برگرفته از تریبون زمانه *  

مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.

چند روز و چند شب است که از‌ شنبه سرخ و سیاه اوین می‌گذرد؛‌ شبی که هنوز شمار و نام از‌دست‌رفتگان آن ناپیداست؛ شبی که هنوز برای زندانیان در بند اوین صبح نشده است. گوینده اصلی این گزارش برخی از زنان بند نسوان اوین هستند که با حفظ معنا و کلام آنها، فقط روایتشان بازنویسی شده‌ است. نام همه آنها در این گزارش نام درختان است. سرشان سبز و تنشان سلامت.

آنچه رفت

روز ۲۲ مهرماه/ بند نسوان

نخل حرف‌هایش را از روز قبل از شنبه اوین، شروع می‌کند. جمعه ۲۲ مهر بود و روی تقویم نوشته شده بود: «میلاد رسول اکرم و ولادت امام جعفر صادق». قرار بود به بچه‌های بند، تلفن عیدانه بدهند. نخل می‌گوید: «به ما از قبل گفته بودند برخلاف جمعه‌های دیگر، این جمعه می‌توانیم به مناسبت عید نوبت تلفن داشته باشیم. اولین نفر که برای برقراری تماس رفت، زندان‌بان گفت تلفنی در کار نیست امروز. دم‌دمای ظهر هم قرار بود افرا به مناسبت تولد همسرش که در بند دیگر زندان اسیر است، به ملاقاتش برود. ملاقات افرا را هم کنسل کردند. از روزهای قبل هم ورود برخی اقلام هفتگی فروشگاه مثل میوه را قطع کرده بودند. روی درب میان راهرو بند ما و راهرو زندان‌بان‌ها هم چند روز پیش از آن، قفل زدند و دریچه پنجره‌ای روی آن شد راه ارتباطی ما و آنها. نمی‌دانستیم چه خبر است ولی یک‌جوری بود فضا. دم غروب هم آمدند کپسول‌های آتش‌نشانی که در بند بود را جمع کردند و بردند.»

غروب شنبه ۲۳ مهرماه

نخل روی تختش که تخت دو(تخت طبقه دو) کنار پنجره رو به تپه‌های اوین است، دراز کشیده، رنگ آسمان زندان به سرخی می‌زند و سرخی آن میان دود گم می‌شود. نیم‌خیز می‌شود لب پنجره. صداهای مهیبی می‌آید. نیروی گارد که از پشت همان پنجره در حال حرکت است، داد می‌زند: «بشین پایین. مگه با تو نیستم بشین پایین وگرنه شلیک می‌کنم.» و اسلحه‌اش را بالا می‌آورد. نخل سراسیمه پایین می‌آید و فریاد «چی شده؟» او بین فریاد بقیه زنان دربند گم می‌شود. همه مضطرب از این طرف و آن طرف می‌دوند و نمی‌دانند چه خبر شده است.

ساعت ۸:۴۵ شب، شنبه ۲۳ مهرماه

صدای ممتد گلوله توی گوش‌ها هدف می‌رود و بوی سرب بالا گرفته. تا قبل از شدت‌گرفتن صداها زندانی‌ها در داخل بند بودند اما با شلیک‌های بی‌انقطاع، بلوط می‌گوید: «بعد از چند دقیقه به خودم آمدم، دیدم سراسیمه به سمت درب زندانبان که چند روزی بود با پنجره‌ای کوچک در دل دربی فولادی با ما ارتباط داشتند، می‌دوم. صنوبر پابه‌پای من دوید و نخل محکم‌تر از من به در می‌کوبید و فریادهای من از گلوی افرا خارج می‌شد. بی‌اعتنایی زندان‌بان چنان خشم ما را شعله‌ور کرد که با نیرویی که نمی‌دانیم از کجای تن و روانمان متولد شده بود، به طرفه‌العینی در آهنی را شکستیم. سیل فریادها و نگرانی‌های کشنده از سلامتی عزیزانمان که محل اسارتشان جایی وسط شعله‌ها بود، نگرانی و نیروی خشم ما را دوچندان می‌کرد.»

هفت نفر از زندانیان زن بعد از شکسته شدن در، شعارگویان به حیاط کوچک بند نسوان که درب ورودی اصلی زندان آنجاست، می‌روند. حین شکستن در پای صنوبر و دست چنار آسیب می‌بیند. دست هم را گرفته، به سمت حیاط کوچک بند می‌روند و فریاد مرگ بر دیکتاتور دیگر زنان زندانی از پشت سر به گوششان می‌رسد. به حیاط که می‌رسند، می‌بینند روی دیوارها و پشت‌بام، دورتادور آن حیاطی که به زحمت به ۳۰ متر می‌رسد، گارد ویژه و تک‌تیراندازها ایستاده‌اند.

