سارا شاد –  احساس غریت می‌کند و از کابوس‌هایش می‌نویسد و به گفته خودش از داستان‌هایی که می‌نویسد می‌ترسد. او در داستان‌هایش زمان و مکان را انکار می‌کند و اسم و رسم شخصیت‌هایش را از آن‌ها سلب می‌کند.

خالد رسول‌پور، نویسنده‌ای که هنگام گفت‌وگو دائم از بورخس و کافکا حرف می‌زند و صادق هدایت را اوج قله خودآگاهی داستان‌نویسی فارسی می‌داند از یک فاجعه بزرگ در داستان‌هایش می‌ترسد. او می‌گوید: «این می‌تواند پاراگرافی از شعر یک گرگ باشد که آماده‌ یورش به یک گله است، گله‌ای که در گرگ و میش مه‌آلوده‌ی یک صبح ازلی، قابل تشخیص نیست که یک گله میش است یا یک گله سگ. اگر دومی باشد می‌دانید چه وحشتی در انتظار گرگ ما نشسته است؟»

رسول‌پور نویسنده‌ای منظم و پرکار است. کتاب‌هایش اغلب مجوز چاپ نمی‌گیرند اما او پرکار‌تر از این‌هاست که سراغ اینترنت نرود و در وب‌سایتش که آن را «آشوب رمز‌ها» نامیده ننویسد. تا به حال دو کتاب در اینترنت منتشر کرده‌ است: مجموعه‌ یادداشت‌های ادبی‌اش با نام «در آشوب رمز‌ها» و همچنین مجموعه چند یادداشت درباره داستان‌نویسی در ایران به نام «داستان‌نویسی ایرانی و جوایز ادبی».

او در حال حاضر مجموعه‌داستان «شاید‌‌ همان سیب» را برای انتشار به نشر چشمه سپرده است. «زیر ناخن‌های شوهرم» را نتوانسته در ایران منتشر کند و حتی حالا که انتشارات (handsmedi) در خارج از ایران آن را منتشر کرده، خودش به عنوان نویسنده هیچ خبری از میزان فروش و استقبال از آن ندارد.

او در گفت‌و گویی که اکنون از نظر خوانندگان زمانه می‌گذرد، می‌گوید هرچند که داستان‌هایش اغلب پایان ندارند، اما بعد از نوشتن و تمام‌کردنشان، از خواندن‌ آن‌ها وحشت می‌کند! وقتی از او می‌پرسم: «با اعمال شاقه می‌نویسی؟»، جواب می‌دهد: «البته نوشتن، دست کمی از اعمال شاقه ندارد. شاملوست که می‌گوید: سنگ می‌کشم بر دوش/ سنگ الفاظ! فکر می‌کنم او هم همین تعبیر را در نظر داشته!»…
 

خالد رسول‌پور داستان نویس را «وجدان محجوب مردم» می‌داند. گفت‌و گو با او را می‌خوانیم:

وقتی داستا‌‌ن‌هایت را می‌خوانم حس می‌کنم همه آن‌ها در امتداد هم هستند. بر بیشتر آثار تو فضایی از ترس از دست دادن، تردید بین دروغ و واقعیت، شفاف و واقعی نبودن خیلی از حادثه‌ها سایه انداخته و همچنین به‌سادگی نمی‌توان تشخیص داد که رویدادها واقعی‌اند یا خیالی. بسیاری از داستان‌هایت در بی‌زمانی و در لامکان اتفاق می‌افتند. حتی خیلی از شخصیت‌هایت اسم ندارند. یکی دیگر از ویژگی‌های کار تو ایجاز است و با وجود آنکه کوتاه می‌نویسی اما به‌راحتی می‌توانی با کلمه‌ها بازی کنی. می‌پرسم دلیل به هم پیوستگی جهان داستان‌های تو چیست؟

