* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
“زمان بزرگترین رویزیونیست است.”
ادوارد برنشتاین، مکتب مارکس و حق تجدیدنظر
بعد از شکست سوسیالیسم واقعاً موجود ، میخائیل گورباچف، ظاهراً با وجود اعتقاد به لنین، برای رهایی روسیه از بحرانهای بزرگ پیش رو دست به تشکیل حزب سوسیالدموکراسی روسیه زد. حزبی که یاداور نام حزب لنین در ابتدای قرن گذشته بود. بلشویکهای حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه در سال ۱۹۱۲ راه خود را از بقیه حزب جدا کردند و حزب کمونیست روسیه را ایجاد نمودند. بعدها، لنین پایهگذارانترناسیونال کمونیستی، کمینترن، در سال ۱۹۱۵ گشت. کمینترن از سال ۱۹۱۹ انترناسیونالیسم سوم نامیده شد و انشعاب در جنبش کارگری قطعی گشت. امروز پس از شکست پروژه کمونیستی، در یک صد سالگی انقلاب اکتبر ، بلشویسم به بوته فراموشی سپرده شده است. شکست یک راه موجب صعود ستاره بخت راه قدیمی دیگری در جنبش سوسیالیستی گردید: راه سوسیالدموکراسی.
اما این فقط برخی از کمونیستهای روسیه نبودند که دوای درد را در سوسیالدموکراسی میجستند، بلکه بعضی از دوستان مارکسیست-لنینیست دیروز، امروز راه چاره را در سوسیالدموکراسی مییابند. احمد پورمندی در این باره میگوید: “در سال ۹۱ پس از مهاجرت دوم از شوروی سابق به المان، «پیوند با ازادی» یکی از نخستین کتابهایی بود که موفق به خواندنش شدم. پیش از ورود به آلمان و بعد از روشن شدن فرجام تلخ «اردوگاه سوسیالیسم» ، به این نتیجه قطعی رسیده بودم که در دعوای تاریخی میان سوسیالدموکراسی و کمونیزم (م-ل) حق با سوسیال دموکراسی بود و خود را به این جریان و جنبش تاریخی، متعلق میدانستم.” (احمد پورمندی، کارانلاین، معرفی کتاب پیوند با ازادی)
طبعا شکست سوسیالیسم واقعاً موجود بسیاری از چپگرایان را به این نتیجه رسانید که مارکسیسم-لنینیسم به پایان راه خود رسیده است و باید طرحی نو درانداخت. عدهای سالها قبل از فروپاشی کشورهای سوسیالیستی، به ویژه پس از سرکوب جنبشهای مجارستان و چکسلواکی، به این نظر رسیده بودند که نمیتوانند از دیکتاتوری سوسیالیستی، در انواع متفاوت ان، دفاع کنند. با این حال آنها که خود را چپ نو خطاب کردند به جنبش سوسیالدموکراسی نپیوستند، هر چند که آن را جنبشی پیشرو تلقی میکردند و از بسیاری از رفرمهای آن دفاع مینمودند.
بنابراین طرح این سؤال بجا به نظر میرسد: در دعوای مارکسیست-لنینیستها و سوسیالدمکراتها، روند تاریخ، شکست اولیها را پس از هفتاد سال اثبات نمود، اما آیا این بخودیخود ما را بدرستی نظریات دومیها میرساند؟ چرا در این دعوا نمیتوان فرض کرد که هر دو ضمن طرح پرسشهای بجایی و حتی برخی پاسخهای مناسب، دیگر نمیتوانند راهگشای امروز ما باشند؟ مگر نه اینکه در ازا یک یا چند پاسخ مناسب برای هر پرسشی ، هزاران پاسخ غلط وجود دارد؟ ممکن است گفته شود، احزاب سوسیالدمکرات که در بسیاری از کشورها، موتور تغییرات شگرفی در جامعهشان بودند هنوز وجود دارند و همچنان از محبوبیت، هر چند نه چون سابق، برخوردار هستند. اما آیا گذشته درخشان انها، ایندهای درخشان نیز برای آنها در بر خواهد داشت؟
در این میان، تقریباً همه بر این نکته تأکید دارند که فقط با تکیه بر اموزههای مارکس نمیتوان به بسیاری از مشکلات امروز پاسخ داد. برخی معتقدند باید اعتراف نمود که پاسخ بسیاری از مشکلات امروز را در دست نداریم و برخی از مشکلات بزرگ را باید در فرایند عمل، حل نمود. با این حال بخش عمده نظریات مارکس همچنان درستی خود را حفظ نموده است. طرفداران سوسیالدموکراسی معتقدند که ادوارد برنشتاین بیش از یک قرن پیش مهمترین نظرات مارکس را رد نمود و نادرستی آنها را » اثبات» کرد.حزب دمکراتیک مردم ایران، که خود را سوسیالدمکرات معرفی میکند، بر درستی نظرات برنشتاین تأکید دارد. محسن حیدریان میگوید: “مهمترین پیشفرضهای اندیشه مارکس…در همان دوران از سوی برنشتین نظریهپرداز اصلی سوسیالدموکراسی ابطال گردید.” (حیدریان، ایران امروز، فیدل کاسترو و چپهای ایران) بابک امیرخسروی در مقاله «سوسیالدموکراسی چیست؟» میگوید: بیگمان، روند بازنگری و به روز کردن مارکسیسم، مسیر منطقی و طبیعی دیگری، جز آنچه ادوارد برنشتاین اغازگر اندیشمند آن بود؛ و مشارکتهای بعدی که از سوی ژان ژورسها در فرانسه، کارل کائوتسکیها و روزا لوکزامبورگها در المان؛ و پلخانف و منشویکها در روسیه؛ و بعدها ویلیبراندها و اولوف پالمهها و برونو کرایکسکیها و دیگران در این جهت صورت گرفت، نمیداشت.” امیر خسروی، راه ازادی، سوسیالدموکراسی چپیست؟)
اما برنشتاین در بحث «رویزیونیستی» اواخر قرن نوزدهم واقعاً چه گفت؟ آیا او که میراثدار ادبی انگلس بود، خود مارکسیست نبود؟ اگر بود، چرا اغازگر راهی بود که اولاف پالمه آن را ادامه داد؟ اما اولاف پالمه مارکسیست نبود و خود را مارکسیست نمیخواند هر چند که در جوانی، در صد سالگی انتشار مانیفست کمونیستی مارکس و انگلس، مقالهای در باره مارکس و انگلس منتشر نمود و آنها را رفرمیست نامید. ژان ژورس همچون برنشتاین طرفدار سوسیالیسم اخلاقی بود. او میگفت «مارکسیسم خود متضمن ابزارهای لازم برای تکمیل و تجدید خویش است» و در پی تغییر مارکسیسم بود، چیزی که پالمه به آن اعتقادی نداشت. احمد پورمندی نیز در نشریه میهن، در مقاله عدالت از دیروز تا فردا، ضمن تأکید بر درستی تزهای برنشتاین، خواننده را به مقاله جالب حبیب پرزین در اخبار روز به نام رویزیونیسم ادوارد برنشتاین رجوع میدهد.این مقاله حاوی نکات مهمی در مورد نظریات برنشتاین است، هر چند که نویسنده برخی از نکات مهم تاریخی را ناگفته میگذارد. در شماره اخیر نشریه میهن در مورد موضوع عدالت، تنی چند از نویسندگان به مسأله سوسیالدموکراسی و اهمیت آن برای حل مشکلات ایران، عمدتا با اشاره به نمونه کشورهای اسکاندیناوی، پرداختهاند.
از این رو برای پاسخگویی به پرسش اصلی این نوشته، آیا سوسیالدموکراسی پاسخگوی مشکلات ماست، من در طی چند مقاله مجزا، به بررسی بحث » رویزیونیستی» در جنبش کارگری در اواخر قرن نوزده پرداخته، و نگاهی بر برخی از انتقادات برنشتاین، پایهها و سرنوشت سوسیالدموکراسی ، و مدل سوئدی خواهم انداخت.
برنشتاین و بحث رویزیونیستی
انگلس در پایان عمر خود سعی نمود برای جلوگیری از سوتفاهم و یا تجدیدنظر در اموزههای مارکس، نظرات او را به شکل سادهتری در اختیار همگان گذارد. یکی از تلاشهای او در این راه انتیدورینگ بود که بر علیه ادعاهای دورینگ نوشته شد. او انتیدورینگ را در آخر حیات مارکس نوشت و وی در سخنرانی خود پس از مرگ مارکس گفت که مارکس از موضوع کتاب آگاهی داشته و حتی فصلی از کتاب را نوشته است.
