برگرفته از تریبون زمانه *  

خروج شتابانِ نیروهای آمریکایی از افغانستان پس از بیست سال حضور پیوسته، پرهزینه و مرگبار و سپردن زمام امور آن کشور به دست طالبان، بحث‌های فراوانی را در مطبوعات و رسانه‌های جهان به ویژه رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعیِ فارسی‌زبان برانگیخت.

در یکی دو ماه اخیر بسیاری از جامعه‌شناسان، سیاست‌شناسان، روزنامه‌ نگاران، مورخان و کارشناسانِ روابط بین‌الملل به ویژه کارشناسانِ افغانستان و ایالات متحد آمریکا جنبه‌های گوناگون این دو رویدادِ هم‌زاد و به هم پیوسته را تجزیه و تحلیل کرده‌اند. با این حال، هنوز دربارۀ آن‌ها به ویژه بازگشت تماشایی طالبان به قدرت و پیامدهای آن گفتنی‌ها‌ بسیار است.

بیشتر کارشناسانِ ایالات متحد آمریکا مأموریت ناکام و بی سرانجام نیروهای آن کشور را در افغانستان پایان رهبریِ آمریکا در روابط بین‌الملل می‌دانند. اما هنوز کم نیستند کسانی که آمریکا را ابرقدرتی «دادگستر» و «رهایی‌بخش» بدانند و به سیاست‌های مداخله گرانۀ آن برای برانداختنِ حکومت‌های فاسد و ستمگر امید بسته باشند. البته اگر سخنان جو بایدن، رئیس جمهور آمریکا، را ملاک قرار دهیم، ناگزیریم بپذیریم که خروج شتابانِ نیروهای آمریکایی از افغانستان آغازِ پایانِ حَکمیت آمریکا و کشورهای غربی در روابط بین‌الملل بود.

شکست برنامۀ ملت‌سازی و صدور دموکراسی

بزرگ‌ترین درسی که آمریکایی‌ها و به طور کلی غربی‌ها از مأموریت بی سرانجام‌شان در افغانستان گرفتند، شاید در این سخن جو بایدن نهفته باشد که گفت: «دموکراسی را نمی‌توان صادر کرد و آمریکایی‌ها دارای رسالت ملت‌سازی در گوشه و کنار جهان نیستند.» او این سخن را در گرماگرم خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان بر زبان راند.

شکست ملت‌سازی در افغانستان و عراق و صدور دموکراسی به آن دو کشور تجربۀ تاریخی تلخ و آموزنده‌ای بود که به نظر می‌رسد به یک توهم دیرینه در ذهن بیشتر سرآمدانِ سیاسی و فرهنگیِ آمریکا و کشورهای غربی پایان داده باشد. آن توهم این بود که گویا می‌توان با یک مهندسی شتابانِ سیاسی باشندگانِ ناهمگِن یک واحد جغرافیایی را در مدتی کوتاه تبدیل به ملتی کم و بیش همگِن و یکپارچه کرد و از بیرون نظامی دموکراتیک برای آنان به ارمغان آورد.

تجربۀ دولت- ملت‌سازی در گوشه و کنار جهان در دو قرن اخیر ثابت کرده است که ملت‌ها به آسانی پدید نمی‌آیند. مطالعات علمی و میدانی نشان می‌دهند که در بسیاری از کشورهایی که ظاهراً دارای نهادهای دولت- ملت، زبان و آموزش سراسری، اقتصاد یکپارچه، بازار و پول واحد و حتی «رمان ملی» یا همان تاریخ ناسیونال اند، ملت هنوز به معنای مدرن کلمه شکل نگرفته و آن کشورها به آسانی می‌توانند مانند یوگسلاوی سابق از هم بپاشند. عناصر ذهنی و ضرورت‌های عینی بسیاری باید دست به دست هم بدهند تا ملت‌ها رفته رفته شکل بگیرند و سپس به حیات خود ادامه دهند. مجموعۀ پیچیده‌ای از پیوندها لازم است تا حس تعلق جمعی و احساس همبستگی در میان مردمان ناهمگنی که در درون مرزهای یک کشور می‌زیند پدید آید و تا زمانی که چنین حسی پدید نیامده است سخن گفتن از ملت بیهوده است. با نگاهی به آنچه در سوریه، عراق، لبنان، یمن جنوبی و حتی کشورهایی مانند برمه (میانمار) می‌گذرد، به این حقیقت بهتر پی می‌بریم.