خالد رسول‌پور – بورخس می‌گوید هر داستان‌نویسی یکی دو تا قصه بیشتر ندارد. می‌گوید داستان‌نویس تقریباً در همه‌ی آثار زندگی‌اش همین یکی دو تا قصه را بزک می‌کند و به شکل‌های متفاوت به خورد خواننده می‌دهد. شما اگر به داستان‌های مثلاً کافکا یا همینگوی یا فاکنر یا داستایوفسکی و به‌خصوص بورخس دقت کنید می‌بینید که حرف بورخس به چه نحو وحشتناکی صادق است. تا همین یکی دو سال پیش، من فقط یک قصه داشتم که مرتب در داستان‌های مختلف و فضاهای مختلف روایتش می‌کردم. این یک قصه ولم نمی‌کرد و من حتی اگر در انتخاب آغاز داستان‌ها هم مختار بودم، پایان داستان از‌‌ همان نیمه‌ها به من و داستان تحمیل می‌شد و باز هم‌‌ همان یک قصه بود که طبق معمول خودش را به زبان دیگری روایت می‌کرد. این پیوستگی که تو به درستی کشف کرده‌ای، در واقع هیکل عظیم خیالی‌ست که بر همه‌ عمر یک داستان‌نویس سایه‌انداخته‌.

در این یکی دو سال اخیر یکی و شاید دو تا قصه‌ دیگر هم پیدا کرده‌ام و انگار دارم از آن یک کابوس‌‌ رها می‌شوم، اما اعتراف می‌کنم که هنوزاهنوز نتوانسته‌ام بفهمم‌اش. آدم‌های این یک قصه اسم و رسمی ندارند. این قصه انگار توی تاریخ اتفاق نمی‌افتد. اما من خودم خیلی به تاریخ فکر می‌کنم. خودم خیلی تاریخی فکر می‌کنم؛ و نمی‌فهمم چرا باید داستان‌هایم از زمان و مکان و نام فرار کنند و در آشوب رمز‌ها، نه به پایان، که به توهم پایان برسند.

پس تو کابوس‌هایت را می‌نویسی و از قرار در این یکی دو سال اخیر صاحب کابوس‌های تازه هم شده‌ای. کی نوبت به نوشتن خواب‌های شیرین‌ات می‌رسد؟

 خالد رسول‌پور: معتقدم که ادبیات، متعهد است.

کابوس، خواب نیست. کابوس هر چیزی است که تو ناچاری برخلاف میل‌ات مدام به آن برگردی. کابوس یک لقمه‌ قورت‌داده‌شده اما هضم‌نشده است. ظهور هیتلر و موسولینی و دیکتاتورهای شبیه آن‌ها، در واقع قی‌کردن‌‌ همان لقمه‌های هضم‌نشده‌ تاریخ کشور‌هایشان است. «تو»ی انسان باید تاریخ‌ات را آن‌قدر بجوی که بتوانی هضمش کنی و گرنه با یک گذر سطحی از رویش و دل‌خوش‌کردن به اینکه گذرانده‌ای‌اش، نه تنها مشکلی از خودت حل نمی‌کنی بلکه بالاخره در بزنگاهی نابهنگام، چنان گرفتارش می‌شوی که زمین‌گیرت می‌کند. برای گذراندن هر چیزی وقتی و موعدی هست، به وقتش اگر نگذرانی‌ش، در نابه‌وقت سراغت می‌آید تا به زور ازت بگذرد و زیر چرخ یا پوتین له‌‌ات کند. بهترین نمونه‌ هضم‌کردنِ به‌وقت آن لقمه‌های ملعون و رهایی از کابوس نشخوار دوباره‌شان، غرب فرهنگی و به‌خصوص آمریکاست. بد‌ترین نمونه‌اش البته ما هستیم.

احتمالاً داری به وضع موجود اشاره می‌کنی…

وضعیت موجود که می‌گویی، شاید‌‌ همان کابوس جسمیّت‌یافته باشد. داستان من، احتمالاً بی‌اجازه‌ من، دارد می‌گردد تا آن لقمه‌ هضم‌نشده را پیدا کند. این لقمه، فردی و فقط مال من نیست. حتی اگر رنگ و لعابش هم فردی باشد، هسته‌اش جمعی و شاید بخشی از ناخودآگاه جمعی انسان ایرانی است. داستان‌نویس، وجدان محجوب مردمانش است.

