در افغانستان معاصر، با وجود بیثباتیهای همیشگی و جنگ قدرت و در میانه فقر و بحرانهای اقتصادی، زنان شاعر همچنان دست از سرایش شعر و خلق آثار ادبی نکشیدهاند و چراغ ادبیات افغانستان را روشن نگه داشتهاند. آنها طی دو دهۀ اخیر، در فضای پساطالبانی نوشتهاند و کار کردهاند. در کتابخانههای دانشگاه و کلاسهای ادبیات و برنامهها و انجمنهای ادبی حضوری پررنگ داشتهاند و برای به دست آوردن حمایتهای ادبی و انتشار آثارشان تلاش کردهاند. گرچه پس از تسلط طالبان بر افغانستان، مدارس دخترانه در بیشتر شهرها به روی دختران بسته شده و کار انجمنهای فرهنگی در اکثر استانها به حالت تعلیق درآمده است اما در میان نسل جدیدِ دختران، علاقهمندی به ادبیات به طرز محسوسی رشد کرده است، وجود اینکه نرخ بیسوادی زنان در افغانستان هنوز هم بالاست.
برخوردهای ایدئولوژیک سیاسی و اعمال محدودیتهای گسترده نه تنها در زندگی روزمره اختلال ایجاد میکند؛ بلکه مسیر خلق آثار ادبی خصوصاً برای زنان را ناهموار و سنگلاخ میکند، با این حال زنان اعتراض خویش را به ناهنجاریهای جامعه در قالب شعر و داستان ابراز کرده و خاموش بودن و دم نزدن را محکوم میکنند.
عابده ارغوان
عابده ارغوان در سالهای پساطالبان در مزارشریف به شعر نوشتن رو آورد و سرانجام موسسه نشر واژه در کابل مجموعه غزلی را از وی به نام «تبسمهای در تبعید» منتشر کرد.
او در شعر زیر از محدودیتهایی که برای زنان افغان وجود دارد شکایت میکند و بیزاری خویش را از اسارت و حصر آنان در خانه ابراز میکند:
من یک زن افغانم، افسار نمیخواهم
بر دور و برم بند و دیوار نمیخواهم
یک شعله به لب دارم، میسوزم و تب دارم
با اینکه دلآزارم غمخوار نمیخواهم
من مرغِ خوشاقبالم، میبندی اگر بالم
از دامِ تو بیزارم، آزار نمیخواهم
صد موجِ خروشانم، خاموش نمیمانم
بیقاعده میخوانم، هنجار نمیخواهم
گر حلقۀ دستانت هم دام بلا باشد
زندان طلایی را بردار نمیخواهم
ارغوان در شعری دیگر چنین میسراید:
گلها به روی پیرهنم گریه میکنند
گلها برای اینکه زنم گریه میکنند
گلها برای همهمۀ درهم بهشت
درگوشهای بیوطنم گریه میکنند
آنسوترک تمامی جادوگران شهر
خوابیده در هوای تنم گریه میکنند
زنهای قریه در تب تند همیشگی
در خیمههای چون کفنم گریه میکنند
حتی فرشتگان خدا نیمههای شب
فهمیده از اینکه زنم گریه میکنند
صفیه بیات
صفیه بیات متولد سال ۱۳۶۱ خورشيدی در کابل است. او مدتهاست که در ايران به سر ميبرد. بیات در شعر زیر از بیعدالتیهایی که بر زنان روا داشته میشود سخن میگوید و به خشونت خانگی اشاره میکند. او زنان را دعوت میکند که حصارهای تنگ را در هم بشکنند و خود را از قید و بندها رها سازند:
میزند لگد به زن با تمام انزجار
وحشتی سکوت را میکند به خود دچار
باز هم صدای در… باز مرد رفته است
باز درد گرگخو میکند تو را شکار
اشک، حرف یا سکوت، بقچه را ببند زن
زندگی چه بیخیال میزند تو را قمار
پر بزن که آسمان سهم دستهای توست
شکن این حصار را، خشم خویش را ببار
نادیا انجمن
نادیا انجمن، شاعر ۲۵ سالهای بود که به دست همسرش به قتل رسید. او از ۱۵ سالگی سرودن شعر را آغاز کرد، یعنی درست زمانی که طالبان شهر هرات را به تصرف درآورده بود و فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی زنان ممنوع شده بود. نادیای جوان، سالیان نوجوانیاش را زیر سایه طالبان گذراند. در خانه درس میخواند و مخفیانه به محافل شعرخوانی و جلسات ادبی میرفت. او شاعری هنجارشکن بود که خاموشی زنان و در ظلمت ماندنشان را برنمیتافت. نادیا که خود درد کشیده و سختی چشیده بوده، هرچه گفت و هرچه سرود از تیرگی سرنوشت زنان بود.