مفهوم مدرن ملت را نمی‌توان به سادگی در میان مردمانی جایگیر کرد که در جامعه‌هایی استوار بر دلبستگی‌ها و علایق شدید قومی، قبیله‌ای و دینی زندگی می‌کنند. درست است که ملت مفهومی ذهنی است و حس تعلق به آن از بیرون و معمولاً از راه آموزش و تذکارِ مداوم به ذهن گروه‌های انسانی راه می‌یابد و رفته رفته در میان آنان درونی می‌شود، اما این حس تا زمانی که الزام‌های ذهنی و عینیِ آن فراهم نیامده و در میان نسلی از باشندگانِ کشور درونی نشده، نمی‌تواند به نسل‌های بعدی منتقل شود.

پرسشی که اکنون می‌توان مطرح کرد این است که چرا کوشش‌های سرآمدان سیاسی و فرهنگیِ افغانستان برای ساختن دولت- ملت در آن کشور از اواخر قرن نوزدهم میلادی تاکنون به نتیجه‌ای نینجامیده است؟ بعضی از عوامل بازدارندۀ شکل‌گیریِ دولت- ملت در افغانستان کم و بیش شبیه عوامل بازدارندۀ کشورهایی است که به رغم کوشش‌های چندین نسل از سرآمدانشان در نهایت دولت- ملت‌هایی نیم بند و شکننده‌ برپا کرده‌اند. در آن‌ کشورها با دولت‌- ملت‌هایی سر و کار داریم که نه تنها نمی‌توانند در مردم احساس یگانگی و یکپارچگی ایجاد کنند، بلکه بیشتر وقت‌ها حتی مایۀ تفرقه و پریشانی و بیزاری‌‌اند. از میان علت‌های گوناگونِ این وضع شاید یادآوری یک علت بسیار مهم ضروری باشد و آن اینکه در بیشتر آن‌ کشورها دین هنوز کارکرد اجتماعی‌اش را از دست نداده است. این را کم و بیش در همۀ کشورهای مسلمان می‌بینیم. آن را در کشوری مانند برمه نیز می‌بینیم که سازندگان و پردازندگانِ دولت- ملت در آن آیین بودایی را به یکی از عناصر سازندۀ هویت برمه‌‌ای‌ها تبدیل کرده‌اند. در نتیجه، همۀ باشندگان آن کشور دولت برمه را از آن خود نمی‌دانند. آن دولت، چه نظامیان زمام امور آن را در دست داشته باشند و چه اتحادیۀ ملی دموکراسی به رهبری خانم «آنگ سان سوچی»، در بهترین حالت در میان برمه‌ای‌های پیرو دین بودایی می‌تواند احساس یگانگی ایجاد کند.

دولت- ملت‌ها، چنان که پیش از این در شمارۀ ۳۵ همین نشریه نوشته‌ام، با غروب دین‌ها و ازهم پاشی «ما»‌ی دینی ظهور می‌کنند تا رشتۀ پیوند میان مردمی باشند که از حالتِ توده‌ وار و انبوه آدمیانِ ناشناس درمی‌آیند و تبدیل به «شخص»‌ می‌شوند یا، به عبارت بهتر، دارای هویت فردی می‌شوند. آنان دیگر «رعیت» دولت‌ها به شمار نمی‌روند بلکه به شهروندانی برخوردار از حقوق شهروندی تبدیل می‌شوند. آنان دیگر برای تعریف خود نیازی ندارند که عناصر سازندۀ هویتشان را از هویت جمعیِ دینی و قومی بیرون بکشند.

با ظهور شخص و هویت فردی، رفتار انسان‌ها را دیگر نمی‌توان با منظومه‌های حماسی و قصه‌های آرکه‌ تیپی توضیح داد. هم‌زمان با ظهور شخص، ژانر ادبیِ «رمان» نیز ظهور می‌کند تا روایتگر تجربه‌های شخصیِ «فرد» با هویت فردی باشد. بنابراین، یکی از الزام‌های تشکیل دولت- ملت تبدیل شدن ایمان دینی به امری فردی و وجدانی و پدید آمدنِ مفهوم شهروندی است.