برای همین است که خیلی فرو می‌روی توی لایه‌های روانی شخصیت‌ها؟ تمرکزت روی این موضوع آن‌قدر زیاد است که اثری از اشیاء در جهان داستان‌هایت نمی‌بینم. گمانم در داستان‌های تو روایت دنیای درونی انسان از روایت دنیای بیرونی و طبیعت خیلی بیشتر و پررنگ‌تر است. همه جا آدم‌های داستان تو هستند که اگر لازم باشد به همه چیز تشخص می‌دهند. فکر می‌کنم نوشتن اینگونه داستان‌ها باید قاعدتاً نفس‌گیر باشد. اینطور نیست؟

نفس‌گیراند بله. در واقع من خودم گاهی وقت‌ها از بعضی داستان‌هایم می‌ترسم. یک نوع انکار مکان، یا شاید هم هجو مکان بر بعضی از این داستان‌ها حاکم است. شاید به‌خاطر اینکه همیشه از محیط و جهان عینی گریخته‌ام. راستش گفتن‌اش کمی سخت است و من تنها توی یک داستان رویم می‌شود حس و حالم را اعتراف کنم بدون آنکه لازم باشد مسئولیت اخلاقی این اعتراف را بپذیرم. شاید اهل جای دیگری باشم و خودم خبر ندارم.

عامل مهمی که باعث می‌شود خودمان را در یک جامعه جزئی از جامعه بدانیم و فکر نکنیم که «آن دیگری» هستیم مسأله زبان است. تو زبانت با من مشترک است. پس اهل جای دیگری نیستی. مگر اینکه زبان یک جای دیگر را هم بلد باشی. مثلاً یک دنیای دیگر.

اتفاقاً کار خلاقه‌ ادبی، دقیقاً به معنای فراتررفتن از زبان روزمره‌ مردمان است. فرق ادبیات جدی با ادبیات عامه‌پسند هم، همین‌جاست. ادبیات عامه‌پسند زبانش را از دم‌دست‌ترین همسایه یا فامیل یا سوپرمارکتی سر کوچه می‌گیرد و بدون آنکه در آن تغییر و تحویل و تبدیلی ایجاد کند، رنگ‌شده و لعاب‌زده (به رنگ‌شدگی یک گنجشک بلبل‌نما) تحویل مشتری آسان‌پسندش می‌دهد. اما ادبیات خلاقه (گاهی بدون آنکه حتی خودش هم خبردار شود) به واژگون‌سازی هنجار‌های زبان روزانه متعهد است و خلاقیتش را هم از آن می‌گیرد. سرآغاز هر نقدی به جامعه و ارزش‌هایش، احساس غریبی و غریبه‌گی با آن‌هاست. نویسنده‌ای که با محیطش احساس غریبه‌گی نمی‌کند، جز «امیر ارسلان نامدار» نمی‌تواند خلق کند. بنابراین مشابهت‌های ظاهری زبان متن خلاقه‌ ادبی با زبان روزمره نباید غلط‌‌اندازمان باشد. این زبان‌ها یکی نیستند. اگر یکی بودند، نهادهای قدرت هرگز هیچ ادبیاتی را ممنوع نمی‌کردند. اتفاقاً این حرف آخری تو می‌تواند پیشنهادی باشد برای تعریف ادبیات خلاقه: «زبان جای دیگری را هم بلد بودن. مثلاً یک دنیای دیگر!» فکرکردنی است.

گفتی فقط توی داستان رویت می‌شود حس و حالت را اعتراف کنی. اتفاقاً جایی خواندم که گابریل گارسیا مارکز هم خجالتی است. نکند یک دلیل اینکه زیاد می‌نویسی این باشد که توی دنیای واقعی زیاد حرف‌هایت را نمی‌زنی؟