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا به که نازم؟
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مُهر بباید به زبانم…
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و بر جاست که دائم به فغانم
حمیرا نکهت دستگیرزاده
حمیرا نکهت دستگیرزاده، در ۱۳۳۹ خورشیدی در کابل زاده شد. او در سرودههایش به مسایل اجتماعی و سیاسی کشورش توجه میکند و آنها را به گونهای هنری بازتاب میدهد. خانم نکهت درد همنوعانش و رنج رفته بر آنان را حس میکند.
حیف! زن پیش از آنکه کشته شود
آنقدر مرده بود
که دهانش
بوی شلاق میداد
و تنش
خواب پریشان
مردگان هزارساله بود
وقتی زن میافتد
سه بار
گلوله فریاد میزند
مرگ را
سه بار زن میمیرد
سه بار کشته میشود زن
در میدان
در برابر مردان
در برابر میدان!
رقص دیوانهوار شلاق و بازو و پوست
با طبل نفسها
خاموش میشود
میدان از هلهله میافتد
مرگ بر میخیزد
زن میافتد
در شعر دیگری از او میخوانیم:
دختران، آه دختران بامداد،
چراغها را به پسخانه برید
و خورشید را
درون سینههایتان پناه دهید
ستارگان را به چشمانتان
و ماه را
به لای گیسوان خویش نهان کنید
فصل تاراج نور رسیده است
نکهت دستگیر زاده در شعر از پوششی که بر زنان تحمیل میشود سخن میگوید:
چادری گرد رویت
چادر نمازی دور تنت
با این همه تکه هنوز
در حیرتم
تکهتکه شدنت را
باور نداری!
چشمانت را میبندم
با گیسوانت
که حتی کوتاه کردنش را
از دست دادهای
دستانت را میبندم
و لبانت را میبندم
دختر.
حمیرا خود را همزاد تمام زنان ستمدیده میداند:
آن زن که به عشق خانه کرده است منم
در نبض بنفشه لانه کرده است منم
هر زن که ستموارگی بودن را
در باور خود ترانه کرده است منم
شاعر نگاه سیاسی و اجتماعی عمیقی دارد که ریشهاش جنگ و استبداد و نابرابریای است که دامان سرزمین مادریاش را گرفته است. در شعر حمیرا نکهت دستگیرزاده، درد غربت و درد گلولههایی که هر روز پیکر سرزمینش را میخراشد حس میشود.
