برگرفته از تریبون زمانه *  

«ملاقات با آرش پس از مرگ آن»؛ دیدار با آرش در شرایطی که دیگر نه فقط منتشر نمی‌شود، بلکه دوران دیگر دورانِ آن نیست؛ این مواجهه، مواجهه با آرش در غیاب آن، به چه معناست؟

موضوع یادداشت پیش رو، دلالت‌های این ملاقاتِ به‌تعویق‌افتاده است، ملاقاتی که درعین حال مستلزم مواجهه با خویش، و به شکلی رسوایی‌آور از مهلتی منقضی، فرصتی بربادرفته و امکانی تحقق‌نایافته پرده‌برداری می‌کند، توگویی رگبار بیضایی است و ماجرای آقای حکمتی و آتیه، و چشم خیره‌ی قصاب و ناظم و بچه‌ها.

سؤال این است: این تأخیر، تأخیر در ملاقات با آرش، از کجا می‌آید؟

در این ملاقات پارادوکسیکال، در یک سو آرشی است که حالا پس از ۲۳ سال دیگر وجود ندارد، و در سوی دیگر، نویسنده‌ی این کلمات که می‌خواهد میان تجربه‌ی شخصی آشنایی‌اش با آرش با یک واقعیت عام‌تر گروهی و نسلی اتصالی کوتاه ایجاد کند. برقراری این اتصال کوتاه بهانه‌ی طرح پرسش‌های دیگری همچون نسبت ما، «نسل ما»، با تبعید، و با خود تاریخی‌اش، و زمانمندی‌های واگرای گروه تبعیدیان (با همه‌ی تکثرش) و این نسل خواهد بود.

برای طرح این پرسش‌ها، مجبورم با تعیین و تدقیق نسبی مختصات «نسل خویش» (در حدی که حدود بحث در این یادداشت ایجاب می‌کند) آغاز کنم:

«نسل ما»، نسلی بود که همزمان با انقلاب به دنیا آمد و کودکی‌اش در انزوا و انجماد دهه‌ی شصت، با صدای آهنگران، گشت ثارالله، وحماسه‌های دفاع مقدس سپری شد؛ نسلی که بلوغ نظری و سیاسی‌اش مقارن شد با  دوم خرداد ۱۳۷۶ (بلوغ نه به معنای پختگی، بلکه در معنای فیزیولوژیک کلمه، که دلالت بر جوانه زدن جوش بر صورت، تغییر لحن صدا و رشد هورمون‌ها و … دارد و البته شامل تغییراتی از این جنس در سطح روانی و فرهنگی نیز می‌شود.)

رها شدن از بار دهه‌ی شصت به میانجی بلوغ در اصلاحات، وجه مشخصه‌ی نسل ماست. این نسل را «نسل دوم خرداد» می‌نامم؛ بی آنکه بخواهم سرشتی ذاتی بر مبنای این نام‌گذاری برای این نسل قائل شوم. ذکر این نکته‌ی مقدماتی لازم است که انگاره‌ی «نسل دوم خرداد»، کلیتی برساخته، کاذب، ایدئولوژیک و انتزاعی، اما واقعی است. (انتزاعی بودن یک پدیده با واقعی بودن آن در تضاد نیست. پول شاید بهترین مثال است.)

اگر جوانی را دوره‌ای از زندگی بدانیم که عموماً بر شور، آشوب، سرپیچی، طغیان و جنون دلالت دارد، در تجربه‌ی نسل دوم خرداد، اختلال آناکرونیک تعیین‌کننده‌ای وجود دارد؛ نوعی اختلاف فاز که می‌توان آن را در این فرمول خلاصه کرد: «تقارن جوانی نسل دوم خرداد با میانسالی انقلاب»؛ اختلاف فاز میان زمانمندی بیولوژیک با زمانمندی تاریخ تجربی؛ ناهمگنی میان جوانی یک نسل با تاریخ آنچنان که در واقعیت همچون رشته‌ای سردرگم از حوادث، به شکلی کور و بی‌معنا اتفاق می‌افتد. (میانسالی به معنایی که چرچیل می‌گوید: «در ۳۵ سالگی اگر محافظه‌کار نباشی بی‌عقل ای!»)

ماجرا بدین قرار است: همزمانی دوران تخیل و رویابینی نسل دوم خرداد، این فرزندان انقلاب، با «واقع‌گرایی» انقلابیون سابق؛ چه آن دسته از ایشان که فاتح شدند و با عبای سیاه، حکومتی اسلامی بر پا کردند؛ چه گروه مغلوبان که ردای سرخ را بر زمین انداخته و بنا بر ضرورت‌های دوران، جامه‌ی واقعیت‌گرایی و عمل‌گرایی و در نهایت محافظه‌کاری بر تن کردند.

