مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
ساعت به نیمههای ظهر که میرسد؛ خبرهای جنبش تندی میگیرد. دانشگاهها یکبهیک به پا خواستهاند. خبر از میدان انقلاب میرسد که مردم معترض با تجمع در میدان، شعار «مرگ بر دیکتاتور». سر دادهاند. میرحسین از پشت حصارهای حصر، خطاب به نظامیان فریاد سربرآورده است که:«در سمت حقیقت، در سمت ملت بایستید.»
راهیِ میدان انقلاب میشوم. تا اتوبوس بیآرتی از سمت میدان فردوسی به نزدیک چهارراه ولیعصر برسد؛ سرعتاش کند میشود. راهبندان است. از بیآرتی پیاده میشوم. چهارراه پر از نیروهای انتظامی باتوم بهدست است. سرآسیمه به نظر میرسند. دائم در جست و گریزند. شاید خبرشان کردهاند برای حمله به کوچه پسکوچهای پایینتر.
نرسیده به تقاطع خیابان فلسطین، عابرینی چند نهیب میزنند که سمتِ میدان انقلاب نروید که نیروهای ضد شورش، راه را بستهاند.
از آن پایین؛ انتهای خیابانِ برادران مظفر دود غلیظی بلند شده است. از دور تجمع معترضین دیده میشود. راه به سمت انتهای خیابان برادران مظفر کج میکنم. هرچند دهمتر سطلهای زباله، کف خیابان، سرنگون شدهاند.
انتهای خیابان برادران مظفر، معترضان جمع شدهاند. مرد و زنی از سطل زبالهی سرنگون شدهای بالا رفتهاند و شعار میدهند:«مرگ بر دیکتاتور، امسال سالِ خونه، سیدعلی سرنگونه». معترضان هم، همان شعارها را فریاد میزنند. غلغله است. دختری با سنگی بر دست به سطل زباله سرنگون شده که میکوبد؛ صدای بامب بامب موسیقیطوری ایجاد میکند.
زنان در کنار مردان. شور و حال انقلابی در جمع، موج میزند. بغض فروخورده سرباز کرده است. حرفهای ناگفته فریادی شده است. و چهرههای ناشناس همین دیروز، همه انگاری به دوستان همدل و همدرد بدل شدهاند. دوستانی که از ته جانشان در جواب آن زن ایستاده بر روی سطل زباله، فریاد میزنند:«زن، زندگی، ازادی»، «آزادی، آزادی، آزادی»، «ننگ ما، ننگ ما، رهبر الدنگ ما».
تا جمعیت زیادت میگیرد به سمت چهارراه امیناکرم حرکت میکنیم. سطلهای زباله به وسط خیابان ولیعصر کشیده میشوند. معترضین سوار بر موتور سیکلتهایشان، ایستاده در کنار دیگر معترضان، گاز میدهند. صدای خوفآورشان در بیخِ گوش بیت رهبری، انگاری که او را به مبارزه فرامیخواند. انگاری که از سر خشم و عصیان، بر سر او فریاد میزنند که از پشت حصارهای امن و امانات بیرون بیا تا ببینی که امن و امان از دیکتاتوری رفته رفته دارد رخت برمیبندد.
شاید که بتوانند، اندکی از مزهی ترس و ناامنی را که او این همه سال بر جان ملت مسلط کرده بود را هم به خود او بچشانند. شاید بتوانند او را با معناومفهوم واقعی ملت آشنا کنند. معنایی که خود ملت در کارِ ساختنِ آناند. معنایی بیفضولی و آمریت رهبر.
شعارِ «آزادی، آزادی، آزادی» اوج میگیرد. راه برای عبور اتوبوس بیآرتی بسته میشود. خیابان ولیعصر از محدودهی تقاطع جمهوری تا نرسیده به چهارراه ولیعصر، انگاری که بهدست معترضان فتح شده است.