آه ای ملت به غم خفته، ای نشسته به سرخِ ماتمها
سرزمین تو ختم آبادی، کشور تو عقیم آزادی
روزگاریست آسمان خفته، نور در چشم اختران خفته
دستهایت به بند ناچاری، ذهنت اما مقیم آزادی
مژگان فرامنش
مژگان فرامنش، شاعر نامآور و پرآوازه افغانستان و فعال مدنی، در یکم شهریور سال ۱۳۶۹ خورشیدی در شهر هرات زاده شد. فرامنش از ۱۳۸۸ خورشیدی بدین سو شعر را جدی گرفته و جهانبینی، عشق، دغدغههای زنانه و نابسامانیها و ناهنجاریهای جامعه را با نگاه هنری و برخوردی زنانه در کالبد کلمات دمیده است. او با برخورد صادقانه با کلمات و تن ندادن به خودسانسوری و نیز گذشتن از قیدوبندهای عُرف و سنت، چهرۀ واقعی زن امروز را در سرودههایش نشان میدهد. زنانگی در تکتک کلماتش جاری است و اندوهِ حل شده در جان شعرهایش به جان مخاطب مینشیند. این دو ویژگی برجسته، او را بیشتر از دیگران متمایز ساخته است.
سر میکشم هی جرعهجرعه زندگانی را
با اینکه از کف دادهام عمر و جوانی را
از کوچههای سرزمینم عشق کوچیدهست
وقتی که باز آیی نمییابی نشانی را
ما نسل در خون خفتگانِ جنگ و باروتیم
در ما ببینند اتفاق ناگهانی را
بادی وزید و روسریام را به یغما برد
این باد خواهد برد با خود آشیانی را
اندام شهرم در تنور جهل میسوزد
باید خبر سازد یکی آتشنشانی را
ای کاش دنیا از همان آغاز میکارید
در خاکهامان تخم عشق و مهربانی را
لینا روزبه حیدری
لینا روزبه حیدری شاعر، نویسنده و خبرنگار متولد کابل است که مدتی در ایران و پاکستان زندگی کرده و در نهایت به کانادا مهاجرت کرده است. او در شعر «سیاهسر» جسورانه از شجاعت و توانایی زنان دم میزند. سیاهسر کلمهایست که در افغانستان برای اشاره به زنان به کار میرود، چرا که عموماً از به کار بردن نام زنان خودداری میشود.
ای بیخبر بیا و بدان اینکه من کیام
نه! نصف تو، سیاهسر تو، از تو کم نیام
من زنده از قبور عرب سر گرفتهام
از همت و شجاعت خود برگرفتهام
من در کنار رهبر هر دین و دور و کیش
همگام و همطراز و صدا بودهام همیش
هر قهرمان ز همت من گشته پایدار
من مادر تمام همان رند و هوشیار
بر دست من تو پا به پا راه هشتهیی
از شیره وجود زنان مرد گشتهیی
من در حصار پنجرهها سبز ماندهام
بر هر امید مرده خود نبض شاندهام
با رنگ آتشی که به خود میزنم ز درد
روشن شود تمام سیهروزیم ز مرد
من جهد روزگار و نشان شقاوتم
من یک زنم، مجال تو کی درک همتم
آموز غیرتی تو ز من، من که جستهام
از سنگ و عمق قبر چسان زنده رستهام
امروز هم به همت خود میروم به پیش
در مکتب و جماعت و جمع، با حضور خویش
هر کو که ظلم و جور کند بر زنی روا
او کافرست و مرتد و مغضوب کبریا
شعر زیر از لینا روزبه روایتی است از مظلومیت زنان افغانستان و کشته شدنشان به نام دین به درست مردانی جاهل و کهنهاندیش.
