«امکانِ سوسیالیسم تجربهای سترون نبود که مشتی تئوریسین هدایتش کرده باشند؛ بلکه مخلوقِ آشفته و ترسآورِ دهها میلیون نفر از مردمی بود که با تمامی مهارتها، نقصها و روانرنجوریهایی که از زندگی در عصرِ کاپیتالیسم حاصل کرده بودند دست اتحاد به یکدیگر داده بودند، آنها در میانه ی اوضاع وحشتناکِ فقر و جنگی که کشورشان را تکه پاره کرده بود راه جدیدی برای اداره ی جامعه و رفتار با یکدیگر یافته بودند. آنها از هر جهت ویران شده بودند اما نشان دادند که سوسیالیسم امکانی واقعی است، نه رویایی آرمانشهری که که با نیازهای انسان جور درنمیآید.»
ژاکوبن — سال ۲۰۸۱ است و سرانجام همه برابرند، نه فقط در پیشگاه خدا یا قانون که همهجوره برابرند: ه یچکس خوشقیافهتر از دیگران نیست و ه یچکس هم قویتر یا فرزتر از بقیه. این برابری نتیجه ی اصلاحیههای شماره ی ۲۱۱، ۲۱۲ و ۲۱۳ قانونِ اساسی و هشیاریِ مأموران اجراییِ طرحِ عقبماندگی عمومی آمریکا است.
چیزی که خواندید نه روایت من از سال ۲۰۸۱ که روایت «کورت ونهگات۱» است که در خطوط آغازینِ داستانِ کوتاه ی با عنوانِ هریسون برگرون۲ مطرح میشود، داستانی درباره ی آینده که در آن همه یکساناند؛ آدمهای خوشقیافه مجبورند ماسک بزنند و آدمهای باهوش گوشیهایی در گوش دارند که با نویزهای بلند افکارشان را برهم میزند.
همانگونه که از ونهگات انتظار میرود، لحظات سیاهِ مضحکی در داستان هست، مثلاً اجرای بالهای که در آن پای رقصندگان را با وزنه به زنجیر کشیدهاند؛ اما برخلاف اغلبِ داستانهایی که از این سنخاند، هریسون برگرون بر فرضی ارتجاعی مبتنی است: آزادی فقط با پایینکشیدنِ بااستعدادترینها به سطح میانمایگی تودهها حاصل میشود.
سوسیالیسم، اغلب، در داستانهای علمیتخیلی به صورت ویرانشهری تیره و تار به تصور کشیده میشود، امری که خود حاکی از سردرگمی و دودلیِ هنرمندان در قضاوت نهایی درباره ی کاپیتالیسم است. هنرمندان، اغلب، ارزشهای ضد انسانی و فرهنگ کالاییشده ی جوامع موجود را پس میزنند، اما آنها از این نکته نیز آگاهاند که در این نظام از وضعیتی یگانه برخوردارند، وضعیتی که بدانها مجال میدهد تا فردیتِ خلاق خود را بروز دهند، البته تا وقتی که محصول این فردیتِ خلاق فروش برود. هنرمندان دلنگراناند که سوسیالیسم این وضعیت را ازشان بگیرد و آنها را به سطح کارگران صرف تقلیل دهد. همه ی اینها به خاطرِ آن است که هنرمندان قادر نیستند جهانی را تخیل کنند که بروزِ استعدادهای هنریِ تمامی اعضایش را ارج مینهد و تشویق میکند.