من آدم خیلی رکی هستم و اگر یادداشت‌های سایتم را بخوانی، می‌بینی که اغلب مواقع دارم دوستی یا دشمنی را می‌رنجانم! اما اینکه حرفی را تنها بتوانم توی داستان بزنم، نه فقط از کم‌رویی، که از اعتقاد عمیقم به تعهد ادبیات برمی‌خیزد. معتقدم که ادبیات، متعهد است. تعهد نه به آن معنایی که تا چند سال پیش ورد زبان چپ اردوگاهی بود. آن یک، درکی مکانیکی از کارکرد هدفدار ادبیات بود که مثل اغلب آموزه‌های آن چپ (چپ سنتی)، سطحی و معطوف به گرفتن نتیجه‌های فوری در جهت اهداف سیاسی بود. تعهد ادبی که می‌گویم، از نوع تعهد کافکا و داستایفسکی و ساعدی و هدایت است. تعهد به فراتررفتن از آگاهی روزمره و دریدن پرده‌های روزمره‌گی. پس ادبیات جای حرف‌هایی است که به شدت به صاحبان و حامیان ارزش‌های مسلط برمی‌خورد. در زبان روزانه نمی‌توان چنین چیزهایی را گفت، چرا که حداکثر پتانسیل زبان روزانه در اعتراض، «شعار دادن» است. اما ادبیات خلاقه دقیقاً از فرا رفتن از همین کارکرد زبان، آغاز می‌‌شود.

 خالد رسول‌پور: ظهور هیتلر و موسولینی و دیکتاتورهای شبیه آن‌ها، در واقع قی‌کردن‌‌ همان لقمه‌های هضم‌نشده‌ تاریخ کشور‌هایشان است.

بعضی‌ها می‌گویند رسول‌پور استاد بازی با کلمات است. من می‌گویم رسول‌پور شاعرانه می‌نویسد. قبول داری که شاعرانه می‌نویسی؟

دقیقاً نمی‌دانم منظور از شاعرانه نوشتن چیست. شاید منظورت سلطه‌ منطق شعری بر داستان‌ها باشد. این البته می‌تواند برای یک داستان‌نویس عیب بزرگی باشد.

نه. منظورم این نبود. فضای داستا‌‌ن‌هایت شاعرانه و دور از دسترس است.

نمی‌دانم. ممکن است. همیشه نگاه حسرت‌انگیزی به شعر هم داشته‌ام البته. اینکه می‌گویی شاید کاملاً مورد تأیید خودم نباشد؛ اما اعتراف می‌کنم که چیزی شبیه مه، شبیه گرگ و میش یک فاجعه‌ بزرگ و پیش‌بینی‌ناپذیر توی داستان‌‌ رهایم نمی‌کند. من نمی‌توانم زیاد به این مه وضوح بدهم، چون راستش خودم هم زیاد نمی‌فهمم‌اش. و شاید خودم هم می‌ترسم آن فاجعه را زیاد بفهمم. این می‌تواند پاراگرافی از شعر یک گرگ باشد که آماده‌ یورش به یک گله است؛ گله‌ای که در گرگ و میش مه‌آلوده‌ یک صبح ازلی، قابل تشخیص نیست که یک گله میش است یا یک گله سگ. اگر دومی باشد می‌دانید چه وحشتی در انتظار گرگ ما نشسته است؟

یعنی با همین وحشت می‌نویسی همیشه – داستان‌نویسی با اعمال شاقه؟

با وحشت نمی‌نویسم، اما بعد از نوشتن و تمام ‌کردن داستان، از خواندنش وحشت می‌کنم! البته نوشتن، دست کمی از اعمال شاقه ندارد. شاملوست که می‌گوید: «سنگ می‌کشم بر دوش/ سنگ الفاظ»! فکر می‌کنم او هم، این‌جا همین تعبیر تو را در نظر داشته!

