مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
پاتریک ساسکیند[۲] در نمایشنامه تأثیرگذاری بهنام «کنترباس[۳]»، تصویری از رنجآمیز بودن دنیای اجتماعی برای مردمی را ارائه میدهد که مانند نوازنده باس در ارکستر، موقعیت فرودست و مبهمی را در حیطهای پرآوازه و ممتاز دارند. او از رنجهایی سخن میگوید که به سبب نابرابریهای فزاینده، به گونهای مضاعف نادیده گرفته میشوند. نمایشنامه از تجربهای بدون شک دردناکتر از فلاکت بزرگ (la grande misere) سخن میگوید: موقعیتی که فرد درگیر احساس ناخوشایندش از جایگاه نسبتاً پایین خود در آن گروهی میشود که در سلسله مراتب فضای اجتماعی، به طور کل، جزو موقعیتهای بالا محسوب میشود. نوازنده باس در ارکستر جایگاه فرودستی را دارد اما او توان بیان رنج خود را در جامعه و بین دوستانش ندارد زیرا که همه او را سرزنش و موقعیت بالای ارکستر سمفونیک در طبقات اجتماعی را به او یادآوری خواهند کرد. اگر از دیدگاه جهان اجتماعی بطور کل موضوع را در نظر بگیریم و آن را با رنج «واقعی» و بدبختی بزرگ یعنی فقر مادی مقایسه کنیم این رنجِ موقعیت که در درون جهان کوچکتر (یعنی مثلاً همان ارکستر) تجربه میشود، نسبی و به معنایی غیر واقعی بنظر میرسد. پیر بوردیو، جامعهشناس فرانسوی، در کتاب «فلاکت دنیا، رنج اجتماعی در جامعه معاصر» با اشاره به این موقعیت مینویسد که همواره بدبختی بزرگ یعنی فقر باعث شده که به موضوع رنج اجتماعی در معنای وسیع آن بیتوجهی شود و همواره رنجهای اجتماعی متنوع و متعدد افراد در گروههای مختلف اجتماعی با اشاره به این عبارت که: «ممکن است موقعیت شما بدتر باشد» نادیده گرفته شده است. در واقع، فقر باعث شده که نه تنها فقرا نادیده گرفته شوند که بسیاری از رنجهای اجتماعی دیگر در ذیل هیمنهی آن کوچک و بیاهمیت بنظر برسند. بوردیو با وجود تأکید بر اهمیت و جایگاه مسأله فقر در ساختار طبقاتی جامعه معتقد است، مطرح کردن فقر مادی بهعنوان تنها معیار همه رنجها، ما را از دیدن و درک جنبههای متنوعِ خصلت رنجآمیز نظم اجتماعی باز میدارد، حتی اگر آن نظم توانسته باشد فقر مادی را کاهش دهد.
هدف بوردیو و همکارانش در این پروژه جامعهشناسانه بزرگ در اوایل دهه نود در فرانسه این بود که اولاً با بازبینی مجدد مسأله رنج اجتماعی، ابعاد گستردهتر آن را (که در نگاه کلاسیک مارکسیستی از آن غفلت شده است) توصیف و تحلیل کنند و دوم، بتوانند برای مطالعه رنج از حیث جامعهشناختی، ساختاری نظری و روششناختی پیش کشند. بوردیو مینویسد:
« فلاکتهای بیاننشده و اغلب غیرقابل بیان، که سازمانهای سیاسی با دیدگاه قدیمیشان به مقوله “اجتماعی”، نه میتوانند آنها را درک کنند و نه، تا حد زیادی، آنها را مفروض بگیرند… تنها به شرط جلوگیری از دید تنگ نظرانه به “سیاست” که از گذشته به ارث رسیده [قابل فهماند]. در این راه نه تنها تمام مطالبات مغفولی که توسط جنبشهای زیستمحیطی، ضد نژادپرستی یا فمینیستی به عرصه عمومی آورده شدهاند که همچنین تمام انتظارات و امیدهای پراکندهای که چون غالباً به دیدگاه مردم درباره هویت و منزلت خودشان بر میگردد و بنابراین به حوزه خصوصی ارتباط داده شده و به طور مشروع از بحثهای سیاسی کنار گذاشته شدهاند، باید مورد توجه قرار گیرد»[۴].
پروژه بوردیو و همکارانش ذیل همین دغدغه سامان مییابد. آنها سعی میکنند از خلال مصاحبهها با افراد در طبقات و گروههای اجتماعی مختلف به این انتظارات و امیدهای از دسترفته و بالطبع رنج حاصل از آنها دسترسی پیدا کنند. بوردیو لازمه توجه به مسأله رنج اجتماعی به عنوان یک برنامه پژوهشی را تغییر در انگارههای رایج و مسلط درباره سیاست و پدیده اجتماعی میداند. مطالعات بوردیو و همکارانش راهی تازه را در درک موقعیت معاصر پیش کشیدند که میتواند رابطه جامعهشناسی و تجربه زندگی اجتماعی را عمق ببخشد. در این مسیر، پیش از هر چیز ضرورت توجه به مفهوم رنج اجتماعی حیاتی است.
رنج پدیدهای همگانی است که انسان به میانجی مصائب مختلف آن را احساس میکند. احساس فقدان، کاستی، ازدستدادگی و درد همه آنچیزی است که در طول زندگی هر فردی تجربه میشود.