بیشک دلیل دیگری نیز وجود دارد برای اینکه جوامع سوسیالیستی جوامعی عبوس و ملالآور به تصویر کشیده میشوند: اغلبِ جوامعی که خود را سوسیالیست خواندهاند، دلگیر و کسلکننده بودهاند. کمی بعد از انقلابهای اروپای شرقی گروه موسیقیِ «رولینگ استونز۳» در پراگ کنسرتی افسانهای اجرا کرد و مردم پراگ از آنها همچون قهرمانان فرهنگی استقبال کردند. نکته ی ماجرا این است که این کنسرت در سال ۱۹۹۰ اجرا شد، یعنی وقتی اعضای گروه، مایک و کیت، تقریباً ۵۰ ساله بودند و سالها از آخرین موفقیتشان، یعنی آهنگی مزخرف به اسم «زیر و زبر کردنِ هارلم۴»، میگذشت. اگر میخواه ید واقعاً بفهمید که جامعه ی استالینیستی چقدر کسالتبار بود، مسئله ی کتابهای سانسورشده و ممنوعیت اجراهای هنری را فراموش کنید و فقط ویدئوی اجرای همین آهنگِ «زیر و زبر کردن هارلم» را نگاه کنید و بعد به این فکر کنید که مردمان یکی از معرکهترین شهرهای اروپا چطور داشتند از این لذت دیوانه میشدند که شانس دیدن این آدمها را پیدا کردهاند.
واقعاً کسالتبار بودن سوسیالیسم چه اهمیتی دارد؟ شاید احمقانه و چهبسا مشمئزکننده به نظر برسد که دلواپس موضوعی باشیم که در قیاس با وحشتی که کاپیتالیسم هر روزه بر ما تحمیل میکند بسیار ناچیز است. به خطراتِ توفانها و آتشسوزیهایی فکر کنید که بهخاطر تغییرات آبوهوایی پدید میآیند و هر روز بیشتر میشوند؛ به ضایعه ی روحیِ ناشی از دست دادن خانه یا شغلتان فکر کنید یا به احساس عدم امنیتی که در خیابان یقیهتان را میگیرد، وقتی که نمیدانید مردی که کنارتان نشسته به شما بهعنوان طعمهای برای تجاوز نگاه میکند یا نه. ما عاشق دیدن فیلمهایی هستیم راجع به پایان جهان یا آدمهایی که بدبختی روی سرشان خراب شده، اما در زندگی واقعی بیشترمان پیشبینیپذیری و روزمرگی را ترجیح میده یم.
شاید همانطور که در فضای مجازی گفته میشود، نگرانی در این باره که سوسیالیسم شاید کسالتبار باشد چیزی همچون آخرین «مشکلات سفیدپوستها۵» به نظر برسد. معلوم است که از بین رفتن فقر، جنگ، نژادپرستی و… قشنگ است، ولی اگر حوصلهمان سر برود چه؟
اما گذشته از تمامی این حرفها مسئله ی کسالتبار بودن یا نبودن سوسیالیسم فوقالعاده مهم است، چون ما نمیخواه یم در جامعهای بدون ه یجان و خلاقیت زندگی کنیم. اگر ه یجان و خلاقیت سرکوب شود حتماً پای محفل یا طبقهای در میان است که عهدهدار این سرکوب است، گروه ی که منفعت و خیر ما برایشان پشیزی ارزش ندارد. دست آخر اینکه اگر سوسیالیسم ملالآور و ایستا باشد هرگز نمیتواند جای کاپیتالیسم را بگیرد، کاپیتالیسمی که شاید بتوان بسیاری چیزهای ناخوشایند را بدان نسبت داد اما کسالتبار بودن هرگز در شمارشان نیست.
کاپیتالیسم در طول دویستسال گذشته بارها و بارها جهان را زیر و زبر کرده و نحوه ی تفکر، نگریستن، ارتباط برقرار کردن و کارکردن ما را دگرگون کرده است. نظام کاپیتالیستی، در عرض چند دهه ی اخیر، بهسرعت و با کارآمدیْ خود را با موجهای جهانی اعتراضات و اعتصابهای دهههای ۶۰ و ۷۰ سازگار کرده است: کارخانههایی دارای تشکیلات صنفی بسته شده و به کشورهای پیرامونی منتقل شدند. نقش دولت برای کمک به مردم بدل شده است به نقشی تازه، یعنی کمک کردن به کمپانیها تا آنها به مردم کمک کنند، و نهایتاً تمامی این تغییرات و تغییراتِ دیگر را بهعنوان چیزهایی به خورد ما دادهاند که معترضین بهخاطر آنها میجنگیدند. جهانی که در آن هر مرد و زن و نیز بچهای با این حقِ برابر زاده میشود که به هر اندازه که دلش میخواهد تلفن هوشمند یا شلوار جین پاره بخرد.
