع کرده است:
« نه تنها آنچه در یک فضای صاف تجمع مییابد نوعی بسگانگی است که وقتی تقسیم میشود سرشت آن تغییر میکند- مانند قبیلههای صحرایی: فاصلههایی که بیوقفه دگرگون میشوند، گلههایی که بیوقفه دستخوش دگرریختیاند- بلکه، خود فضای صاف، صحرا، بیابان، دریا، یا یخ، بسگانگی از این نوع است، بیمرکز جهتمند و…»
[۵۳۴ TP]
این بسگانگی را میتوانیم در فضاهای باز و نامحدودی که ربیحاوی از جغرافیا جنوب ترسیم میکند، مشاهده و حس کنیم، یک حسیات جدید از نوشتار در حال «شدن»، تحریر جدید از انقلاب حسیات در بزنگاه پنجاه و هفت در یک فضای آزاد شده که امکان نزاع نیروها موجودیت سرنوشتها در برمیگیرد، این قسم آزادسازی به نوعی با تشکیل سپاه و ارتش، نوع جدیدی از جنگ علیه خرد سیاستهای میل را تشکیل داده که تعلیق وضعیت را باید در همفرایندی مقاومتها پیدا کرد، از جنگ چریکی تا مقاومتهای خیابانی، خروج (کوچ مریوان) تا سیاست استتیکی علیه دولت اسلامی تازه تاسیس شده.
فضای صاف اسلامیشده خود نوعی ماشین جنگ در سطوح گستردهتر از سلطنت/ملت است؛ نیروی اسلامی باید در نسبت با گسترهی بزرگتری دست به عمل زند، که این خود حامل دو نوع از قلمروگذاری در سطح صاف است؛ بدویت زمینی و سازماندهی شبکهای برای گسترش قلمروهای و زمین، برای ایجاد فضاهای صاف احیای نوع بیشتری ماشین جنگ و برگزیدن استراتژی کنترلی برای حفاظت از بدن و زمین برای قلمرو اسلام است؛ این قسم ماشین جنگ خود را در سطح چینهبندی شده محبوس نمیکند، بلکه حتی با تشکیل دولت-ملت اسلامی خود برای حفاظت از مناطق برگزیده خود را میگستراند و شدت میبخشد، اما چینهبندیهایی در سطوح تولید میکند که بخشی از استراتژی گسترش قلمرو زمین است؛ این نوع از برگسترش و قلمروگذاریهای مداوم به واسطه ماشین جنگ با جنگهای صلیبی و استعمار از نوع غربیاش متفاوت است؛ این نوع از قلمروگذاریها با قسمی از بازپسگیری موعود باورانه و بدْوی آغاز میشود و ادامه مییابد، در مقابل این قلمروگذاریهای مداوم کوچگرانان هستند که تولید خطوط گریز علیه ماشین جنگ را میآغازند. ماشین جنگ اسلامی میل به صحراسازی و خشک کردن محیطها، جنگلها، آبها دارد، همانطور که از بنیادش مشخص است؛ ماشین جنگ اسلامی حیات خویش را از صحرا و بیابان میگیرد و این را ما در وضعیت حاضر در نیرویهای تکفریری میبینیم که همچون عقربهای بیابانگرد، میل به صحرا را به شهر پیوند دادهاند و نمونهی دیگر آن خشک کردن رودخانهها، دریاچهها و از بیابان کردن جنگلهاست؛ ماشین جنگ اسلامی نمونهی انتحاری ماشینی که جنگ را به مثابه جنگ، با دلالتهای موعودگرایانه پیش میبرد. بدویت سکنیگزیدن در صحرا را به نابودی شهر و کلبیمسلکی و بدویتگرایی را به مالکیت بیپایان میرساند، که لزوما با بدویتگراییاش در تضاد نیست؛ بلکه در نسبت با آن میخواد این نوع از مالکیت را بسط و گسترش دهد.