ادوارد برنشتاین سوسیالیست آلمانی که به خاطر قوانین ضد سوسیالیستی بیسمارک به خارج از کشور گریخته بود، پس از خواندن انتیدورینگ به یک مارکسیست معتقد بدل گشت. او و ببل بعد از دیدار با مارکس و انگلس در لندن توانستند نظر مساعد انان را به خود جلب کنند. برنشتاین کمی بعد در زوریخ توانست سردبیری «سوسیال دمکرات» ارگان رسمی حزب سوسیالدمکرات آلمان را به عهده گیرد. او پس از مرگ مارکس به یکی از همکاران نزدیک انگلس بدل گشت. برنشتاین به همراه ببل و کائوتسکی جز بانفوذترین افراد حزب سوسیال دموکراسی آلمان محسوب میشدند.
با وجود قوانین ضدسوسیالیستی بیسمارک، اگرچه حزب سوسیالدمکرات اجازه مشارکت در انتخابات را نداشت، اما افراد عضو حزب سوسیالدمکرات امکان کاندیداتوری به شکل منفرد را داشتند. انگلس وظیفه حزب را مشارکت در انتخابات، نه بخاطر یک هدف غایی بلکه وسیلهای برای رسیدن به یک هدف غایی دانست. از نظر انگلس مشارکت در انتخابات، تاکتیکی در راه یک استراتژی بلندپایه محسوب میشد. حزب با مشارکت در انتخابات، خود را تقویت نموده، اصول خود را گسترش داده و از این طریق میتوانست به حیات خود ادامه دهد. در این راه برنشتاین، خصوصا در خلع سلاح طرفداران لاسال، که خواهان اتحاد کارگران با دولت بیسمارک بر علیه لیبرالها بودند، نقش برجستهای ایفا نمود. پس از کنفرانس کپنهاگ، سوسیالدمکراتها در انتخابات ۱۸۸۴ نزدیک به نیم میلیون رأی اوردند. در انتخابات ۱۸۹۰ ارا حزب به حدود یک و نیم میلیون رای رسید.
پس از مرگ انگلس وظیفه تحکیم و تثبیت نظرات مارکس بر عهده کارل کائوتسکی و ادوارد برنشتاین گذاشته شد. یکی از کسانی که آنها به نقد آثارش پرداختند، ارنست بلفورت باکس بود. در آن زمان مسأله استعمار و کولونیالیسم در انگلستان، و همچنین المان، به مسأله مهمی تبدیل شده بود. بایستی توجه نمود که در نیمه دوم قرن نوزدهم، کشورهای اروپایی قسمت اعظم آفریقا را به مجموعه مستعمرات خود افزودند. برنشتاین، در یکی از مقالات خود در عصر نو به نام «سوسیال دموکراسی آلمان و مشکلات ترکیه» به نقد نظرات باکس پرداخت. او ضمن بررسی مسأله ارمنیها در ترکیه، به اصلی اشاره کرد که از نظر او میبایست راهنمای سوسیال دمکراتها در موضعگیریشان در مسأله استعمار باشد. بر اساس این اصل، سوسیالدموکراسی باید همیشه پیشرفت «تمدن» را در نظر بگیرد. بنا بر این اصل، از آنجا که ارمنیها نسبت به ترکها، دارای سطح بالاتری از تمدن بودند وظیفه سوسیالدموکراسی دفاع از ارمنیها در مقابل ترکها بود. همچنین بنا بر همین اصل، کمک به» وحشیان و بربرها» به منظور جلوگیری از مستعمره نمودن کشورهای عقبافتاده توسط ملل متمدن اروپایی، نیز کار خطایی بود.
باکس در مقابل چنین استدلال نمود، سرمایهداری در پی توسعه بازارهای خود از طریق استعمار است و اگر هدف سوسیالدموکراسی، سرنگونی سرمایهداری است، آنگاه میبایست بدون درنگ در مقابل استعمار به مبارزه برخیزد. باکس از برنشتاین انتقاد نموده و گفت، وی در پی «اصل وساطت» بین سرمایهداری و سوسیالیسم است و از این رو « هدف نهایی جنبش را در نظر نمیگیرد».
اگرچه برنشتاین در دفاع خود در مسأله استعمار و یا ارمنیها، به شیوه هگلی از وجود یک تمدن بالاتر دفاع نمود، اما او خود یکی از منتقدین تاثیر نظرات هگل در مارکسیسم بود. وی به این نتیجه رسیده بود که اصول سوسیالیسم با اصول اخلاقی و حقوقی تمدن مدرن مطابقت داشته و هدف سوسیالیسم اجرای ترقیخواهانه این اصول در همه عرصههای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بود. از این رو، برنشتاین در سال ۱۸۹۶ شروع به انتشار اولین سری مقالات خود تحت عنوان «مسائل سوسیالیسم» در عصر نو نمود. در سال ۱۹۸۷ او برای انجمن فابیان در انگلستان، سلسله دروسی به نام، «مارکس واقعاً چه چیزی را تعلیم داده است» را آغاز کرد. وی در طی این دروس به این نتیجه میرسد که گفتههایش حتی خودش را ترغیب نمیکند. در نامهای به ببل در این مورد مینویسد، من در خفا به خود گفتم که این امر نمیتواند ادامه پیدا کند. نمیتوان اشتیناپذیران را آشتی داد. “مسأله مهم این است که برای خود به طرز اشکاری مشخص کنیم مارکس در مورد چه چیزی هنوز راست میگوید و چه چیزی غلط». در این زمان، برنشتاین به این نتیجه رسید که درحال تجدید نظر در اموزههای مارکس میباشد.
در یکی از مقالات خود به نام «اهمیت اجتماعی و سیاسی فضا و عدد» به رابطه بین فرد و دولت پرداخت. در این مقاله از جمله گفت تا زمانی که دولت ابزاری در خدمت طبقه حاکم باشد، اپوزیسیون سوسیالیستی قابل توجیه است، اما با گسترش دموکراسی دولت به نیازهای مردم عادی واکنش بیشتری نشان میدهد، نهادها و عمل سوسیالیستی گسترش بیشتری مییابند ، آنها مهر خود را بر قوانین زده و حوزه عمل کاپیتالیسم با مداخله دولت محدود میشود، اما این به معنای «محو شدن» دولت نیست. او در نقد مقاله زیگهل، «روانشناسی خلق و جرم توده»، به پدیده تظاهرات تودهای و شورش پرداخت و گفت که فرد در جماعتهای گسترده و غیرفردی جامعه صنعتی، خودمختاری اخلاقی خود را از دست میدهد. بنا به گفته ببل، مقاله برنشتاین « بسیار قابل تردید» بود و کائوتسکی بعدها نوشت که در آنجا برنشتاین مخالفت خود را با جنبشهای انقلابی ابراز میکند.
در تابستان ۱۸۹۷ فدراسیون کارمندان مهندس انگلیس برای کار هشت ساعت در روز تقاضای اعتصاب عمومی نمود. اعتصاب پس از چند هفته شکست خورد. بعد از پایان اعتصاب، برنشتاین در مقاله «اختلاف در صنعت مهندسی انگلیس»، نتایج اعتصاب را ارزیابی میکند. در این مقاله، با بررسی پیشرفت اتوماسیون و بهرهوری کار که به کاهش قیمتها میانجامد به این نتیجه میرسد که هزینه کار انسانی نیز کاهش مییابد. از این رو معضل بزرگی ایجاد میشود که اتحادیهها برای دفاع از نیروی کار مجبور به مقابله با پیشرفت جامعه و خیر عمومی میشوند . مارکس و انگلس از جهت دیگری، به خاطر آنکه اتحادیهها به اندازه کافی انقلابی عمل نمیکردند از برخی از مواضع اتحادیههای کارگری راضی نبودند، اما در اینجا برنشتاین اتحادیههای کارگری را به نوعی در مقابل پیشرفت و خیر عمومی میدید. این مقاله باعث خشم ببل گشت.
در ماه دسامبر همان سال بلفورت باکس، دوباره انتقاد خود از برنشتاین را در مقالهای در نشریه کائوتسکی، عصر نو، زنده کرد و گفت، برنشتاین «هدف نهایی جنبش سوسیالیستی» را رها نموده است. برنشتاین در پاسخ به این گفته وی، در مقالهای عنوان کرد که سیر تحولات در جهت مخالف نظرات انقلابیون پیش میرود و نتیجه میگیرد: “من صادقانه اعتراف میکنم که احساس یا علاقه فوقالعاده کمی نسبت به آنچه گفته میشود «هدف نهایی سوسیالیسم» است دارم. این هدف، هر چه که میخواهد باشد، برای من هیچ است؛ اما جنبش همه چیز است.”
