مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
۱-«گذری به گذشته»
بعد از بهمن پنجاه و هفت ما شاهد فوران شادی و آزاد شدن انرژی تعیین نشدهای درون مردم بودهایم، زمانی که مردم زیر و رو کردن سلطنت و برهمزدن هژمونی انواع جشنهای سلطنتی میخواستند شادی را به هنگام آزادی و در سرحدات تکثر اجرا کنند. تاریخ را تحریر کنند و زمان زندگی خویش را به دست گیرند. اما هنگام شادی و سرور، مردم در یک گمگشتگی عرفانی غرق میشود و یکهو سیاستی که به دست گرفته بودند را به فراموشی سپردند، به بیان دیگر قدرت بنیانگذار را به قدرت برساخته تقدیم کردند و خشونت الهی که موجب براندازی نظام سلطنتی شده بود را به ازای بار سنگین ولایت به کنار گذاشتند و در قوام خشونت قانونمند و برساخته گام برداشتند. این شروعی دوباره برای از دست رفتن زمان موسس و خودآیین است که زمان افرادی که در آن میخواستند تاریخ خود را به دست خویش بنویسند و به سوی تفاوت مطلق حرکت کنند به انقیاد یک ابردال اعظم درآمد.
از این پس حاکم وضعیت اضطراری را در نسبت با امپریالیسم اعلام میکند، به همین صورت دیگر از این پس اوست که باید زمان شادی را تعیین کند. به همین زودی انقلاب به بیرون رانده میشود و فرایندهای درونماندگارش توسط این اعلام وضعیت اضطراری قطع و به قسمی از اختگی اجتماعی بدل میشود. اگر ما انقلاب را در درون هستی که فرایندها مدام در حال شدن است و انقلاب را هستی و صیرورت ترکیبات اجتماعی-سیاسی نیروها بدانیم و در طرف دیگر نیستی که موجب این برساختگی میشود را در طرف دیگر قرار دهیم، میتوانیم بین این دو ضلع نقطه اضطرار را مشخص کنیم، انقلاب پنجاه و هفت شروع یک شادی و خودآیینی بود که در نقطه بزنگاه به سوی ترس و نیستی حرکت کرد. در واقع احساسات فعال انقلاب جایش را به فیگور دیگرگون حاکم واجتماعی مسلم و همگن داد.
در حقیقت فیگور دیگرگون حاکم خود را از انبوهه دیگرگون شده و فردیتهای تکین میگیرد و مردم را منقاد قانون ساخته شده خویش میکند، تکین بودن انبوهه به معنا تاسیسگریست که در لحظهی اینهمان شدن با قانون/حق تاسیسگریاش تضعیف میشود و این لحظهایست که به قسمی از مردم استحاله پیدا میکند. همان مردمی که حاکمیت در پس پشت آن نزاع طبقاتی، تفاوت هویت و ناهمگنی را برمیچیند.
حال پس گذشت چهل و چهار سال از ظهور همگانی مردم برای اولین بار در تاریخ ایران، که شکل درونماندگار خود را تجربه کرد. ما به پیشروی از این مفهوم نیاز داریم، مردمی که پس یک رخداد محکوم به همگن بودن شدند. دیگربار شمایل خود را با فرآیندهای رادیکال و تکینتری پیدا کردند. به بیان دیگر پوستهی یکدستی را شکاف دادند و انبوهه را تجربه کردند.
اگر بخواهیم سه مرحله کلی را نشان دهیم به این صورت میتوان نشان گذاری کرد: انقلاب مشروطه «ظهور ملت» انقلاب پنجاه و هفت «ظهور مردم» قیام ژینا «ظهور انبوهه». اما در این فرایندهای شدن که هستی انقلاب را صیرورت میبخشد ما نیمهی دیگر خویش را باید در همان نیستی تصور کنیم، تا تاکید خود را بر درونماندگاری و تایید شدن خویش بگذاریم، وگرنه به همانگونه رهایی خویش را در گرو یک شخص متعالی باید بیابیم که همان وضعیت نیهیلیسم بر ما حاکم میشود. اینجا همان نقطه اضطرار ماست که میتواند منجر به انرژیسیسم شود که تمامیت اجزا یک کل را دگرگون کند. اما انگار که انقلاب به دست همان سوژهای که هستی مییابد، ویران میشود.