« اشغال، برای فرد تکفیری در پوشش تقیه نه هدف نظامی است نه تاکتیک است. نظر به اینکه اشغال [محل]، نوعی محل یافتگیِ انحصاری و مبتنی بر طرد دیگران است که ذیل نقشهی هممحل نشینیها و پیوند اجزا به کل (باید گفت استبداد کل مجموعه) منقاد و مهار گشته ست، اشغالکننده [یک محل] در برابر نیروهای محیط آسیبپذیر است. میشود به راحتی تشخیصش داد، محلش را پیدا کرد، منزویش کرد و نهایتاً پایان کارش را رقم زد. به عبارتی، بودش را با هزینهی حداقل فرسودگی محیط و امور پیرامون، نابود کرد. آن گاه که سرنوشت محتوم اشغال، حالات حدت یابنده و بوضوح نظامیِ جنگ افروزی و طرد و حذف است، تقیهی مسلح با عنادورزی خبیثانهای اشاعه مییابد. در رژیمِ قسمت بندیِ بخشهای کل (گفتمان در باب شیوهها و وجوه پیوند جز با کل) ، جاگیریِ تقیه در موضعش را همپوشانی کاملمینامیم: تکفیری، فنّ بقایی پلشت و نامیمون را بنیان میگذارد که کارکرد اساسیش تباهی و پژمردن خودِ بقاست.»
(نظامیسازی صلح: غیاب ترور(خوف) یا ترور(رعب) ناشی از غیاب؟- رضا نگارستانی- ترجمهی احمدرضا میرناصری- تزیازدهم)
سیاست ادبیات پس از انقلاب توان آن را داشت که خطوط گریز آفرینشگر را به وجود آورد، خود درون نهفتگی و ماشین بیان محتوایش توان دگردیسندگی را حامل بود. در حقیقت توان تولید جدیدی از ماشین جنگ و خطوط گریز آفرینشگر.
از این رو میتوان به داستانهای فتحنامه مغان، شاه سیاهپوشان، خانه روشنان [گلشیری]، آزاده خانم و نویسندهاش [ براهنی] اشاره کرد در نسبت با قلمروگذاری دولت و ماشین قدرت خود ماشینهای تولید متن خود را دچار دگردیسی میکنند، یا سوره الغراب محمود مسعودی که در درون زبان قرآنی در بزنگاه تاریخی با حیوان شدن از درون این زبان ماشین جنگی خود را میسازد و ماشینهای فرمال را به یکدیگر متصل میکند. به همینگونه لزوما قرار بر این نیست که بخواهیم این ماشین را بر اساس شورمندی تشکیل دهیم بلکه آن را در کلیت درونماندگاریاش شناسایی میکنیم، در سکون و تاثر عوافط یا ماخولیا و تعلق به اشیا و سرهمبندی شدن آن با نویسنده (در خانه روشنان) این میتواند تجربهای از سکون و تولید عواطف درونماندگر باشد، تعلق به شی و مشخص و برملا کردن بزنگاهها در نسبتها، نسبتیابیهایی که در بزنگاه، جبندگی چیزها را به وجود میآورد-مالیخولیا و تعلق به اشیا به مثابه نوشتار و مقاومت و از این طریق این تعیین سرهمبندی به شکلی از کوچگری رسیدند: نوشتار درونماندگار سیاست کوچگر، که بر روی نوار دولت و روی مرزها حرکت میکند.
«میتوان اعتراض کرد که ابزارها، سلاحها، نشانهها، جواهرآلات همهجا درحوزههای مشترک پیدا میشوند. اما مساله این نیست، همانقدر که جستجوی خاستگاه هر کدامشان مساله نیست. مسئله تعیین سرهمبندیهاست، یعنی تعیین خصایص تفاوتگذاری که یک عنصر ذیل آنها از لحاظ صوری به فلان سرهمبندی بیش از بهمان سرهمبندی تعلق دارد. همچنین میتوان گفت که معماری و آشپزی با دستگاه دولت قرابت دارند، درحالیکه موسیقی و دارو خصایص تفاوتگذاری هستند که آنها را در طرف ماشین جنگ کوچگر میگذارند.»
امر تفاوتگذار تکین، زنی که در انتظار عشق است اما تعلق خود را به دریا پیدا میکند (شب بدری) ، زندانیهای فسرده شده، هاله خاکستری سرکوب خود را به آزادسازیها میچسبانند. کارگرانی که اعتصاب کردهاند و در قلمروگذاریها از طریق چسبانیدنها در فرایند تعیین هویت از بالا قرار میگیرند. سیاست متن را باید بر حسب و شکلیابی اقلیتی آن و متصلسازیها اجتماعیاش پیدا کرد دگردیسی که در داستانهای ربیحاوی و استحاله آنها در فرایند قلمروگذاریها میتوان شاهد بود. فرم و نوشتار دگردیسنده که در خود تفاوتگذاری میکند و امکانهای جدید سیاستهای نوشتاری را بیان میکند.