یکی از آنها با لیزر اسلحه روی پیشانی بلوط را نشانه می‌گیرد: «چیزی که تصورش هم برایم وحشتناک و کابوس همیشگی بود، اکنون داشت اتفاق می‌افتاد. پیشانی‌ام نشانه رفته بود. از اینکه از هدف گرفتن پیشانی‌ام ترسی نداشتم، جا خوردم. هرگز خشمم تا این حد لبریز نشده بود. زنگ فریاد بی‌شرف بی‌شرف گفتن نخل و چنار، خواهرانم توی گوشم قوی‌تر از فریاد گاردی‌ها شد. دلم گرم شد. تنها نبودم. از ساعت نه شب تا سه صبح شعار دادیم و تهدید شدیم. فریاد می‌زدیم، می‌کشم آنکه برادرم کشت و همزمان رویاروی اسلحه‌ تک‌تیراندازها بودیم.»

زیتون آن شب در آن حیاط کوچک بود و نبود. او خودش را در خیابان تصور کرده است. می‌گوید: «هر لحظه از این روزها خیابان‌های اعتراضی را تصور می‌کنم که چطور ورای سرکوب صحنه‌های زیبا خلق کرده، بارها آرزو کردم کاش من هم در میان آنها بودم. آن شب فریاد مرگ بر دیکتاتورمان در آن حیاط کوچک، در اوج استیصال و نگرانی برایم یادآور همان خیابان‌های خیالی‌ام بود. فکر می‌کردم دوشادوش مردم هستم. حس غریبی در جانم می‌دوید. هیچ دوربین موبایلی لحظه کشته شدن و ضرب‌و‌شتم، دود و انفجار شنبه سیاه اوین را به حافظه نسپرد، تا جلوی چشم مردم به نمایش بگذارد. گرچه این خصلت زندان است. لرزه دیکتاتور در زندان پرقدرت‌تر است. آن لحظه بود که فریاد می‌زدم مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر ستمگر.»

نخل هم که در آن حیاط کوچک در شنبه اوین کنار بلوط بوده، تعریف می‌کند: «در را که شکستیم و رفتیم توی حیاط کوچک، گاز اشک‌آور زدند. تک‌تیراندازها روی پشت بام حیاط رژه نظامی می‌رفتند و ما همراه فریادهای بلندی که از بند هفت و هشت به گوشمان می‌رسید، شعار می‌دادیم. یکی از ماموران با باتوم‌اش روی ورق‌های آلمینیومی روی دیوار می‌کوبید و محمدی، رپیس حفاظت زندان اوین هم روی پشت‌بام بین گارد ویژه بود. ما همچنان فریاد می‌زدیم بی‌شرف، بی‌شرف. هفت نفر بودیم، محبوس در آن حیاط کوچک. در را بسته بودند و هم‌بندی‌های ما آن طرف در جا مانده بودند.»

گارد سرکوب و کشتار به جز اسلحه و‌ اشک‌آور به سمت زنان زندانی اوین خشونت دیگری را هم پرتاب کرد. این را چنار تعریف می‌کند: «یکی از ماموران روی پشت‌بام پشت سر هم داد می‌زد،‌ «جنده‌ها الان میام می‌کنمتون.» هر بار تکرار می‌کرد و فریادش خشن‌تر و تیزتر می‌شد. محمدی، رئیس حفاظت از روی پشت‌بام رو به زندان‌بان بند داد زد در را باز کنید، حیات‌الغیب مدیرکل می‌خواهد بیاید تو. در که باز شد پشت سر حیات‌الغیب گاردی‌ها حمله‌ور شدند که وارد حیاط شوند. حیات‌الغیب داد می‌زد من مدیرکلم، می‌گویم حق ندارید بیایید تو.»

پشت سر حیات‌الغیب، نخل داد می‌زند مزدور برو گمشو. «مدیرکل» دستش را بالا می‌برد که به روی صورت نخل سیلی بزند. نخل هم داد می‌زند که تو حق نداری به من دست بزنی. با مقاومت بچه‌ها و فشار به حیات‌الغیب، زندانیان می‌توانند از ورود گارد به بند جلوگیری کنند. ساعت یک‌و‌نیم شب مدیر کل از بند نسوان می‌رود و ساعت دوونیم شب هم گاردی‌ها بالاخره از صحنه خارج می‌شوند. ساعت سه شب یک تلفن یک‌دقیقه‌ای به زنانی می‌دهند که با همسرانشان در بندهای دیگر حرف بزنند. دلشان کمی آرام می‌گیرد و ساعت سه‌و‌نیم شب بعد از گذشت پنج، شش ساعت ترس و خشم به روی تخت‌هایشان بازمی‌گردنند.