اینجا به نام دین و خدا میکشند مرا
مظلوم و بیگناه و صدا میکشند مرا
گاهی میان مسجد و گاه در ملای عام
در انتحار و شوق خطا میکشند مرا
عالم به فکر ماه و مریخ است و مشتری
اینان به جهل مطلق ما میکشند مرا
هر فکر تازه در پی فتوای تازه مرد
در اتهام کفر و جفا میکشند مرا
اندیشههای کهنه چو خفاش و مار و مور
با نیش و زهر پوده جدا میکشند مرا
این جاهل و منافق و مشرک چه بیخبر
در سجده حین حمد و ثنا میکشند مرا…
اینجا ز خون کودک من سرد و تیره شد
عاری ز ترس و خشم خدا میکشند مرا
لینا روزبه حیدری در شعر زیر با نام «آغاز تازه» به سقوط طالبان میپردازد و ناکامی طالبان و آزادی زنان را دستاوردی برای زنان میداند:
بهار است و دل من شادی و حال دگر دارد
تو گویی درد و غم از کلبهام عزم سفر دارد
زنم مشک ختن بر زلف و سرمه بر دو چشمانم
بدوزم از حریر سرخ جامه، وز دل و جانم
حنای سرخ بر کف مینهم تا رنگ برگیرم
دگر در حسرت رنگی به بیرنگی نمیمیرم…
بهارآمد و عیدی داد بر من کوه و دریا را
زمین و آسمان و چشم هر دشت و صحرا را…
قدم در کوچه و بازار و شهر امروز برگیرم
دو چشم دشمن من کور بادا! من نمیمیرم
بهار آمد بکارم تخم امیدی به دامانم
کزو من حاصلی گیرم که عمری در پی آنم…
دگر چون رابعه هرگز نخواهند ریخت هر خونی
نخواهم شد به جرم زن شدن محکوم هر دونی
بهار آمد و رشک بوستان شد رنگ لبخندم
چو بلبل شاد میخوانم که من آزاد و خرسندم…
زن افغانم و من فخر نسل آریا باشم
نشاید بر مقام من که لال و بیصدا باشم
در شعر زیر از لینا روزبه حیدری با نام «خلقت طناز»، زنان به خودشناسی و اطمینان به خویش فراخوانده میشوند:
بگذر از حجب و ریا حرف دلت باز بگو
پرده بردار و خودت شو و همه با ناز بگو …
مثل نور باز سر از روزن شب آر بیرون
به قناری ز شکوه سخن و ساز بگو
چو نسیم بر تن صحرا و چمن باز بریز
بیهراس آنچه دلت خواست به آواز بگو
گرد آیینه زدا، مشک فشان، رنگ بریز
به خودت بین، به خودت خلقت طناز بگو
لینا روزبه که از ستمی که بر زنان افغانستان روا داشته میشود به ستوه آمده چنین میسراید:
من آتشم، به گریه من تو نگاه مکن
عمر مرا به حبس حضورت تباه مکن
پرواز میکنم به دو بال شکستهام
بر من تو رحمتی ز همان جنس چاه مکن
آری، حوای پاک بهشتم ز ابتدا
آدم تویی، مرا تو غریق گناه مکن
من مادر زمین و تو خوانی سیاهسرم!
این عزت مرا تو به زعمات سیاه مکن
آری تمام نسل تو از برکت منست
تو فخر بر تفنگ و کمان و کلاه مکن
پاکم، زلال و ساده ولیکن مقدسم
زن ماندن مرا تو به ضعف اشتباه مکن
لینا روزبه حیدری از اوضاع نابسامان جامعهاش، خشونت و رنج رفته بر زنان و از بیعدالتی و بیکفایتی شکایت میکند:
مرا بکش که نهایت بله همین باشد
بله تمام گناه از زن لعین باشد
مرا بکش و ببر مرده را به کوه حرا
بگو که نسل زن از ابتدا چنین باشد
مرا بکش و به صد تیر و خنجر غیرت
بزن به فرق سرم، تا که این زمین باشد
اگر ز ظلم تو، من ناله و صدا کردم
بزن به تیغ گران گردنم که این باشد
به نام غیرت و ناموس مرا فروش و بخر
و با درایت خود خطبه ده که دین باشد