گاهی با خواندن داستان‌های تو حس می‌کنم کلمه‌ها به شکل جادویی تو را به عنوان نویسنده بازی می‌دهند و راه می‌برند. تو سوار چوب جادویی آن‌ها شده‌ای و حرکت می‌کنی و بعد می‌نویسی. تو کلمات را راه می‌بری یا آن‌ها تو را هدایت می‌کنند؟

همان‌طور که گفتم، من حتی اگر آغازکننده‌ داستان هم باشم، معمولاً این خود داستان است که به پایان تقریباً محتوم خویش هدایت می‌شود و من را با خودش می‌برد. من با سرشکستگی لذت‌بخشی، اعلام می‌کنم که دست‌کم در این دو مجموعه داستان، فقط یک قصه بلد بوده‌ام که به انحاء، روایت کرده‌ام و احساس کرده‌ام آن رمز بنیادین، آن سرالاسرار همواره تُک زبانم بوده و‌‌ همان‌جا هم مانده بدون آنکه جز رایحه‌ای از آن را بوییده و نوشته‌باشم. حس تو انگار درست است.

چرا بیشتر داستا‌‌ن‌هایت پایان ندارند و می‌روند توی فضای سرگردانی؟

اتفاقاً این سؤالی بود که من در اوایل وب‌نویسی‌ام (در سال ۸۳) در یادداشتی وبلاگی از خودم و خواننده‌هایم پرسیدم. آن‌وقت‌ها جوابی نگرفتم. حالا هم زیاد مطمئن نیستم که چرا. نکند از ترس کشف آن فاجعه‌ محتوم باشد؟ نکند گرگ- راوی این داستان‌ها نمی‌خواهد باور کند که می‌داند یک گله سگ در انتظارش نشسته؟ یا بد‌تر از آن: اگر یکهو معلوم شود که آن گله، توده‌ای میش پروار بوده و قرار نیست هیچ فاجعه‌ای هم اتفاق بیفتد، با بیهودگی آن همه اضطراب چه می‌باید کرد؟ مگر می‌شود آن همه شهود لامکان و لازمان، به یک صبحانه‌ چرب و چیل گوسفندی منتهی شود؟ راوی این داستان‌ها انگار از کشف آنچه می‌تواند در انتها چشم‌به راهش باشد می‌هراسد و می‌گریزد و طفره می‌رود. این هول و ولای کابوس و ابتذال، شاید‌‌ همان لذت سکرآوری باشد که داستان به هدف رسیدن و ماندن در آن خلق شده‌است. من به عنوان خواننده‌ این داستان‌ها عقلم به اینجا‌ها قد می‌دهد و به عنوان نویسنده‌شان، جرأت نمی‌کنم حتی بهشان فکر کنم.

خالد رسول‌پور: مشابهت‌های ظاهری زبان متن خلاقه‌ ادبی با زبان روزمره نباید غلط‌‌اندازمان باشد. این زبان‌ها یکی نیستند. اگر یکی بودند، نهادهای قدرت هرگز هیچ ادبیاتی را ممنوع نمی‌کردند. 

حالا اگر بخواهم به عنوان یک مخاطب به تو بگویم که بی‌پایان بودن داستا‌‌ن‌هایت اذیتم می‌کند چی؟ باز هم جرأت نمی‌کنی درباره‌شان فکر کنی یا به من می‌گویی: برو کتاب یکی دیگر را بخوان که پایان داشته باشد؟

نه. بهت می‌گویم مگر در زندگی واقعی روزمره‌ات همه چیز پایان دارد؟ مگر پایان صرفاً به معنای فیصله‌ پیدا کردن رسمی و دادگاهی یک قضیه است؟ مثلاً آیا مرگ یک پایان است؟ آیا جدایی یک زن و مرد می‌تواند به معنای پایان یک داستان باشد؟ تعبیر تو از پایان چیست؟ این هم می‌تواند یکی از کارکردهای ادبیات باشد. ادبیات عامه‌پسند (یا پوپولیستی) در خدمت همه‌ تعابیر و تعاریف روزمره‌ خواننده است، از جمله تعبیرش از پایان و پایان‌بندی. من فکر می‌کنم نخستین وظیفه‌ یک داستان، داستان‌ بودن، تعلیق داشتن، داستان‌ گفتن، اوج ‌و فرود داشتن و نهایتاً یک پایان‌بندیِ درخور خود‌‌ همان یک داستان است. یعنی پایان‌بندی باید از منطق مستقل خود داستان بجوشد. داستان خوب، باید بتواند جهان مستقل و منطقی خودش را خلق کند و تک‌تک عوامل ساختاری‌اش را طبق فرهنگ‌نامه‌ خودساخته‌اش تعریف کند. قطعاً چنین داستانی، خوانش دقیق‌تر، سخت‌تر و شاید عذاب‌آورتری بطلبد اما اگر در خلق آن جهان و آن منطق موفق عمل کرده‌ باشد، قطعاً خواننده‌ دستمزدش را از آن عذاب و دقت خواهد گرفت. من نمی‌گویم داستان‌های من چنین‌اند؛ اما سعی کرده‌ام چنین بنویسم. اذیت‌کردن خواننده به‌خودی خود برای داستان نمی‌تواند عیبی باشد. کافکا و داستایوفسکی پدر خواننده را درمی‌آورند ار بس که به در و دیوار داستانش می‌کوبند.