با ظهور دولت- ملت‌ها دین‌ها از میان نمی‌روند بلکه کارکرد اجتماعی‌شان را از دست می‌دهند. یعنی دیگر نمی‌توانند از عهدۀ وظیفۀ ایجاد احساس یگانگی و یکپارچگی در میان مؤمنان و به طور کلی باشندگانِ جامعه برآیند. درواقع، آن وظیفه را دولت- ملت‌ها عهده دار می‌شوند. اگر دولت- ملت‌ها نتوانند در همۀ باشندگانِ یک کشور جدا از وابستگی‌های دینی، قومی، زبانی و فرهنگی‌شان، احساس یگانگی و یکپارچگی ایجاد کنند، دولت- ملت به معنای واقعی نیستند و دیر یا زود از هم می‌پاشند.

در قانون‌های اساسی پیشرفته‌ترین دولت- ملت‌ها همۀ باشندگان کشور بدون در نظر گرفتن وابستگی‌های دینی، قومی و زبانی‌شان شهروندان برابر کشور شناخته می‌شوند. برای مثال، در قانون اساسی فرانسه اصل اساسیِ جمهوری فرانسه «آزادی، برادری و برابری» اعلام شده است. در آن قانون اساسی‌ها از همۀ مردم کشور زیر عنوانِ «ملت» (در مفهوم مدرن و سیاسی کلمه) یاد می‌کنند و اگر دقت کرده باشیم، در آن‌ها هر جا که از «ملت» سخن به میان می‌آید به هیچ‌ رفرانس‌ قومی، دینی، نژادی و حتی تاریخی برنمی‌خوریم.

باری، اکنون پس از این توضیحات وقت آن رسیده است که به تجربۀ افغانستان بازگردیم.

طالبان کیستند؟

پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ روزنامۀ جمهوری اسلامی گزارشی از سخنان اشرف غنی، رئیس جمهور فراری افغانستان، در دیدار او با جمعی از پشتون‌ها در ابوظبی منتشر کرد. او در آن دیدار گفته است: « من آنچه به شما می‌گویم، تاریخ و فرزندان ما و شما آن را به خط زرین خواهند نوشت. […] کاری را به سرمنزل مقصود رساندم که نه امان‌الله خان توانست، نه «داوودخان» نه «دکتر نجیب» و آن این است که تمام سرزمین (افغانستان) را ماهرانه و عاقلانه از پامیر تا توُرغُندی و از اسلام‌قلعه تا توُرخَم و از نورستان تا کابل و قندهار و غزنی و بامیان و اُروُزگان، به مالک‌های اصلی‌اش (یعنی طالبان) سپردم، آن هم نه دست خالی بلکه با قول اردوها، سلاح و مهمات. این کار ساده نبود. در دور اول ریاست جمهوری هم می‌خواستم این کار را بکنم اما وقتش میسر نشد. در دور دوم با چند هم‌فکر دیگر به این نتیجه رسیدیم که برای خلاص شدن از شرّ شمال، (عبدالرشید) دُستُم، تاجیک، اُزبک و هزاره فقط یک راه است و آن هم حضور قاطع و فاتح طالب‌هاست.[…] حالا شما بگویید که من قهرمان آیندۀ افغانستان هستم یا نه؟ من این قهرمانی را با همۀ بدنامی آن به دل و جان خریدم. البته برای شما قومم.»

