«انقلاب -بدون حرف بزرگ و هیچ شمایلی- هم‌چنان یک ضرورت است: ایده نامتعینی از تغییر و قطب‌نمایی برای اراده بشر. نه به‌مثابه یک الگو، یا یک طرح‌واره پیش‌ساخته، بلکه همچون فرضیه‌ای استراتژیک و افقی تنظیم‌کننده.» این جملات دانیل بن‌سعید گشاینده کتاب جدید انزو تراورسو است که عنوان جدی و موقر انقلاب: تاریخ روشنفکری بر روی جلد آن به چشم می‌خورد. آنچه در ذیل می‌خوانید گفتگویی با این تاریخ‌نگار برجسته ایتالیایی است.

امروز دشمنان انقلاب سیاسی و اجتماعی هنگام فروش جدیدترین مدل گوشی‌های هوشمند یا تازه‌ترین برند خمیردندان و یا در کارزار انتخاباتی خود از «انقلاب» صحبت می‌کنند. درحالی‌که کسانی که موافق انقلاب هستند، سکوت اختیار کرده‌اند. از چه لحاظ می‌توان گفت که به قول بن سعید انقلاب  هنوز نیز «فرضیه‌ای استراتژیک» است؟

واژه «انقلاب» دچار نوعی ابهام و گنگی شده؛ این واژه از محتوای خود خالی و به دالی تهی تبدیل شده است. زمانی بود که چپ می‌بایست بین اصلاح و انقلاب یکی را انتخاب می‌کرد. امروز واژه «انقلاب» به جدیدترین مدل آیفون و واژه «اصلاح» به یک سری تدابیر به لحاظ اجتماعی عقب‌مانده اشاره دارد که به اتخاذ سازوکارهای مدیریتی نئولیبرالی مربوط می‌شود ( می‌گوییم اصلاح قانون کار، اصلاح سیستم درمانی، اصلاح نظام دانشگاهی و غیره). این دگردیسی در زمینه تاریخ‌نگاری نیز مهم و معنادار است: برای مثال، ایده «انقلاب فاشیستی» -که خودش متعلق به گفتمان فاشیسم است- فراگیر و رایج است، حال آنکه بُعد انقلابی رخدادهایی نظیر جنگ داخلی اسپانیا یا کمون پاریس معمولاً نادیده گرفته می‌شود. مصادیق و کاربردهای سیاسی واژه «انقلاب» نیز همچون خود این مفهوم در حال تغییر است. ما بسیار دور هستیم از دورانی که تاریخ‌نگاری مثل اریک هابسباوم مفهوم انقلاب را برای تفسیر مدرنیته کلیدی می‌دانست. به باور من، به‌محاق‌رفتن مفهوم انقلاب در شکست انقلاب‌های قرن بیست ریشه دارد -و نه در مسائل مربوط به استراتژی‌های ارتباطی سیاست و صنعت فرهنگ. قرن بیستم در واقع نه فقط عصر جنگ‌ها و تمامیت‌خواهی، بلکه عصر انقلاب‌ها بود. در قرن «اصل امید»، کمونیسم به اتوپیایی ممکن و انضمامی، در معنای بلوخی آن، تبدیل شده بود. این «افق انتظارات» از نظرها محو شده است.

شما نوشته‌اید که جنبش‌های پانزده سال گذشته، یا حتی پیش از آن، نشان نداده‌اند که از حافظه تاریخی برخوردار باشند، و البته در عین حال زندانی گذشته نیستند و نیاز به ابداع مجدد و بازآفرینی خویش دارند. تحت چنین شرایطی، چطور می‌توان یک سنت سیاسی انقلابی خلق کرد؟

واضح است که من جوانان را به خاطر فقدان حافظه تاریخی‌ مقصر نمی‌شمارم. درعوض، مسئله کنارآمدن با این «معنا»ی تاریخ است که امروز دست بالا را دارد. حنبش‌های اجتماعی و سیاسی جدید بالقوگی‌های قابل‌ملاحظه‌ای دارند، اما آنها نوادگان نقطه عطف تاریخی‌ای هستند که افق اتوپیایی گذشته را تهی و دفع کرده‌ است،همان افقی که دقیقاً با ایده انقلاب گره خورده بود. 

بازسازی تاریخ انقلاب و تغییرهای معناشناختی آن شاید به ما کمک کند تا بفهمیم انقلاب هنوز قطب‌نمای زمانه ماست.