کاپیتالیسم میتواند بسیار سریعتر از تمامی نظمهای اقتصادی پیشینْ خود را از نو سازمان دهد. مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست مینویسند: «نخستین شرطِ وجودیِ تمامی طبقات صنعتیِ اولیه بقایِ شیوههای قدیمیِ تولید در نظمی تغییرنایافته است. تولیدِ دائماً در حال دگرگونی، ناپایداری و آشوب وجه تمایز دوران کاپیتالیستی از دورانهای پیش از آن است.» در حالی که جوامع طبقاتیِ اولیه ناامیدانه در پی حفظ وضع موجود بودند، کاپیتالیسم در پی سرنگون کردن وضع موجود است.
نتیجه آن است که جهان در حال تغییر دائمی است. محلهای که دیروز در آن کارخانه بود امروز حلبیآباد است و فردا ممکن است محله ی «ه یپسترها۶» شود. هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود. این سطر دیگری از مانیفست و نام کتاب فوقالعادهای از «مارشال برمن» است که میگوید زندگی در کاپیتالیسم مدرن «دریافتنِ خودمان در محیطی است که هم به ما وعده ی ماجراجویی، قدرت، لذت، رشد و تحول خودمان و جهان را میدهد و هم تهدید میکند که هرآنچه داریم، هرآنچه میشناسیم و هرآنچه هستیم را ویران خواهد کرد».
زندگی اکثریت ما به هر چیزی میماند جز هیجانانگیزبودن. ما برای اربابانی کار میکنیم که منتهای آمالشان این است که ما را به مورچههای کارگر بدل کنند. حتا وقتی نوآوریِ جدید و معرکهای به محل کارمان میآید به آن به چشم چیزی نگاه میکنیم که دستآخر سبب میشود در زمان کمترْ بیشتر کار کنیم، چیزی که ممکن است شور و شوقِ مدیر را برانگیزاند اما روزهای ما را با جانکندنِ بیشتر پر خواهد کرد.
خارج از محیط کار هم در بر همین پاشنه میچرخد. مدارسْ نخستین نقش خود را ایجادِ «آمادهسازی شغلی» میدانند، عبارتی غیرِتوه ینآمیز که معنایش این است: «کودکان خود را آماده کنید تا از پس گند و کثافتهای شغل آیندهشان برآیند.» حتا ساعات اندکی که قرار است برای ما باشند، اغلب، صرف شستن لباسها، پختن غذا، نظافت، بررسی تکالیف بچهها و تمامی وظایف ضروریِ دیگری میشود که ما و خانواده یمان را مه یایِ کارِ روزِ بعد میکند.
بیشترِ ما هیجانِ کاپیتالیسم را همچون امری تجربه میکنیم که در جایی دیگر رخ میدهد: اختراع ابزاری جدید برای پولدارها، پارتیهای دیوانهوار سلبریتیها، اجراهای شگفتانگیزی که میتوانی از کاناپهات تماشایشان کنی. اگر بخواهیم نیمه ی پرِ لیوان را نگاه کنیم دست کم اغلبِ چیزهایی که گیرمان میآیند بهتر از ترانهای مثل «زیروزبرشدنِ هارلم» هستند.
بدتر از آن، فقط وقتی مستقیماً ه یجان را تجربه میکنیم که لبه ی تیغش زیر گردنمان قرار گرفته باشد؛ زمانی که جای شغلمان را ربات جدید و شگفتانگیزی میگیرد یا اجاره ی خانهمان سربهفلک میکشد، چون آن طرف خیابان برج زیبا و لوکسی ساختهاند. اگر شکایت کنیم به ما میگویند در مسیر پیشرفت ایستادهایم و توه ین را به زخمهایمان اضافه میکنند.
