نزدیک به دو سال از دیماه ۹۶ میگذرد، و فرصتی است تا پدیدهی «دختران خیابان انقلاب» را که ملازم شد با انبوهی از نافرمانیها و خیزشهای مدنی دیگر گروههای اجتماعی بررسی کنیم. در دو سال گذشته ژست جماعت کف و سوت زن، رفتهرفته بدل شد به ژست سالبهای که هر نافرمانی مدنی نیروهای کاملاً خودجوش را به نمایشیبودن، سرسپردگی، هیجانزدگی و… متهم میکند. در کنار شیوهی مبارزه و دادخواهی این دختران، اصل مطالبهی آنها نیز همواره مورد انتقاد برخی از فعالان حقوق زنان بوده است.
خواست روشن و فراگیر «نفی حجاب اجباری»، از جانب طیف اصلاحطلب فعالان زن با توجیهاتی از قبیل آنکه هزینهبر است و پوپولیستی، اولویت ندارد و تفرقهانداز است… همواره یا رد و انکار شده است یا تلاش شده با اشارهای بیرمق بر «اختیاری بودن» پوشش، درون گفتمان پراگماتیستی بخشی از جنبش زنان مفصلبندی شود. درعینحال، بخشی از طیف چپگرای جنبش نیز این خواست را کماهمیت میانگارند، اینبار با این استدلال که مخالفت با حجاب اجباری مطالبهای دستچندمی است و تا مسئلهی اقتصاد و معیشت زنان در میان است چندان ضرورت پیگیری ندارد. گاه هم مطالبهای خوانده میشود که گماشتگان آمریکا در دامن زنان نهادهاند و اساساً خواستی بورژوایی است و دغدغهی شکمسیران، و چندان هم مسئلهی زنان ما نیست.
در این مقاله بناست به یاری این فاصلهی دوساله، نشان دهیم برخلاف چنین ادعاهایی، چهگونه دختران خیابان انقلاب با پررنگ کردن مطالبهای یکّه و مشخص، توانستهاند معرّف وضعیتی کلی باشند. مطالبهی آنها، خواستی است که میتواند نقطهی پیوند غالب زنان باشد از آن رو که قادر است اتصالاتی ورای همین پوشش و انتخاب شخصی برقرار سازد. دیروز، ویدا موحد در خیابان انقلاب روی سکو رفت، و روز بعد مردم در مشهد اعتراضات معیشتی کردند. توالی این رویدادهای سیاسی چندان هم تصادفی نبوده است. همچنانکه که تناقضات گریبانگیر زنان جامعهمان چندان اتفاقی نیستند.
ایران تنها کشوری است که در آن حجاب اجباری است، بدحجابی پیگرد قانونی دارد و سفت و سختترین قوانین بر پوشش زنان ناظر است، طرفه آنکه همین کشور رکوردار بیشترین جراحیهای زیبایی و مصرف لوازم آرایشی است. گزینش شرحهشرحه در علنیسازی بدن زنانه پارادوکس پیشآمده را حل می کند؛ زنی که باید در عین پوشیدگی فریبا باشد. حجاب، تقلای چشمچران را برای تجسم پیکر هوسانگیز به حداکثر میرساند و اکنون لازم است این تخیل جوشان در سپهر خصوصی با مابهازایی عینی برابری کند. مابهازای عینی، ملوسکی پروتزی است که باید پاسخگوی فوران فانتزیهای جنسی باشد که به فراخور حجاب بد یا شل در سپهر عمومی برانگیخته شده است. حجابی که دردنشانی است از دستورکاری نولیبرالیستی.
زن در نظام اقتصادی ما باید هم عهدهدار کار بیجیره و مواجب بازتولیدی باشد و هم نیروی کار گوش به فرمان و منعطف و البته درجهدوی بازار کار. هم باید رخت سنت بپوشد تا بلهقربانگوی شوهر باشد و هم رخت شهروندی آزاد و بهظاهر مستقل و بله قربان گوی کارفرما. از کار بازتولیدی او در خانه، خانواده به صورت اشتراکی بهره میبرد و از کار تولیدی او، کارفرما و شوهر به صورت اشتراکی. مرد که در تقسیم کار سنتی ایرانی، نانآور خانه بود، امروز به کمکخرج حاصل از مشاغل زنانه نیازمند است. زنی که پیشتر، نانخور شوهر بود، حالا ناگزیر باید به مشاغل بخور و نمیر تن دهد تا دخل و خرج خانواده با هم بخواند و در این میان، اقتصاد، افزون بر نیروی کار پیشین، از جمعیتی تازه و مشتاق کار بهره میبرد.