به نوعی اگر تمرکز خود را بر روی صیرورت «شدن» درون جوهر و خطوط انقلاب اجتماعی بگذاریم و در این حرکت تودرتو قلمروزدایی گسترده را انجام دهیم و از این طریق خودآیینی خویش را به دست آوریم که در شورا، نهادها و تشکلهای ساخته شده از درون انبوهه به وجود آمده باشد، ما در وهله اول باید در نسبت با تحریر تاریخ خودآیین شویم و تاریخ و رخداد درونی آن را حالت و فرم خطی به درون ساحت درونماندگار خود انبوهه برگردانیم، این نکته در نسبت اکنون ما با انقلاب گذشته میتواند نهفتگی از سازختارهای شکل یافته را شکل دهد، به بیان دیگر میل خویش را با بازپس گیری گذشته در اکنون به گونهای ایجابی در راه بنیان گذاشتن اجتماعی که تمامی خطوط در آن مشترک دارند انجام دهیم. حال اینگونه است؛ که از این حرکت به حرکتی دیگر یا از خطی به خطی دیگر میتوانیم کوچ کنیم و در نسبت با سرکوب انقلاب، انقلاب دیگری را شکل دهیم، در حقیقت قسم انقلابی بودن را به انقلابی شدن استحاله دهیم، زیرا که پس از انقلاب تنها اقلیتی انقلابی میمانند و آن انژیسیم را توان میبخشند و فرایندهای انقلابی را به گونهای درونماندگار تجربه میکنند وگرنه انقلاب در بطن خود و در لحظه بودن و غایتگرایی تاریخی محتوم به شکست و تروریسم میشود.
۲-«بازپسگیری»
اگر بخواهیم در نسبت با انقلاب پنجاه و هفت اکنون خود را بسنجیم و عاملیت را در خود پیدا کنیم، نیاز به رویگردانی از نیروهای حیات بخش نظم جهانی داریم، که علت انقلاب را سیر منافع خود و در راستای نیرو دهی به نظم سرمایه جهانی میبینند. در اینجا ما باید نقطه اضطرار خود را نه در وضعیتی که انفجار حاکمیت را دیدهایم، بلکه باید در نقطه پیش از آن برشماریم و شناسایی کنیم و به اتحاد نامقدس علیه انبوهه
«نه» بگوییم. استراتژی که خود افراد باید در لحظه اضطرار کنونی مشخص کنند، به بیان دیگر هستی تاسیسگر انقلاب را در محیط/میانه کار مشترک و نهفتگیهای اجتماعی متعین کنند. در واقع همانا سرنوشت جریان خود انقلاب را مشخص کرده که با تمامی آن چیزهایی که پیشبینی ناپذیر است؛ از بلعیدن شدن و محکوم شدن سوبژکتیویته انقلاب جلوگیری شود. در وضعیت زیست-سیاست که ما به سر میبریم، سرکوب سیاست انبوهه به فرمی از شبکههای درهم تنیده بدل شده است؛ به ویژه آنچه در ایران به وضوح میتوان دید استراتژیهای انتحاری حاکم برای دفع سیاست انبوهه و جنگ شبکههای نظم جهانی در طرف دیگر، که سیاست شادمانه را به نیستی بدل کند، تا بتواند فرم و کردارهای برساخته را بر اساس آن رژیم حقیقتی که میخواهد بسازند.
این مساله در نسبت با وضعیتهای تاریخی گذشته پیچیدهتر میشود و بنیان خود را نه تنها بر توضیع امر محسوس پلیسی بلکه سرکوب بر اساس نامحسوسات سوار میکند.
حال در این وضعیت، هستی و نهفتگی انقلاب از پیچیدگیهای بیشتری برخوردار است؛ اولین مساله سیاسی شدن نابهنگام افرادیست که پیش از این در تاریخ و سیاست شرکت نداشتهاند و در موهومات سیاستزدایی قدرت برساخته نفس کشیدهاند، در طرف دیگر اتفاقا افرادی وجود دارند که نمایندگان جریانی هستند که سیاستزدایی گسترده را هدایت کردهاند و همیار قدرتهایی هستند که اکنون در خط مقدم سرکوب سیاسترهایی ایستادهاند. در اینجا هوش جمعی و کنش مشترک باید علیه دو قدرت برساخته داخلی-خارجی با تاکید بر خود فعلیت کار و فعالیت موسس گام بردارد، تا این هستی به وجود خود ادامه دهد، هستی که از دم و باز دم تشکیل میشود، دچار اشتداد میشود و باید از درون نهفتگی این هستی استراتژی و کنش در آن تعیین شود.