مسأله، «جوانی» نازیسته‌ی نسل دوم خرداد است؛ پس از حذف و سرکوب گسترده در دهه‌ی شصت و انجماد سیاسی در طول بیش از یک دهه، اصلاحات همچون طوفانی فضای برهوتی آن دوران را در نوردید، و فرزندان انقلاب را در آستانه‌ی بلوغ به میانسالی پرتاب کرد. علت نام‌گذاری این نسل به نام دوم خرداد، (که برای نگارنده کنشی اتوماتیک و ناخودآگاه بوده) در همین است؛ دوم خرداد غسل تعمیدِ نسلی بود که در مرزهای انقلاب، در حد فاصل دهه‌ی پنجاه و شصت به دنیا آمدند. «نسل ما از دروازه‌ی اصلاحات به واقعیت نمادین پاگذاشت و به نام دوم خرداد بالغ شد.» این ادعا به طور ضمنی بیانگر آن است که در فرایند شکل‌گیری خودآگاهی متولدین دهه‌های پنجاه و شصت، هویت طبقاتی در قیاس با هویت نسلی وزن و اثر وعاملیت کمتری داشته است. واقعیتی که خود نتیجه‌ی سرکوب گسترده‌ی نیروهای چپ و یکدست‌سازی فضای سیاسی جامعه در دهه‌ی شصت بوده است.

در هر حال، دقیقاً همان سال‌هایی که نسل دوم خرداد باید شور و طغیان جوانی را تجربه می‌کرد، افق تحول و تغییر به شکلی غم‌انگیز به اصلاحات، حکومت قانون، عادی‌سازی وضعیت، ادغام در جهان سرمایه و … خلاصه شده بود. مسأله نه فقط انسداد در افق محلی و ملی تغییر، که توقف تاریخ در سطح جهانی، پس از فروپاشی دیوار، به نفع منطق نئولیبرالیسم بود.

بدین ترتیب، درست همان زمانی که مقرر بود نسل دوم خرداد سرِ تسخیر و تغییر جهان داشته باشد، تسخیرکنندگان سفارت سر عقل آمده بودند و نامه‌های عاشقانه برای آمریکا می‌نوشتند، و طنز تازیخ این که این سرعقل آمدن در چارچوب وضعیت، موضعی رادیکال به نظر می‌رسید. گستره‌ی این سر عقل آمدن‌ها و واقع‌گراشدن‌ها هم هرگز محدود به اسلامی‌ها و نیروهای حامل و مجری ایدئولوژی حاکم نبود. اگر بخواهم به زبان اول شخص ماجرای گروهی از هم‌نسلان خود را بیان کنم که با آنها قرابت بیشتری دارم: «ما درست همان زمانی چپ شدیم که بخش بزرگی از چپ‌های ۵۷ پشیمان، واقع‌گرا و دموکرات شده بودند.» درست زمانی که طعم حذف، طرد و تبعید آشنا زیر زبان هم‌نسلان من آمد، انبوهی از تبعیدیان نسل قبل عادی‌سازی وضعیت را با سفر به ایران جشن گرفتند.

فارغ از سرنوشت خاص گروه‌های مختلف نسل دوم خرداد، چه آنان که روی تغییر و طغیان پای فشردند و در ایستگاه‌های مختلف در حد فاصل ۷۶ تا ۸۸ از قطار اصلاحات پیاده شدند، و چه آنان که با قطار اصلاحات امروز به ایستگاه روحانی رسیده‌اند، تجربه‌ی نسل دوم خرداد، جوانی ازدست‌رفته و «میانسالی» زودرس بوده است. در تبیین جامعه‌پذیری سیاسی این نسل، این اختلاف فاز و «آگاهی ناشادی» که به بار آورده، عنصری تعیین‌کننده است.