داستانهای نخل و باروت ربیحاوی در روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت در گرمای جنوب میگذرد و آنچه که در بالا گفته شد اینکه داستانهای ربیحاوی بدنمند هستند و روایت دگردیسی این بدنها را روایت میکنند، این مساله را گویا میشود که این قسمی درونماندگری بدنهای انقلاب است؛ که گاه با تشبیهها و دگردیسی از بدن انسان به بدن طبیعت این را قوام میبخشد-برای مثال این را در داستان نخل و باروت میتوانیم مشاهده کنیم، اما با تولید ماشین دولت اسلامی ربیحاوی دگردیسی دوبارهای را در داستانهایش شروع میکند، این دگردیسی ماشین بیان را میتوان از داستان کوتاه «شب بدری» شاهد بود تا دگردیسی بدنهای جسمانی در بزنگاه انقلاب مانند پسران عشق که «کوییر شدن» را اساس تولید بیان ماشین محتوایش قرار میدهد.
ماشین جنگ داستانهای ربیحاوی نه فقط در تعلیق و مقاومت در برابر ادبیات میژور و ملی مرکزگرایانه است؛ بلکه این قسمی در خود تفاوتگذاشتن را تجربه میکند، با استحاله بدنها و سوژهها در ابژههای زبانی خود.
هنگام جنگ ربیحاوی خود را از کلیت بخشی به جنگ در روایتهای کلان دوست-دشمن جدا میکند و به سمت «اقلیت-شدن» در جنگ میرود، به معنایی او جنگ را نه غایت روایت خود بلکه روایت خود همراه با جسمانیت را قسمی مداخله در جنگ میداند و امکان کشف شکاف در درون ماشین جنگ دولت و سلطههای مرکزگرا و طبقاتی را به وجود میآورد.
ربیحاوی پس از انقلاب با ماشین بیان محتوا از داستانی شوربخشی مانند «اعتصاب» به سوی فضاهای مالیخولیایی میرود که تودرتو بودن و لایههای سرکوب ماشین انتزاعی قدرتی که تازه قلمروگذاری کرده است؛ را در درون پستترین شخصیتها تجلی میبخشد، شخصیتهایی با خردِ کردارهایشان نابهنجار اخلاقیات حاکمیتمدار هستند. از گدایان لهجهدار تا فاحشگان، آوارگان جنگ، مجانینی که دیگر امکانهای تغییر را از دست دادهاند.
مالیخولیا ربیحاوی در نسبت با سیاست در این شخصیتها و کردار به حرکت میافتد، اما همانطور که در بالا گفته شد. سکون و کرختی و تعلق و مالیخولیا خود حرکت به سوی ادبیاتی همراه شده با ماشین جنگ و انسان جنگهاست که از طریق «نوشتار-شدنها» خروج دوباره از دستگاه دولت را به وجود میآورد.
شخصیتهای روایتهای ربیحاوی در زمین گرم و نوموس هموار هستند، آنها بالقوه کوچگرند زیرا که زیست اقلیم آنها کوچگری را ملزم کرده است؛ از اینجا میتوانیم یادآور شویم که ماشین جنگ ابداع کوچگران است؛ آنها یکجا نشین نیستند به این لحاظ است که آنها نبرد را میآغازند، زیستن همراه با نبرد و این نبرد خود متمم جنگ میشود، اما نه جنگ جنگ، بلکه همچون جنگ چریکی، که دولت آن را از طریق بهنجارسازی-زندان-پلیس اتمام میدهد به معنایی ماشین جنگ را در خود ادغام میکند یا به آن ضدحمله میزند، به جنگ زدگان و کارگران و فرودستان و اقلیتهایی که امکان جنگ دوباره را دارند و شورش را در خود بالقوه کردهاند.