ما از جنبههای گوناگونی میتوانیم بحث درباره رنج را پیش کشیم. رنج پدیدهای همگانی است که انسان به میانجی مصائب مختلف آن را احساس میکند. احساس فقدان، کاستی، ازدستدادگی و درد همه آنچیزی است که در طول زندگی هر فردی تجربه میشود. در یک تقسیمبندی کلی و از حیث فلسفی میتوان دو نوع رنج را از یکدیگر بازشناخت: رنج وضعیت (Situation) و رنج موقعیت (Position). رنج موقعیت محصول آن رویدادها و اتفاقاتی در طول زندگی است که به تجربهی احساس رنج میانجامد؛ وقایعی که رنجآور است: مرگ نزدیکان، دوری از عزیزان، غربت، بیماری، منزلت پایینتر اجتماعی، تبعیض، تحقیر، دوست داشته نشدن و غیره. مثلاً رنجی که نوازنده باس در نمایشنامه ساسکیند آن را تحمل میکند نمونه خوبی است برای درک رنج موقعیت. مهمترین خصلت رنج موقعیت این است که این امکان در آن ذخیره شده است که بتوان آن را از سر گذراند و با تغییر موقعیت ـ بهطور کامل یا تا حدی ـ بر آن فارغ شد. رنج وضعیت اما پایدارتر و ماندگارتر است. رنج ناشی از یادآوری مرگ خود را در نظر بگیرید، این رنج همواره با آدمی است تا وقتی که مرگش محقق شود. انسان به مثابه انسان حامل این رنج است. رنج ناشی از ناتوانیهای جسمی لاعلاج را نیز میتوان در این دسته قرار داد. رنج وضعیت محصول نوع قرارگیری غیر ارادی ما در جهان هستی است. آنچه در بحث ما مورد توجه است این نکته است که هنگامی که از رنج طبقات تهیدست و پایین جامعه صحبت میکنیم، در واقع رنج وضعیت را مد نظر داریم؛ رنجی بنیادین تا این میزان که این سخن حکیمانه را مدام در قبال رنجهایمان میشنویم که: «خدا را شکر کن که سالمی و سقفی بالا سرته و شکمت سیره». در واقع، به همین دلیل است که رنج ناشی از فقر مادی را همواره بزرگتر از رنجهای موقعیت ادراک میکنیم تا حدی که نوازنده باس در ارکستر برای درد دل کردن از رنجاش پیش ما خجالت میکشد. با وجود استثناهایی که در جهان اجتماعی میتوان یافت، عضو طبقه فرودست اقتصادی در «وضعیت»ِ خود اسیر است و رنج وضعیتی که معمولاً به او ارث رسیده است را در طول زندگی به همراه خود حمل میکند. نظریه مارکسیسم همین رنج را دغدغه خود قرار میدهد: رنج ناشی از استثمار طبقاتی، و امید دارد که در برنامهای جمعی بر آن فائق شود، یعنی خصلت طبیعی و وضعی آن باژگون شده و افرادِ اسیر در آن وضعیتْ رها شوند.
توجه نظریه اجتماعی و سیاسی چپ به رنج وضعیت و فقر مادی بیراه نیست و از اهمیت آن ناشی میشود، اما بوردیو و دیگر نظریه پردازان حوزه رنج اجتماعی، رنج موقعیت را نیز پیش کشیده و از اهمیت آن در درک خصلتهای جامعه سخن میگویند. آنها با نزدیک شدن به دغدغههای روانشناسان از اهمیت خود رنج به مثابه یک تجربه هستیشناسانه اجتماعی سخن میگویند و از نادیده گرفتن رنجهای موقعیت توسط جامعهشناسان انتقاد میکنند، همانگونه که به روانشناسان از حیث نادیده گرفتن خصلت اجتماعی رنجها انتقاد میکنند. بدین سبب است که موضوع رنج اجتماعی محل تقاطع علوم جامعهشناختی، روانشناختی، سیاسی و فلسفه است. برای درک مفهوم رنج اجتماعی در قدم اول لازم است که روشن کنیم دقیقاً درباره چه موضوعی سخن میگوییم و رنج اجتماعی چه تفاوتی با رنج جمعی دارد.
رنج جمعی و رنج اجتماعی
رنج جمعی (Collective suffering) به رنجها و دردهای روحی و روانیای اشاره دارد که بخش بزرگی از جامعه در یک زمان مشخص آن را تجربه میکنند و بیش از هر چیز ناشی از مرگ و فقدان نزدیکان، خانه، زیستبوم و در مجموع تعلّقات مادی و معنوی در اثر یک بحران و رویداد طبیعی مثل زلزله، سیل، طوفان، و گاهی غیر طبیعی مثل جنگ، ورشکستگی مالی و چیزهایی نظیر آن است[۵]. آنچه در فهم رنج جمعی در تمایز بخشیدن با رنج اجتماعی باید مورد توجه قرار گیرد خصلت رویدادگونه، زمانمند و مقطعی آن است. رنج اجتماعی (Social suffering) اما به دردهای جسمی و روانیای اشاره دارد که محصول سازوکارهای اجتماعی، نهادها، فراروایتهای حاکم بر جامعه و در مجموع تمام مناسباتی است که به نوعی مدیریت نظم اجتماعی را بعهده دارند. رنج اجتماعی درواقع اشاره به رنجهایی است که مناسبات اجتماعی سازنده آن هستند. روشن است که تفاوت میان رنج جمعی و رنج اجتماعی در کجاست. رنج جمعی از حیث تجربهی مصیبتبار و رنجآمیزِ جمعیتی قابل توجه از افراد بطور همزمان و رنج اجتماعی علاوه بر این تجربه، از حیث نقش مناسبات اجتماعی در تولید رنج در معرض دقت قرار میگیرند. به همین دلیل است که رنج اجتماعی بر خلاف رنج جمعی نه به عنوان یک رویداد و واقعه کوتاه مدت یا حتی تاریخی که از حیث یک آسیب اجتماعی نهادینه شده مورد توجه است؛ آسیبی که به بافتار ساختار اجتماعی موجود تنیده شده است.