لیکن چه نسبتی میان میانسالی زودرس جوانان نسل دوم خرداد با غرابت و ناآشنایی آنها با آرش به عنوان منظومه‌ی متکثر صداهای تبعید، به ویژه تبعیدیان دهه‌ی شصت، وجود دارد؟

هنوز یک ماه نمی‌گذرد از زمانی که من برای «نخستین بار» شماره‌ای از شماره‌های آرش را در دست گرفتم و ورق زدم. این مواجهه‌ی شخصی دیرهنگام با آرش، یک سال پس از آخرین شماره‌ی آن را چگونه می‌توان به یک حقیقت عام‌تر نسلی و تاریخی پیوند داد؟

ماجرا، به سادگی، نه گم شدن صدای آرش در انفجار جامعه، نشاط، عصر آزادگان و هیاهوی اصلاحات، که جاماندگی و تأخیری تاریخی‌ست که تا آینده‌ای نامعلوم همچنان ادامه خواهد داشت. تیر آرش به نسل دوم خرداد، هرگز در زمانی که می‌بایست، نرسیده است، و تا زمانی که فرصت باقی است، نخواهد رسید. مواجهه با آرش «از پیش» (آلردی/دژا) ملاقاتی به‌تعویق‌افتاده است.

مواجهه با آرش وقتی دیگر نیست، آشنایی با شاهرخ مسکوب وقتی رفته است، دیدار با خسرو شاکری به وقت خاکسپاری، ملاقات با تراب حق‌شناس در بستر بیماری، و به همین ترتیب بازیابیِ پس از موعد ابعاد دادگاه برلین در خصوص ترور میکونوس، وقتی آب‌ها از آسیاب افتاده است و الی آخر؛ به تعبیر مارکس، «دیدار با آزادی، یک بار و آن‌ هم در روز دفن‌اش.»

خسرو شاکری، نهم تیر ماه ۱۳۹۴ در تبعید درگذشت و هفده روز بعد در گورستان پرلاشز به خاک سپرده شد. خسرو شاکری که بود؟ در روز خاکسپاری او، درست در زمانی که درمشایعت جمعیتی اندک، ساکت و اندوهگین تابوتش در خاک فرو می‌رفت، این پرسش پدیدارشناختی در سرم زنگ می‌زد که: چگونه می‌توانم سوگوار از دست دادن چیزی باشم که هرگز آن را نداشته‌ام؟ سوگوار از دست دادن چیزی که متعلق به او نیست، آیا تقدیر تاریخی نسل من این خواهد بود؟

تمام آنچه به زبان الکن در این یادداشت می‌خواهم منتقل کنم، حول و حوش همین وضعیت ماخولیایی شاخ و برگ گرفته و گسترده شده است.

ما سوگوار چیزهایی خواهیم بود که هرگز نداشته‌ایم؛ ما آرش را به میانجی فقدان‌اش تجربه خواهیم کرد؛ ما صداهای تبعید را وقتی خواهیم شنید که از نفس افتاده‌اند و در راهروهای زمان ناپدید شده‌اند. این تردید و تأخیر به لحاظ تاریخی واجد چه معنایی‌ست و از چه منطق و ضرورت تاریخی خبر می‌دهد؟ آن را به لحاظ پدیدارشناختی چه‌طور باید درک کرد؟

این مواجهه‌ی دیرهنگام یا ماخولیایی سویه‌ها و شاخ و برگ‌های گسترده‌تری دارد، و شامل مجموعه‌ای ریز و درشت از پرسش‌های طرح‌نشده و مسائل حل‌نشده نیز می‌شود؛ مسائلی که بعضاً امکان طرح آن برای همیشه از دست رفته است؛ برای مثال، پرسش از نقش رضا دانشور در تئاتر ابوذر که می‌توان آن را پارادیم پنهان نهاد تئاتر پس از انقلاب برشمرد. پرسش از ابوذر و دانشور هنوز پرسشی به‌روز است، (دست‌کم تا آنجایی که این تئاتر را سرمشق انواع نمایش‌های مذهبی-انقلابی‌ای بدانیم که در مدارس و به میانجی امور پرورشی و سازمان تبلیغات اسلامی از دهه‌ی شصت تا امروز بازتولید می‌شود)، لیکن مهلت برای طرح آن «از پیش» (آلردی/دژا) منقضی شده است.

نسل دوم خرداد چنین پرسشی را نخواهد پرسید؛ مسائل زمانی مطرح خواهند شد که وضعیت دیگر نه قادر به تشخیص آنهاست و نه آماده برای پاسخگویی به آنها، زمانی که دیگر ضرورت و فوریتی برای بیان آنها نیست، و طرحشان واجد هیچ مازاد سیاسی‌ای نبوده، وضعیت حال حاضر را بحرانی نمی‌کند.