«حافظه تاریخی از انقلاب داشتن» به چه معناست ؟

یعنی چرخه انقلاب‌ها در قرن بیستم به پایان رسیده و ما در حال زیست و تجربه پیامدهای این تغییر هستیم. به مدت یک قرن، انگار تاریخ در حال حرکت به سوی سوسیالیسم بود، سوسیالیسمی که فرض اساسی آن فتح قدرت به دست نیروهای مسلح بود. چنین چشم‌اندازی چندین سال نوری با جهان فکری امروز ما فاصله دارد. این چرخش رویدادهاست که باعث می‌شود جنبش‌های جدید نتوانند درون یک پیوستار تاریخی جای بگیرند. این به معنای آن نیست که دیگر انقلابی در کار نخواهد بود. برعکس، همین حالا هم در سال‌های اخیر شاهد یک سری انقلاب‌ها بوده‌ایم -فقط مورد «بهار عربی» را در نظر بگیرید. با این حال، این انقلاب‌ها دیگر با الگوهای گذشته -سوسیالیسم، آزادی‌بخشی ملی، پان‌عربیسم- که اکنون منسوخ، فرسوده یا مغلوب شده‌اند همذات‌پنداری نمی‌کردند و واقعاً نمی‌دانستند به کجا دارند می‌روند. وقتی رژیم‌های سکوب‌گر بن‌علی و مبارک سرنگون شدند، این جنبش‌ها نمی‌دانستند چه‌ جایگزینی باید برای آنها پیدا کنند. 

انزو تراورسو تاریخ‌نگار و مدرس تاریخ روشنفکری در دانشگاه کرنل آمریکا.

حتی وقتی الگوهای نیرومند وجود داشتند هم، باز بسیاری از انقلاب‌ها شکست خوردند. آیا گمگشتگی و فقدان الگو عاملی است که شرایط را بدتر می‌کند؟ 

این شرایط البته آزادی بیشتری هم می‌تواند بدهد. ایده یک دگرگونی رادیکال همچنان پابرجا مانده، گرچه خودش را میراث‌دار الگوهای قرن بیستمی، به‌طور خاص کمونیسم و جنبش ضد استعمار، نمی‌داند. اما هنوز الگوی جدیدی نیز در افق به چشم نمی‌خورد. این خلأ، خاستگاه نوعی خلاقیت باورنکردنی بوده است، و حتی به نظر من سرمنشا  پیچیدگی و ظرافت نظری قابل‌توجهی که در جنبش‌هایی‌ به چشم می‌خورد که مجبورند خود را از نو ابداع کنند. پایه و اساس این خلاقیت را پرسشی انقلابی تشکیل می‌دهد: چطور جهان را تغییر دهیم، سرمایه‌داری را پایان ببخشیم، سیاره زمین را نجات دهیم، به نابرابری‌های هولناکی که مثل طاعون به جان جوامع‌مان افتاده غلبه کنیم؟ به نظر امروز جوانان این نیاز را به‌شدت و به طور فراگیری حس می‌کنند.

ارجاع به دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در چندین اثر شما به چشم می‌خورد، برای مثال، در کتاب ماخولیای چپ: مارکسیسم، تاریخ و حافظه. تفاوت آن سال‌ها و امروز چیست؟

آنهایی که در دهه ۱۹۷۰ با جهان سیاست آشنا شدند، باید در میان طیف وسیعی از جنبش‌ها و سازمان‌های متعین و مشخص دست به انتخاب می‌زدند. خوشبختانه، جوانان امروز با این مشکل مواجه نیستند و هنگام اندیشه و عمل حس نمی‌کنند که در قفس تنگ ایدئولوژی گیر افتاده‌اند. با این حال، این تغییر نه فقط مزایا، بلکه معایبی هم دارد و از آنجا که این جنبش‌ها درون یک پیوستار تاریخی قرار نگرفته‌اند، این موجب شکنندگی شدید آنها می‌شود. این جنبش‌ها جرقه‌هایی گذرا هستند. اما وقتی هم موفق می‌شوند واقعاً حضور سیاسی بادوام و تثبیت‌یافته‌ای داشته باشند، محتمل است دوباره درون سیاست سنتی جذب شوند، همان‌طور که در مورد پودموس و سیریزا دیدیم یا در بریتانیا با به‌بن‌بست‌خوردن تلاش‌ها برای نوسازی و احیای حزب کارگر از پایین، شاهد آن بودیم. در ایتالیا، هیچ‌کدام از جنبش‌هایی که طی بیست سال گذشته ظهور کرده‌اند نتوانسته‌اند بیان و بروز سیاسی داشته باشند، مگر از طریق ائتلاف با میکروآپاراتوس‌هایی یا خرده-‌دستگاه‌هایی که هر گونه شور و اشتیاقی را خفه می‌کنند. ما باید به ورای این موج‌های خروشان و ناگهانی برویم تا بتوانیم نوعی افق انتظارات را بازسازی کنیم و ایده‌ای از آینده و آینده‌مندی را از نو ابداع کنیم. 