برخی از منتقدان می‌گویند رسول‌پور ادامه‌دهنده موج داستان‌نویسی هدایت است. تو خودت فکر می‌کنی کلاً تحت تاثیر هدایت هستی؟ البته به نظر من زبانت تحت تأثیر هدایت نیست. کاملا با زبان هدایت تفاوت دارد…

نه؛ من از هدایت تأثیر نگرفته‌ام، اما مشکل اینجاست که اصلاً لازم نیست از هدایت تاثیر گرفته باشی تا بتوانی یا بخواهی شبیه او بنویسی. چرا که هدایت یک انتخاب نیست. هدایت، خودش آن قصه‌ ازلی است که مدام در هاویه‌ داستان‌نویس ایرانی روایت می‌شود. به محض اینکه خودآگاهی داستان‌نویس ایرانی بیدار شود، هدایت در داستان بیداد می‌کند. هدایت قله‌ خودآگاهی داستان‌نویس مهجور ایرانی است. مهجور به‌‌ همان مهجوری سگ ولگرد که ملک بود و فردوس برین جایش بود اما از دست اتفاق (یک اتفاق ابلهانه) افتاد به این بیغوله‌ سوءتفاهم و ملعنت. حقیقت آنکه این مرز و بوم (دست‌کم از صد سال پیش تا حالا) جز تبعیدگاهی برای هنرمند (و نویسنده‌ ادبیات خلاقه‌ مدرن) نبوده. این تقصیر یا قصور البته متوجه کسی نیست. احتمالاً جز‌‌ همان مکان و زمان معلوم الحال (که این داستان‌ها به قول شما از آن‌ها فراری‌اند)، تقصیر کسی نباشد. اما آدم تبعیدی زیاد دنبال مقصر نمی‌گردد. کافی است تا تبعید را حس کنی، بفهمی و بنویسی، تا هدایت در خودآگاهی‌ات علم شود. و البته آخر و عاقبت سگ ولگرد و صادق هدایت را هم که می‌دانید.

این جمله‌ات را دوست دارم: هدایت قله‌ خودآگاهی داستان نویس مهجور ایرانی است. اما راستش به عنوان یکی از مخاطبان تو، دوست دارم نویسنده‌ای که تو باشی از این قله عبور کند. بالاخره ما یک هدایت داشتیم و هنوز هم هست آثارش. تو هم که هنوز خیلی جوان هستی و سخت پرکار.

من گفتم هدایت قله‌ «خودآگاهی» داستان‌نویس ماست نه قله‌ ادبی. بی‌گمان ما داستان‌نویس‌هایی داریم که بهتر از هدایت می‌نویسند. مثلا غلامحسین ساعدی یا هوشنگ گلشیری. اما معتقدم که هنوز از خودآگاهی هدایت برنگذشته‌ایم. شاید به این دلیل ساده که کابوس‌های هدایت هنوزاهنوز نه تنها گریبانگیرمان است، که با شدت و حدت بیشتری دارد از هم می‌دردمان. هدایت پیامبر کابوس ایرانی است. او نماد آگاه فاجعه‌ی دیربیداری روح ایران است. هدایت، متد یا سبک نوشتن نیست. او بسیار بالا‌تر، آورنده‌ خبر سهمناکِ شکست ایران معاصر در فهم و پذیرش مدرنیته و عقلانبت انتقادی است.