با این حال کائوتسکی به هیچکدام از مقالات برنشتاین واکنشی نشان نداد. اما در این زمان، روزنامه کارگری درسدن ،»sächsische Arbeiter-zeitung” ، سردبیر جدیدی بنام پاروس یافت. او در مقالات متعددی به بررسی نظرات برنشتاین پرداخت. به گفته پاروس برنشتاین به این عقیده رسیده بود که حتی اگر در آلمان بحران بزرگی فرا رسد، آن کشور برای سوسیالیسم امادگی ندارد. پاروس ضمن رد نظرات برنشتاین، مدعی میشود که او تمرکز سرمایه و تشدید تضادهای طبقاتی در جامعه آلمان و اینکه اکثریت مردم خواهان سوسیالیسم هستند را نادیده میگیرد و نمیتواند درک کند که گذار به سوسیالیسم در آلمان به راحتی میتواند صورت گیرد.
برنشتاین در پاسخ مجبور شد گفته قبلی خود را کمی تصحیح نماید، او گفت که مطمئناً جنبش دارای یک هدفی نهایی است. منظور وی این بوده که که هدف نهایی «نه واقعیت بخشیدن به یک طرح اجتماعی بلکه اجرای یک اصل اجتماعی میباشد،» و این اصل چیزی جز «اصل همکاری» نیست. این اصلی است که به یکباره قابل اجرا نیست و باید آن را بتدریج و از طریق پیشرفتهای جزیی به مرحله عمل در اورد. بنابراین، هدف نهایی را نباید به صورت یک رخداد مشخص در آینده بلکه راهنمای اعمال روزانه جنبش در نظر گرفت. او مجبور شد فرمول خود را به این طریق تصحیح کند: “برای من جنبش همه چیز است زیرا آن حامل هدف خود نیز میباشد.” به عبارت دیگر برنشتاین با طرح این قضیه که عمل سیاسی اجرای روزانه یک پرنسیب عمومی است و نه پیگیری یک هدف ویژه آینده، به این نتیجه میرسد که یک عمل سیاسی بر اساس فرم و نه محتوایش تعیین میشود، چیزی که انگلس با آن مخالف بود.پاروس بسرعت این نکته را به وی یادآوری کرد.
پاروس مجموعاً هفده مقاله در مورد برنشتاین نوشت و از کائوتسکی خواست تا سکوت خود را بشکند و موضع خود را مشخص سازد. مباحث برنشتاین با پاروس سؤالات مشخصی را در مورد اصول اساسی ایجاد کرد. برنشتاین به این منظور در سری جدید مقالات «مسائل سوسیالیسم» از منظری فلسفی به رابطه بین ایده و عمل سیاسی پرداخت.
پس از انتشار نظرات فلسفی برنشتاین و طرح برخی از نظریات نوکانتیها، پلخانف به پاسخگویی او در آمد و از نظریات ماتریالیستی مارکس و انگلس دفاع نمود. روزا لوکزامبورگ در سری مقالاتی که نام «رفرم اجتماعی یا انقلاب؟» را بخود گرفت، به انتقاد از برنشتاین پرداخت و گفت که او اصطلاحات مارکسیستی را تغییر داده و به انها معانی میدهد که در جنبش کارگری متداول نیستند. لوکزامبورگ گفت که سوسیالیسم مارکس، نه خیالی بلکه «علمی» است. علت آن نیز این میباشد که تحول مادی جامعه سرمایهداری به سرنگونی آن منتهی خواهد گشت. از این رو، سوسیالیسم یک ضرورت «عینی» و «تاریخی» محسوب میشود. بنا بر لوکزامبورگ، اگر این گفته برنشتاین درست باشد که که سوسیالیسم نتیجه ضروری توسعه عینی و تاریخی سرمایهداری نیست، آنگاه هدف سوسیالیسم یه یک «ایدهال» بدل میگردد. به عبارت دیگر، برنشتاین معتقد به مفهوم ایدهالیستی یا اتوپیایی سوسیالیسم است.لوکزامبورگ بر خلاف نظرات برنشتاین که از گسترش سیستم اعتباری، وسایل ارتباطی، و کارتلها نتیجه گرفت که سرمایهداری موفق به دفع حملات میشود، چنین استنتاج میکند که با وجود کارتلها وقتی که بازار جهانی قدرت گسترش خود را از دست دهد، آنگاه تضادهای درونی سرمایهداری افزایش مییابد. از این رو، نظرات نوکانتی کنراد اشمیت، که برنشتاین به آنها پیوسته و معتقد به گذار سوسیالیستی به شکل تدریجی گشته ، فقط ارزیابی غلط از سیر تحولات سرمایهداری میباشد. لوکزامبورگ ادامه میدهد که اگر چه دموکراسی فرمی از حکومت است که به همه اجازه ابراز سیاسی را میدهد، اما از آنجا که منافع سرمایهداری در جامعه از اولویت ویژهای برخوردار است، این دفاع از منافع سرمایهداران است که قدرت بیان مییابد. لوکزامبورگ در نهایت معتقد بود که برنشتاین پدیدههای اقتصادی را به طور مجزا و نه به عنوان بخشی از یک کل ارگانیک در نظر میگیرد. این درواقع دیدگاه یک سرمایهدار فردگراست که هر عضو ارگانیک مجموعه اقتصاد را به عنوان کل اقتصاد در نظر میگیرد و آن را مستقل میداند. علاوه بر این او آنها را فقط از جنبهای که روی او -یعنی هریک از سرمایهداران-تاثیر میگذارد، توجه داشته و به این جهت آنها را به عنوان «وسایل انطباق» در نظر میگیرد.
پس از ان، مسأله نظرات برنشتاین و جناح راست سوسیالدموکراسی در کنفرانس اشتوتگارت مطرح شد. حزب سوسیال دموکراسی توانسته بود در طی مدت کوتاهی به موفقیتهای بزرگی در عرصه انتخاباتی دست یابد و تعداد کرسیهای خود در رایشتاگ را به پنجاه و شش برساند. از این رو بخش بزرگی از کنفرانس در رابطه با وضعیت انتخابات بود، اما» مسأله برنشتاین» قابل اغماض نبود. برنشتاین به خاطر قوانین آلمان اجازه شرکت در کنفرانس را نداشت و در لندن بسر میبرد. در کنفرانس افراد دیگری چون هاینه و پیوس مواضعی شبیه به برنشتاین داشتند. به نظر میرسید که آنها نیز چون برنشتاین «هدف نهایی» را بیاهمیت تلقی میکردند و هر سه آنها میخواستند تئوری را از سیاست روزمره جدا سازند به طوری که پیوس گفت، او هیچ مخالفتی با با تئوریسینها ندارد و فقط خواهان حذف تئوری از برنامه حزبی است. از نظر انان اهداف مناسب فعالیت سیاسی، فقط اهدافی کوتاهمدت بودند که با تغییر شرایط فرصتهای جدیدی را ایجاد میکردند. از طرف دیگر، مخالفین آنها معتقد بودند که یک سوسیال دمکرات کسی بود که اهداف کوتاه مدت خود را نه بر اساس نیازهای تودهها، بلکه بر اساس آنکه این اهداف تا چه میزان میتوانند به کسب قدرت سیاسی توسط کارگران انقلابی کمک کنند، تعیین مینمود. روزا لوکزامبورگ گفت که درواقع هیچ چیز ویژهای در اهداف کوتاه مدت آنها وجود نداشت و این اهداف را اکثر احزاب و گروههای دیگر نیز مطرح میکردند. تمام ویژگی سوسیالیستی این اهداف فقط وقتی بوجود میاید که حزب بتواند آنها را با هدف نهایی خود یعنی «فتح قدرت سیاسی» پیوند زند. عمل سیاسی سوسیالیستی با این مفهوم گره خورده بود که جامعه سرمایهداری محصور در تناقضات غیرقابل حل است و به هنگام بحران، حزب باید بتواند نقش رهبری تودهها را به عهده گیرد.
کائوتسکی عنوان کرد که امکان گذار صلحامیز به سوسیالیسم فقط در انگلستان وجود دارد، زیرا از نظر او آن کشور از جهات زیادی منحصر بفرد بود و راه گذار آلمان با آن فرق میکرد.اگر آلمان راه کنونی خود را ادامه دهد به یک بحران فاجعهامیز خواهد رسید. این بحران نه زاییده اعمال حزب سوسیال دمکرات بلکه دشمنان سوسیال دموکراسی، یعنی بورژوازی است . اما حزب سوسیال دمکرات نباید در مورد اجتنابناپذیری وقوع آن دچار تردید شود. بدین ترتیب، میانه حزب سوسیالدموکراسی یعنی کائوتسکی، ببل و دیگران در مقابل برنشتاین قد علم نمودند. در کنفرانس اکثریت به این نتیجه رسیدند که جنبش بدون هدف نهایی، و هدف نهایی بدون جنبش هیچ است.