گفته میشود که قربانیشدنِ افراد در راهِ پیشرفتِ سوسیالیستی یکی از موجباتِ وحشت از سوسیالیسم است، جهانی که بهدست بوروکراتهای ناشناسی اداره میشود که قرار است در جهت منافع عمومی عمل کنند؛ اما در کاپیتالیسم نیز تصمیمگیرندگانِ در سایه و انتخابناشده ی بسیاری وجود دارند، از مأموران بیمه ی سلامتی که ما را نمیشناسند اما تعیین تکلیف میکنند که عمل جراحیمان «ضروری» بوده یا خیر تا موسساتی با سرمایههای میلیاردی که باعث تعطیلی مدارس عمومی میشوند.
سوسیالیسم نیز دربردارنده ی تغییرات بسیار، آشوب و حتا هرجومرج است؛ اما این هرجومرج چنانکه «هال دارپر۷» میگوید «از پایین میآید». در جریانِ انقلاب روسیه، بلشویکها در عرض یک ماه پس از تصرف قدرت دولتِ شوروی را واداشتند کاری کند که ازدواج از حدود کنترل کلیسا خارج شود و به زوجها این اجازه را دادند که حکم طلاق بر حسب خواست هر یک از آنها جاری شود.
این قانونْ دینامیک خانوادگی و زندگیِ زنان را بهنحو شگفتآوری متحول کرد؛ متن برخی از ترانهها که در آن دوران در روستاهای روسیه محبوب شده بودند شاهدی بر این تحول هستند:
«روزگاری تنها ابزار شوهرم زورِ مشتهایش بود؛ اما اکنون مهربان شده است. او از طلاق میترسد و من دیگر از او نمیترسم. اگر نتوانیم با هم سر کنیم، به دادگاه میروم و طلاقم را میگیرم.»
بیشک طلاق میتواند همانقدر که دردناک است آزادیبخش هم باشد. انقلاب بر همه چیز نوری تازه میافکند، از رهبرانمان تا آنان که عاشقشان هستیم؛ امری که میتواند هم ه یجانبرانگیز باشد و هم جانکاه. تروتسکی در سال ۱۹۲۳ در مقالهای نوشت: «بر سر مدل قدیمیِ خانواده رویدادهای بزرگی آوار شدهاند، جنگ و انقلاب. از پیِ این وقایع، رفته رفته مدل تازهای سر بر میآورد، مدلی که مشخصهاش برنتافتن شرایط، بررسی آگاهانه ی شرایط و نیز تحول روابط خانوادگی و شیوههای زندگی است. تعجبی ندارد که این جریانات به عمیقترین وجه ممکن، و از این رو دردناکترین وجه ممکن، بر روابط خانوادگی اثر میگذارند.»
تروتسکی در مقالهای دیگر تجربه ی زندگیِ روزمره در روسیه ی پس از انقلاب را اینگونه وصف میکند: «فراروندی که از طریق آن زندگیِ روزمره برای طبقات کارگر از هم گسسته میشود و زندگی جدیدی شکل میگیرد.» مراحل اولیه ی سوسیالیسم، همچون کاپیتالیسم، هم وعده ی خلق میداد و هم تهدید به نابودی میکرد، اما تفاوت حیاتی این بود که مردمی که تروتسکی دربارهشان مینویسد در تعیین اینکه جهان چگونه تغییر کند نقشی فعال داشتند.
البته انقلابیون نمیتوانستند کنترل کامل همه چیز را در اختیار گیرند، مخصوصاً درباره ی فقر و بیسوادی، که میراث تزار برای آنها بود؛ اما حتا در چنین شرایط مصیبت باری باز هم میتوان هیجان زندگی در جامعهای را لمس کرد که در آن برای نخستین بار درهای تازهای به روی طبقاتی باز شده بود که اکثریت جامعه را تشکیل میدادند؛ دولت مستعجلی که از انقلاب اکتبر شد و با تثبیت قدرت استالین پایان یافت.