امانوئل رنو، انسانشناس معاصر فرانسوی، در همه آثار خود درباره رنج اجتماعی بر این نکته تأکید کرده است که موضوع رنج اجتماعی در وهله اول چیزی نیست جز تأکید بر اهمیت تجربه اجتماعی و ماهیت این تجربه در نزد فیلسوفان، محققان و کارشناسان علوم انسانی. همه ما آگاه هستیم که انسان در جهان اجتماعی تجربیاتی میکند که بر آمده از ساختارها و نوع عملکرد آنهاست: ساختارهای اقتصادی، آموزشی، فرهنگی، سیاسی و غیره، اما نکته مهم این است که بر خلاف اهمیت این دستْ تجربهها معمولاً خود آنها نادیده گرفته شده و خصلت درهم تنیده روانی، اجتماعی و فرهنگی موضوع به بررسی سازوکار نهادهای اجتماعی یا درمانِ روانی آسیبدیدگان محدود میشود. تجربه رنج یک کارگر، زن، کارمند، دستفروش، مغازهدار و … چگونه است؟ آنها بار هستی اجتماعی خود را چگونه ادراک میکنند؟ در کتاب فلاکت دنیا، بوردیو و همکارانش به سراغ همین افراد رفتهاند و از طریق مصاحبه سعی کردند به روایت و تحلیل تجربه رنج آنها از ساختارهای اجتماعی نزدیک شوند. رنو در ادامه پروژه بوردیو بدنبال فراهم کردن یک بنیان نظری برای این موضوع است چنانکه بتواند به رنج اجتماعی نه بعنوان موضوعی محدود به بحث درباره تجربههای منفی رنج کشیدن، بلکه آگاهی از اجزای اجتماعی و روانی در هم تنیدهی این رنج بپردازد.
بررسی رابطه مهم میان زبان و درد، و اینکه زبان مرسوم سیاسی و حتی فلسفه سیاسی حاکم (لیبرال) توانایی بازتاب رنج را ندارند، موضوعی بسیار مهم در نادیده گرفتن مسأله رنج اجتماعی است: افراد گوناگون چگونه اندوه و ناامیدواری خود نسبت به شرایط را بیان میکنند؟ بسیاری از گفتارها بدلیل به رسمیت شناخته نشدن در زبان سیاسی یا بیان نمیشوند و یا حذف میگردند. جامعه تنها شکلهای محدودی از زبان را برای بیان رنج به رسمیت میشناسد و این موضوع ناهمخوانی گستردهای را بین برنامههای سیاسی دولتی و نیز حتی ضد دولتی و انتقادی با گروههای اجتماعی میسازد، که میتوان آن را از مصادیق خشونت ساختاری در تداوم رنج اجتماعی در نظر گرفت. بنابراین رنج اجتماعی هم محصول سازوکارهای اجتماعی است و هم توسط آن پنهان میشود. یکی از مهمترین مکانیزمهای اجرایی این پنهان سازی، قلب کردن مدام رنج اجتماعی به مثابه رنج جمعی توسط میدانهای مختلف سیاسی است. دولتها (و حتی نیروهای سیاسی آلترناتیو رسمی) از یکسو سعی میکنند به رنج اجتماعی خصلت استثنایی داده و آن را موقتی و محصول یک اشتباه مدیریتی معرفی کنند؛ چیزی شبیه زلزله، و از سویی دیگر رنج برآمده از جهان اجتماعی را تنها به مقوله جمعی آن محدود کنند، به این معنا که جمعیت گستردهی آسیبدیدگان را به جای خصلت اجتماعی آسیب پر رنگ نمایند. روشن است که هر دوی این کلان ـ برنامههای تفسیری برای حفظ ساختار موجود و الیگارشی حاکم بر آن است. پاسخ مرسوم به رنجهای اجتماعی غالباً تغییر نمایندگان و چرخش نخبگان است. نهادینه شدن این پاسخ در عقل سیاسی مرسوم هیچ معنایی ندارد جز فروکاستن جهان اجتماعی به مسأله مدیریت؛ گویی با تغییر مدیران میتوان سازوکار پر کار تولید رنج را متوقف کرد. بدون اینکه بخواهیم از نقش مدیران و تفاوتهای آنها در پردازش مناسبات حاکم بر حیات غفلت کنیم، تأکید اولیه، قاطعانه و تقلیلگرایِ این پاسخ را باید مورد توجه قرار دهیم. چرا با وجود گردش مدیران در یک چشمانداز کلی از ناخرسندیها، رنجها و بدبختیهای اجتماعی نه تنها کاسته نمیشود بلکه بدان افزوده میشود؟ آنچه این توجه میخواهد بر آن دست بگذارد همهی آن مناسبات و تنظیماتی است که توانستهاند خود را به عنوان شیوههای مرسوم و طبیعی جهان اجتماعی بر جامعه مسلط کنند. به همین دلیل است که تأکید اصلی نیروهای آلترناتیو دولت نیز بر تغییر حکمرانان است و نه تغییر نظم حاکم. مدام اینگونه تصویر میشود که اگر حاکمان عوض شوند، شیوههای حکمرانی نیز تغییرات بنیادینی خواهند داشت، در حالیکه این خود یکی از مهمترین تکنیکهای حفظ وضعیت موجود است.