اما این جنگ که مورد ضد حمله قرار گرفته است به جنگ جنگ تبدیل میشود یعنی نبرد هدفش را جنگ قرار میدهد: «اما تنها وقتی ماشین جنگ اینگونه به تصاحب دولت درمیآید تمایل دارد جنگ را هدف اولی و مستقیمش، هدف «تحلیلی»اش قرار دهد (و اینکهجنگ مایل است هدفش نبرد باشد). خلاصه، همزمان با اینکه دستگاه دولت یک ماشین جنگ را تصاحب میکند، ماشین جنگ جنگ را هدف خود میکند، و جنگ تابع مقاصد دولت میشود.»
در اینجاست که ماشین جنگ که به جنگ جنگ تبدیل شده است؛ به طور وارونه آنگونه کوچگر آن را ابداع کردهاند؛ عمل میکند، جنگ چریکی علیه دولت به جنگ جنگ بدل میشود، در نهایت به سرکوب در زندان ختم میشود، در واقع ماشین جنگ ابداع کوچگر به دست دولت میافتد. دولت با تکنیکهای حکمرانی خود از پناهندگان جنگی، مالیات، عضوگیری دوباره کارگران، اخراج کارگران اعتصابی «به یک معنا مال خود کردن کارخانه»، زندان کوچگران را در مقابل با ماشین جنگ قرار میدهد، در واقع دو سنخ نرم و سخت را ما میتوانیم یافت کنیم:
«جنبش هنری،علمی، «ایدئولوژیک» نیز میتواند یک ماشین جنگ بالقوه باشد، مخصوصاً تا آنجا که در نسبت با یک راسته یک صفحهی انسجام، یک خط گریز خلاق، یک فضای صاف جابهجایی را ترسیم میکند. کوچگر نیست که این مجموعه خصایص را تعریف میکند، بلکه این مجموعه است که کوچگر و همزمان ذات ماشین جنگ را تعریف میکند. اگر جنگ چریکی، جنگ اقلیتی، جنگ مردمی و انقلابی با ذات مطابقت دارند به این دلیل است که هدفشان جنگ است، هدفی آنقدر ضروری که صرفاً «متمم» است: آنها تنها به شرط اینکه همزمان چیز دیگری خلق کنند میتوانند بجنگند، حتی شده مناسبات اجتماعی غیرارگانیک جدیدی را. تفاوت عظیمی بین این دو قطب وجود دارد، حتی و خصوصاً از نظرگاه مرگ: خط گریزی که میآفریند، یا به خط تخریب بدل میشود؛ صفحهی انسجامی که خود را حتی شده تکهتکه میسازد، یا به صفحهی سازماندهی و سلطه تبدیل میشود. مدام متوجه میشویم که بین این دو خط گریز یا این دو صفحه ارتباط وجود دارد، هر صفحه از صفحهی دیگر تغذیه میکند و وامدار آن است: بدترین ماشین جنگ جهانی فضایی صاف را بازسازی میکند تا زمین را احاطه و محصور کند. اما زمین بر توانهای خودش در قلمروزدایی، خطوط گریزش، فضاهای صافی که وجود دارند و برای زمینی تازه مسیرشان را میکاوند، اصرار میورزد.»
همانطور که گفته شد این آفرینش خطوط گریز را از استتیک پس از انقلاب پنجاه و هفت ماشین جنگ منتهی شده به دولت میبینیم، که حسیاتهای جدید را در فضای صاف جدید بر روی صفحه انسجام خلق میکنند و برقراری اتصال با کوچگر شدن را هدف خود قرار میدهند که دگردیسی در دگردیسی مساله میشود، به بیان دیگر از طریق یک قلمروزدایی نسبی یک قلمروزدایی دیگری رخ دهد، همچون استحاله ماشین تولید متنی که مثال آورده شد یا مورد قاضی ربیحاوی که مساله را در خطوط و زمینهای به وجود آمده پس از انقلاب یافت میکند، احیای دوباره نیروهای دیگرگون نسبت به هنجارها و نسبتمند کردن آنها در زمینها خود نمونهی گویای این است؛ کثرت خرد اتفاقها در جنگ که در نسبت هر دو دولت خطوط گریز را تولید میکند، خود را به بیرونیت ماشین جنگ تصاحب شده وصل میکند، زیرا که تنها زمین است که صفحه درونماندگر نیروها و کوچگران است؛ ذهنهای رنجور و صبری که میورزند تا نبرد را بیا آغازند و مسیرها را بپیمایند.