کشاکش‌های قومی در افغانستان پیشینه‌ای دراز دارد. اقوام گوناگون آن کشور تاکنون نتوانسته‌اند یا نخواسته‌اند و یا، به علل تاریخی به ویژه توسعه نیافتگی اقتصادی، فرصت آن را نیافته‌‌اند که از وابستگی‌های قومی، نژادی و گاه دینی خود درگذرند و خود را متعلق به ملتی واحد بدانند. طبیعی است که از کشوری با چنین ویژگی‌هایی نمی‌توان انتظار داشت که به سادگی تبدیل به یک دولت- ملت مدرن شود. زیرا از الزام‌های اساسیِ عینی و ذهنیِ ظهور دولت- ملت بی‌بهره است. به این حقیقت بسیاری از روشنفکران و سرآمدان سیاسی و فرهنگی افغانستان صادقانه اعتراف می‌کنند. برخی از آنان حتی امیدی ندارند که روزی در کشورشان ملت واحدی ترکیب یافته از همۀ قوم‌های آن شکل بگیرد و افغانستان در مقام دولت- ملت روی ثبات و آرامش به خود ببیند. پیش از آنکه نگاهی به گفته‌ها و نوشته‌های آنان در این باره بیفکنیم، اول ببینیم اصلاً طالبان کیستند.

در سال ۱۹۸۹ نیروهای شوروی خاک افغانستان را پس از ۹ سال اشغال نظامی ترک کردند. جنبشِ طالبان پس از بیرون رفتن آن‌ها در گیر و دار جنگِ داخلی شکل گرفت. آن جنبش پیرامون گروه کوچکی از مجاهدینِ افغان که با نیروهای شوروی می‌جنگیدند، به راه افتاد و با پیوستن چند تن از رهبرانِ شاخۀ جدا شده از حزب اسلامیِ «گلبُدین حکمتیار» به نام شاخۀ «مولوی محمد یونس خالص» اعتبار و اهمیت پیدا کرد چنان که هزاران جوانِ روستاییِ پشتون بی‌درنگ به آن روی آوردند.

حکمتیار در ۱۹۴۷ میلادی (۱۳۲۶ خورشیدی) در خانواده‌ای پشتون از قبیله غِلزایی یا غِلجایی در وُلُسوالیِ امام صاحب از ولایت قُندوُز به دنیا آمد. پایگاه اصلی نیروهای او در ولایت‌هایِ پشتون‌ نشین شرق افغانستان بود، اما آن نیروها بخش‌هایی از شمال کشور را نیز تصرف کرده بودند. درواقع، پشتون‌های غِلزایی هستۀ اولیۀ حزب اسلامی و سپس طالبان را تشکیل دادند.

اما بیشتر جوانانی که سپس به جنبش طالبان پیوستند از اردوگاه‌های پناهندگان افغان در پاکستان می‌آمدند که از دسامبر ۱۹۷۹ با خانواده‌هاشان در حاشیۀ مرز افغانستان جایگیر شده بودند. آن نسل تازۀ مجاهدینِ افغان در مدارسِ قرآنیِ دیوبندی در پاکستان آموزش دیده بودند که ژنرال ضیاء الحق در زمان حکمرانی‌اش بر پاکستان از ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۸ در ایجاد و گسترشِ آن‌ها کوشیده بود.

جنبشِ دیوبندی جنبشی است سنّی مذهب با گرایش‌ِ صوفیانه. آن جنبش در سال ۱۸۶۷ در واکنش به استعمار بریتانیا از شهر دیوبند ایالتِ «اوتار پرادِش» در هند به راه افتاد و خیلی زود در میان مسلمانان آن کشور رواج یافت. ضیاء الحق که در پی برقراری «نظام راستین اسلامی» در پاکستان بود، به آن جنبش پر و بال داد. جنبش دیوبندی به رغم جنبۀ صوفیانه‌اش از تأثیر وهابی‌گری عربستان سعودی برکنار نماند.

در اکتبر ۱۹۹۴ طالبان زیر رهبری ملاعُمر، یکی از جنگاورانِ پیشینِ جنگِ جهادی با اشغالگرانِ شوروی، استان قندهار را در جنوب افغانستان تسخیر کردند و پس از چند ماه بر نیمی از خاک آن کشور چیره شدند. آنان با گام‌هایی که بی‌درنگ در جهت از میان بردنِ یاغیگری و رشوه‌خواریِ بعضی از سرکردگانِ محلی برداشتند و کوشش‌هایی که برای پایان دادن به جنگ داخلی کردند خیلی زود از پشتیانیِ مردم برخوردار شدند.