تمرکز بر تفاوت رنج جمعی و رنج اجتماعی امکان اندیشیدن به مفهوم رنج اجتماعی را فراهم میکند: رنجی که نه محصول ارادهای طبیعی، متافیزیکال و (شبه)الهی که دقیقاً برآمده از وضعیت مادی و اقتصاد سیاسی جهان اجتماعی است. رنجاجتماعی پدیدهای توزیع شده در لایههای مختلف جامعه و در متن تجربیات عینی روزمره افراد در طبقات گوناگون است که نباید این خصلت متنوع و متعدد آن را به شیوههای گوناگون پنهان و به یک معنا مشروع کرد.
رنج اجتماعی و آسیب اجتماعی
همانگونه که موضوع رنج اجتماعی را نمیتوان به رنج جمعی و مسأله روانشناسانهی رنج تقلیل داد، باید توجه کرد که رنج اجتماعی پا را فراتر از محدودههای آسیبشناسی اجتماعی (Social Pathology) و البته جامعهشناسی نیز میگذارد. در آسیبشناسی اجتماعی، جامعهشناس به بنیانهای اجتماعی و ساختارهای تولیدکنندهی رنج و تیرهبختی مراجعه میکند. او در این راه سعی میکند، نشان دهد نابرابری موجود در جامعه محصول چه سازوکارها و نهادهایی است. به یک معنا تمام توجه جامعهشناس مبذول مکانیزمها، ساختارها و شرایطی است که این رنج ها را آفریده و نه اینکه افراد چگونه این رنجها را تجربه میکنند. هرچند انگیزه نخستین جامعهشناس یا حتی کنشگر اجتماعی برآمده از احساس رنج خود یا انسانهایی است که از آلام آنها با خبر است، اما رنج را به عنوان پدیداری مستقل برای شناخت رها میکند. در واقع برای جامعهشناس، در معنای مرسوم آن، خود رنج مسأله نیست بلکه تولیدکنندگان نهادی آن مورد توجه است. به زبان بوردیویی، احساس قوی، متکثر و مهم رنج در خلال رویکردهای مرسوم جامعهشناسانه ناپدید شده و از دایره شناخت بیرون میافتند[۶]. و در همین فرآیند است که با سروری گفتمانهایی خاص در این میدان، تکثر واقعیتِ رنج به نفع رنجهایی خاص نادیده گرفته شده و زبان علم و میدان پژوهشی به بررسی ساختارهای کلان نابرابری محدود میشوند. هیمنه رنج را اما نمیتوان به شناخت ساختارها فروکاست. به همین دلیل است که بوردیو و همکارانش تلاش میکنند برای مطالعه موضوع رنج اجتماعی با گسترش دامنههای جامعهشناسی، از طریق روش مصاحبه با افراد مختلف، تنوع و زبان بیان رنج را از خلال تجربههای روزمره زندگی پیدا کنند. رنج ناشی از فرودستی برای خود رنجبر یک تجربه عمیق فردی و وجودی است که شأن مستقلی برای توجه پژوهشی دارد؛ توجهی که آن را به نقد نهادهای اجتماعی تولیدکنندهی آن تقلیل نمیدهد. رنج اجتماعی از حیث رنج بودن نگاهی ویژه میطلبد و آنگونه که داستایوسکی در «یادداشتهای زیر زمینی» و کافکا در «مسخ» آن را به تصویر میکشند، باید در اجزای آن دقیق شد تا بتوان انسان ناامید یا طغیانکرده را شناخت:
«… یک شب که از مقابل یکی از رستورانهای کثیف عبور می کردم، از پنجره آن دیدم که عدهای دور میز بیلیارد میچرخند و گاهی یکدیگر را با چوب بیلیارد تهدید میکنند، سر و صدا راه میاندازند و حتی کار به کتک کاری کشیده. لحظهای بعد یکی از بازیکنان را تهدید کردند و از پنجره بیرون انداختند. اگر موقع دیگر بود، این اعمال در نظرم زشت و ناروا مینمود؛ اما در آن لحظهی بخصوص احساسی به من دست داد که به حال آن کسی که از پنجره به بیرون پرتاب کردند غبطه خوردم، یعنی میخواستم به جای او باشم. چنان به او رشک بردم که وارد رستوران شدم و یکراست به اتاق بیلیارد رفتم و با خودم میگفتم که شاید کتکم بزنند و از پنجره بیرونم بیاندازند. مست نبودم ولی چه میتوانستم کرد، مردی تنها و خسته را آرزوها یا تمایل به معاشرت میتواند به چنین دیوانگیهایی مبتلا کند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. ثابت شد که من حتی شایستگی از پنجره بیرون انداخته شدن را نیز ندارم.»[۷].
این تجربه از زبان انسان زیرزمینی داستایوسکی -به عنوان نمونه- همان چیزی است که در موضوع رنج اجتماعی از اهمیت فوقالعادهای برخوردار است، که هم میتواند ما را به تجربه شخصی فرد متصل سازد و هم راوی ساختارهای تولیدکنندهی این رنج باشد. مسخ کافکا نیز به این معنا متنی است درباره رنج اجتماعی؛ داستان کارمندی که در درون مناسبات بروکراتیک اجتماعی مسخ یا سوسک شده است.