بعد از کنفرانس کائوتسکی از برنشتاین خواست تا به جای مشارکت در پلمیکهای مختلف که میتواند موجب سوتفاهم شود به تدوین نظرات خود به شکل یک کتاب همت گمارد. برنشتاین در تمام طول زمستان سکوت خود را حفظ نمود تا اینکه کتابش، پیششرطهای سوسیالیسم، منتشر گشت. با انتشار این کتاب، فاز دوم مباحث رویزیونیستی آغاز شد. این دور بنا به گفته هنری تودور با فاز اول از سه جنبه تفاوت داشت. اول اینکه برنشتاین خود را در اختلاف نه تنها با جناح چپ حزب بلکه رهبری حزب یافت. دوم، اگرچه مباحث چون گذشته شامل موضوعات گستردهای میگشت، اما در این فاز توجه ویژهای به جنبههای معینی از اموزههای مارکس، همچون تئوری ارزش و مفهوم ماتریالیسم تاریخی شد. سوم، این فاز بسیار کوتاه بود و از ماه مارس ۱۸۹۹ با انتشار کتاب برنشتاین آغاز شد و در اکتبر همان سال پایان یافت.رزا لوکزامبورگ، فرانتس مرینگ، ویکتور ادلر و عده زیادی در بحث شرکت داشتند، اما این کائوتسکی بود که میخ آخر را به تابوت این بحث زد.
در کنفرانس پنج روزه هانوفر، بیش از سه روز صرف مسأله برنشتاین گشت. برنشتاین طبق معمول نتوانست خود در کنفرانس شرکت کند، اما طرفدارانش از موضع او حمایت کردند هر چند که در نهایت ، اکثریت حزب نظراتش را رد نمودند. پس از کنفرانس، برنشتاین با سلسله دروس «چگونه سوسیالیسم علمی ممکن است؟» ، به تشریح این موضوع پرداخت که سوسیالیسم نمیتواند علمی باشد. چیزی که خشم کائوتسکی را برانگیخت.
برنشتاین هیچگاه حزب را، به جز دوره کوتاهی در دوران جنگ، ترک نکرد. در آن دوران ، مخالف اصلی او یعنی روزا لوکزامبورگ خواهان اخراج برنشتاین از حزب نشد، در حالی که پلخانف که عدهای امروز او را در جناح سوسیالدموکراسی قرار میدهند، خواهان اخراج او از حزب بود (هر چند که او خودش متعلق به سوسیال دموکراسی روسیه بود). عده زیادی از ناسیونالیستها، پراگماتیستهایی که هر نوع تئوری، بویژه تئوری مارکسیستی، را مانعی در راه موفقیتهای انتخاباتی تلقی مینمودند، کسانی که خواهان گسترش پایه طبقاتی حزب بودند و میخواستند آن را به خردهبورژوازی و دهقانان نیز گسترش دهند، آنهایی که بر میلیتاریسم و استعمارگرایی آلمان با دیده اغماض مینگریستند، همه و همه در برنشتاین پیغمبری را یافتند که میتوانستند با تکیه بر تئوریهای وی به جنگ رادیکالهای حزبی بروند.
برنشتاین معتقد بود که اختلافات درون حزب امری طبیعی بوده و او هیچگاه کل نظرات مارکس را رد نکرده است. او فقط در برخی از موارد، آنها را مورد بررسی مجدد قرار داده است. اگرچه برنشتاین خود اصطلاح «رویزیونیسم» را سکه نزده بود، اما وقتی که این اصطلاح مد شد او آن را قبول نمود. در ابتدای قرن بیستم به آلمان بازگشت. از این رو، وی توانست در کنفرانس لوبک شرکت نماید. در آنجا از» مدرنسازی» مارکسیسم و طرد دگمهای مارکسیستی نام برد و گفت : “زمانی فرا خواهد رسید که سوسیالدموکراسی به مداخلات رویزیونیستی من افتخار خواهد کرد».
صلح و همبستگی؟
پورمندی در مورد ارزشهای سوسیالدموکراسی از ازادی، برابری، همبستگی، صلح و حفظ محیطزیست نام میبرد. بیائید در اینجا به مسأله همبستگی و صلح در ابتدای شکلگیری سوسیالدموکراسی نگاهی داشته باشیم.
در اوایل قرن بیستم مقامات آلمان در افریقای جنوب غربی (نامیبیای امروز) برای حمل مواد معدنی به مناطق بندری تصمیم به ساختن راهاهن نمودند. خط راهاهن از چراهگاههایی میگذشت که متعلق به بومیان هررو (Herero) بودند. بومیان دست به مقاومت زدند و عده بسیاری از جمله کودکان توسط سربازان آلمانی به قتل رسیدند. در سال ۱۹۰۶ دولت آلمان تقاضای اعتبار بیشتر برای عملیات ناتماممانده نمود اما حزب سوسیالدمکرات به آن رأی نداد. امپراتور ویلیام دوم رایشتاگ را منحل نمود و در انتخابات، حزب سوسیالدمکرات نیمی از آرا خود را از دست داد. این مسأله باعث شد که بحث در مورد «رئالیسم» سیاستهای حزب بار دیگر به جریان افتد. حزب به دو دسته بین طرفداران کائوتسکی و برنشتاین تقسیم شد. کائوتسکی مخالف استعمارگرایی بود و از حق بی قید و شرط مردم دفاع مینمود. بنا به گفته او مشی استعماری سوسیالیستی کاملاً در تناقض با ایده اصلی سوسیالیسم یعنی آزادی و استقلال بود. یک رژیم استعماری سوسیالیستی ممکن است مهربان باشد اما آن، در هر صورت متکی بر زور سرنیزه است.
در کنگره سال ۱۹۰۷ کائوتسکی همچنان این موضع روشن را حفظ نمود. برنشتاین و هوادارانش معتقد بودند که وظیفه سوسیالیستها این است که «نیروهای تولیدی» را در اختیار همه انسانها قرار دهند و حزب باید از جهت هدف جهانشمول پیشرفت فرهنگی به استعمارگرایی نگاه کند. کنگره با قبول وظیفه فرهنگی خود به موضع برنشتاین رأی داد. این نظر بیش تا سال ۱۹۲۸ حفظ شد. قابل توجه اینکه بسیاری از چپهای سوسیالدمکرات (و البته برخی از چپهای دیگر) به هنگام حمله آمریکا به عراق از موضع رهایی مردم عراق از آن حمایت کردند. این نه فقط در امریکا، بلکه شامل طرفداران ایرانی آنها نیز میشد. مثلاً محسن حیدریان در مقاله «جنگ ایران را خواهد لرزاند!” نوشت:”…جنگ از منظر نتیجهمندی از نگاه ایرانیان چهرهای عادلانه، پیروزمند، تجددخواه و رهاییبخش خواهد یافت که یکی از بیرحمترین دشمنان ایران معاصر یعنی رژیم ضدبشری صدام را به گور سپرده است.” (به نقل از کیانوش توکلی، امپراتوری جهانی و چپهای ایرانی، عصرنو ۲۰ مه ۲۰۰۳) البته لازم به تذکر است که فقط آقای حیدریان نبودند که از جنگ رهاییبخش دفاع میکردند بلکه عده زیادی از چپهای ایرانی کم وبیش مواضع مشابهی داشتند.
برنشتاین انترناسیونالیسم کارگری را خیالی فرض میکرد و معتقد به “ناسیونالیسم عالی” و «ناسیونالیسم قومی» بود که اولی همه گروههای یک کشور را متحد میساخت و دومی بر پایه زبان، نژاد و میراث قرار داشت و درواقع بازگشت به نوعی همبستگی ارتجاعی ماقبل صنعتیشدن بود. توجیه دولتهای ملی بر پایه خلوص و پاکی قومی، درواقع نوعی انحصارگرایی بود که هیچ ربطی به انسانگرایی نداشت.