صحنههایی نادر و بیهمتا رخ میدهد. زنان جلودار مبارزهاند. دخترانی جوان، پیشقراولان این اعتراضاند. دختری با حجاب کامل چادر و مقنعه در کنار دختری بیهیچ روپوشی بر سر، در کنارهم و با مشتهایی گره کرده، شعار میدهند.
گویی برای لحظاتی، مردم خود چینش و همباشی خود را رقم میزنند. زنان و مردان جوان در کنارهم. لحظههای فراموش شدهی انقلاب را رقم میزنند. ترتیب و آدابی که خود میجویند؛ بیرعایت آنچه که حاکمیت بیش از چهل سالی است که بر مردم تحمیلاش میکند.
جمعیت به سمتِ چهارراه ولیعصر خیز برمیدارد. معترضان نردههای حایل بین خط بیآرتی و خط عبور خودروهای دیگر را از جا میکَنند. راه برای عبور اتوبوسهای بیآرتی بسته میشود.
از سمت چهارراه ولیعصر، موتورسیکلتهای ضد شورش، پیدایشان میشود که از لالوی اتوبوسهای متوقف شده به سمت معترضین پیش میآیند.
به رؤیت آنها معترضین به سمت کوچه پسکوچههای اطراف میگریزند. من هم به سمت یکی از این کوچهها فرار میکنم. سر کوچه میایستم و به سمت نیروهای ضد شورشِ سوار بر موتور، با همهی توانی که دارم؛ فریاد میزنم:«زن، زندگی، آزادی»
تا آخرین کلمهی آزادی از گلویم رها شود؛ گلولههای ساچمهای بر من باریدن گرفته است. دستم از خون، سرخگون میشود. خون از بازوی چپ و از شکمام شُره میکند. درد در جانام رخنه میکند. آزادی در گلویم میخشکد. آزادی، اینجا مزهی خون میدهد. این مزه را باید به جان خرید؛ که تلختر از سکوت در برابرِ ظلم و بیداد که نیست.
وقت ایستادن نیست، به سمت انتهای کوچه فرار میکنیم. گاز اشکآور زدهاند. چشم و چارم میسوزند. گلویم میسوزد. امکان نفس کشیدن نیست. سر کوچه میایستم. تا بتوانم ردِ خون را از دست و بازویم بشویم. رانندهی تاکسی ایستاده در کنار خیابانِ انتهای کوچه را به کمک فرامیخوانم. تا او دستمالی بیرون بیاورد و بطری آبی، دست و بالام را از خون پاک میکنم.
پایام درد میکند. خون از زیر شلوارم بیرون میزند. باید خودم را بهجای امنی برسانم. از یکی از خیابانهای منتهی به خیابان انقلاب بالا میروم. راهها بند آمده است. نیروهای ضد شورشی و بسیجی، از آسمان و زمین میبارد. میرسم به یک تاکسی:«آقا دربست میروید؟ ». مینشینم و چشم میسپارم به خیابان، با دستی روی زخم و زیلهایام تا رخنمون نشوند.
راه میافتیم. چند چهاراه در راستای خیابان نجاتالهی را که بالا میرویم. اتوبوسهای حامل بسیجیان عازم به سمت شمال خیابان دیده میشوند. همراه با یکی دو آمبولانس، که حتمن باری از سرکوبگران را که حاملاند؛ تا شاید به میدان ولیعصر برسانند.
از داخل تاکسی، سعی میکنم با بسیجیان داخل اتوبوسها چشم توی چشم شوم. شاید به دوختن چشم در چشم یکی از آنها بتوانم خشمام را بیرون بریزم. از چشم در چشم شدن با دیگرانِ بیرون اتوبوسشان میگریزند. چشمشان را میدزدند.
سر کوچه لنگلنگان به سمت خانه راهی میشوم. باید راهی برای خارج کردن گلولههای ساچمهای نشسته در جایجایِ بدنام پیدا کنم؛ تا بتوانم در فرداهای عصیان به خیابان برگردم.