امروز ما با تلی از پرسش‌ها و مسائل تاریخی روبرو هستیم، که به شکلی رمزآلود طرح و بیان آنها تا انتفاء منطقی و انقضاء تاریخی مضمون و موضوعشان به تأخیر خواهد افتاد. کشف رمز از این تأخیر، مستلزم طرح و بسط نوعی مفهوم‌پردازی از تاریخ ورای حدود و مرزهای تاریخ تجربی است. تاریخ چیست جز ناهماهنگی و نااینهمانی پدیده‌های تاریخی با خودشان؟ اختلاف و تضاد شناسنامه‌ی تاریخ است؛ و آگاهی تاریخی نبردی مداوم برای یافتن فاصله‌ای که هر پدیده‌ای تاریخی از خویش دارد؛ در هرلحظه از تاریخ، باید آن اختلاف فاز وفاصله‌ی درونی‌ای را به رسمیت شناخت که هر تاریخی با خودش تجربه می‌کند: میان امور واقع و بالقوگی‌ها، میان روایت کتاب فاتحان و شهادت فرودستان، میان امور جزئی حادث و تعینات ضروری یونیورسال. تبعید از سرفصل‌های عمده برای ورود به چنین بحثی خواهد بود.

تا جایی که به تبعید و پرسش محوری این یادداشت مربوط می‌شود، عدم تحقق ملاقات و امکان‌ناپذیری رابطه، امری دوسویه است.

در شماره‌ی ۸۵ آرش، پرویز قلیچ‌خانی می‌نویسد: «به یاد دارم که آن زمان، بین نویسندگان داخل ایران و خارج از کشور جر و بحثی وجود داشت! دوستانی که از ایران برای قصه و شعرخوانی به خارح می‌آمدند، پس از بازگشت، در نشریه‌های داخل مطالبی غیرواقعی در مورد دوستانشان در خارج درج می‌کردند. رژیم هم سعی می‌کرد به این اختلاف داخل و خارج دامن بزند و مرز جغرافیایی میان آنها را یک مسأله‌ی حل‌ناشدنی جلوه دهد. در آن سال‌ها ناصر زراعتی برای دیداری به پاریس آمده بود و با عده‌ای از بچه‌های کانون نویسندگان در خانه‌ای جمع بودیم، ناصر زراعتی معتقد بود اگر بشود در خارج، نشریه‌ای فرهنگی-اجتماعی راه انداخت که بچه‌های داخل ایران جرأت کنند توی آن حرف بزنند و مطلب چاپ کنند، به شکستن این جو کمک زیادی خواهد کرد. این حرف زراعتی همیشه در ذهن من ماند.»

آرش می‌خواهد فضایی ایجاد کند که «نویسندگان داخل از تماس با نشریات خارج وحشت نکنند.» نظر به همین تاکتیک موقتی است که آرش در بدو امر بدون رنگ و لعاب سیاسی و با حال و هوایی فرهنگی و ورزشی منتشر می‌شود. این روند پله‌پله در شماره‌های ۸، ۱۳ و ۲۳ به سمت اتخاذ جهت‌گیری‌های روشن و بدون ایهام سیاسی تغییر می‌کند. بنا به بحث‌های طرح‌شده در شماره‌ی ۸۵ آرش، این تغییر را شرط تبدیل آرش به یک نشریه‌ی تبعیدی واقعی باید تعبیر کرد. در شماره‌ی ۸۵ آرش، میزگردی وجود دارد که برآیند آن را می‌توان در همین تنافر میان «تماس و ارتباط میان داخل و خارج» و واقعیت «تبعیدی بودن» خلاصه کرد. «یک نشریه‌ی تبعیدی هرگز نمی‌تواند رابطه‌ی زنده و دوطرفه‌ای با نویسندگان و هنرمندگان سرزمین مادری‌اش داشته باشد.» به عبارت دیگر، آنچه قلیچ‌خانی تاکتیک موقت بر می‌شمرد، یعنی جلب اعتماد نویسندگان و هنرمندان داخل، فی‌نفسه با ایده‌ی تبعید در تنش و تضاد قرار می‌گیرد. چه‌طور یک تبعیدی می‌تواند بر سر «قراری بی‌واسطه با داخل» ظاهر شود و ساعتش را با ساعت رسمی کشور تنظیم کند؟

زمانمندی خاص جهان تبعید در نسبت با تحولات سرزمین مادری، زمانمندی‌ای پارادوکسیکال و حاکی از قسمی از‌ پیش‌افتادگی و پس‌افتادگی توأمان است. از یک سو، تصویری که یک تبعیدی از کشورش دارد، منجمد، منقضی و تاریخ‌گذشته است. لیکن این انقطاع رابطه‌ی زیسته و ارگانیک تبعیدی با خاک سرزمین مادری و با تقویم رسمی آن و بالتبع پس‌افتادگی تاریخی یک سوی معادله است. چرا که، از سوی دیگر، تبعیدی، درست در همان لحظه‌ای که طرد می‌شود، تجسم امکانی در پیش رو و پیام‌آور تصویری از آینده است.