بعد از مرگ ببل در ۱۹۱۳ جناح راست موقعیت محکمتری در حزب پیدا نمود. کمی قبل از شروع جنگ اول جهانی، احزاب سوسیالیست پیام صلح، آزادی و برابری را دادند اما بلافاصله پس از شروع جنگ همه حرفها در مورد همبستگی ملل به فراموشی سپرده شد و آنها به اعتبارات جنگی رأی دادند. در فرانسه ژان ژورس، رهبر صلحطلب ترور شد و حزب برای دفاع از کشور، از خواسته پرهیز از اعتصاب «اتحاد مقدس» دفاع کرد. حزب کارگر بلژیک راهپیمایی صلح را لغو و به اعتبارات جنگی رأی داد. حزب کارگر انگلیس نیز همین رویه را دنبال نمود. احزاب سوسیالدمکرات در اتریش و مجارستان در پارلمان نمایندهای نداشتند اما تمام تلاش خود را برای تبلیغات ملی به کار بستند. در آلمان در اوایل ماه اوت اتحادیه کارگری با دولت برای مقدمات جنگ همکاری نموده و توقف مبارزه طبقاتی را اعلام نمود.دو روز بعد حزب سوسیالدمکرات آلمان از اعطای اعتبارات حمایت نموده و نمایندگان آن از جمله برنشتاین و منهای لیبکنخت به اعتبارات جنگی رأی دادند. عدهای از طرفداران برنشتاین هنوز هم رأی دادن وی به اعتبارات جنگی را نتیجه اطلاعات غلطی که به آنها داده شد، قلمداد میکنند. در حالی که قبل از شروع جنگ همه وقوع یک جنگ امپریالیستی را پیشگویی کرده بودند اما اکثریت حزب نظرات لیبکنخت و هسه را رد کرده و با شعارهای حق آلمان در دفاع از خود، «نابودی استبداد تزاری» و «دفاع از آزادی و فرهنگ آلمانی ما» به استقبال جنگ رفتند. کائوتسکی وجناح چپ بعد از چندی از حزب جدا شدند و حزبی جدید، حزب سوسیالدمکرات مستقل آلمان را تشکیل دادند. برنشتاین که ظاهراً طرفدار ناسیونالیسم لیبرال و مدنی بود مجبور شد کمکم واقعیت تلخ جنگ را هضم کند و به کائوتسکی، هسه، لدبور، هیلفردینگ، لوکزامبورگ و لیبکنخت بپیوندد. از سال ۲۰۱۵ او بر علیه اعتبارات جنگی رأی داد.
حزب جدید در حوادث انقلابی ۱۹۱۹–۱۹۱۸ نقش داشت و رایشتاگ را مجبور به قبول پیمان ورسای نمود. برنشتاین خود را در حزب جدید وصله ناجوری تلقی مینمود. در نوامبر ۱۹۱۸ از شعارهای ملی کردن دچار ترس شد و تلاش نمود تا از سوسیالیزه کردن «شتابزده» که مانع تولید میشود، جلوگیری کند.البته در رابطه با ملیکردن صنایع بزرگ اختلافات زیادی در بین سوسیالدمکراتهای مستقل، جناح راست برنشتاین، میانه کائوتسکی و چپ لیبکنخت و لوکزامبورگ به خاطر مسأله غرامتهای جنگی وجود داشت. کمی پس از انقلاب دوباره به حزب سوسیالدمکرات آلمان بازگشت. حزب سوسیالدمکرات شبهنظامیان راستگرا (freikorps) را برای برقراری نظم و ترور آزاد گشتند، که نتیجه آن از جمله ترور روزا لوکزامبورگ و لیبکنخت بود. گفته میشود که او به نوسکه در این مورد اعتراض نمود، اما او همیشه از اعمال رهبران حزبی در دولت دفاع میکرد.
برنشتاین اگر چه در نهایت مجبور شد دوستان ناسیونالیست خود چون داوید را مدتی ترک نماید اما بیش از آنکه طرفدار صلح و همبستگی باشد یک « ناسیونالیست لیبرال» (اصطلاح کائوتسکی) بود. پس از آنکه بخشی از حزب سوسیالدمکرات مستقل به کمونیستها پیوستند، در سال ۱۹۲۲ نیز اکثر رهبران به حزب سوسیالدمکرات بازگشتند. برنشتاین تا سال ۱۹۲۸ نماینده سوسیالدمکراتها در رایشتاگ بود.وی کمی قبل از به قدرت رسیدن هیتلر درگذشت.
شکست
حوادث بین انقلاب روسیه تا قدرت گرفتن هیتلر در آلمان تنها بیانگر دو شکست است. شکست روسیه و آلمان در ایجاد یک جامعه دموکراتیک. در این دو شکست، کمونیستها و سوسیالدمکراتها نقش مهمی را بازی کردند. هر دو تلاشهای شجاعانهای بودند برای یک جامعه بهتر. هر دو روزنههایی از امید را بوجود آوردند و هر دو نشان دادند که جهان دیگری ممکن است، اما هر دو با وجود کسب موفقیتهایی، شکست خوردند. این شکستها نشان میدهند همانطور که راه رسیدن به لیبرال دموکراسی در کشورهای دموکراسی پیشرفته دردناک، پرپیچ و خم و مملو از پیشرفت و عقبگرد، و طولانی بود، سرنوشت مشابهی در انتظار راه گذار به سوسیالیسم نیز خواهد بود. آنچه که لنین در روسیه بنا نهاد جامعه سوسیالیستی بدون دموکراسی بود و بالعکس برنشتاین و طرفدارانش در آلمان در پی دموکراسی بدون سوسیالیسم بودند.جمهوری شوراها به استالینیسم و جمهوری وایمار به فاشیسم ختم شد. لنین با همه انتقاداتش به استالین، او را در منصب امور قرار داده بود، برنشتاین برای جمهوری وایمار هیچ راهحل بهتری به جز انتخاب هیندربورگ پیر که قدرت را به هیتلر بخشید، در چنته نداشت.
برنشتاین درک انتزاعی از دموکراسی داشت و بین دموکراسی اقتصادی و سیاسی، دموکراسی مشارکتی و نمایندگی، دموکراسی به عنوان شیوه زندگی و شیوه حکومتی، دموکراسی به عنوان حکومت مردمی و دموکراسی به عنوان شیوه حل اختلافات سیاسی و نظم و قانون تفاوتی قائل نمیشد. در زبان آلمانی نمیتوان بین «جامعه مدنی» و «جامعه بورژوایی» (burgerliche gesellschaft) تفاوت قائل شد و رزا لوکزامبورگ برنشتاین را متهم مینمود که این دو مفهوم را به گونهای بکار میبرد که مایه سردرگمی میشود. او مخالفینش را متهم به آن میکرد که خواهان الغای» جامعه مدنی» هستند. او میگفت تصویب « یک قانون خوب اجتماعی ارزش بیشتری از صد ملیسازی دارد» . درکی که از دموکراسی وجود داشت این بود که اگر مقامات کشور جنبش کارگری را به عنوان شریک به رسمیت شناسند، آنگاه جنبش کارگری باید از همه قوانین اطاعت کند. از دادن شعارهای انقلابی پرهیز نماید. از همین رو برنشتاین مخالف شوراها، اتحادیههای مستقل، اختیارات کمیساریاهای مردمی (در دوران انقلابی ۱۹۱۹–۱۹۱۸) بود. در انقلاب ۱۹۱۸ او از رفتار رهبران حزبی دفاع نمود. به جای پیشبرد دموکراسی از وضع حاکم به نام دموکراسی دفاع کرد. جمهوری وایماربا وجود اجرای برخی رفرمهای مناسب در عرصه سیاسی ، در طی چهارده سال هیچ رفرمی در قوه قضائیه و ارتش را به اجرا نگذاشت. از فشارهای سیاسی که تحت عنوان شرایط اضطراری به کار بسته شد، دفاع گشت. اگر چه شعار برنشتاین جنبش همه چیز بود، اما سوسیالدموکراسی، جنبش انقلابی را منجمد نمود. در این زمان تمام هم و غم برنشتاین نوشتن قانون بود. قانون وسیلهای در راه اجرای خطمشی سوسیالیستی نبود بلکه خود به یک غایت بدل شد. دموکراسی معادل نظم و ترتیب قرار داده شد. اشتباه برنشتاین و حزب این بود که معتقد بودند دموکراسی خود بخود به سوسیالیسم ختم میشود. در نتیجه، در برنامه حزب در کنگره هایدلبرگ در سال ۱۹۲۵ صحبت از «سازماندهی سرمایهداری» و مدیریت بحران میشود. بنا بر همین طرز فکر است که احمد پورمندی میگوید: “مهم اما این است که…واقف باشیم که دموکراسی، نه مقدمه و پیششرط «سوسیالیسم» که خود آن است» (پورمندی، عدالت از دیروز تا فردا”، نشریه میهن)
در مورد اینکه چرا بزرگترین حزب کارگری جهان در اوایل قرن گذشته چنین مسیری را طی کرد دلایل زیادی آورده میشود.چطور حزبی که در برنامه اول خود در سال ۱۸۹۱ خواهان سپردن مالکیت ابزار تولیدی به جامعه بود در طی یک نسل به شریک نظامیان و سرمایهداران بدل گشت و کسانی چون نوسکه را تربیت نمود که خود را با افتخار » سگ شکاری» ضدانقلاب مینامید و ترور سفید سوسیالدموکراسی را در جمهوری وایمار با کمک شبهنظامیان راستگرا به راه انداخت؟ کسانی که خواهان اجرای قانون بودند، با رها کردن شبهنظامیان در خیابانها، پایهگذار سنتی شدند که بعدا طرفداران هیتلر آن را دنبال کردند؟ همین شبه نظامیان پس از به خون کشیدن انقلاب المان، در کودتای ناموفقی تلاش به سرنگونی جمهوری وایمار نمود. آیا آنها در انقلاب آلمان مرتکب همان نوعی از جنایات نشدند که آنها خود بلشویکها را بدان متهم میکردند؟
از جمله مهمترین دلایل، از رابطه حزب و اتحادیهها نام برده میشود. اتحادیههای تجارت آزاد در سال ۱۹۰۵ پنجاه برابر بیش از حزب درآمد داشتند. اتحادیهها فقط صندوقهای اعتصابات را مدیریت نمیکردند بلکه کمکهای حقوقی، بیکاری، جابجایی، بیماری.. و ارائه میدادند. از این رو دستگاه بزرگی برای ارائه این خدمات بسرعت شکل گرفت. در سال ۱۹۰۲ در ازای هر ۶۶۰۰ عضو یک کارمند اتحادیه وجود داشت، این رقم دوازده سال بعد به هنگام شروع جنگ به رقم یک به ۸۷۰ رسید. این خیل بزرگ کارمندان در مقایسه با اعضای عادی اتحادیهها که در کارخانجات کار میکردند از شرایط بسیار مناسبی برخوردار بودند و نیاز به ثبات سیاسی در کشور داشتند.به طور نمونه، در دوران انقلاب روسیه در سال ۱۹۰۵ اتحادیهها اعلام داشتند که مایل به اعتصاب سیاسی برای حمایت از کارگران روسی و لهستانی نیستند. چیزی که موجب خشم رزا لوکرامبورگ گشت و خواهان پیروی اتحادیهها از مشی حزبی شد.