بگو که عزت و حرمت فقط برای زنست
هر آنچه مرد کند، حق کند، وزین باشد
گهی به سنگ و به آتش، گهی اسید و چماق
سزای جنس زن، این خلقت حزین باشد
تمام غیرت مرد، یک لگد به جسم زنی
تمام غیرت زن، صبر واپسین باشد
آتش صادق
در ادبیات افغانستان واژههای رنج، درد، ظلم، ستم، محرومیت، حسرت، غم، تنهایی، قفس و… مرتباً در سرودههایی که دربارۀ زناناند تکرار میشوند. آتش صادق، در شعر «بازیچۀ دستان» چنین میسراید:
این منم، آزردۀ دوران منم
این منم پوسیده آرمان منم
این زن شوریده کز فرط عذاب
هر سوال زشت را برهان منم
من بهاران را دگر جویم کجا
مرغک آواره بستان منم
لیک فرزندان ز من بیگانهاند
مادر رنجیدۀ افغان منم
بینشانی را کنون دارم نشان
همچو گنج در گوشه ویران منم
داغهایم همچو لاله بیشمار
طفلک بیدامن مادر منم
کلبهام ویرانه شد از دست غم
این زن بیچاره افغان منم
گرچه خاکم را به باد دادند
ولی آتش سوزنده دوران منم
خالده فروغ
خالده فروغ از نامآشناترین شاعران زن افغانستان است. فروغ هم در قالبهای سنتی و هم در قالبهای نو شعر میسراید. فروغ در شعر زیر از مردسالاری میگوید، زبان به اعتراض میگشاید:
کسی از مرز آگاهی در این کشور نمیآید
تماماً بیسروپاییم پا و سر نمیآید
تماماً مرد پروردهست دانشگاه آزادی
در این بازار فرهنگی چرا دختر نمیآید
خالده فروغ در غزلی به نام «ای دختران بادیه» زنان را چنین خطاب قرار میدهد:
ای دختران بادیه! ای همرهان من!
از هجر سرنوشت وصالی برآورید
عاشق شوید و همت شمسی به سر کنید
از مثنویِ عشق، جلالی برآورید
تا رستمی عجیبه تولد شود ز شرق
بخت سپید و معنی زالی برآورید
شب را رها کنید و ز چشمان روزگار
ایمان آفتاب مثالی برآورید
آزادگان باغ! هیاهوگران شعر!
تا کعبۀ صدا پروبالی برآورید
مهتاب ساحل
مهتاب ساحل ۱۳۶۹ در کابل متولد شد. زاده شدن او همزمان است با اوج نزاعهای داخلی در کابل. از این رو کودکیاش تجربۀ مکرر شنیدن صدای سفیر گلولهها و انفجار خمپاره است.
در سرت هوای حذف من، به خود ستم چه میکنی؟
آفتاب سر به سایهها نکرده خم، چه میکنی؟
گیرم اینکه قتل عام کرده ای چراغ را، ببین
شبپرستِ پیر! با ضمیر روشنم چه میکنی؟
فرض کن تمام شد درختهای باغ ما، تو باز
با جوانههای سختجانِ تازهدم چه میکنی؟
میرسد زمان انقضای راکت و تفنگتان
آن زمان تو با زبانِ سرکش قلم چه میکنی؟
پُشته پُشته کشته آمدی، عطش فرونشان برو
لعنتی، اَتن به روی سفرۀ غمم چه میکنی…
نیکه نیکه شاهدی كه سایه آفتاب را نکشت
پس برای حذف من به خو يشتن ستم چه میکنی؟
در شعری دیگر از او چنین میخوانیم:
شیخ در بیم از آتش زدن روسریام
که مبادا پس از آن لشکر نازی باشد
زن که باشی و دلت گریه بخواهد، باید
آشپزخانه و چاقو و پیازی باشد
بغض خود را بخوری جان بکنی آخر عمر
حضرت شوهرت ایکاش که راضی باشد!
من به این زجر، زمان و تن و تسلیمشدن؟!
کار زن نیست که بازنده بازی باشد!
من زنم سکوتم نشان از بردگی بودنم نیست من فقد احترامت را دارم روزی به وقتش باهات حساب میکنم Zahra Heidary
Zahra Heidary / 17 February 2024