در موضوع رنج اجتماعی به همان اندازه که ساختارها و بنیانهای اجتماعی رنج مهم هستند، تنوع و تجربه رنج به عنوان یک پدیده به غایت فردی نیز واجد اهمیت است. همه آن احساسات و عواطفی که فرد در لحظه ناکامی از سر میگذراند بیش از هرچیز از نقش تعیینکننده جامعه در حیات فردی پرده بر میدارد که میتواند رنجهایی همسنگ با مرگ نزدیکان را بسازد. بنابراین مسأله رنج نه فقط به عنوان آغازگاه و انگیزهی شناخت که در موضوع رنج اجتماعی، یکی از بنیانهای شناخت است که محقق میباید همواره در پژوهش خود بدان بازگردد. امانوئل رنو در توضیح پیوستگی جداناشدنی بُعد روانی و اجتماعی در موضوع رنج اجتماعی بهخصوص در دوران متأخر مینویسد:
« … مرحله فعلی سرمایهداری، مرحلهای که میتوان آن را نئولیبرالیسم نامید، با ظهور شرایط جدید کار و همچنین گرایش ساختاری به سمت محرومیت اجتماعی تشخّص مییابد. شرایط جدید کار سازندهی مشکلات سوبژکتیو تازهای است که میتوان آنها را “رنج در کار” نامگذاری کرد. چنین درد و رنجی در کار، پیامد مضاعفی برای نقد اجتماعی دارد: از یک سو، رنج در محل کار بخشی از چیزی است که در این شرایط جدید کاری، آسیبشناسانه به نظر میرسد و از سوی دیگر، تولید کنندهی همبافتی از فردگراییسازی و احساس گناه است که مانع هرگونه پویایی عملی برای تحول اجتماعی است. نئولیبرالیسم همچنین با نوعی فرایند طرد اجتماعی شناخته میشود که در آن ابعاد اجتماعی و روانی، دوباره در هم تنیده شدهاند. برای کسانی که به عنوان مثال، قربانی بیکاری طولانیمدت هستند، احساس شرم از بیکاری و تأثیرات افسردگی ناشی از آن، نتایج این موقعیت اجتماعی هستند که وضعیت فرد بیکار را بدتر میکند. در اینجا دوباره به نظر میرسد که بهطور جدّ پیامدهای نئولیبرالیسم نمیتواند بدون در نظر گرفتن آثار روانیِ زمینهی اجتماعی جدیدش توصیف شود. رنج اجتماعی ناشی از محرومیت، مانعی برای نقد اجتماعی و دگرگونی اجتماعی است، زیراکه خود-انتسابی مسئولیت[۸] و افسردگی با نقد اجتماعی و کنش سیاسی سازگار نیست»[۹].
در موضوع رنج اجتماعی، محقق باید همچون خفّاش، برخوردار از دید دو چشمی[۱۰] باشد: جانوری که میتواند همزمان دو سویهی مختلف را ببیند، یعنی رنج و ساختار اجتماعی را، روان و جامعه را، و هیچگاه هیچیک را به دیگری فرونگذارد. این حرکت مدام بر روی مرزهای بینارشتهای را فلسفیدن محقق میکند. اگر این تعریف کلاسیک را بپذیریم که فلسفهورزی یعنی تلاش برای کشف چیستی «هستی»، لزوم این چشم مرکّب روشن میشود. هستیشناسیْ تصویر کلّیِ همهی آن چیزهایی است که در فرایند تخصصی کردن علوم از هم جدا شدهاند. در واقع، فلسفیدن یعنی تلاش برای دیدن یک چشمانداز کلّی با تولید مفاهیم انتزاعی. مفاهیم انتزاعی در این مسیر کمک میکنند که امکان شناخت انضمامی و عینی در میدانهای متنوع و متعدد فراهم شود. بدون فلسفیدن یا تولید مفاهیم انتزاعی، شناخت انضمامی ناممکن میشود زیرا که این مفاهیم فلسفیِ تولید شده در حول و حوش یک پدیده عینی هستند که میتوانند مقدمات شناخت پدیدهی عینی دیگری را در زمان و مکان متفاوت فراهم سازند. بنابراین، فلسفیدن چیزی در مقابل با نگاه عینی و انضمامی نیست بلکه از لوازم حیاتی آن است. اگر در بنیان رنج اجتماعی، تنوع و تعدد لحاظ شده است، پس فلسفیدن نقش مهم و عمدهای در پیوند زدن رشتههای مختلف و ساختن نگاه مرکّب در موضوع رنج اجتماعی دارد.
حاملان تغییرات اجتماعی
تا بدینجا مشخص شد که موضوع رنج اجتماعی چشماندازی میانرشتهای به موضوع تجربه رنج در جهان اجتماعی است که میخواهد فراسوی روانشناسی و جامعهشناسی پوزیتیویستی به خود موضوع به مثابه یک مسأله انضمامی، بگونهای نظری نزدیک شود. آنچه در پسزمینه تأمل درباره رنج اجتماعی همواره وجود دارد خصلت سیاسی موجود در این مفهوم است. هرگاه از رنج اجتماعی صحبت میشود پای نقد اجتماعی نیز به میان میآید. در واقع، خطاب رنج اجتماعی به سوی سازوکارها و نهادهای مسلط بر جامعه است؛ مفهومی است در تنش با سلطه. پیکار با امر مسلط و جنبه سیاسی موضوع رنج اجتماعی فقط محدود به ارتباط این مفهوم با نهادهای اجتماعی مسلط نیست بلکه خود رنج هم میانجی بسیار مهمی در سیاسیسازی سوژه است. رنج این توانایی را دارد که به تولید سوژه طغیانگر و آنتاگونیستی منجر شود: کسی که به سرحدات ناامیدی رسیده و خود را صاحب چیزی برای حفظ آن نمیبیند، کسی که در واقع و به تعبیر مارکس «چیزی جز زنجیرش برای از دست دادن، ندارد[۱۱]».