در آن دوران هنر و فرهنگ بهنحوی باورنکردنی شکوفا شدند. هنرمندان و مجسمهسازانِ پیشرو میادین عمومیِ شهرهای روسیه را با هنر فوتوریستیشان آراستند. محض اطلاع باید اشاره کرد که لنین از فوتوریستها بیزار بود اما این بیزاری مانع از تأمینِ سرمایه ی مجله ی فوتوریستیِ هنرِ توده۸ بهدست دولت نشد. بالهها و تئاترها به روی مخاطبانی از توده ی مردم گشوده شدند. گروههای فرهنگی و کمیتههای کارگری دست به دست هم دادند تا هنر و آموزشِ هنری را به کارخانهها ببرند. «سرگی آیزنشتاین» ِ فیلمساز برای تکنیکهای تکاندهنده ی فیلمهایش، که انقلاب روسیه را به تصویر میکشیدند، به شهرت جهانی دست یافت.
بنابراین میبینیم که فرض احمقانه ی هریسون برگرون ابطال میشود. سوسیالیسمْ هنرمندان مستعد را تهدیدی برای «برابری» نمیداند یا تعارضی نمیبیند میان گرامیداشتنِ هنرمندانِ فردگرا و گشودن درهای جهانِ هنر نخبهگرا به روی تودههای کارگر و دهقان.
امکانِ سوسیالیسم – که جهان تنها برای چند سال در روسیه شاهدش بود – تجربهای سترون نبود که مشتی تئوریسین هدایتش کرده باشند؛ بلکه مخلوقِ آشفته و ترسآورِ دهها میلیون نفر از مردمی بود که با تمامی مهارتها، نقصها و روانرنجوریهایی که از زندگی در عصرِ کاپیتالیسم حاصل کرده بودند دست اتحاد به یکدیگر داده بودند، آنها در میانه ی اوضاع وحشتناکِ فقر و جنگی که کشورشان را تکه پاره کرده بود راه جدیدی برای اداره ی جامعه و رفتار با یکدیگر یافته بودند. آنها از هر جهت ویران شده بودند اما نشان دادند که سوسیالیسم امکانی واقعی است، نه رویایی آرمانشهری که که با نیازهای انسان انضمامی جور درنمیآید.
جامعهای که آنها خیال داشتند به سویش حرکت کنند جایی بود که در آن برابری نه معنای پایینآوردن بلکه به معنای بالابردنِ سطح فرهنگی و فکری جامعه بود. در بسیاری از رمانها، فیلمها و سایر آثارهنریای که به سوسیالیسم میپردازند، اشاره ی اندکی به افزایش میزان طلاق و بالاگرفتن بحثهای هنری میشود. اکثر این آثار جوامع سوسیالیستی و نیز جوامعی را که میکوشند سوسیالیسم را بهبود ببخشند عاری از هر نوع تنش و تعارضی به تصویر میکشند و به همین دلیل است که سوسیالیسم اینقدر چندشآور به نظر میرسد.
در دل جنبشهای اعتراضیِ کنونی نیز مشکل مشابه ی وجود دارد. برخی فعالان اجتماعی در پی آناند که جنبشها و میتینگها را حول مدلی اجماعی سازمان دهند؛ بدین معنی که تقریباً تمامی اشخاص حاضر باید با یک تصمیم موافق باشند تا آن تصمیم تأیید شود. مدل اجماعی میتواند گاه ی برای ایجاد اعتماد میان افرادی که همدیگر را نمیشناسند و به همدیگر اعتماد ندارند کارآمد باشد. خاصه آنکه مردم در جوامعِ بهاصطلاح دموکراتیکِ کنونی ه یچ تجربهای از مشارکت در فراروندهای دموکراتیکی چون بحث، مناظره و رأیگیری همگانی ندارند.