آنان در فوریۀ ۱۹۹۵ یعنی سه ماه پس از تسخیر استان قندهار به «میدان‌شهر» مرکز استان وَردَک در ۳۵ کیلومتریِ کابل و ۱۰۰ کیلومتری هرات رسیدند. در قندهار که حزب اسلامی گلبدین حکمتیار را تار و مار کرده و به زرادخانۀ آن دست یافته بودند، به زور سرنیزه و تفنگ قانون اساسی‌شان را که ترکیبی بود از شریعتِ خشک اسلامی و پَشتونْوالی به اجرا گذاشتند. پَشتونْوالی نظام رفتاری قبیله‌ای در میان پشتون‌هاست که ریشه در سنت‌های کهن قبیله‌ایِ پیش از اسلامِ پشتون‌ها دارد و بر اصولی مانند افتخار، شجاعت، سخت‌کوشی، وفاداری، انتقام، مهمان‌نوازی و پناه دادن استوار است.

کمک‌های نظامی، مالی و تدارکاتیِ پاکستان و پشتیبانی مردم راه پیشرویِ طالبان را هموار‌ کرد. آنان در سپتامبر ۱۹۹۵ بر هرات و در ۲۷ سپتامبر ۱۹۹۶ بر کابل دست یافتند و بی‌درنگ به جایگاه سازمان ملل تاختند و محمد نجیب‌الله، رئیس جمهوری کمونیست، را که پس از معزول شدنش در ۱۹۹۲ در آنجا پناه گرفته بود، بیرون کشیدند و کشتند. ملاعُمر با عنوان امیرالمؤمنین رئیس «امارت اسلامی افغانستان» شد، نامی که طالبان بر کشور افغانستان نهادند. آنان در سال ۲۰۰۰ بر ۹۰ درصد از خاک افغانستان چیره شدند. بر ۱۰ درصد باقیِ کشور در بخش شمالِ شرقی «ائتلاف شمال» به رهبری احمدشاه مسعود فرمان می‌راند. تنها پاکستان، عربستان سعودی و اماراتِ متحد عربی رژیم طالبان را به رسمیت شناختند.

در ۱۹۹۷ هنگامی که طالبان مزارِ شریف، مرکز استان بلخ، را برای نخستین بار گشودند، به دام هزاره‌های شیعه مذهب افتادند و پس از دادن بیش از ۳۰۰۰ کشته پس نشستند. اما هنگامی که در ۱۹۸۸ دوباره به آن شهر دست یافتند از روی انتقام چندین هزار زن و مرد و کودکِ هزاره را کشتند. در آن میان ۱۰ یا ۱۱ دیپلمات و روزنامه نگار ایرانی را نیز به اتهام جاسوسی اعدام کردند چنان که ایران تا مرز جنگ با طالبان پیش رفت اما سرانجام خویشتن‌داری پیشه کرد.

در سال ۱۹۹۶ اسامه بن لادن، بنیان‌گذار القاعده، به افغانستان بازگشت. ملاعُمر برپایۀ اصول مهمان‌نوازی و پناه دادن در نظام پَشتونْوالی از تسلیم کردن او به آمریکایی‌ها خودداری کرد و بن لادن توانست آزادانه به آموزش نیروهای خود در خاک افغانستان بپردازد.

طالبان و جهادیونِ القاعده هدف‌های جداگانه‌ای را دنبال می‌کردند. با این حال، پشتیبان هم نیز بودند. برای مثال، در تابستان ۱۹۸۸ در حمله به مزار شریف و جنگ با نیروهای ائتلافِ شمال، جهادیون القاعده در کنار طالبان می‌جنگیدند. آن جهادیون غالباً عرب‌هایی بودند که در دهۀ ۱۹۸۰ گروه گروه به افغانستان آمده بودند تا افغان‌ها را در جنگ با شوروی‌ها یاری کنند.