به بیان دلوزی از که در تفسیر از اسپینوزا، بدنی را شناسایی میکند که طول تشکیل شده است، کندی و جنبش آن، اشتدادی شدن است؛ تلاش و تاسیسگری آن بدن برای هستی دیگرگون، که تولید را بر عهده دارد.
بدنی که منفیتی ندارد و تشکیل دهنده هستی است؛ بدنی مرکب و پوینده از کثرت از نیروها، در واقع کناتوسی در هستی انقلاب وجود دارد، که کثرتی از امور برسازنده را در خود جای داده است.
پس ما چند سیاست را اکنون خود تعیین میکنیم، که در نقطه بزنگاهی بتوانیم آنچه که بر ضد فعلیت انقلاب است را شناسایی کنیم، این شناسایی و کنش در امتداد آن بازگشتی به انقلاب پنجاه و هفت را میطلبد تا از درون کنشهای مشترک و برهمکنشهای اجتماعی، به زیست-انقلاب آری گوید و با ادراک از زیست-سیاست و زیست-قدرت بر فعلیت و امکان اکنون تاکید گذارد که پس از گذشت تقریبا نیم قرن خطوط گریز را جایگزین سیاهچالههای نیستی کند. اگر انقلاب پنجاه و هفت و زیست-قدرت در آن وضعیت با به وجود آوردن حیات استعلایی حاکم و تعالی بخشیدن به آن موجب انقلاب مردم به مسلمان بودن آنها شد و انقلاب را تنها افرادی اقلیتی که فرایندهای انقلاب را طی میکردند ادامه دادند، این مساله در جامعه ما از میان نرفته است؛ هر انقلاب با شکستش در خطر ایجاد یک فاشیسم تمامعیار قرار میگیرد، تا با به وجود آمدن «ملت» اقلیتها را از صحنه اجرا محو کند. پیوند اقلیتها انقلابی در پنجاه و هفت با تروریسم پیوند خورد، اگر هژمونی حاکم بر طبق انقیاد زیست-سیاست فعلی بخواهد گام بردارد، حذف اقلیتهای انقلاب است و افتادن به سیاهچاله نیستی.
پس تاکید را بر این میگذارم، جنبش «زن، زندگی، آزادی» با تمام شکوه و نهفتگیهای درونی خود که حامل زیبایی، آزادی و برابری میباشد، یک میل کور را هم سازمان میدهد که فاشیسم ایرانی را در خود جای داده است؛ دیگر نه زمان قیم بودن که زمان بازپسگیری است. اجتماع در حال فوران میخواهد که زمان موسس خود را پس بگیرد. این همان زمانیست که انقلاب توسط حاکم تعین نمییابد، بلکه توسط آری گویی انبوهه اشتدادی میشود و زمانی تاسیسگر علیه استثمار و استبداد را طی میکند. انقلابی مداوم.
۳-«ائتلاف انبوهه»
حال دیگر در وضعیتی قرار گرفتهایم، که ادراکی نوین از زیست-انقلاب را پی بگیریم، زیست-انقلاب به مثابه قدرت زندگی و توانش نیروها، این در تقابل با زیست-قدرت و خرده فیزیک قدرت قرار میگیرد تا بتوان نموداری از ائتلاف خود انبوهه را بازشناسی کرد، دلالتهای منفی درون انقلاب را نقد و نمایندگی، وکالت و رهبر به مثابه قیم را زیرورو کرد. به بیان دیگر استراتژی توانش انقلاب را از درون خود انبوهه جستجو کنیم، نه آنچه از درون زیست-قدرت خود را تعالی بخشیده است.