فهرست بلندبالای نیازمندیهای شهر، طالب خیل آموزگاران و منشیها و حسابداران – فقط خانم – است. این خانم مابهازای کار برابر، دستمزد کمتر دریافت میکند با این توجیه سرراست که به شغلی نیازمند است و در عین حال قرار نیست که آن اندازه مستقل و دست به جیب خود باشد تا حضور شوهر را علیالسویه سازد. برای رد حتی چنین احتمال هولناکی قانون منع عمل جراحی پیشگیری از بارداری اعلام میشود و بیلبوردهای شهر پر از دعوت نخنمای مرکانتیلیستی به فرزندآوری بیشتر و خانوادهی بهتر. حالا بچه تمهیدی نیست در دست زنان برای پاگیر کردن شوهر به خانه و خانواده، برعکس خطر این است که زن حقوق بگیر، کانون خانوادهی هستهای اسلامی را برهم زند.
جامعهای که سقط جنین و دسترسی به وسایل جلوگیری از آبستنی را با محدودیت مواجه میسازد، مشاغل را به گونهای تعریف میکند که با بارداری و پرورش بچه سازگار نیست، و برای کار خانه، پاداشی اقتصادی پیشبینی نمیکند، در چنین جامعهای زنان از نظر اقتصادی به مردها وابسته میشوند و درصدد ازدواج و تحکیم آن برمیآیند پس دختران به جای کسب مهارتهای شغلی به بالا بردن جذابیتهای جنسی خود برای پسرها میپردازند (منسبریج و همکاران،۱۳۹۴).
سیلویا فدریچی (۱۳۹۷) در کالیبان و ساحره، به شکلی مبسوط مطرح میکند که ستم مضاعف وارد شده به زنان به عنوان همسر-کارگر، ازخودبیگانگی مضاعف را نیز به همراه دارد. زن بهعنوان کارگر با محصول کارش بیگانه است و زن بهعنوان همسر با بدن خود به مثابهی زهدان پرورش نیروی کار فردا. زن ایرانی اما در این معادله، از شکل دیگری از بیگانه شدن نیز رنج میبرد. بدن او عرصهی نمایش گفتمان مردسالار حاکم است و آمپولهای قدرت مسلط در تن او فرو میروند تا با باد کردن لبها و پستانها و کپلها، خط تولید زنان یکشکل و یکقواره در چرخش سرگیجهآور خود تندتر بچرخد.
بنابراین بگذارید به ضرورت اسلامی بودن پوشش به دیدهی تردید بنگریم. چه میشود اگر ضرورت را با بهانه جایگزین کنیم؟ در دین قناعتپیشهی اسلام، چادر، حجاب برتر، یک ضدمد است (ویلسون، ۱۳۹۴)، امکانی برای همرنگ کردن مسلمین. چادر، پوششی که بناست دالی تهی باشد و از هر نوع دلالت سر باز زند خود اسیر فرهنگ مصرفگرا وَ متصّف به انواع عربی و دانشجویی و ملی و طرحدار و کریستال و کنکن و… میشود. حجاب، اکنون همان پارچهی تردستیست که قرار است پس از تعلیق و تپش تند و بیامان قلبها، شعبدهای رقم زند. پارچه که غیب شود، حوری ظاهر میشود. پارچهی تردستی ما، شهوت را اطفا نمیکند، تندتر میکند.
آنچه اضطراب و میل دیدزدن را برمیانگیزد، ناپیدا بودن زیر پارچه است. ژیژک به تأسی از لاکان، از اضطراب و میل (و دیگر فراشدهای مشابه در قلمرو امور نادیدنی) سخن میگوید که نهتنها زایندهی معنا بلکه راهنمای عمل آدمی در برساختن واقعیتاند (دالی،۲۶:۱۳۹۵). از همین روست که در مثال گرهی برومهای لکان، امر خیالی و واقعی و نمادین در گروی یکدیگرند. واقعیت عینی موجود که همانا بدنهای جرح و مجروح و جراحی شده است، برآیند تخیلی است که عرصهی نمادین را شکل داده است.