درهمتنیدگی مفهوم رنج اجتماعی با سیاست که به دو بُعد قبلی (روان و جامعه)، بُعد دیگری میافزاید، راهنمای مناسبی برای پاسخ به این سؤال تاریخی است که کارگزاران تغییرات اجتماعی چه کسانی هستند؟ همانطور که میدانیم این سوال بسیار مهمی در تاریخ جامعهشناسی سیاسی بوده است: سوژه تغییر چه کسی است؟ چه افرادی میتوانند وضعیت موجود را تغییر دهند؟ پاسخهای بسیار متفاوتی به این سوال داده شده تا جایی که میتوان گرایشهای سیاسی و اجتماعی مختلف را بر اساس نوع پاسخ به این سوال دستهبندی کرد که فرصت توقف بر روی آن در این مقاله نیست. لاکلائو و موف در اواسط دهه هشتاد میلادی مفهومی تازه را بنام نو-پرولتاریا یا پرولتاریای جدید مطرح کردند که بسیار میتواند ما را در موضوع رنج اجتماعی هم یاری رساند. اگر کارل مارکس سوژه تغییر را پرولتاریا میدانست، لاکلائو و موف در کتاب «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی[۱۲]» با تأکید بر چند دستگی درونی طبقه پرولتاریا بعنوان سوژهی انقلاب و نیز سازوکار معاصر هژمونی سرمایهداری، سوژه تغییر را در نظریهای که بعدها به پسامارکسیسم شناخته شد، پرولتاریای جدید معرفی کردند. نظریه لاکلائو و موف در ادامه تمرکز بر بحران قدیمیتری بود که مارکسیستها در پی یافتن پاسخی برای آن بودند، یعنی بحران مارکسیسم. این بحران بطور خلاصه چیزی نبود جز اینکه وحدت يافتن طبقه كارگر در مقام يگانه سوژه رهايیبخش با روندهای موجود سرمايهداری در تناقض بود. بر خلاف نظریه مارکس و با پيشرفت سرمايهداری، نه تنها طبقه كارگر وحدت پیدا نمیکرد بلكه بیش از پیش ازهم گسيختهتر و تكّه پارهتر میشد. آنتونیو گرامشی از مهمترین نظریهپردازان در مواجهه با این بحران نظری بود، و لاکلائو و موف سعی کردند در درون دستگاه نظری او درباره بحران مارکسیسم در سرمایهداری متأخر صحبت کنند. پری اندرسون در توضیح مسیر فکری لاکلائو و موف در نسبت با گرامشی معتقد است، دو آموزه مهم گرامشی راه را برای پسامارکسیسم گشود:
« یکم، دگرگونسازی ایدهی هژمونی از شکل رهبری سیاسیِ صرفْ به نوعی زعامت اخلاقی و فکری و دوم، درک اینکه سوژهی هژمونی نه یک طبقهی ازپیشموجودِ اجتماعی ـ اقتصادی بلکه میبایست نوعی ارادهی جمعی سیاستْساخته باشد. نیرویی که قادر است مطالبات بیقاعده را که فاقد پیوند ضروری با یکدیگرند و میتوانند به جهات کاملاً متفاوتی معطوف باشند در یک کلیتِ ملی ـ مردمی به هم بیامیزد»[۱۳].
در این تفسیر، سوژه تغییر نه فقط طبقه تاریخی پرولتاریا که تمامی طبقات و گروههاییاند که در موقعیت فرودستی قرار گرفتهاند. این گروهها که از آنها به نو-پرولتاریا تعبیر میشود، طبقهای از پیش معیّن نبوده و پراکندهاند. از نظر لاکلائو و موف سوژهی تغییر محصول مفصلبندیِ[۱۴] تمامی فرودستان در طبقات و گروههای شغلی و هویتی مختلف در درون یک صورتبندی هژمونیک است. روشن است که تا چه میزان این تفسیر، ثبات و عینیّت کلاسیک در سوژه و طبقهی رهاییبخش را به تمام نیروهای فرودست در همه طبقات بهگونهای ملی و مردمی مبدّل میسازد.