در جوامع نئولیبرالی‌ای که شما در کتاب گذشته‌های مفرد: «من» در تاریخ‌نگاری آنها را تحلیل می‌کنید، با نوعی وحشت از شکست و ناکامی مواجه هستیم. آیا این باعث می‌شود ما حتی از فکر دوباره تلاش‌کردن هم ناامید شویم ؟

شاید، اما سوسیالیسم در همان بدو امر از دل «کار کردن روی» شکست  زاده شد، یعنی شکست انقلاب فرانسه که با بازگشت سلطنت همراه بود. قرن بیست و یکم از دل یک شکست تاریخی دیگر با ابعادی جهانی زاده شد. نسل‌های جدید احتمالا متوجه نیستند، اما بافت و زمینه‌ای که در آن دست به عمل می‌زنند به‌شدت تحت‌تأثیر این میراث است. بازیابی معنایی از تاریخ، دانستن اینکه تغییر جهان طرح و برنامه‌ای به قدمت یک عصر است – برنامه‌ای که در قرن بیستم نه تنها ممکن به نظر می‌رسید، بلکه عملی نیز شد- می‌تواند به افراد هویت‌ بدهد و باعث شود کمتر حس آسیب‌پذیری داشته باشند، حال هر چقدر هم چنین چیزی بی‌ثبات و موقتی باشد. 

یکی از جالب‌ترین ایده‌هایی که در سال‌های اخیر از دل این جنبش‌ها بیرون آمده نظریه متقاطع‌بودن یا بینابخشی بودن انواع ستم، یعنی همگرایی مبارزات و این ایده جدید از طبقه به عنوان ابژه ستم‌های متعدد و سوژه‌ مقاومت‌های ممکن است. این ایده اغلب در فرانسه، کشوری که شما در آن تدریس و زندگی کرده‌اید، مرتب احضار می‌شود، از جمله در تجربه جنبش «فرانسه نافرمان». آیا این می‌تواند تمرین مفیدی باشد برای ساختن معنا و مفهوم دورنمای انقلابی؟ 

«فرانسه نافرمان» تحول و تکامل مثبتی را از سر گذرانده است. خیلی از گروه‌ها و جریان‌های چپ ملی‌گرا یا این حزب را ترک کردند یا از آنها خواسته شد آن را ترک کنند. این حزب حتی بدون آنکه نیروی پیش‌برنده جنبش جلیقه زردها باشد در اعتراضات آنها شرکت کرد. «فرانسه نافرمان» موفق شد محیط‌زیست را در دستور کار خود قرار دهد و بین ادعاها و مطالبات برپایه جنسیت، نژاد و طبقه -تا جای ممکن- درهم‌تنیدگی انواع مختلف این ستم‌ها را لحاظ کند.  این جریان به خاطر نزدیکی و هماهنگی‌اش با جریان‌های ضدنژادپرستی در حومه‌های کارگری پاریس توانست از حدومرزهای تنگ و باریک چارچوب قدیمی سوسیالیسم فرانسه که بر «جمهوری‌خواهی ملی‌گرایانه» مبتنی بود فراتر رود. ائتلاف چپ موفقیت مهمی در انتخابات اخیر به دست آورد، اما خب مسلما با یک انقلاب طرف نیستیم. این ائتلاف باید بر موانع زیادی فائق آید.