تبعید درست در همان لحظه‌ای گشوده می‌شود که سرزمین مادری امکانی تاریخی را پس می‌زند و طرد می‌کند. موج‌های گوناگون تبعیدیان سنجه‌هایی برای ردیابی این لحظات در جا زدن تاریخی‌ اند. نفس وجود فیگور تبعیدی دهه‌ی شصت، شکستی تاریخی را نشان می‌دهد که می‌توان آن را تحت عنوان «حذف ساختاری چپ» در تاریخ نظام سازی جمهوری اسلامی شناسایی کرد؛ شکستی تاریخی و در عین حال امکانی ازدست‌رفته که سیمای تبعیدی آن را همچون مازاد و ته‌مانده‌ای رهایی‌بخش «همچنان» زنده نگاه می‌دارد.

تبعیدیان بدین لحاظ، تجسم نوعی فراروی از مرزهای امر واقع، و حاکی از نوعی پیشاافتادگی تاریخی اند؛ به بیان دیگر دردنشان شکافی درونی در تاریخ، میان تاریخ تجربی با چیزی که می‌توان آن را تاریخ یونیورسال سرزمین نامید. تاریخ یونیورسال، یا همان تاریخ امر یونیورسال، و تعینات یونیورسال، بر خلاف تاریخ تجربی، تاریخ رهایی است؛ تاریخ رخدادهایی که با گشودن افق‌های تازه و عرصه‌ی جدید تجربه، به کلاف سردرگم حیات روزمره‌ی مردمان یک سرزمین معنا می‌بخشند؛ همان تاریخی که انقلاب مشروطه را به انقلاب ۵۷ والی آخر گره می‌زد؛ تاریخ یونیورسال اما برخلاف تاریخ تجربی همچون بحثی باب روز و امری قابل انتقال در دسترس نیست؛ چرا که «نوع بشر پس از رستگار شدنش است که گذشته‌اش را تمام و کمال باز می‌یابد.» (والتر بنیامین، تزهایی درباره‌ی مفهوم تاریخ.)

انقلاب‌ها لحظات نادری اند که امکان لمس و تماس و دست آخر این‌همانی با تاریخ یونیورسال فراهم می‌آید.آنچه انقلاب‌ها به شکلی ایجابی نشان می‌دهند، تبعیدیان به شکلی سلبی حامل‌ آن هستند. آنها امکانی پارادوکسیکال را نشان داده و تصویر می‌کنند؛ یک امکان ازدست‌رفته اما در پیش‌ رو، فرصتی تباه‌شده و نامحقق که رستگاری در آینده مشروط به بازیابی آن است. تبعید امکان بازیابی امکان‌های تباه‌شده، فرصت‌های تاریخی پایان‌یافته، وعده‌های محقق‌ناشده، و رویاهای به گل‌نشسته در فرآیندی عطف به ماسبق است؛ به عبارت دیگر، روایت تبعیدیان می‌تواند همچون نوعی قطب‌نما نشانگر جهت تاریخ یونیورسال، یا به بیان دقیق‌تر، تاریخ‌های یونیورسال باشد. نه یک تاریخ که تاریخ‌ها، نه یک امکان که مجموعه‌ای متکثر از امکان‌ها. زمانمندی خاص تبعید، بدین لحاظ، در تلاقی تاریخ تجربی و یونیورسال منطقی همچون futur antérieur در زبان فرانسه دارد، و از  امکانی پیش رو اما در گشته خبر می‌دهد. اهمیت قرار ملاقات نسلی با نشریه‌ای همچون آرش را (که تجلی سیمای تبعید است) در همینجا باید جستجو کرد.

آرش با نشریاتی که نسل دوم خرداد بدانها خو گرفته و آشناست چه فرقی می‌کند؟ ترور شاپور بختیار، ترور صادق شرفکندی، دادگاه برلین درباره‌ی ترور میکونوس، قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷، نقد و بررسی کتاب یاس و داس و … از جمله مضامینی هستند که اختلاف مجله‌ی آرش با نشریات و مجلات داخلی را نشان می‌دهند. ساعت‌های داخل و خارج، تبعید و مرکز، با هم کوک نیستند؛ برنامه‌ها و افق‌ها متنافر، ناساز و ناهماهنگ اند و ضرب‌آهنگ‌های ناموزون تبعید در مارش تاریخی رسمی ادغام نمی‌شود.