آنچه ماند

«وقتی صداها آرام گرفتند، یواشکی به تخت خزیدم و قرص‌های پوکساید را با جرعه‌ای آب خوردم. چیزی در قلبم سرجایش نبود، به صورت دیگران که نگاه می‌کردم می‌توانستم طیف وسیعی از احساسات را ببینم؛ ترس، خشم، نگرانی. گفتم امشب که بخوابیم فردا روز بهتری خواهد بود اما اینطور نبود. انگار که آتش بر پروبال پرنده‌ها گرفته بود و خاموش شدن آتش زخمی را که زده بود، جبران نمی‌کرد. اولین روز بعد از فاجعه، طوفان خشم شعله‌ور شد. از خانواده‌یمان خبر نداشتیم. سه نفر فریاد می‌زدند و باقی خشمگین‌تر می‌شدند. خشم، ترس، اضطراب و تعلیق. حالا که چند روز گذشته صبح به صبح این طیف‌ها را روی چشم‌ها و چهره خودم و هم‌بندی‌هایم می‌بینم که مدام در رفت‌وبرگشت‌اند. تا شب منتظر انفجار یکی از آنها هستم.» اینها را سٌرخدار می‌گوید.

حرا بین آن هفت‌ نفر نبود. ولی دلش پیش آنها بوده و می‌گوید: «از آن شب به بعد بیش از هر زمانی دلم صداقت با خودم را می‌خواهد. اگر بخواهم صادقانه بگویم، در انحصار صداهای گوناگون تیر و تفنگ و شلیک، زنانی که پایین رفته بودند و در را شکاندند و شعار می‌دادند، برای من پیشاپیش حکم باخت را داشت. درمورد باخت در برابر حکومت حرف نمی‌زنم. چراکه شدت و دوام اعتراضات در طول یک سال اخیر حتی اگر حکومت نپذیرد که هیچ‌گاه هم نپذیرفته است، نشان‌گر باخت و ورشسکتگی آنهاست و نه ما. منظورم از باخت باخت خودمان در برابر خودمان است. می دانستم زندانیانی که برای اعتراض به طبقه پایین رفتند، کاری از پیش نخواهند برد و بعد از چند ساعت ناگزیر به روی تخت‌هایشان برمی گردند. در تخت‌هایشان دراز می‌کشند تا جرقه و ترقه دیگر. ما هم که بالا بودیم هیچ‌کاری جز نگرانی برای کسانی که در هواخوری بودند، نداشتیم. به جز اینکه ذهن‌مان را اینطور امن نگه داریم که امیدوار باشیم، شعله‌های آتش نمایشی است و قربانی به جا نخواهد گذاشت. دوست داشتم در بی‌خبری از بندهای مردان امنیت نصف‌و‌نیمه و ظاهری بند نسوان را به سایر بندها تعمیم دهم. غافل از اینکه نمایشی وجود ندارد. باتوم و گلوله و خون واقعی بود.»

بادام هم حال حرا را دارد: «به‌شدت نگران بودم از اینکه به بچه‌های حیاط ملحق شوم یا نشوم. به شدت دودل بودم. از شدت خشونت کلامی که به بچه‌ها وارد می‌شد، حالم بد بود. باید می‌رفتم. باید کنارشان می‌ماندم.» فریادهای خشونت کلامی و تهدیدهای جنسی ماموران برای عنبر هنوز گوشش را خراش می‌دهد: «شعار زن، زندگی، آزادی برای من معنای دیگری داشت. دلم قرص و محکم بود که شاید از دل این شعار است که امنیتی هم برای کسی مانند من ساخته شود. من قربانی تجاوز هستم. آن شب با فریادهای «جنده‌ها میام می‌کنمتون»، دوباره چیزی در دلم فروریخت. کابوس‌هایم دوباره برایم قوی‌تر از قبل احضار شدند و با من هستند.»

انجیر بیش از هرچیز حالا نگران حال و احوالات خودش و هم‌بندی‌هایش است که آن شب را دیدند. می‌گوید: «خودکشی یکی از بچه‌ها بعد از شنبه اوین برایمان از هرچیزی سنگین‌تر بود. حال همۀ ما را مضطرب کرد و خودش حتما از همه ما مضطرب‌تر است. خیلی از بچه‌ها که در زندان عمومی بودند و شاهد شورش‌هایی بودند، می‌گویند شنبه اوین را تاکنون هیچ‌جا ندیده بودند. زندان‌بان‌ها این روزها سعی می‌کنند مدام بین ما دودستگی ایجاد کنند و با ایجاد درگیری فضا را متشنج‌تر کنند. کارت تلفن برخی از بچه‌ها را گرفتند و می‌خواهند ذهن ما را بیشتر از قبل در این چهاردیواری محبوس کنند.»