شخصیتهای ربیحاوی در روایتها و نقشهنگاریهاسش معاصران ما هستند، همان کوچگران نوموس زمین، در نخلستان، کارگران پالایشگاه، پناهندگان و کوییرها. ربیحاوی سعی در تولید سوبژکتیویته ای شورشی از زبان پست و فرودست جامعه دارد تا از طریق ادبیات این قسم را بدل به تاسیس و تحریر تاریخ مقاومت کند، گاه روایتهای رئالیستیاش با حالمایههای از مالیخولیا توامان میشوند، او به خطوط تیره و در عین حال به گامهای مقاومت و پیچشها چشم دوخته و زیست بدنها را روایت کرده است.
سرهمبندی کردن، ساقه ساقه شدن در نخلستان، ادغام ماشین تولید نفت از درون استخراج زیرزمینی و چرخش بدن انسان درون و زیردریا، که مادیاتیابی آن را بر روی خشکی و شکافهای طبقاتی، اکولوژیک و زمینی به تصور در میآورد، بدنها باید سیاه شود تا نفت بر در درون بشکهها سررازیر شود و از طریقی دیگر بدنها فرسوده میشود و جریانهای زیرزمینی طبیعت تجزیه.
این قسم آشتیناپذیری که صلح را غایت این نبرد و ماشین جنگ نمیداند. بدن سیاه و بدن فرسوده شده به زنجیرهای نادلالتی و مولکولی نیاز دارد که شورش را به آن شدت برساند، خود را با شورش محسوس کند، حسیاتهای سوبژکتیوی که در آمیزش استحالههای جسمانی قرار میگیرند و با نظم طبیعت خود را تا خروج از دولت انتحاری مدام جسمانیت میبخشند تا از سیاستهای مولکولی به کلیت بخشی از نجات دست پیدا کنند.
در نخل و باروت، ادغام با طبیعت و آنچه شدن تمییزناپذیر در توصیفات است را میبینیم، آن بدنها برای نخلستانی که خود در آن فضا جنبش و کوشش دارد، قیام میکنند و چرخهی ماشین جنگ تصاحب شده را با جریانهای زیرزمینی و خطوط گریز دچار کاستی و تضعیف میکنند.
بدنهای در حال تولید و کار در نخلستانها و اقلیمها و محیط/محلههای جنوب خود جغرافیای خود را احیا میکنند، آنها چند دهه بعد در تیرماه ۱۴۰۰ فریاد سر میدهند: «آب را بر روی بستید» این میتواند همان پسر کودک جنگ زدهای در داستان ربیحاوی باشد، که حالا با نوع دیگر از ماشین جنگ و قلمرو ماشین دولت روبهرو میشود، این بار در زیر سایه زیست-قدرت تمامی میل خود به زندگی مورد انتحار قرار گرفته است؛ پسر داستان مکینه باید از سواحل، رودخانه و نخلستانها دفاع کند، او جایی جز آنجا ندارد، او کوچگر است ومسالهاش در وهله اول زمین است.
ربیحاوی به طور دقیق نسبت زمین، مقاومت، زیست بدنها را در داستانهای بلند و کوتاهش نقشهنگاری کرده از این روست که میگوییم، چند دهه بعد که بحرانهای زمینی و اقلیمی هر روز بیش از پیش میشود، دولت هم قلمرو خود را در نسبت با آن تنها در سرکوب نشان میدهد، سرمایه هم تنها از طریق استخراج دست به زمین میبرد.
جهان به دو محور جنوب و شمال تقسیم شده است؛ اما این تقسیمبندی را ما در ایران بهگونهای شدیدا درونمرزی تجربه میکنیم، خوزستانی که مستعمرهی سرمایه و دولت است؛ که نسبت و ارتباط مرکز با خوزستان و خود مرکز خوزستان با حاشیه تجلیدهنده «دولت انتحاری» است.
سیاست انتحاری پیش گرفته شده تمامی زیست بدنها را به سوی مرگ میکشاند و زمین را پرتگاه آنها بدل میکند:
«دولت انتحاری دولتی است که به جای خرید صلح اجتماعی و تضمین بازتولید اجتماعی، به کنترل پلیسی ــ نظامی جمعیتهایی میپردازد که خود «مازاد»شان کرده و در عوض، بودجه نظامیاش را پی در پی بالا میبرد.»