مهمان‌نوازی از بن لادن و جهادیون او یکی از علت‌هایی بود که طالبان رفته رفته اعتبار خود را در میان مردم از دست دادند. علت اصلیِ تیره شدنِ روابط طالبان با عربستان سعودی و دشمنی آمریکا با طالبان نیز همین بود. با عملیات «آزادی درازمدت» که آمریکایی‌ها در اکتبر ۲۰۰۱ به دنبالِ حمله‌های تروریستی ۱۱ سپتامبر آغاز کردند، طالبان از قدرت برکنار شدند. گروه‌هایی از آنان در جنوب و شرق افغانستان پناه گرفتند و گروه‌هایی دیگر در شمال غربی پاکستان و بلوچستان آن کشور جایگیر شدند. با این حال، جنبش طالبان از میان نرفت. سرویس‌های اطلاعاتی پاکستان هم‌چنان به آن جنبش یاری می‌رساندند و شورای طالبان و رهبری آن از کُوِیته در بلوچستان به سازماندهی نیروهای جنبش پرداختند.

روابط جمهوری اسلامی با طالبان پس از سقوط آنان در ۲۰۰۱

از ۲۷ سپتامبر ۱۹۹۶ که طالبان با تصرف کابل «امارَت اسلامیِ افغانستان» را بنیان گذاشتند تا اکتبر ۲۰۰۱ که آمریکایی‌ها در پی حمله‌های تروریستیِ ۱۱ سپتامبر حکومت آنان را برچیدند، جمهوری اسلامی ایران همواره مخالف طالبان باقی ماند، چنان که حتی از برچیده شدن بساط آنان حمایت ضمنی کرد.

با این حال، پس از حملۀ آمریکا به افغانستان گروهی از فرماندهان و جنگجویانِ طالبان که نتوانسته بودند خود را به پاکستان برسانند، به ایران پناهنده شدند. جمهوری اسلامی نه تنها از تحویل دادن آنان به دولتِ نوبنیاد افغانستان خودداری کرد بلکه، برپایۀ بعضی منابع افغان، پایگاه نظامی‌اش را که پیش‌تر در اختیار مجاهدین غربِ افغانستان گذاشته بود، در اختیار فرماندهان و جنگجویان طالبان گذاشت.

در آن زمان، بعضی از تحلیل‌گران علت اصلیِ این چرخش راهبُردی را ترس رهبران جمهوری اسلامی از همدستیِ طالبان با جُندالله، گروه شبه نظامیِ بلوچ، ‌دانستند. اما در سال ۲۰۱۰ هنگامی که ویکی‌لیکس در وب‌سایت خود اسناد سرّی ارتش آمریکا را دربارۀ «جنگ افغانستان» منتشر کرد، معلوم شد که انگیزۀ اصلیِ حمایت مالی، تسلیحاتی و آموزشی رهبران جمهوری اسلامی ایران از شورشیانِ طالبان دشمنی آنان با «نیروهای ائتلاف در افغانستان» است.

البته رهبران جمهوری اسلامی این ادعا را رد کردند. تا اینکه در ماه می‌۲۰۱۵ خبرگزاری تسنیم، وابسته به سپاه پاسداران، خبر داد که هیأت سیاسیِ گروه طالبان در قَطَر به رهبری «طَیّب آغا»، مسئول دفتر سیاسی آن گروه، به تهران رفته است. در نوامبر آن سال مقام‌های طالبان و دولت افغانستان اعلام کردند که ایران برای جلوگیری از گسترش نفوذ داعش در افغانستان با طالبان همکاری می‌کند.

در ۲۱ ماه می‌۲۰۱۶ «ملا اختر محمد منصور»، رهبر طالبان، با حملۀ پهپاد آمریکایی در بلوچستانِ پاکستان کشته شد. معلوم شد که او و همراهانش پس از دیداری سه روزه با محمد جواد ظریف و شماری از فرماندهانِ سپاه پاسداران در تهران به پاکستان برمی‌گشتند و تازه وارد خاک آن کشور شده بودند که هدف حملۀ پهپاد آمریکایی قرار گرفته‌اند.

سرانجام در دسامبر ۲۰۱۶ سفیر ایران در افغانستان، در گفت و گو با تلویزیون آریانا گفت که جمهوری اسلامی با طالبان تماس دارد، اما رابطه ندارد و این تماس برای کنترل و اِشراف اطلاعاتی است.