چطور؟

https://www.radiozamaneh.com/723911

از یک نقطه‌نظر مطلقا فرمال، برنامه ائتلاف چپ موسوم به « نوپ » از اتحاد چپ به رهبری فرانسوا میتران در سال ۱۹۸۱ میانه‌روتر است. این برنامه شامل ملی‌سازی برخی از بخش‌های کلیدی اقتصاد نمی‌شود. ملانشون به شکل صادقانه‌ای این امر را تصدیق کرده است: حتی اگر او نخست‌وزیر شده بود، باز هم بدون برخورداری از حمایت یک جنبش سوسیالیستی قدرتمند -که در حال حاضر وجود ندارد- نمی‌توانست برنامه‌اش را به اجرا درآورد. مشکل نرخ بالای عدم‌مشارکت در انتخابات است. در بافت و زمینه فعلی، برنامه سابق و همیشگی سوسیال دموکراسی -بازتوزیع ثروت، اصلاحات اجتماعی، دفاع از دستمزد و مستمری، دسترسی‌ به آموزش رایگان، خدمات بهداشتی و حمل‌ونقل- مستلزم گسست از نظم نئولیبرالی است. «فرانسه نافرمان» تجسم این گسست است. در دوران پس از جنگ، سوسیال دموکراسی ابزاری بود برای «بخشیدن جلوه‌ای انسانی» به سرمایه‌داری‌ای که با چالشی عظیم مواجه شده بود، یعنی چالش سوسیالیسم به‌مثابه «اصل امید» که به سرعت در سطح جهان در حال گسترش و پیش‌روی بود. امروز، سوسیال دموکراسی به یکی از ستون‌های نظم نئولیبرالی تبدیل شده است. در عصر ما، غیرممکن است یک برنامه سوسیال دموکراتیک اصیل بتواند بدون گسست از الگوی غالب سرمایه‌داری تحقق یابد. 

ما نه تنها چیزی به نام تاریخ انقلاب بلکه تاریخ ضدانقلاب هم داریم. از آغاز انقلاب‌های مدرن، مثل انقلاب فرانسه و شوروی،  با چنین پدیده‌ای و تأثیرات ویرانگر آن مواجه بوده‌ایم. آیا ضدانقلاب فقط و صرفاً یک واکنش است یا آنکه خودآیین است و واقعیت جدید خاص خودش را ایجاد می‌کند؟

این نوعی هنجار تاریخی است: هیچ انقلابی نیست که ضدانقلاب نداشته باشد و این دو با هم همزیستی دارند. در این میان، «انقلاب‌های مخملی» که وقتی ظهور یافتند که شوروی در بحران بود و دیگر نمی‌توانست برای سرکوب آنها تانک بفرستد، استثنا بودند. ضدانقلاب‌ها فرهنگ و ایدئولوژی خاص خودشان را دارند که دچار تحول و دگرگونی نیز می‌شوند و در قرن بیستم، فاشیسم را به بار آوردند. گفتمان فاشیسم می‌خواست «انقلابی» باشد، اما رکن اساسی آن واکنش به بلشویسم بود. ضدانقلاب قرن بیستمی ادعای بازیابی و احیای نظام سابق را نداشت، بلکه مدعی ابداع فرم جدیدی از قدرت بود. فرهنگ آن بی‌اهمیت و بی‌ارزش نبود، گرچه برخی فقط آن را نوعی «ضدفرهنگ» می‌دانستند؛ به هر روی، فاشیسم ایده‌ای جدیدی از «تمدن» را ابداع کرد. در آلمان، نازیسم چهره‌های مهم و تأثیرگذاری همچون یونگر، اشمیت و هایدگر را پرورش داد. در فرانسه نیز، ادبیات نیمه نخست قرن بیستم، پس از پروست، تحت تأثیر یک سلسله نویسنده فاشیست همچون سلین و دریو لاروشل است‌.

آیا می‌توان چرخه نئولیبرالی جدید را همچون نوعی ضدانقلاب تعبیر کرد؟ یعنی واکنشی به چرخه انقلابی دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در سرتاسر جهان؟

بله. می‌خواهم به عنوان یک تاریخ‌نگار با اشاره به مفهوم «دراز مدت» فرنان برودل به این پرسش پاسخ دهم. دوران نئولیبرالیسم که اکنون ما در آن به سر می‌بریم عکس‌العملی -از این لحاظ، یک ضدانقلاب- است بر ضد چرخه طولانی انقلاب‌های قرن بیستم. در سطح اجتماعی، این واضح و آشکار است‌. تمامی دستاوردهای اجتماعی قرن گذشته به پرسش کشیده شده‌اند. مناسبات قدرت بین طبقات در سطح جهان عمیقاً تغییر کرده است. در بروکلین، کارگران یکی از انبارهای آمازون توانستند خود را در قالب یک سندیکا به رسمیت بشناسانند -و این یکی از دستاوردهای بزرگ سال‌های اخیر بوده است. اگر به جنبش‌های کارگری دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و محتوا و اهداف آنها فکر کنیم، می‌بینیم که چقدر به نسبت آن زمان به طرز وحشتناکی عقب‌گرد داشته‌ایم و آنچه امروز آن را دستاورد می‌نامیم چقدر کوچک است.