در دو بخش قبلی نقطه بزنگاهی را سعی در قرار گرفتن سوژه انقلابی در ایران نشان دهم و تاکید را بر قدرت نوظهوری بگذارم که همیشه از درون خلاهای اجتماعی به وجود آمده و سوژه سیاست را به انقیاد خود در میآورد. همانگونه که در گریز به انقلاب پنجاه و هفت گویا شدم، انقلاب توسط همان سوبژکتیویه انقلاب به دست خویش به سوژهای منقاد تبدیل شد و در لحظه بزنگاه به جای صیرورت هستی انقلاب علیه سلطنت و دیکتاتوری شاه را، به تولید شبان و ولایت پرداخت. به بیان دیگر چرخشی از انقلاب به تولید رشتههای بیرونی و کلی انقیاد و بازتولید استبداد به دست خود همان نیروهای اجتماعی صورت گرفته که انقلاب رقم زنند. در اینجا یک مساله کلی را مطرح میکنیم که در وضعیت کنونی میتواند مهم باشد، در زمان انقلاب هیچ نوع ائتلاف درون خود انبوهه و مردم وجود نداشت. عموما سیاست واگذار شده بود به خود احزاب و فیگورهای روحانی که متعالیترینشان خود روحالله خمینی بود. هر حزب نماینده بخشی از تفکر بود که خود این منجر به گمشدن و پنهان ماندن بسیاری از واقعیات اجتماعی میشد، پس هیچگونه ائتلاف به وجود نیامد تا دیگرگونی انقلاب و دگردیسی اجتماعی را ما بتوانیم در درون انبوهه جستجو کنیم، به بیان دیگر لحظه بزنگاهی، لحظهای است که انبوهه باید نسبت به قدرت برساخته و ناتوانش قانونمند خودآیین شود. خودآیینی که علیه قدرت نظامی داخلی و از طرف دیگر قدرت رسانهای خارجی که صرفا یک مرکزگرایی نمایشی و کالایی را جایگزین انقلاب کرده و از این طریق هستی انقلاب را در لحظه بزنگاه نیستی به میکشانند. در واقع جریانهای ادغامهای نمایشی و سرمایه دارانه شکل افقی بودن جنبشی را وارونه و دستکاری میکند تا برحسب آنچه جریان مسلط و نظم جهانی میخوانیم، سلسلهمراتب خود را تعیین کند.
در این بین ما نکتهای را گویا میشویم، در نقطهای که ما رادیکالترین و رهاترین جنبش را تاریخ ایران باز میشناسیم و از طریق آن بر دلالتهای فعلیت امکانهای نوین زندگی تاکید میکنیم، بر ظهور یک یک دیگرگونی خرد تاکید کردهایم، که خود را از رشتههای سلطه مذهبی، سرمایه، ولایت و سلطان دور کرده است؛ به نوعی علیه اینها ائتلاف را تشکیل داده است. اما در نقطه بزنگاه میتوانیم بر مسالهای صحه گذاریم که هستی انقلاب هرچه قدر توانش زیستی نوینترین داشته باشد، به همینگونه میتواند حامل ارتجاع و سلطه گستردهتر باشد. یعنی میتواند از دل «زن، زندگی، آزادی» ارتجاع و سلسلهمراتب جدیدی به وجود آید و نماینده سلطه جدید در این جغرافیا باشد.
پس همانگونه که جنبش پیشروی میکند، سرکوب میشود و به همان صورت که آفرینشگر است؛ میتواند توان و امکان غارتگری داشته باشد، در تجربه درونماندگار تاریخی ایران، انقلاب پنجاه و هفت دال بر این نکته است. حال در نهایت بدیلی که لحظه اضطرار باید مطرح شود و روی آن تامل شود و در نسبت با آن عقلانیت و احساس نوین را بازشناخته شود. ائتلاف انبوهه که مبتنی بر یک دیگرگونی از اساس متکثر است؛ که توان خود را از خود زیست روزمره تغذیه کند و از درون آن سیاسترهایی را سازمان دهد.
ائتلاف انبوهه تشکیل شده از تکثر میل و تعدد عقل است؛ که تفاوت سیاست خویش را در شوراها و نهادهایی که انقلاب را جریان میبخشند متجلی میکند. اگر بخواهیم مقاومت را در خود خرد سیاستهای جاری بازشناسیم و به جای آن که بخواهیم از چهره و فیگوری تعالی بسازیم، باید در لحظه بزنگاه بر دیگرگونی خویش تاکید کنید تا در طی خود جریان فرایندهای سیاسی و شدن فعلیت رهایی را تجربه کنیم.