از سوی دیگر، حزب سوسیالدموکراسی که موفقیتهای بزرگی را در انتخابات تجربه میکرد، کاملاً وابسته به آرا اعضا اتحادیهها بود. اگر ماشین انتخاباتی حزب میخواست به رشد خود ادامه دهد ، میبایست خود را با این شرایط جدید هماهنگ سازد. این نکتهای است که فقط لنین به آن اشاره نمیکرد بلکه دیگران نیز از آن یاده کردهاند. مثلاً کائوتسکی در نامهای به ادلر نوشت:” کسانی که پیرامون داوید و اتحادیههای کارگری جمع شدهاند لحظه را مناسب رهایی از همه نوع «مارکسیسم» میدانند. آنها به سختی میتوانند ما را بیرون اندازند، اما آنها در کمیته اجرایی مسلط شدهاند و هر مقامی را یکی پس از دیگری با افراد خود پر میکنند. به این ترتیب، آنها نوعی تروریسم غیر قابل تحمل را ایجاد کردهاند. آنها آرزو دارند ما را …به نقش حیوانات زبانبسته محکوم کنند.”
مشکل بزرگ برنشتاین این بود که به زبانی ساده آنچه را که حزب در عمل انجام میداد تئوریزه نمود. به همین خاطر بود که ایگناز آور منشی حزب در نامهای به برنشتاین از او انتقاد نمود: “دوست عزیزم اد (مخفف ادوارد) ، نمیتوان به طور رسمی برای پیشنهادهای شما تصمیم گرفت، چنین چیزهایی گفته نمیشوند بلکه فقط انجام میشوند.”
در رابطه با اینکه کدام افراد «شرور» توانستند حزب را به بیراهه کشند، هر تحلیلگری افراد «شرور» خود را انتخاب میکند. لنین رهبران اریستوکرات کارگری، پیتر گای، روسای اتحادیههای کارگری، رابرت میچلز رهبران حزبی، مارکوزه قوانین انتخاباتی و سنتهای پارلمانی و نیز جامعه «تودهای»، و تروتسکی عدم درک صحیح از مارکسیسم…
اما آنچه که باید در نظر داشت این است که اول رویزیونیسم و رفرمیسم را نباید یکی انگاشت، هر چند که چنین تمایلی در میان چپ سالها وجود داشته و دارد. دوم اینکه تئوریهای مارکسیستی نه کامل بودند و نه بدون اشتباه. همچنین در طی جریان مبارزات، با تغییر شرایط و یا بررسی بیشتر، نیاز به تکمیل و یا تصحیح آن به وجود امد.برنشتاین از سال ۱۹۰۲ تا ۱۹۲۸ نماینده حزب در پارلمان بود و با موارد عملی مواجه میگشت که نه مارکس ، نه انگلس و نه هیچ مارکسیست دیگری در چنین شرایطی قرار نگرفته بودند. طرح بسیاری از پرسشها و یا نظرات جدید از سوی او چیز عجیبی نبود (هر چند که او برخی از آنها را قبل از آغاز نمایندگیش مطرح نمود و به انها احتمالاً در بحثهای خود با فابیانها رسیده بود) . در این میان، برنشتاین، کائوتسکی، لوکزامبورگ، لنین و دیگران تئوری مارکس را به شیوه خود تغییر داده و یا در آن تجدیدنظر کردند. متاسفانه، همانقدر که دیروز در میان بخش بزرگی از چپ ، بردن نام برنشتاین گناه شمرده میشد که امروز نام لنین. بسیاری از ما، امروز از همان کلیشههای گذشته برای قهرمان شمردن یکی و مذموم قلمداد کردن دیگری استفاده میکنیم. برنشتاین سؤالات مشخصی را در برابر جنبش کارگری آن زمان قرار داد. این به معنی آن نبود که همه پاسخهای برنشتاین درست بودند. در مواردی چنین پرسشهایی قبل از وی از طرف دیگران نیز مطرح شده بود اما این او بود که آنها را در سطح وسیعی در جنبش کارگری پراکند و باعث رشد تفکر انتقادی و نیز طرح تئوریهای تازه از سوی همه افراد درگیر در جدل رویزیونیستی آن زمان شد.
ظاهراً جنبش چپ به قدسین خود نیاز دارد. اگر دیروز نام آنها مارکس و لنین بود، امروز نام برنشتاین را به خود گرفته است. در ابتدای قرن گذشته قدیس دیگری بنام کائوتسکی وجود داشت که رسما ملقب به «پاپ مارکسیستها» بود، پاپی که از سوی یکی دیگر از قدوسین، لنین، «مرتد» اعلام شد. کسی که به لحاظ تئوریک، مقامی بالاتر از برنشتاین در حزب داشت، از مارکس دفاع نمود، برخلاف برنشتاین ناسیونالیست نبود و خود را انترناسیونالیست میدانست. طرفدار سوسیالیسم دمکراتیک بود، اما پس از اعلام ارتداد وی توسط لنین، هیچگاه مقام گذشتهاش را باز نیافت. در درون حزبش، پس از مرگ ببل موقعیتش بشدت تضعیف شد. و امروز در دورانی که ستاره بخت لنین افول کرده است، باز هم کسی از او یاد نمیکند. او از مهمترین افراد حزب سوسیالدمکراتهای آلمان بود اما امروز حتی تئوریسینهای سوسیالدمکراتهای نیز به سختی از ا و نام میبرند.
برنشتاین نیز در اواخر سالهای فعالیت خود دیگر در حزب نفوذ چندانی نداشت. آثار مهمی هم در این دوران از خود برجای نگذاشت. زنده نماند تا شاهد اتشزدن آثارش در جریان کتابسوزان هیتلر شود. در بسیاری از احزاب سوسیالدمکرات امروز نیز به جز تئوریپردازان سوسیالدموکراسی کسی یادی از او نمیکند. احتمالاً کمونیستهای سابق و کنونی اسم او را از طریق نوشتههای لنین، لوکزامبورگ، تروتسکی،.. بیشتر شنیدهاند تا سوسیالدمکراتها. او یک لیبرال سوسیالیست ثابتقدم بود اما نامش بیشتر با قضیه رویزیونیسم در آخر قرن نوزدهم گره خورده است. بلافاصله پس از انقلاب اکتبر، در مقابل آن موضعگیری کرد و حتی در کمال تاسف گفت، «در مارکس رگهای از بلشویسم وجود داشت.” او کتابی در مورد حوادث انقلاب آلمان ۱۹۱۹–۱۹۱۸ نوشت.