با مقدماتی که بطور خلاصه از یک تاریخ درازدامنهی نظری داده شد، میتوان نسبت میان رنج اجتماعی و سوژه تغییر را بهتر فهمید. حاملان دگرگونی اجتماعی یعنی همان سوژههای تغییر کسانیاند که دچار رنج اجتماعیاند: پرولتاریای جدید. در واقع، افراد گوناگون در طبقات اجتماعی مختلف که از سازوکارهای مسلط ساختارها و نهادهای اجتماعی احساس رنج و درد فرودستی میکنند و این تجربه را در یک موقعیت ویژه تاریخی میتوانند با یکدیگر به اشتراک بگذارند و خواهان رفع آن باشند، یعنی همان انسانهای زیرزمینی داستایوسکی، کسانی هستند که تغییرات اجتماعی را در جهان اجتماعی بطور بالقوه در خود ذخیره کردهاند. تنوع رنج اجتماعی، آنها را متنوع و در هویتها، مشاغل و طبقات گوناگون پراکنده کرده، و به همین میزان امکان پیوستگی و کنش مشترک را (به سبب پراکندگیها) دسترسناپذیرتر کرده است. یکی از مهمترین دلایل افول انقلاب و جنبشهای اجتماعی در دوران متأخر به همین تنوع و گستردگی باز میگردد. افول انقلابها نه محصول کاسته شدن از آلام و رنجهای اجتماعی بشر بلکه محصول افزونی، تکثّر و پراکندگی هرچه بیشتر آن در دوران متأخر است. دقیقاً در این موقعیت است که اهمیت مفصلبندی رنجبران اجتماعی و ساخته شدن یک صورتبندی هژمونیک حول وحوش رنج اجتماعی برای جنگ موضعی[۱۵] دربرابر نیروهای سلطه باید مورد توجه قرار بگیرد، که البته موقعیت دیگری برای پرداختن به آن میطلبد.
نتیجهگیری: رنج و مسأله اجتماعی
اهمیت اخلاقی رنجبران اجتماعی یا به تعبیر دیگر توجه وجدانی افراد جامعه به کسانی که در زندگی روزمره، فرودستی را به شکلهای مختلف تجربه میکنند، تغییرات اجتماعی را ممکن میسازد. تغییرات اجتماعی بدین معنا چیزی نیست جز تلاش برای کاستن رنجهایی که ریشه در مناسبات و مکانیزمهای اجتماعی دارد.
فردریش نیچه معتقد بود، رنجْ حیات انسانی را تعالی میبخشد، زیرا که رنجها و مصایب انسان را هرچه بیشتر به بیمعنایی زندگی و لزوم بهرهمندی از همین دورهی کوتاه حیات آگاه میکنند. آنکه رنج کشیده است، میتواند به خود زندگی آری بگوید: رنج دیونوسی. از نظر نیچه، رنج «به سادگی در دست قویترینها، چکش و ابزاری میشود که میتوان با آن یک جفتْ بال جدید برای خود درست کرد»[۱۶]. هر پروازی فراسوی اخلاقیات، یقینها، قوانین و مناسبات موجود، یعنی همان زیست شادان، نیازمند بالهایی است که رنجها میتوانند آن را مهیا سازند. در واقع، از نظر نیچه رنجْ انسان را قویتر میسازد و اوست که میتواند بهتر و سعادتمندتر زندگی کند. روشن است که در دستگاه فکری او رنج و لذت در هم تنیدهاند و لذتهای بنیادین حیات از درون رنجها بیرون میآیند. نسبت رنج اجتماعی و جامعه را میتوان در دستگاه مفهومی نیچه درباره رنج بهتر فهمید. رنج اجتماعی ارتباط بنیادینی با تعالی جمعی یا همان سعادت همگانی دارد.
همانگونه که توضیح داده شد، رنج اجتماعی یعنی همان رنجی که آفریدهی مناسبات جهان اجتماعی است، در بطن خویش علاوه بر اینکه پدیدهای اجتماعی و روانی است، بغایت پدیدهای سیاسی نیز است که میتواند سرمایهی هر جامعهای برای تغییرات به سمت شرایط بهتر باشد. این امکانِ ذخیره شده در رنج اجتماعی برای تبدیل شدن به میانجی دگرگونی، به سبب خصلت ویژهی رنج است. رنجْ از حیث تاریخی و جامعهشناختی، سازندهی توان و میلی است که میخواهد منبع تولید مصیبت را پایان دهد. اگر رنجهای فردی، به تعبیر نیچهای، دروازههای خواست زندگی و لذتاند، رنجهای اجتماعی نیز نیروی بالقوهی پایان بخشیدن به مناسبات سلطهگرایانه در جهان اجتماعیاند؛ مناسباتی که نظام فرودستی را تولید کرده و طبیعی جلوه میدهند. به تعبیر تئودور آدورنو، چه نیرویی میتواند قویتر از تجربه سهمگین رنج، بطور همزمان هم صلاحیت اندیشیده شدن را داشته باشد و هم میل به تغییر را در خود ذخیره کند؟
اگر بپذیریم که تعالی اجتماعی چیزی نیست جز بهبود شرایط جمعی حیات، لازمهی این بهبود، تغییر وضعیت موجود است. خواست تغییر وضعیت موجود به سمت شرایط بهتر یک میل سیریناپذیر برای جامعهی متعالی است، همانگونه که میل به زندگی برای زرتشت. هر جامعه دیونوسیای در هر موقعیتی، خواست تغییر وضعیت به سمت جهان اجتماعی بهتر را دارد، و در این راه مدام در جستجوی راههایی برای ارتقای جمعی و نیز همگانی ساختنِ غیرطبقاتی لذت و آرامش است. رنجدیدگان و فرودستان در طبقات و گروههای اجتماعی مختلف به سبب آسیب عمیقاً فردی و وجودیشان از سازوکارهای نابرابر و تبعیضآمیز مالی، جنسیتی، سیاسی، شغلی، نژادی، قومی و … در مجموعهی ساختارهای مادی و هژمونیک اجتماعی، سوژههای بالقوهی تغییرات اجتماعیاند. همواره سرخوردگی و خشمی ناشی از تحقیر کرامت افراد در فضای بینافردی اجتماع انسانی وجود دارد که تورّم بیش از حدّ آن، همان چیزی که تحت عنوان آنتاگونیسم اجتماعی میشناسیم، مقدمات تغییرات اجتماعی در سطوح مختلف را میسازد. داستایوسکی مینویسد:
«بر من روشن شده است که میباید نظیر ما مردم را، یعنی نظیر ما آدمهای زیرزمینی را، مهر بر دهانشان زد و لبهایشان را به هم دوخت. این جور آدمها، آدمهای زیرزمینی، قدرت این را دارند که چهل سال آزگار در تاریکترین بیغولهها، در پرتافتادهترین زاویهها بنشینند، منعزل و معتکف باشند. اما اگر این آدمها را به روشنایی روز بیاوریم تا مردم و روشنایی را ببینند، آنگاه همه آن انعزال و اعتکاف و سکوت ممتد در هم میشکند و باطل میشود؛ آن وقت این مردمی که سالها ساکت و خاموش بودند شروع میکنند به حرف زدن؛ هی حرف میزنند، حرف میزنند، حرف میزنند»[۱۷].