تخیل در آن درنگ پیش از شعبده شکل میبندد. در لحظهی نادیدنی غیاب، در نبود چاشت عین، سوبژکتیویته فعال میشود و لذت آفریده. کریستوا (۱۳۹۳)، در کنار ماتم و خسران، غیاب را محرک قوهی تخیل برمیشمارد. غیاب، همان هنگامهای است که سوژه به خلق معنا دست میزند و وارد عرصهی نمادین میشود. در مثل کلاسیک fort-da فروید، کودک در نبود مادر، با زبان بچگانه، غیاب او را بازی میکند. او در موضع انکار نبودِ مادر، با واژهها مادر را نزد خود حاضر میکند (بوردو،۱۳۹۲) و این همان بازی است که حجاب نصفه و نیمهی موجود راه میاندازد. بهعنوان پیششرطی برای امکان موضع انکار یا موضع مانیا (نه، من چیزی از دست ندادهام؛ به یاد میآورم، دلالت میآفرینم: از طریق ابداع نشانهها و برای خودم، من چیزی را که خودش را از من جدا کرده به وجود میآورم) (کریستوا، ۱۳۹۳). این هویتیابی فالوسی و نمادین بهمدد حجاب به منتها درجهی خود ادامه پیدا میکند و واقعیت استثمار پایانناپذیر بدن و جیب زن را رقم میزند.
نظرباز، از قاب تحدید شدهای که حجاب برایش رقم زده، پی به حضور عینیتی موجود اما نادیدنی میبرد و در موضع انکار، آن را در نظرش مجسم میکند. اینچنین زن شرقی محجبه، بیش از زن سر و سینه لخت غربی هوسانگیز میشود و نظرباز، انبانی است از فانتزیهای قضیبمحور که از «شال آن شال سرخ یار»، فتیش و از ناپیدای بدنش تخیل میسازد. این چنین است که زن ایرانی بهاندازه پوشیده و اسلامی است و به حد ضرورت شهوانی و محرک. به اندازهی لازم، مناسب حضور در عرصهی عمومی و درآمدزایی است و بهقاعده، مناسب خدمترسانی جنسی و تولیدنسلی در سپهر خصوصی.
حجابِ مدزده و پارهپارهی زنان ایرانی امر جزئی و دردنشانی است از امر کلی وضعیت اقتصادی و اجتماعی زنان ما. آنها تحت رضایتی برآمده از هژمونی و با پندار برساختن مدی مقاومتی (مقاومت در برابر حجاب اسلامی) تن به اعمال جراحی خودخواسته و بزک و دوزک میدهند و بدنهای آشنای دیروزشان را به پیکرهای بیگانه بدل میسازند که به بیان فوکو روابط قدرت به نشانهگذاری و تربیت آنها اقدام کرده است. افراد بر بدنهایشان کار میکنند تا به حس رضایت برسند (موسوی، ۱۳۹۵)، غفلتا که این از دامی به دامی دیگر جهیدن است.
فمینیستهایی که علیه هرگونه دوگانهسازی دکارتی مبنی بر یکیانگاری زنانگی با جنسیت، حیوانیت، طبیعت و عینیت میشورند، راه را بهدرستی نشانگر شدهاند. آنها در پی مختل کردن اصل لذت هستند. گاه در موارد افراطی، همچون فمنها با اعتراض در قالب بدنهای عریان، و گاه به آن شکل که در نافرمانیهای مدنی دختران-انقلاب شاهدش بودیم. بدن سیاسی، اروتیک نیست ولو برهنه باشد. بدن عریان فمنها یا سر لخت دختران خیابان انقلاب، معنازدایی از هرگونه پوششی است که میخواهد بر بدن زن مدلولی فرو کند.
مبارزهی کنشگرایان زن، به حداقل رساندن نشانداری بدن است و برچیدن هر نوع امکان تخیل دزدکی که بخواهد از بدن زن نقبی به سوی میلجویی بزند و با تحدید و تقلیل هرچه بیشتر زن به ساحت اروتیسم، اقتصاد زالوصفتی را پروارتر سازد که از بدن و کار زن ارتزاق میکند. سر لخت دختران خیابان انقلاب، تنها یک سر بیروسری است که در ضمنیترین معنای خود بهصراحت از اجبار سر باز میزند. این اکت اعتراضی فمینیستی، هرچند نمایشی و نمادین، مدلول رادیکال جزم و جفتی دستوپا میکند تا در تعویق میان گره خوردن دال و مدلول هیچ بازی نظربازانهای پا نگیرد، تلاشی است برای توقف چرخهی اقتصاد و انقیادی که از اصل لذت نیرو میگیرد.