اگر بخواهیم در پرتو حوادث اوایل قرن گذشته گروهبندیهای درون جنبش سوسیالیستی را تعیین کنیم میتوانیم به طور کلی از سه دسته متمایز که با هم در مجادله قلمی بودند، نام ببریم. این سه دسته را میتوان با دانش امروز خود چنین تعیین کنیم:
⦁ انقلابیون اقتدارگرا که رهبری آن در نهایت به دست لنین افتاد
⦁ سوسیالدمکراتهای رفرمیست به رهبری برنشتاین
⦁ دسته بسیار کوچکی که خود را بین این دو قرار میدادند و از انقلابی دمکراتیک حمایت میکردند. متشخصترین فرد این گروه رزا لوکزامبورگ بود. حتی با کمی اغماض میتوان کائوتسکی را در این دسته قرار داد.
طبعا این دستهبندی بسیار کلی است و افراد آن در طی زمان تغییر مینمودند. مثلا، با اینکه معروف است که منشویکها رفرمیست بودند اما میدانیم که پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ لنین با برخی از رهبران منشویکها برای شرکت در انتخابات دوماً بحثهای طولانی داشت. در این دوره او از اقدامهای رفرمیستی حمایت میکرد. او در جریان انقلاب المان، کمونیستهای آلمانی را دعوت به بردباری و همکاری با سوسیالدمکراتها نمود. در واقع، اکثر رهبران سوسیالدمکراتهای آلمان و روسیه (اگر دیگر کشورها را در اینجا نادیده بگیریم) هم طرفدار گذار به سوسیالیسم از طریق انقلاب بودند. این شامل کائوتسکی، ببل، پلخانف نیز میشود. کائوتسکی بعد از شروع جنگ هر چه بیشتر به برنشتاین نزدیک شد اما همچنان معتقد به انقلاب سوسیالیستی بود. هر چند که او از طرف راستها به دگماتیسم و چپها به خیانت محکوم میشد. رزا لوکزامبورگ از کسانی بود که هم با روشهای غیردموکراتیک بلشویکها مشکل داشت و از آنها انتقاد میکرد و هم با رفرمیستها در حال جدال همیشگی بود. کسی که با وجود هوش و ذکاوت فراوان به خاطر اینکه زن، خارجی، یهودی، و فردی انقلابی بود که سرسختانه برای عقایدش مبارزه میکرد، از او از طرف عده زیادی در حزبش به خوبی یاد نمیشد. در حالی که مخالف قیام به دست گرفتن قدرت در انقلاب ۱۹۱۹ بود، در کنار مردم ایستاد و زیر ضربات مرگاور شبهنظامیان راستگرایی که توسط ُنوسکه و ابِرت به خیابانها کشانیده شده بودند به قتل رسید. او مخالف سانترالیسم حزبی لنین و نیز لغو دموکراسی پارلمانی در انقلاب بلشویکی بود.
در انقلاب آلمان این فقط سوسیالدمکراتهای راستگرا نبودند که دچار خطاهای مهلکی گشتند، سوسیالدمکراتهای میانهرویی چون کائوتسکی که میتوانستند حلقه واسط بین چپگرایان اسپارتاکیست و راستگرایانی چون ابرت باشند صحنه را خالی گذاشتند. چپگرایانی چون لیبکنخت خواهان اعلام زودرس جمهوری سوسیالیستی بودند و حتی لوکزامبورگ و شریک زندگیش لیو یگیهس که معتدلتر از بقیه بودند، قادر به متقاعد کردن اکثر اعضای حزب و کنترل لیبکنخت نشدند و در مواردی به جای آرام کردن اوضاع، بر روی آتش خشم نفت پاشیدند. در انقلاب آلمان هر سه دسته بالا نتوانستند تحلیل درستی از اوضاع به دست دهند. به کسی چون لوکزامبورگ فرصت کمی برای تصحیح برخی از خطاهایش داده شد اما سوسیالدمکراتها چهارده سال قبل از به قدرت رسیدن هیتلر وقت داشتند و بخش بزرگی از مردم از آنها حمایت میکرد.
پس از شکست پروژه کمونیستی لنین، میخائیل گورباچف آخرین دبیرکل حزب لنینی اتحاد شوروی، در گفتگویی با ژنک ملینار اعتراف کرد که مفهوم جمله معروف» جنبش همه چیز است و هدف نهایی هیچ» برنشتاین و عمق اندیشه او را درک نکرده بود؛ اینکه منظور واقعی برنشتاین اجرای تدریجی برابری و تعیین سرنوشت مردم یک جامعه به دست خود بود، و سوسیالیسم نمیتواند به مثابه یک سیستم در اثر سقوط اجتنابناپذیر سرمایهداری شکل گیرد. در اواخر سده گذشته با غلبه نئولیبرالیسم در جهان عده زیادی بر درستی تئوری انطباق برنشتاین انگشت گذاشتند. در همین زمان با رشد سیاست هویتی برخی باز بر درستی نظرات برنشتاین در مورد بیاهمیت بودن مبارزه طبقاتی تأکید نمودند. سوسیالدمکراتها بعد از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود، خود را تنها پروژه موفق سوسیالیستی معرفی کردند. عدم کاهش سود سرمایه با پیشرفت تکنیک و انقلاب دیجیتالی باز هم نگاهها را متوجه برنشتاین نمود. اما اکنون همه «شواهد» درستی نظرات برنشتاین، دوباره یکی پس از دیگری زیر علامت سؤال قرار میگیرند.
این به معنی درستی تمام نظرات مارکس و یا نادرستی همه نظرات برنشتاین نیست. ما میدانیم که حتی خورشید نیز پر از لکه است. مارکس قطعاً در مورد سقوط سریع سرمایهداری بسیار خوشبینانه فکر میکرد و همانطور که انگلس هم بعداً اذعان کرد، آنها در این رابطه اشتباه مینمودند. اشتباهات مهلک انقلابیون روسیه، ادامه صدارت سرمایهداری در جهان و ندیدن هیچ کورسوی نوری در تونل به معنی درستی اکثر نظرات برنشتاین نیز نیست. او قطعاً انگشت بر برخی از نکات درست گذاشت اما تعداد آن نکات بسیار اندک است. با این حال، قطعا ما میتوانیم چیزهای زیادی از برنشتاین، و لنین یاد بگیریم. این به معنی این درک مبتذل میانهگرایی و قرار دادن خود در میان نظریات آنها نیست، بلکه بررسی انتقادی نظرات انهاست. میتوانیم با درس گرفتن از تاریخ از اشتباهاتشان خودداری کنیم. با وجود دره عمیق تفاوتنظری در بین انها، هیچکدام ، برخلاف درک غلط برخی از مارکسیستها در آن زمان به سقوط خودبخودی سرمایهداری و بیداری ناگهانی طبقه کارگر اعتقاد نداشتند. هر دو عمل سیاسی حزب را در مرکز قرار میداند اما با درکی کاملاً متفاوت. هر دو میراث کاملاً متناقضی از خود بر جای نهادهاند.
محسن حیدریان از موضع «نتیجهمندی از نگاه ایرانیان» به مداخله نظامی آمریکا در عراق نگریست. اگر بخواهیم از همین موضع تنگنظرانه و ناسیونالیستی، که من با آن مخالفم، به انقلاب روسیه بنگریم، میتوان گفت. در صد سال پیش روسیه و انگلستان با مداخلات دائمی خود در سیاست ایران، کشور ما را در قعر بدبختی نگه داشته بودند، سقوط روسیه تزاری باعث حذف یک قدرت بزرگ خارجی از صحنه سیاسی ایران شد. از نظر المانیها، روسها و دیگر مردم جهان این انقلاب پیاماور صلح بود. روسیه کشوری بود که خواهان غرامات جنگی از المان، چیزی که کمر جمهوری وایمار را شکاند، نبود. از این نظر انقلاب روسیه برای ما و بسیاری از مردم جهان حامل پیامی مثبت بود. پیام صلح و امید به اینده. اما سیاست حزب کمونیست روسیه در عرصه داخلی، ضمن پیشروی در عرصههای مختلف ، با حذف دموکراسی و ترور چه در زمان لنین و چه استالین، موجب عذاب و رنج عظیمی برای مردم روسیه گشت. اینکه مداخلات خارجی در این میان نقش داشتند، باعث تغییری در اصل قضیه نمیشود، همچنان که با همین سیاق نمیتوان با تکیه بر غرامات جنگی همه شکستهای جمهوری وایمار آلمان را توجیه کرد. بار اصلی این شکستها بر دوش حزب کمونیست روسبه و حزب سوسیال دمکرات آلمان سنگینی میکند. از این رو، برای حل مشکلات امروز خود باید هم از لنین و هم برنشتاین گذر کرد. اما این به معنی رد میراثهای مثبت انان، در کنار بزرگان دیگری چون کائوتسکی، لوزامبورگ…، نیست.