حال در این بین باید فرایندهای صیرورت هستی انقلاب و شدن افراد و عاملیت-فاعلیت آن را تعیین کرد، تا از دام تعین دولتمدار و مرکزگرا خود را خارج کرد، که از چرخشی دورانی از مرکز به مرکززدایی رسید، در واقع از قلمرو ساخته شده که انقلاب در آن مسئلهدار و بحرانی میشود قلمروزدایی دیگر انجام داد همچون لحظهای که سوژههای درونماندگار تفاوتمدار به واسطه رخدادی چون «زن، زندگی، آزادی» قلمروزدایی میکنند و هستی را صیرورت میبخشند، «ذات که تاکیدش بر بودنش است باید هلاک شود». در اینجا که جریان به وجود آمده تحت عنوان «ائتلاف انبوهه» عنوان میشود، تاکید بر درونماندگاری نیروها و تولید کار مشترک است؛ ائتلاف که نه به عنوان قدرت برساخته بیرونی که کار مشترک را در وضعیت سرمایهدارنه حل میکند و جنگ در وضعیت امپراتوریایی را نمایندگی میکند، بلکه از صوری میلی حرف به میان میآیند که سیاست آن خودگردانی خود نیروها و پراتیک ساخته شده از موقعیتهای روزمره است؛ که نه از رهگذر زیست-قدرت کلان، سیطره درونی و بیرونی زیست-سیاست و بدیل از مولاریتهها بلکه از درون خرد سیاستهای انبوه بیرون بیاید، خرد سیاست و تغییری در ایجاد نهاد به مثابه فراروی از وضعیتهای تحت سیطره به خود درونبودی انقلاب و از مولاریته به مولکولها، از انداموارگی سیاست جهانی تا ساخت بدن بدون اندام از درون وضعیت انقلابی. این رهگذر است؛ که میتواند لحظه بزنگاه بلعیده شدن توسط چهرههای و نمایندگی سیاست را قسمی از نهادها منعطف و ائتلاف انبوهه منجر کند. به بیان دیگر لحظه بزنگاه را به لحظه تاسیس خلاقیت و خودگردانی تغییر دهد، ما اینجا وارونگی وضعیت انقلابی را شاهد هستیم که به جای آن که انبوهه سیاست خرد را به انداموارگی کلان یا به بیان ژرژ باتای دیگرگونی خرد در جامعه را به دیگرگونی فیگورال یک فرد واگذار کنند، به رهبر به مثابه وسیلهای بیهدف که خود باید تحت فرمان ائتلاف انبوهه باشد نگاه میکنند. این مساله نه حاوی یک تصور خیالی بلکه به وجود آمده از توازن بدن و ذهن برساخته از زمان و تفاوتهاست، که نهفتگی و علیتهای خود را از درون خود زمان عامل بودن خویش به وجود آورده، به بیان دیگر علت انقلاب خود علت خود و عاملیتش «شدن» نیروها و عاملیت خود آنهاست، به این جریان که نگاه کنیم میتوانیم متوجه حضور حتی مطرودترین افراد که تشکلها و صنفها هیچ جایی برای آنها ندارد بشویم، به بیان دیگر در ائتلاف انبوهه تمامیت تفاوتها نه به مثابه کنار هم قرار گرفتن بلکه به علت خود تفاوت مئتلف میشوند، تفاوت خود علت تفاوت میشود که از درون تکرار موقعیتها تفاوت دیگری را در «زمان انقلابی» به وجود میآورد. انقلاب خرد خود از اساس از درون تفاوت مطلق به وجود میآیند که هستی انقلاب انبوهه را صیرورت میبخشد.