با این حال، در ۲۷ دسامبر ۲۰۱۶ مقام‌های ولایت فَراه از فعالیتِ سپاه پاسداران در صفوف مخالفانِ مسلحِ دولت افغانستان در آن ولایت خبر دادند. حتی گفته شد جسدهای بعضی از کشته شدگانِ طالبان در درگیری‌های آن منطقه به ایران منتقل شده‌اند و در ایران برای آنان مراسم عزاداری برپا کرده‌اند.

آگاهی ملی و واقعیتِ‌ عینی کشوری چند قومی

سخنگوی وزارت امور خارجۀ ایران خوب می‌داند که طالبان این گونه رهنمودها را به پشیزی نمی‌خرند. وانگهی، جمهوری اسلامی ایران که اساس کارش را از آغاز تاکنون بر حذف و طرد و تبعیض گذاشته و امت شیعه را به جای ملت ایران نشانده، اصلاً چه صلاحیتی دارد که چنین درسی به طالبان و به طور کلی افغانان بدهد؟ آگاهی ملی را دولت‌های ملی از طریق آموزش سراسری، نهادها و رسانه‌های ملی در میان مردم ترویج می‌کنند. هنگامی که رهبران کشوری درکی از اهمیت این آگاهی برای پایندگی کشورشان در جهان کنونی نداشته باشند، چه انتظاری می‌توان از مردم عادی داشت؟ این نیست که رهبران افغانستان تاکنون به این موضوع توجهی نکرده باشند. مسئله این است که مانند غالب رهبران کشورهای جهان سومی درک نادرستی از این موضوع داشته‌اند و به نظر می‌رسد کوششی هم نکرده‌اند تا با حرکت از واقعیت‌های جامعۀ افغان به نوعی اجماع (یا هم‌رأیی) در این باره برسند و دولت- ملتی سزاوار مردم افغانستان و با احترام به گوناگونی قومی و فرهنگیِ آن کشور پایه ریزی کنند.

افکار عمومی به ویژه در کشورهای غربی به درستی نگرانِ اسلام‌گرایی افراطیِ طالبان است. رسانه‌های دیاسپورای افغان نیز در گفتارها و نوشتارهاشان اهمیت ویژه‌ای به اسلام‌گرایی افراطیِ طالبان می‌دهند. با این حال، بعضی از تحلیل‌گران افغان می‌کوشند در پس اسلام‌گرایی افراطی طالبان انگیزه‌های نیرومند قومی ببینند و با مراجعه به گذشته‌های نه خیلی دور نشان دهند که جنگ در افغانستان اساساً جنگ قومی است و به قول محی‌الدین مهدی، نمایندۀ پیشین مجلس افغانستان و پژوهشگر تاریخ سیاسی، شریعت برای طالبان نقابی است به منظور پیشبرد هدف‌های قومی.

یکی از سایت‌های افغان که از این دیدگاه مطالب تحلیلی و تاریخی مستند منتشر می‌کند، سایت «شبکۀ اطلاع‌رسانی افغانستان» است. بیش از یک سال پیش مقاله‌ای در آن سایت به قلم «محمد صدیقی» زیر عنوان «چهل سال جنگ قومی در افغانستان» به چاپ رسید که در آن نویسنده به قدرت رسیدن «امیر عبدالرحمن خان» را در ۱۸۸۰ میلادی با استناد به رویدادهای انکارناپذیر سرآغاز نهادینه شدن کشمکش‌های قومی در افغانستان می‌داند.

امیرعبدالرحمن بیش از بیست سال بر افغانستان حکومت کرد. او که با شعار وحدت افغانستان به میدان آمده بود، در عمل، پشتون‌ها را بر تاجیک‌ها، هزاره‌ها و ازبک‌ها مسلط کرد. به عقیدۀ نویسنده، پس از مرگ او در ۱۹۰۱ برتری پشتون‌ها بر قوم‌های دیگر به یکی از عناصر سازندۀ هویت پشتون‌ها تبدیل شد و هرگز از ذهن رهبران سیاسی پشتون بیرون نرفت.