تاریخ ضدانقلابی که ما در حال از سرگذراندن آن هستیم به چه صورت است؟ 

تا ده‌ها سال، نئولیبرالیسم جریانی بدعت‌آمیز در فرهنگ طبقات حاکم بود. در طول جنگ جهانی دوم، چه کسی ممکن بود کتاب راه بندگی را جدی بگیرد که روزولت را ستون پنجم تمامیت‌خواهی جلوه می‌داد ؟ آن هم در زمانیکه شوروی، آمریکا و بریتانیا در حال جنگ با فاشیسم و نازیسم بودند؟ در آن دوران، ایده‌های هایک ناموجه و غیرقابل‌قبول بودند. اولین نشانه‌های چرخش این دیدگاه پس از کودتای ۱۹۷۳ شیلی ظهور یافت. پسران مکتب شیکاگو آمدند و اصلاحات ساختاری‌ای را با خود آوردند که امروز نیز همچنان مایه دردسر نیروهای چپ و گابریل بوریک هستند. پینوشه تجسم ضدانقلاب مسلحانه بود. بعدتر، نئولیبرالیسم با گفتمانی «ضدتمامیت‌خواهی» و برپایه ترکیب لیبرال دموکراسی و جامعه بازار خودش را تحمیل و مستقر ساخت. 

بنابراین نئولیبرالیسم نه فقط یک واکنش، بلکه فرم سیاسی نهادینه‌شده و فرم خاصی از زندگی است که به دنبال احیا و نوسازی مدام خودش است. آیا می‌توان آن را «انقلابی» نامید؟

«انقلاب» نئولیبرالی -که به مراتب فراتر می‌رود از نئولیبرالیسم به مثابه یک الگوی اقتصادی – بمباران پیوسته‌ای از تصویر، مد، کالا و توهمات گوناگون است. در یک کلام، یک «اتوپیای خصوصی‌سازی‌شده» است. این به هیچ وجه نوعی عملیات و رویه معصومانه نیست، بلکه می‌خواهد این احساس را تزریق و تلقین کند که همه چیز اطراف ما در حال تغییر و دگرگونی است، حتی اگر نظم اجتماعی‌اقتصادی‌ای که فاجعه و رنج به بار می‌آورد، یعنی سرمایه‌داری به مثابه تمدن -آنچه آندراس مالم آن را «کاپیتالوسن» (capitalocene) می‌نامد- تغییرناپذیر باقی می‌ماند. می‌خواهم تأکید کنم که نئولیبرالیسم خود را نه تنها با زور اسلحه، بلکه به عنوان بدیل «آلترناتیو»ی برای تمامیت‌خواهی‌ای تحمیل کرده است که تمام تاریخ قرن بیستم درون آن پیچیده شده است.

اگر می‌گوییم ضدانقلاب انقلاب را دزدیده است، چگونه می‌توان این چشم‌انداز را تغییر داد؟ 

من فکر نمی‌کنم که هیچ‌کس دستورالعملی برای این تغییر داشته باشد. انقلاب لحظه تاریخی‌ای است که در آن ستمدیدگان از قدرتشان و توانایی‌شان برای تغییر جهان از طریق کنش جمعی آگاه می‌شوند. والتر بنیامین توصیف به‌یادماندنی‌ای از انقلاب دارد: شکافتن اتم که نیروهای خارق‌العاده و انفجاری‌ای را آزاد می‌کند. انقلاب لحظه‌ای است که در آن خطی‌بودن تاریخ ناگهان شکسته می‌شود و همه‌چیز ممکن می‌گردد، وقتی که افق‌های جدیدی گشوده می‌شوند: انقلاب‌ها کارخانه اتوپیا هستند. این امر لاجرم مخاطرات قابل‌توجهی با خود به همراه دارد چراکه انقلاب ممکن است به مسیرهای خطرناکی نیز بیفتد.

با وجود این، انقلاب‌ها با حکم و دستور اتفاق نمی افتد، بلکه از پایین آغاز می‌شوند و به قول ژول میشله همچون الهه‌های انتقام (ارینیئس) به هر سو روانه می‌گردند. اما مهم است بدانیم که گرچه انقلاب‌ها مدام همچون ارواح پلید دارند دفع می‌شوند، اما همچنان به درون کالبد تاریخ روح می‌دمند. 

ترجمه از: ورسو