مفهوم رنج اجتماعی موضوعی میان رشتهای است که سعی میکند هرچه بیشتر به تجربه رنج افراد در حیات اجتماعیشان نزدیک شود تا بتواند تصویر کاملتری از جامعه را که مدام پنهان میشود، عرضه کند. به جز تازگی این مفهوم در میدان علوم انسانی، آنچه اهمیت موضوع رنج اجتماعی در ایران امروز را روشن میسازد از چند جهت قابل توجه است: الف) بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نظام مدیریتی و حکمرانی، بخصوص در پنچ سال اخیر، که به تولید رنجهای گستردهای در طبقات گوناگون اجتماعی منجر شده است، و ب) علاوه بر نارضایتی و خشم بسیاری از وضعیتْ طغیانها، اعتصابها و اعتراضات متعددی که در لایههای گوناگون جامعه مشاهده میکنیم (که آن را بصورت حضورهای کوچک یا گستردهی خیابانی، و یا کنشهای اعتراضی خرد نشان میدهند)، اهمیت موضوع رنج اجتماعی را به عنوان یک ابزار مفهومی و روشی برای توضیح وضعیت اکنون ایران روشن میکند.
دراین شرایط است که پرسش از سوژههای تغییر بسیار مهم شده است. مدام میشنویم که: راه رهایی ازین شرایط چیست و چه کسانی آن را میتوانند تغییر دهند؟ مفهوم رنج اجتماعی هم امکان شناخت دقیقتر و جزئیتر رنجهای اجتماعی افراد را به نسبت رشتههای مرسوم دانشگاهی فراهم میسازد، یعنی این امکان را به محقق میدهد تا به درک بهتری از مصایب و رنجهای فردی هر طبقه و گروه اجتماعی دست پیدا کند: اینکه هریک از اجزای جامعه چگونه فرودستی را تجربه میکند؛ و هم میتواند به محققان کمک کند تا نیروی بالقوه در تغییرات اجتماعی پیش رو در جامعه ایران اکنون را بهتر بشناسند، اینکه جامعه چه تغییراتی را در چشمانداز دارد و نیروهای اثرگذار بر آن چه کسانی باید باشند، و اکنون چه کسانی هستند.
[۱] این مقاله اولین بار در فصلنامه پویه، شماره ١٧ و ١٨، زمستان ١۴٠٠، تهران منتشر شده است.
[۲] Patrick Süskind
[۳] The Double-Bass
[۴] Bourdieu, pierre, La Misere du Monde, Points, 1993, p:16
[۵] البته باید توجه کرد که رویدادهایی همچون جنگ و ورشکستگیهای بانکی و مالی نیز در پیوند با ساختارهای اجتماعی بوده و موضوعاتی استثنایی نیستند و نمیتوان رنج حاصل از آنها را یکسره تنها در مقوله رنج جمعی قرار داد، اما هدف از این مثالها تأکید بر تفاوت مقوله رنج اجتماعی و رنج جمعی به هدف روشن شدن موضوع است.
[۶] در واقع ما در این جا با آسیبشناسیِ «آسیبشناسی اجتماعی» مواجه هستیم.
[۷] داستایوسکی، فئودور، یادداشتهای زیرزمینی، ترجمه: رحمت الهی، نشر علمی و فرهنگی، ص۸۲
[۸] self-attribution of responsibility : منظور انتساب دادن مسوولیت یک مشکل اجتماعی به خود است، بگونهای که فرد احساس گناه (یا جرم) میکند.
[۹] Renaul, Emmanuel; A Critical Theory of Social Suffering, Critical Horizons (print) ISSN 1440-9917, 2010, p: 221-241
[۱۰] Vision binoculaire
[۱۱] مارکس، کارل، مانیفست؛ در مانیفست پس از ۱۵۰ سال، ترجمه: حسن مرتضوی، نشر آگه، ص: ۳۱۷
[۱۲] Ernesto Laclau and Chantal Mouffe, Hegemony and Socialist Strategy, verso, 1985
[۱۳] اندرسون، پری؛ وارثان گرامشی، ترجمه: فروزان افشار، سایت نقد اقتصاد سیاسی؛ اینجا
[۱۴] articulation
[۱۵] War of position
[۱۶] Nietzsche, Friedrich In: Nietzsche’s Dionysian Pessimism, Joshua Foa Dienstag, The American Political Science Review, Vol. 95, No. 4 (Dec., 2001), pp. 923-937
[۱۷] داستایوسکی، همان؛ ص۶۴