اجازه بده از رمانی که نوشته‌ای و آماده انتشار است حرف بزنیم. راستش من نمی‌توانم رسول‌پور را بدون «مرز»، «زیر ناخن‌های شوهرم» و «دست‌های جماعت» تصور کنم.

پیش‌تر گفتم که تا همین یکی دو سال پیش فقط یک قصه داشتم که مرتب توی داستان‌های متفاوت روایت می‌کردم. این رمان متعلق به بعد از آن سال‌هاست. در واقع مال همین یک سال پیش است. سرتاسر رمان متفاوت از کارهای قبلی است. کسی که این رمان را بخواند شاید فکر کند که نویسنده بالاخره توانسته از آن گرگ و میش پیش از فاجعه‌‌ رها شود. این رمان خیلی برونگرا‌تر و بچه‌ آدم‌تر از داستان‌های قبلی است. شاید به‌خاطر این‌که یک رمان است؟! اما نه. من قبلاً رمان دیگری هم نوشته‌بودم که هیچگاه منتشر نکردم. اسمش «پسر حرام‌زاده‌ من» بود و یار غار‌‌ همان کابوس‌ها بود. انگار واقعاً تغییر کرده باشم. تنها دلیل اینکه فعلا نمی‌خواهم رمان را منتشر کنم، یک نوع دغدغه‌ وجدانی و عذابی اخلاقی است. رمان به نقد یک حزب (یا بخش‌هایی از تاریخ آن حزب) خلق شده و من اصلاً مطمئن نیستم که وقتی آن حزب همچنان در سرکوب و زبان‌بریدگی است، انتشار رمانی در نقد آن کاری درست و اخلاقی باشد.

 هدایت، خودش آن قصه‌ ازلی است که مدام در هاویه‌ داستان‌نویس ایرانی روایت می‌شود.

ادبیات از اخلاق خودساخته و قائم به خویشی پیروی می‌کند که جز با آزادی مطلق برابر نیست. ادبیات مطلق‌ترین آزادی است که بشر تاکنون توانسته به آن برسد؛ و مهم‌تر از آن (که در خود تعریف آزادی مطلق پنهان است) این است که شرط لازمش، آزادی مطلق همه است. پس نمی‌توان در فضایی یک‌سویه و یک‌جانبه‌، به نقد کسی نشست که توان دفاع از خود ندارد. اینکه چطور توانسته‌ام اثری متفاوت بنویسم شاید جوابش در آخرین سطرهای داستان «این کابوس را آن‌ها نوشته‌اند» (همان داستان که به بوف کور تقدیم شده) باشد: همان‌جا که چشم راوی تبعیدی هم (مثل همه‌ چشم‌های آدم‌های پیر داستان) از حدقه بیرون می‌افتد و راوی با آنکه (طبق وصیت و آرزوی دائی‌اش) دوست دارد احساس کند که خاکسترش شبیه خاکستر کتاب‌هایش خواهدبود، اما تنها می‌تواند چشم از حدقه درآمده را زیر پا له کند! یعنی انگار راوی هم تسلیم می‌‌شود و به جمع رجاله‌های عزیزش می‌پیوندد. من هم شاید توانسته باشم آدم‌تر شوم، معقول‌تر شوم، قوانین بازی را بپذیرم و یک رمان به سبک بچه‌آدم‌ها بنویسم.

تعلق خاطری که به داستا‌‌ن‌هایت داری عجیب است حتی این رمان را هنوز بخشی از خودت نمی‌دانی. و جالب‌تر اینکه توی این رمان از خودت ننوشته‌ای، از نقد یک حزب نوشته‌ای.

البته رمان از خودم هم هست. رگه‌های طنز هم زیاد دارد. اینکه متعلق به خودم نمی‌دانمش، کشف توست و انگار کشف درستی هم هست. من هنوز نتوانسته‌ام به این آدمی که این‌ روز‌ها هستم خو بگیرم. حتی نمی‌دانم چطور سایتم را هم آپدیت کنم.