پافشاری سمج حاکمیت در برقراری انضباط و نظارت موجود بر بدن و پوشش زنان، چیزی بیش از اجرای یک فریضهی دینی است. چه بسیار فرایض و احکام که بهروز، دگرگون و حتی ملغی شدند. این قوانین لجوجانهی له حجاب، مقاومت حاکمیت در برابر سرکشی احتمالی نیروی کار خانگی، جنسی و تولیدی منقادی است که میتواند پرچمدار نظم نوینی شود که نه تنها خانوادهی مردسالار که انضباط سیاسی و اقتدار حاکم را به چالش کشد. نبایست سادهانگارانه، این کاتولیکتر شدن از پاپ را تعبیر به نوعی سختگیری مذهبی حاکمیت کرد. واپسنشینی از حجاب نه واگذاری پیکار بر سر پیکر زن، بل واگذاری پیکار بر سر نظمی مطلوب است.
منبع: نقد اقتصاد سیاسی
لینک مطلب در تریبون زمانه
پانوشت:
- – عنوان مقاله، شعاری است معروف که در اعتراضات فمینیستهای موج دوم و جنبش دانشجویی مه ۱۹۶۸ رایج بوده است.
- – فمن ((Femen نام گروهی از فمینیستهای اوکراینی است که از روشهای مبارزه و اعتراضشان، ظاهر شدن در ملأعام با سینههای برهنه است.
منابع
بوردو، سوزان (۱۳۹۲)، مذکر سازی دکارتی اندیشه، کهون، ل، متنهایی برگزیده از مدرنیسم تا پستمدرنیسم، مترجم: عبدالکریم رشیدیان، تهران: نی.
دالی، گلین (۱۳۹۵)، گشودن فضای فلسفه: گفتگوهایی با اسلاوی ژیژک، مترجم: مجتبا گلمحمدی، تهران: گام نو.
فدریچی، سیلویا (۱۳۹۷)، کالیبان و ساحره (زنان، بدن و انباشت بدوی)، تهران: چشمه.
کریستوا، ژولیا، درباره تخیل ماخولیایی، در امیرخانلو، مهدی (۱۳۹۳)، تو نخواهی کشت، تهران: نیلوفر.
منسبریج، جین، سوزان مولر اوکین، ویل کیملیکا، دو جستار درباره فلسفه سیاسی فمینیسم (1394)، مترجم: نیلوفر مهدیان، تهران: نی.
موسوی، منصوره (۱۳۹۵)، زنانگی و بدن (نگاهی جامعهشناسانه به بلوغ)، تهران: مروارید.
ویلسون، الیزابت (۱۳۹۴)، مد و مدرنیته، مترجم: ناصرالدین غراب، تهران: علمی و فرهنگی.
به نظرم متن مغشوش و نامنظمی است که پاراگراف به پاراگراف نظریات گوناگون را به کار می گیرد تا فرضی از پیش مشخص را توضیح دهد. شاید برای بیان آن فرض نیازی به این همه نام آوردن از ژیژک و فوکو و فدریچی و … بدون توجه به ریشه های بعضاً متفاوت و متضاد آرای این افراد نبود، می شد خیلی دقیق تر و مشخص تر همان ادعای از پیش مفروض نویسنده را نگاشت و پای این همه را هم به میان نیاورد. با این همه و اگرچه پیام نویسنده به ویژه در سطور پایانی مشخص است، اما هرچه کوشیدم نتوانستم ادعای نویسنده مبنی بر تصادفی نبودن آغاز خیزش دی 96 را با اقدام وبدا موحد درک کنم، چگونه نویسنده ای که هنوز در خم اصل علیت و تقدم و تأخیر زمانی مانده، اینگونه آرای فمینیست-مارکسیست هایی چون فدریچی را با پساساختارگراها به هم می آمیزد و در نهایت هم به تأیید فرشی می رسد که ربطی به آؤای هیچ یک از این افراد ندارد؟! ما که نفهمیدیم!
کارو / 10 December 2019