اما مشکل وقتی ایجاد میشود که سازماندهندگان این جنبشها و میتینگها به مدل اجماعی نه بهمثابه ی یک تاکتیک موقت که بهعنوان مدلی برای اداره ی اجتماع نظر میکنند. من دوست دارم در جامعهای دموکراتیک زندگی کنم که سرشار از بحث و تنش است، جایی که مردم از ایستادگی بر سر آنچه بدان اعتقاد دارند نمیترسند و تحت این فشار دائم نیستند که باید عقایدشان را تعدیل کنند تا در صورت حاصلشدنِ سازش بتوانند تظاهر کنند که از آغاز، موافقِ فلان یا بهمان عقیده بودهاند. اگر تلقیِ شما از سوسیالیسمْ اجتماعی است که مردم در آن از بحثکردن دست میکشند و حتا گاه ی مثل عوضیها عمل میکنند، احتمالاً باید برای این تلقی به دنبال منشأ دیگری جز خود سوسیالیسم بگردید.
لنین زمانی نوشت: «سوسیالیسم با ماده ی انتزاعی انسان یا با ماده ی انسانیای که ما بهنحوی خاص قوامش دادهایم خلق نمیشود. بلکه از ماده ی انسانیای خلق میشود که کاپیتالیسم برای ما به میراث گذاشته است. درست است، این تکلیف به ه یچ وجه سهل و ساده نیست، اما ه یچ رویکرد دیگری نمیتواند حق این تکلیف را چنان که باید و شاید برآورده سازد.»
برای آنکه سوسیالیستی واقعی باشیم باید انسانهای گوشت و پوست و استخواندار را دوست بداریم؛ نه انسانیت بهمثابه ی یک مفهوم را بلکه مردم واقعی را که بوی عرق میدهند. مارشال برمن در هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود داستان «رابرت موزس»، برنامهریز شه یر نیویورک، را برای ما تعریف میکند که بهمحض اینکه در ذهنش بزرگراه ی را تجسم میکرد دستور میداد تمام محلاتی را که بر سرِ راه این بزرگراه خیالی قرار دارند خراب شوند. یکی از دوستان موزس میگوید: «او عاشق عموم مردم بود، اما نه از آن جهت که انسانهایی واقعی هستند.» او برای استفاده ی تودههای مردم پارکها، ساحلها و بزرگراههایی میساخت، گرچه از بیشتر کارگران نیویورکیای که میدید منزجر بود.
عشق به عموم، و نه انسانهای واقعی، ویژگی سوسیالیستهای نخبهگرا است، سوسیالیستهایی که بیشتر به برنامههای توسعه ی پنجساله، طرحهای آرمانشهریِ کاغذی و بُردن انتخابات بعدی ایمان دارند تا شگفتیای که بعد از تحقق آزادی و خلاقیت نصیب میلیونها تن از مردم خواهد شد. به همین دلیل است که نگاه آنها به سوسیالیسم چنین بیروح و کسالتبار است.
برعکس، مارکس – که اغلبْ روشنفکری منزوی به تصویر کشیده میشود – انسانی بود پرسروصدا، شوخ، اهل جدل و پرشور که در جایی گفته جمله ی محبوبش این است: «من انسانم، هیچ امر انسانی بر من بیگانه نیست.» برای من دشوار است تصور کنم که جهانی که بهدست اکثریتِ موجوداتِ انسانیْ – با استعدادها، شخصیتها، دیوانگیها و شورهایی که به طرزی زیبا و در عین حال کلافه کننده متفاوتاند – اداره میشود، چطور میتواند کسالتبار باشد.
پینوشتها:
* این مقاله به نقل از ژاکوبن https://www.jacobinmag.com/2015/07/russian-revolution-art-vonnegut-equality/ با ترجمه ی علی تقوی نسب در ترجمان منتشر شده است.
[۱] Kurt Vonnegut
[۲] Harrison Bergeron
[۳] Rolling Stones
[۴] Harlem Shuffle
[۵] white people problem
اصطلاحی عامیانه که در مواردی به کار میرود که فردی از سر شکمسیری تصور میکند مشکلاتی دارد. [مترجم]
[۶] hipster
[۷] Hal Draper
[۸] Art of the Commune