۴-«ائتلاف انبوهه و بیتعینی»
وسایل سیاستورزی در ایران پیش از انقلاب بیش از آن که به تولید سوبژکیتو جمعی پیوند خورده باشد، به وسیله احزاب انجام شده است و کلان سوژهها شکل دهی سیاست را بر عهده داشتهاند. اگر وضعیت انبوه هستی انقلاب را در بدنها متصور شویم که در از جریان انفعالات و فعلها تاثر و تاثیرپذیری را شدت و امتداد میدادند و از درون و بیرون این جریان نهفته صیرورت از هستی انقلاب وجود خود را حفظ میکرده است و کوشش بدنها و ذهنها در بطن انقلاب وجود داشته، اما خود تاثر و تکثر در لحظهای مشخص از دیگرگونگی و وضعیت انبوهه به تعینی در شخص واحد استحاله پیدا کرده است؛ پس به اینگونه صورت انبوهه و درونماندگاری انقلاب به وجه نمایش بیرونی بدل شده که فیگور واحد و دال اعظم به مدد این نمایش به جایگاه رهبری رسیده است و سیاست میل را انبوهه را چون حجمی همگن تعین بخشیده. این تعین را در دو صورت میتوان تبیین کرد، تعین در وضعیت انقلابی که منجر به مرکزگرایی شده و از طرف دیگر مرکزگرایی به واسطه قدرت حکمران بودن واحد شدت یافته و دولت به وجه تعینمداری علیه وضعیت مولد و تولیدگر انقلابی یاری رسانده است. در این بین اگر دیگرگونگی و وضعیت مولکولی-خرد خود را به مولاریتهای که در ولایت تعین مییابد بدل نکرده بود و بدن متکثر خود را به اندام واحد و سخت شکل نداده بود، شاید میشد گشودگی و توانش را هستی انقلاب مشاهده کرد، اما میبینیم که چگونه دال اعظم با حذف نقاط تکین و مرکزگریز علیه خوزستان، کردستان و بلوچستان (در کنار اینها میتوان وضعیتهای حاشیه شهری را هم مشاهده کرد) حکم میراند و از طریق این مرکزگرایی نقاط اعمال قدرت خود را شکل میدهد. آن چیز که میتواند به یاری هستی انقلاب بیایند، پیچش و قلمروزدایی جدید در دل قلمروی تازه است؛ به بیان دیگر اگر ما انقلاب را پیچشی در نمودار کردار قدرت در نظر بگیریم که انبوهه قدرت را خود را به همراه انفعالات علیه فعلیت قدرت برساخته میسازد، این پیچش میتواند به میل توخالی و بر سلطهای در قلمروی جدید منجر شود، در واقع قلمرو را بر فرماندهندهی بعدی حاضر کند. اما این قلمرو جدید در وضعیتی که شادی به اندوه بدل میشود نیازمند پیچشی جدید در دل پیچش فعلی است؛ که به جای اندیشیدن به جای دولت جدید، به خروج و خطوط گریز اندیشید، و به جای اتوپیا بازار به نیروهای مولد و تولید مشترک. اما ما نیازمند پیچشی هستیم که تعین شکل یافته در آرایشها حکومت-دولت را به بیتعینی دچار کند و اینها تنها در زمان انقلابی و در علیت تفاوتها مطلق در درون عاملیتها رخ میدهد، پس بیاییم از درون عاملیتها انقلاب را از بیتعینی به درونماندگاری بکشانیم، غایتی را برای مقاومت متصور نشویم که مرکزگرایی را متعین و دولت را در سر دیگر جامعه شکل دهد، ویرانهای را در نظر آوریم و از درونش تولید مشترک را انجام دهیم و از درون این تولید هستی انقلاب را به وجود آوریم. در حقیقت ما در نسبت با انقلاب قبلی جنبشی از مولکولی را متصور میشویم که انقلاب از پایین شکل میدهد، تکهتکه بدنی که افقی، تشکیل شده از اجزایی که در سطوح اشتداد و امتداد آرام حرکتی نرم را سازمان میدهد.
در اینجا تاکید بر به نیستی کشیده شدن انقلاب پنجاه و هفت و توان پیدا کردن نیروی سلبیت آن، علتی در-خود عاملیت کنونی ما دارد، اینکه ما در درون سوبژکیتویه فعلی نه انقلاب را نفی میکنیم و نه گذشته را، نفی را به مثابه پیشرفت تاریخ نمیبینیم، ما تاکید خود را بر گذشته میگذاریم تا آن را تاکید و از درون بازترکیب آن در نسبت با فعلیت کنونی گشودگی ایجابی را متصور شویم، تاریخ در شکلی قطعه قطعه شده و مونتاژوار که در به یکدیگر متصل و سرهمبندی میشود و در خود عاملیت کنونی را پیدا میکند. در ترکیببندی که سپهر انتقاد خود را به غایت و هدف نشانه میرود و در میانه درونماندگاری انقلاب را شدت میبخشد. انقلاب پنجاه و هفت نفی نمیشود، بلکه در صفحه انسجام ترکیببندی شده و در اتصال با ائتلاف انبوهه شدت مییابد و این گونه تعین به بیتعینی و نفی به تایید هستی انقلاب استحاله مییابد.