ادامه دارد
منابع:
⦁ ویکیپدیا
⦁ هنری تودور، مارکسیسم و سوسیالدموکراسی در بحث رویزیونیستی
⦁ مانفرد استگر، پژوهش برای سوسیالیسم تکاملی
⦁ میلنار، گفتگو با گارباچف
⦁ استفن برونر، سوسیالیسم رها شده
⦁ هنری پاچتر، میراث متناقض ادوارد برنشتاین
⦁ دونا هرش، سوسیالدموکراسی آلمان و ظهور نازیسم
⦁ برنشتاین، پیششرطهای سوسیالیسم
⦁ رزا لوکزامبورگ، رفرم یا انقلاب
آیا سوسیالدموکراسی پاسخگوی مشکلات امروز است؟
من که آخرش رابطه این تیتر با داستان کلثوم ننه این متن رو نفهمیدم.
مشکلی نیست که نوشته ای بخواد به گزارش تاریخ و گذشته یک ایده و یا ایدئولوژی بپردازه. ولی زمانی که چنین تیتری استفاده میشه انتظار کنکاش در محتوا و چگونگی ایده، و چگونگی و چرایی کارکرد ویا ناکارایی آن در حوزه مربوطه رو دارم.
یک سوم متن رو خوندم و تفاوتی با احادیث و دعوای شیعه و سنی ندیدم و اینکه یا باید معتقد به یکی از اسامی باشم و در نتیجه مخالف غیر اون یا باید مخالف یکی باشم و در نتیجه موافق غیر اون.
زمان به هدر رفته و دیگر هیچ!
گیلگامیش / 24 August 2017
(1)
آقای جاسکی عزیز! می نویسید: “من در طی چند مقاله مجزا، به بررسی بحث “رویزیونیستی” در جنبش کارگری در اواخر قرن نوزده پرداخته، و نگاهی بر برخی از انتقادات برنشتاین، پایهها و سرنوشت سوسیالدموکراسی ، و مدل سوئدی خواهم انداخت.”
مطمئن باشید که این کار شما ارزشمند است و عرصه اندیشه را در ایران غنی می کند.
می نویسید: “احزاب سوسیالدمکرات که در بسیاری از کشورها، موتور تغییرات شگرفی در جامعهشان بودند هنوز وجود دارند و همچنان از محبوبیت، هر چند نه چون سابق، برخوردار هستند. اما آیا گذشته درخشان آنها، آیندهای درخشان نیز برای آنها در بر خواهد داشت؟”
آیا این عبارت شما دربردارنده دو موضوع نیست؟
آیا اولی که می گوید: “احزاب سوسیال دمکرات که در بسیاری از کشورها، موتور تغییرات شگرفی در جامعهشان بودند” برای ما ایرانی ها کافی نیست؟
چرا نباید اهداف مرحله ای داشت؟
چرا باید ـ ایرانی وارـ در پی حل مشکلات بشری “یکبار برای همیشه” بود؟
مگر جز این است که احزاب سوسیال دمکرات همه مشکلات پایه ای بشر را در بخشی از جهان کنونی ـ به ویژه در اسکاندیناوی ـ حل کرده اند؟
بیایید فردا را بی آن که ویران کنیم ـ و بی دغدغه ـ به انسان فردا بسپاریم. ما ایرانی ها مشکلات اکنون مان زیاد و راهمان ـ نه بسیار اما ـ دراز است.
مشکل آنجاست که دست ها برای مقابله با آن خالی است.
ادامه در (2)
بهرنگ / 24 August 2017
(2)
می نویسید: “در این میان، تقریباً همه بر این نکته تأکید دارند که فقط با تکیه بر آموزههای مارکس نمیتوان به بسیاری از مشکلات امروز پاسخ داد. برخی معتقدند باید اعتراف نمود که پاسخ بسیاری از مشکلات امروز را در دست نداریم و برخی از مشکلات بزرگ را باید در فرایند عمل، حل نمود.”
به نظر من مارکس یک آموزه اساسی دارد و بعد “آموزه ها” دارد. آموزه اساسی او نهفته در بررسی علمی اش از مقوله استثماردر کتاب کاپیتال است. علمی یعنی “قابل اندازه گیری” وبنابراین قابل طرح و بررسی علمی و داوری. دیگران ـ همچون ایرانی ها ـ اگر مخالف استثمار انسان از انسان اند و اگر باورمندند که انسان ها از این جنبه که انسان اند با هم برابرند کتاب پایه شان کاپیتال مارکس است. من این آخری را نه به بحث که به باورمندی به ارزش های انسانی مربوط می دانم. شما برای سنجش ایمانتان به برابری انسان بیش از این لازم ندارد که به یک زایشگاه ـ جایی که سیصد بچه تازه به دنیا آمده را بر تخت نهاده اند ـ بروید و به این بیندیشید که آیا این انسان ها با هم برابرند یا نه؟ آگر نه؛ چرا؟ و راستی چرا؟
موفق و پیروز باشید
بهرنگ
بهرنگ / 24 August 2017
روزا لوگزانبرگ در1918 گفت که : نخبه گرایی بلشویکی نهایتا به دیوانسالاری یا ” بوروکراسی سرخ ” می انجامد و دیدیم که چنین شد . باکونین که بیش از او آرای مارکس را به چالش میکشید : سوسیا لیسم دولتی را تلخ ترین و هراس آورترین دروغ وصف کرد . انقلاب اسپانیا تنها مدل واقعی از مالکیت اشتراکی با نظمی دموکراتیک بود که از بخت بدهم امپریالیسم و فاشیسم در صدد سرکوب آن بودند و هم کمو نیست های روسی مزدور استالین !
یک انقلاب سوسیالیستی واقعی ریشه کن کردن عادت فرمانبرداری و خشوع تا اخرین ذره آنست نه اینکه جنبش کارگری را به انقیاد نخبگان بوروکرات تشنه قدرت در آورد و مالکیت خصوصی را به مالکیت دولتی اقتدار گرایان کمیته مرکزی بدل کند .
هر جریانی که مانع نیروی خلاق و خود انگیخته و خود اصلاح گر کنش توده ها در نوسازی اجتماعی شود مردود است و عاقبتش همین شکست جریانات چپ متصلب و جزم گرا است که از ابتکار مردم هراس دارند !
bijan / 25 August 2017
آیا سوسیالدموکراسی پاسخگوی مشکلات امروز است؟
بله هست،منهتا به همان شکل دولت رفاه اسکاندیناوی.
این اسم است وگرنه آنچه که در اسکاندیناوی انجام میشوذد رهاورد و برآیند تمام دستاوردهای بشر د رامر اقتصاد سیاسی است. بازار آزاد رقابتی (که موجب افزایش کیفیت کالا و کاهش قیمت . مچین حفظ محیط زیست و کاهش ضایعات ،و جلوی گیری از انحصار و ظلم بر مصرف کننده میشود ) ولی در مهار و کنترل خرد جمعی (دموکراسی)، احترام به حقوق بدیه فردی مثل آزادی بیان-عقیده و آزادی سبک زندگی، حقوق اجتماعی با مسئولیت، توزیع ثروت عمومی و حمایت از اقشار فقیر برای فقرزدایی و کاهش فاصله طبقاتی، تعیین حداقل دستمزد مطابق معاش، اینها میتواند ضمن ارزش نهادن به شایستگس و خلاقیت فردی و خق ارث و مالیت خصوصی،و و تلاس فردی، حداقل های فرصت برای همگان از جمله آموزش ابتدایی رایگان و یک حداقل ظرفیت دانشگاه دولتی رایگان (مثلا 230% ظرفیت متقاضی) در کنار دانشگاههای پولی. لااقل فقرای مستعد شانس ورود به دانشگاه داشته باشند. یعنی کسی مستعد پیشرفت هست بخاطر فقر استعدادش هدر نرود. جلویگری از بیگاری وبرده داری، ساعت 40 ساعت کار مفید در هفته . رعایت قانون و امنیت و جلویگری قالتاق ها و باج گیرها و مافیا، امنیت اجتماعی و روانی و حقوق جنسی و برابر انسانی. اینها را تسامحا سوسیال دموکراسی میگیوند و نه سوسیالریم یا کمونیسم و ربطی هم به کمونیسم و آن رژیمهای موخف بلوک شرق ندارد. چناگه سود شاه نماد تشریفاتی وحدت ملی است، اما حکومت در اخیار خرد جمعی مردم است.
اسمش سوسیال دموکراسی یا مردم سالاری اجتماعی و هر چی.مهم هدف و محتواست.
سوسیالدموکراسی / 25 August 2017