[خوزستان: طغیان علیه دولت انتحاری، ایمان گنجی-سایت زمانه]
ربیحاوی که در نقشهنگاریهایش مسائل طبقاتی-ستم و استثمار را در رگ و ریشههای ستمهای قومی و ملی و مالکیت دنبال میکند و نشانههای آن را در جنگ و انقلاب و سرمایه در موقعیتهای متفاوت ترسیم میکند، به خوبی میتواند دلالت بر معاصر شدن این ترسیمهایش باشد.
جاشوها و ماهیگرانی که تحت هجوم دولت انتحاری قرار گرفتهاند و زیستگاه خود را در حال ویران شدن حس میکنند و بدنها خود را در درون پرتگاهها و گرماهای روزافزون و فرسودگی لحظه به لحظه مییابد، چند دهه پس از این داستانها در تابستانی که تمامی این بحرانها به واسطه سیاستگذاریهای دولت انتحاری و سرمایهدارانهی مرکزگرا شدت یافته و محسوس شده است؛ انبوهه علیه سلطه، ستم و استثمار، قیام میکند و اینها در درون جغرافیای خوزستان کثرت خود را محسوس میکنند.
در تابستان ۱۴۰۰ انبوهه اهل خوزستان متشکل از عربها، بختیاریها و اهالی و فرودستان شهرهای کوچک و بزرگ خوزستان، دست به طغیان میزنند، طغیانی برای زندگی و باز پسگرفتن تمامی ارزشهای زیستی که توسط دولت/سرمایه ویران شده و هیچگونه ارزش و رفاهی به آنها در قبال این غارت داده نشده است.
تمامی زیستگاهها به سوی مغاک حرکت میکنند و گرما روزافزون و شدت یافتن زمان کار این بدنها را واداشت که دگرگونی تمامی این وضعیت، یعنی از میان برداشتن ستم و استثمار را خواست کنند:
«مردی عرب در یکی از ویدئوهای منتشرشده فریاد میزند: آب را به روی ما بستید، سیل به زمینهایمان انداختید که ما را کوچ دهید، اما ما نمیرویم، این سرزمین آباء و اجدادی ماست.اعتراض او و دیگر عربهایی که در خیابانهای شهرهای خوزستان با شعارهایی چون «کلا کلا للتهجیر» راهپیمایی میکنند، مقاومت در برابر مرگسیاست و سیاستگذاریهای مرتبط با آن است. دولتی را که چنین میکند، «دولت انتحاری» میخوانیم: وضعیتی که در آن جنگ بر سر محیط، به جنگی علیه محیط ــ طبیعت و جامعه ــ بدل میشود. دولت انتحاری به جای گرفتن قلمرو، دست به نابودکردن قلمرویی ــ و حیات اجتماعی و طبیعی آن ــ میزند که در آن حضور دارد»
[همان]
اگر ربیحاوی میخواست در اکنون ما موقعیت جغرافیایی خود را دوباره ترسیم کند، به قطع ویران شدن تمامیت آن بود.
نه تنها دیگر جاشویی را که گرما و کار فرسوده شده است یا رابطه استثمار/سرمایه در پالایشگاه، بلکه شدت یافتن اینها در اعمال قدرت دولت انتحاری و سیاست مرگ در پیوند با سرمایه را ترسیم میکرد، که هر روز فاجعهبار تر از گذشته میشود، هورالعظیم و کارونی که خشک میشود و بوی فاضلاب میدهد، بیشمار بیشمار بدنهایی که با گلوله سوراخ سوراخ میشوند، گاومیشهایی که از بیآبی میمیرند و …
در طی بدنهای شورشی و آواز و رقص جنوبی شکل یافته در ۱۴۰۰، ما کوچگرانی را دیدیم که نبردی برای تصاحب ماشین جنگ دولت به بدنهای خود حرکت بخشیدند، همان شخصیتهای کوچگر و زمین و سطح صاف ترسیم شده در قصههای ربیحاوی. این نقشهها و ترسیمها معاصر ماست؛ با این دلالت که او ترسیم کوچگر و ماشین جنگ را هدف خود قرار داده است.