در قرن گذشته تاجیک‌ها فقط دوبار آن هم مدت زمانی بسیار کوتاه توانستند در رأس قدرت سیاسی افغانستان قرار گیرند: بار اول در دورۀ نُه ماهۀ حکومت «امیر حبیب‌الله کَلَکانی» در ۱۹۲۹ و بار دوم در دورۀ چهار سالۀ حکومت ربانی- مسعود که از ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶ طول کشید. با حبیب‌الله کَلَکانی تاجیک‌ها پس از هفتصد سال توانستند قدرت سیاسی را در آن سرزمین در دست گیرند.

محی‌الدین مهدی، سیاستمدار و اندیشمند افغان، نیز معتقد است که طالبان از اساس یک جریان قومی است و شریعت برای آنان وسیله‌ای بیش نیست. به گفتۀ او، مردم افغانستان سخنان «عبدالمنّان نیازی» را فراموش نکرده‌اند که گفته بود: تاجیک‌ها به تاجیکستان، ازبک‌ها به ازبکستان و هزاره‌ها به گورستان بروند. عبدالمنّان نیازی معاون شبکۀ انشعابی طالبان بود که چند ماه پیش در هرات زخمی شد و در کابل درگذشت.

طالبان در ۱۹۹۹ هزاران مرد و زن و کودک هزاره را در یِکاولَنگ و بامیان به رگبار گلوله بستند. در ۱۹۹۸، چنان که پیش از این گفته شد، بیست هزار هزاره را در مزار شریف کشتند. همین چندی پیش بیش از ۴۰۰ خانوادۀ بدخشانی و تُخاری را مجبور به ترک قُندوُز کردند. به گفتۀ نمایندۀ سابق مردم بدخشان، طالبان به آن خانواده‌ها گفته بودند که قُندوُز جای آنان نیست و باید آن ولایت را ترک کنند.

به گفتۀ محی‌الدین مهدی، برنامۀ یکسان سازی قومی در افغانستان در زمان امان‌الله خان که از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۹ بر افغانستان حکم راند در ابعاد گسترده‌ای به راه افتاد. در زمان او بود که طرح انتقال پشتون‌ها از شرق و جنوب به مناطق شمال و دیگر مناطق غیرپشتون زیر عنوان «پروژۀ ناقلین» آغاز شد و در زمان نادرشاه، محمدگلخان موُمَند، هاشم خان، ظاهرشاه و داوودخان ادامه یافت. این پروژه نه تنها با جا به جایی قومی بلکه با فارسی ستیزی نیز همراه بود. نخستین برنامۀ جدی برای حذف زبان فارسی در زمان نادرشاه و به دست وزیر داخلۀ او، محمدگل‌خان موُمَند، طرح‌ریزی و عملی شد.

هنگامی که محمد گلخان در ۱۹۲۳ با عنوان «رئیس تنظیمیه» به مناطق شمالی رفت مردمان فارسی زبان و ترکی زبان را وادار کرد عرایضشان را به زبان پشتو بنویسند و به عرایضی که به زبان فارسی به دست او می‌رسید ترتیب اثر نمی‌داد.

به نوشتۀ محمدنسیم جعفری، روزنامه‌نگار افغان، پشتون‌ها و در رأس آنان «اشرف غنی» به این نتیجه رسیده بودند که دوام نظام انتخاباتی در افغانستان به زیان پشتون‌ها تمام خواهد شد و در انتخابات آینده قدرت به دست غیرپشتون‌ها به ویژه تاجیک‌ها خواهد افتاد. به همین سبب، با موافقت و تأیید اشرف غنی، والیانِ ولایت‌ها، مسئولان نهادهای امنیتی و از همه مهم‌تر، ارتش سیصد هزار نفری پیش از رسیدن «طالبانِ موتور سوار» میدان را خالی کردند.

باری، با در نظر گرفتن همۀ این واقعیت‌های تاریخی و اوضاع و احوال سی چهل سال گذشتۀ افغانستان است که می‌توان به معنای و ژرفای سخن به یادماندنیِ جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحد آمریکا، در گرماگرم خروج نیروهای آمریکایی از آن کشور پی برد: دموکراسی را نمی‌توان صادر کرد و آمریکایی‌ها و به طور کلی غربی‌ها دارای رسالت ملت‌سازی در گوشه و کنار جهان نیستند!

لینک مطلب در تریبون زمانه
منبع اصلی: دوماهنامه «میهن»