و در آخر شکلی از بیتعینی را در فضایی که رو به تولید آورده است؛ متصور شویم که در مواجه و اشتراک تاثر فعال را جایگزین تعین غایتگرا و اندوهوار میکند، این در ائتلاف انبوهه چیز نمیتواند باشد جز به رعشه در آوردن آنچه واقعا برساخته و متعین است؛ بیتعینی «شدن» اشتدادی و آریگو را در زمان/موقعیت تفاومت-اشتراک محور همچون بدیلی علیه تعینهای کلان است؛ این از درون خود ویرانهها شروع میشود، ما در جریانی از کوشش که از تخیل به عقل میرسد میاندیشیم که برسازندگی مشترک را مسبب شود. این گونه است؛ که در جریان مشارکت تولید وضعیت جدید ما با تاثرهای بیشماری روبهرو هستیم، تاثرهای تو منفعل و تاثرهایی فعال. اگر تاثرهای فعال و خرد را در نظر آوریم آنگاه میتوانیم رئالیسم سیاسی ضد غایتگرایی را به وجود آوریم که تولید و مشارکت را سبب شود و آنچه تشکیل دهنده مبانی و نفهتگی جنبش ژینا بوده همانا مشارکت و تاثر فعال بینهایت بوده است؛ که انگار با سلاح کلان تاثرها ائتلاف انبوهه را فعلیت منفعل میکشاند به نبرد با انقلاب برخواسته است؛ تاثر از طرف رسانههای کلان که حذف تاثر فعال و در نتیجه حذف مشارکت در برسازندگی نیروهاست. حال اینها تنها در نفهتگی و ایجاد پیچشی در پیچش فعلی است؛ که میتواند علیه غایتگرایی کلان درونماندگاری تام را بسازند و ترکیب بندی قطعه قطعه شده را در امتداد انقلاب به اشتداد دچار کند. تنها یک بدیل مطرح است و آن ترکیب خود بدنها و ذهنهای درون اجتماع و ائتلاف خود انبوهه است.
ائتلاف انبوهه دارای یک نفهتگی گسترده است که در پایان آن را این گونه تبین میکنیم، ائتلاف انبوهه از پیش موجود نیست، بلکه آن در حال ساخته شدن از پایین است و این گونه وجودیتی از دموکراسی را میآفریند، اسپینوزا اثبات میکند که عاملیت حق بر قدرت طبیعی بدن فرد است که آزادی را از درون قدرت برسازنده فرد به وجود میآورد، حال اگر این قسم دموکراسی مطلق اسپینوزا را علیه آن دموکراسی بازتعریف شده قرار دهیم و عاملیت و دلالت را بر خود و درونماندگاری بگذاریم و از این طریق از ذات خویش فراتر رویم و از تخیل به عقل مشترک، وضعیت جدید را بسازیم که با قدرت طبیعی افراد به وجود آماده باشد، میتواند موجب آنارشی درون جغرافیا شود، اما آنچه به عنوان بدیل برسازنده در جریان و میانه، نه غایتگرا به وجود میآید، ایجاد توافق و اشتراک در پی مواجهات است؛ که از درون آن شورا و نهادی که از خود علت و دلالت انبوهه بیرون میآیند ساخته شود و تخیل و عقل قبلی را در آن قوام دهد و به این صورت جریان مدیریت را به وجود آورد، تنها دموکراسی حقیقی، دموکراسی به وجود آمده از نهفتگی قلمروزدوده انبوهه است که میتواند نظم را برهم زند و پس از برهمزدن آن سازماندهی متکثر را جایگزین آن نظم کند. نظمی که چندگانگی انبوهه در آن حذف و سرکوب شده ویران میشود و چندگانگیها جریان و شدت مییابند تا خود را به وجود آورند یا به بیان دیگر نهفتگی خود را شدت بخشند. چند گانگی انبوهه نه وجود برساخته دارد و نه غایت آن در میانه به وجود آمده است؛ تا این را بازترکیب بندی کند و قدرت برسازنده را در تلاش به وجود آوردن دموکراسی و نابود کردن تعالی قرار دهد.