«زیر ناخن‌های شوهرم» مجوز چاپ نگرفت. علتش چی بود دقیقاً؟ و چطور شد که تصمیم گرفتی آن را از طریق یک مؤسسه نشر خارجی منتشر کنی؟ فقط به فارسی یا به زبان‌های دیگر هم منتشر شده؟

آنچه از نشر چشمه شنیدم تنها همین بوده که اداره‌ ارشاد پنج داستان اساسی مجموعه را کاملاً رد کرده و حتی قابل اصلاح هم ندانسته. یعنی داستان‌های: «زن ده‌ساله‌ من»، «این کابوس را آن‌ها نوشته‌اند»، «اورشلیم در اتاقم»، «چرک‌نویس همین بازی» و «دست‌های جماعت». این مجموعه‌ای که ظاهراً دارد مجوزش را می‌گیرد و منتشر می‌شود، چند مورد اصلاحیه خورده که من قبول و اصلاح کردم. مثلاً «دست خال‌کوبی‌شده» را تبدیل کردم به «دست باندپیچی‌شده»! یا «در آغوش هم» شده «در کنار هم»! و چند تا بوسیدم بوسیدی بوسیدند که همه‌شان را حذف کردم تا نه خانی آمده و نه خانی رفته باشد!
 

در مورد انتشارش در خارج، اصلاً روحم هم از چنین کاری و امکانش خبردار نبود. خود ناشر (انتشارات handsmedi) تماس گرفت و پیشنهاد چاپ و انتشارش را داد. تا حالا هم هیچ خبری از میزان فروش و استقبالش ندارم. فعلاً فقط به فارسی منتشر شده. البته چند سال پیش ترجمه‌ بیست و چند داستانکم، به زبان کردی (که البته زبان مادری خودم هم هست) در مجله‌ «کوردستانی ئیمرو» در هلند چاپ شده بود. مترجم داستانک‌ها آقای «دارا محمود» نقدی هم بر آن‌ها نوشته‌بود.

چرا داستان‌های تو مجوز چاپ نمی‌گیرند؟ دقیقا به چه قسمت‌هایی از آن‌ها ایراد می‌گیرند؟

در مورد آن داستان‌هایی که کاملا حذف و توقیف شدند واقعا نمی‌دانم قضیه چی بوده. البته وقتی به «دست خالکوبی‌شده» هم گیر می‌دهند دیگر تکلیف زن ده‌ساله و دست‌های جماعت معلوم است. احتمالاً داستان‌های من بدآموزی دارند. و باز البته، خودم هم تا حدودی با این تشخیص مرض موافقم. هیچ کس بی‌خود ممیز و سرممیز نمی‌‌شود. همان‌طور که هیچ‌کس هم بی‌خود دکترای تقلبی نمی‌گیرد.

اما یک چیزی که برای من عجیب است اینکه یک ممیزی چطوری می‌تواند از هجوم اینهمه گرگ و میش عبور کند و تشخیص بدهد که این داستان‌ها بدآموزی دارند! و اینکه گفتی کلمه‌هایی را تغییر دادی هم عجیب است. چه عجب توانستی و چه عجب این کلمه‌ها دست از سرت برداشتند.

من برخلاف برخی، خیلی هم حساس نیستم به تغییر یک یا چند کلمه. برای توی داستان‌نویس ایرانی، مهم و اساسی و غیرقابل معامله، باید این باشد که هنگام نوشتن خودت را سانسور نکنی. یعنی داستان را برای چاپ‌کردن ننویسی. بعد که داستانت تمام شد و خواستی چاپش کنی، می‌توانی روی یکی دو تا کلمه معامله و مصالحه هم بکنی! البته در همین حد و نه بیشتر! ضمناً از درستی تشخیص ممیز‌ها تعجب نکن. حتی یک کودک دو ساله هم می‌داند که برای سوزاندن یک عمارت، اول کبریت را روشن می‌کنند!
 

در همین زمینه:

::گفت و گو سارا شاد با فرهاد بابایی، دفتر خاک، رادیو زمانه::

::گفت و گو سارا شاد با پونه ابدالی، دفتر خاک، رادیو زمانه::