نخل هم از حال‌و‌هوای این روزهای بند می‌گوید: «شعار مزدور برو گم شو و مرگ بر دیکتاتور از آن شب به بعد پژواک هر روز بند شده است. نمی‌دانم ترس بچه‌ها ریخته یا چی ولی انگار فقط با چنین فریادهایی، خشم آن شب می‌تواند تخلیه شود، خشمی که هنوز با ما هست.»

کاج از بازماندگی می‌گوید: «ما بازمانده‌های جنگیم. بازمانده‌هایی که آن شب را سپری کردیم و هر بازمانده بخشی از آن شب را با خود به همراه دارد. به روی زندان‌بان‌ها گاهی خنده‌ای‌ داشتیم و گاهی گمان می‌بردیم برخی از آنها با بقیه زندان‌بان‌ها فرق دارند.»

سرو با آرامشی که ۹ سال است زندان و زندانی و زندان‌بان شاهدش هستند، خطاب به کاج می‌گوید: «اینها از یک قماش هستند، یادت هست درباره اسماعیلی افسر جانشین گفته بودی، انسان خیلی شریفی است. الان خبر رسیده باتوم‌به‌دست زندانیان بند هشت را می‌زده است.»

افرا هنوز بهت‌زده است و شب‌ها پلک‌هایش روی هم نمی‌آید. می‌گوید: «یعنی زنده‌زنده سوختند. چرا شب قبل فاجعه آمدند، کپسول‌های آتش‌نشانی را جمع کردند. یعنی خودشان می‌دانستند؟»

نخل هم از تجربه بعد از آن شب می‌گوید: «سه مرتبه این حس را در سه زندان دیگر تجربه کرده بودم این چهارمین مرتبه بود. هربار به سمت زندانیانی که سرکوب می‌شدند دویده بودم اما بوی دود، گوگرد و صدای گلوله عادی‌شدنی نیست. آن شب، شنبه اوین را می‌گویم، احساس همه ما این بود که در زندان نیستیم، در یک منطقه جنگی هستیم. هنوز هم این احساس با ما باقی مانده است. هرآنچه از سر گذراندم، انگار دو شب بعد از آن ماجرا سر باز کرد. دچار اسپاسم شدید روده شدم و زندان‌بان گفت نمی‌شود به بهداری رفت دکتر به زندان می‌آید. دکتر حین معاینه اذعان می‌کند که در بهداری آنقدر مجروح داشتیم که جایی برای شما نبود و ما به اینجا آمدیم. شعار مرگ بر دیکتاتور دیگر خشمم را خالی نمی‌کند. یک احساس دو‌گانه، یک حال دو‌قطبی دست از سر من برنمی‌دارد. از یک طرف عجیب‌و‌غریب ترسم ریخته و از طرف دیگر ترس وحشتناک دارم و با کوچک‌ترین صدا فکر می کنم الان می‌ریزند روی سرمان. حس می‌کنم صدای انفجاری مهیب از بدنم خارج می‌شود و از روی تخت دو، به تپه‌هایی از پنجره خیره می‌شوم که روی آن پر مین است.»

چند شب بعد از شنبه اوین، زنان بند نسوان جشن و ترحیمی برگزار می‌کنند؛ جشنی برای زنده ماندن و بازماندن و ترحیمی برای مرگ کسانی که حتی گفتن نام آنها هم از هم‌زندانیانشان دریغ شده است. می‌گویند بازسازی روحیه‌مان اکنون برایمان از همه‌چیز مهم‌تر است: «امیدواریم و این امید ما را دوباره به هم پیوند داده است.» 

در تدارک برگزاری یک تئاتر سه‌اپیزودی عروسکی برای آخر هفته هستند. نام تئاتر میدان نصر است و اپیزود اولش مادر سعید زینالی به درب دانشگاه می‌رود و کنار دانشجویان در تظاهرات دانشگاه حضور دارد. گارد ویژه برای سرکوب و کشتار می‌آید و مانند «مردم آن شب پشت در اوین و مانند مردم پشت درهای آن شب دانشگاه شریف»، تماشاگران به حمایت و همراهی از جا برمی‌خیزند و سرود خون ارغوان‌ها می‌خوانند. اپیزود دوم روایت بازجویی‌هاست و یک آوازه‌خوان، لالایی ترکی می‌خواند. اپیزود سوم در خیابان می‌گذرد و همه عروسک‌های دست‌ساز زنان بند به همراه عروسک‌گردانندگان و همراهانشان با هم فریاد زن، زندگی، آزادی سر می‌دهند. نام این اپیزود رهایی است.

نویسنده: م

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع: دیده‌بان آزار