در زمانی که خرد سیاستهایی که در چندگانگی و جریان ائتلاف مشارکت میکنند، عقب بکشند و قدرت خود را به برساختگی واگذار کنند، امکان به وجود آمدن یک مرکزگرایی علیه دموکراسی مطلق انبوهه را خود به وجود میآورند، عاملیت خود را فراموش کرده و از دوباره جایگاه طبقاتی، قومیتی و… را در نسبت با مرکز یا دولت تعین میبخشند. پس در اینجا با تاکید بر مرکززدایی به آزادی سازمان میرسیم و از چندگانگیها به انبوه خلق و ائتلاف آن و در کلیت گویا آن میشویم که هیچگونه آزادی وجود ندارد مگر در میانه انفعلات و تاثرات انبوهه، در نسبت با خوزستان و کردستان و تهران و مشارکت آنها برای خلق وضعیتها و عمل کردن برای هستیشناسی جدید و در ایجاد این نوع عمل و فرایندهای مونتاژی حذف هر گونه فیگور که این مشارکت دگرزبانی و انبوه هستی انقلاب را بخواهد به خطی مستقیم و غایتی بدل کند، نیروهای قدرت خلاقه را خود به نظم منقاد در آورده و خود را در فیگوری همچون شاه و یا رئیس آرایش میدهد، مساله ما نه آرایشی از حکمرانی فیگورها بلکه تولید هستیشناسی رهایی بخش در خود جوهرهی جریان و فرایندهای هستی انقلاب است و در آخر آنچه که تعریف نمیشود باید در جریان مقاومتها و سپس تولید مشترک از آن نام برده شود، نه تعریف آزادی و برنامهریزی وکالتگرایانه برای آن بلکه شرکت در جریان شکل یافتن آن است.
پس نمیپرسیم «آزادی چیست؟» بلکه میپرسیم حرکت آن و امکان به وجود آمدنش چگونه است.
ائتلاف انبوهه صفحه درونماندگاریست که اجزا متفاوتی از مبارزات طبقاتی، جنسیتی و قومی را در خود جای میدهد و «تا» خوردگی و نوعی از ترکیببندی مبارزه جنسیتی در خود مبارزه طبقاتی را سبب میشود که سلسلهمراتب و ذاتگرایی بیرونی را نقد کند. ائتلاف وجود داشتن خطوط متفاوتی از سیاست است که مدام یکدیگر را قطع میکنند و از دوباره متصل میشود که صفحه درونماندگار انقلاب را تشکیل دهند، در چنین صفحهای نمیتوان نشانی از تن واحد رهبری یا تعین شاه یا قیم را مشاهده کرد بلکه آن در این صفحه حذف میشود.
خیزش-جنبشهای دهه اخیر در ایران چون بدن بدون اندامی هستند که امتداد آن در این ائتلاف معنا پیدا میکند، جز این نمیتوان به مبانی درونی آن دست پیدا کرد. تمامی خطوط و اشکال مبارزه در این جریان جنبش باید خود را به توان بدن بدون اندام شکل دهند تا آزادی را در خود جریان تفاوتها به وجود آورند. این خطوط یا نیروها بر روی هم تاثیر میگذارند و از این طریق ترکیببندی میشود و توان سازماندهی را جایگزین قدرت نظم مرکزگرا میکنند. نهفتگی دموکراسی مطلق از این تاثرهای چندگانه نیروهای که به سوی انبوه خلق حرکت میکنند پیدا میشود. به تعبیری توان انبوهه وجود دارد، اما در حرکتی که اشتدادی میشود توان خود را برای مشارکت افزایش میدهد. نفهتگی درونی جنبش ژینا چون بدن بدون اندام در جهت ساختن توان و دموکراسی مطلق حرکت میکند. هدف ما پیدا کردن توان در مشارکت چنین ساختنی است؛ دموکراسی مطلق وجود ندارد، همانگونه که ائتلاف انبوهه وجود ندارد، این نیروها و وضعیتها تشکیل میشوند.
شناخت این شکلگیری لازمهاش در میانه بودن و خروج از غایتها، تقدم و تاخرها در نسبت با وضعیت است؛ ما باید میانه وضعیت با شناختی از بدن سیاست به توانایی این ائتلاف متکثر و امکانهای آن تکیه کنیم.