قیاس تحمل‌ناپذیر میان دادگاه میکونوس (۱۳۷۲) و دادگاه کرباسچی (۱۳۷۷) را در نظر آورید! جایگاه هریک از این دو واقعه در تجربه‌ی نسلیِ متولدین دهه‌های پنجاه و شصت، شاید مثال خوبی از اختلاف فازی باشد که دست آخر باید بتواند تضادی درونی را در فرآیندهای تاریخی سرزمین مادری نشان دهد. سردی، بی‌خبری و نسیان در قبال دادگاه میکونوس، و تعقیب، پیجویی، درگیری عاطفی و کاتارسیس در قبال دادگاه کرباسچی، تجربه‌ی زیسته‌ی نسل دوم خرداد چنین بوده است! شرط خودآگاهیِ تاریخی از سرگذارندن اصطکاک و تضاد دیالکتیکی میان این سردی و بی‌خبری، ازیک سو، و کاتارسیس و درگیری عاطفی است. مسأله، همواره یافتن مبدأ مختصاتی تازه (در اینجا، دادگاه میکونوس) برای سنجش دوباره‌ی یک تجربه‌ی تاریخی (در اینجا، همذات‌پنداری با کرباسچی در تماشای دادگاه او) است. دادگاه میکونوس در اینجا واجد این قابلیت است که می‌تواند در نسبت و رابطه‌ی نسل دوم خرداد با دادگاه کرباسچی شکاف بیندازد. این مسأله در حالتی کلی‌تر در مورد تبعید صادق است. به قول برشت، «تیزبین‌ترین دیالکتیسین‌ها پناهندگان اند. پناهندگان به عنوان پیامد تغییرات؛ آنان که جز تغییر هیچ چیز دیگری را مطالعه نمی‌کنند. از ریزترین نشانه‌ها بزرگ‌ترین رخدادها را نتیجه می‌گیرند. وقتی حریفشان می‌برد، بهای پیروزی را می‌سنجند، و برای دیدن تضادها چشمانی تیز دارند.» (برشت، دیالوگ زیفل که یک پناهنده‌ی آلمانی خیالی است، Flüchtlingsgespräche، انتهای فصل یازدهم دانمارک یا شوخ‌طبعی، در باب دیالکتیک هگلی)

اختلاف ساعت میان زمانمندی خاص تبعید با ساعت و تقویم رسمی کشور تجلی واگرایی‌ای با سرزمین مادری است که می‌تواند تاریخ آن را دوپاره ‌کند؛ این دوپارگی همان اختلاف و شکاف درونی‌است که افق‌های تاریخی امر یونیورسال را در حوداث سپری‌شده نشان می‌دهد. ناآشنایی نسل دوم خرداد با مجله‌ی آرش به عنوان منظومه‌ای از صداهای تبعید، به ویژه تبعیدیان دهه‌ی شصت، را باید در پرتو همین رابطه‌ی خاصی معنا کرد که میان زمانمندی تبعید با دوگانگی تاریخ تجربی/تاریخ یونیورسال وجود دارد.

بدین ترتیب، این منطق ماخولیایی که در پرتو آن سیمای تبعید همچون قابلیتی نامحقق، ملاقاتی ازدست‌رفته، و تصویری لرزان و پس از موعد (پیش چشم فرزندان نسل‌های آتی سرزمین مادری) پدیدار می‌شود، مبین قسمی حیات تاریخی‌ست که آن را این‌طور می‌توان خلاصه کرد: موزه‌ای شدن فضای تجربه برای نسل دوم خرداد در قبال آن چیزی که تبعید معرف آن است؛ موزه‌ای شدن کشتار ۶۷، چریک‌های فدایی خلق و الی آخر. موزه‌ای شدن یک پدیده یعنی نمایش عدم استفاده از آن، یعنی به نمایش گذاردن آن در حالتی سکنی‌ناپذیر و غیر قابل زیست.

«ما، نسل دوم خرداد، دادگاه ۶۷ را در موزه برگزار خواهیم کرد.» به تعبیر کافکا، «مسيح نمی‌آيد مگر هنگامی که ديگر به آمدنش نيازی نيست. او نخواهد آمد مگر پس از ظهور خويش، او نه در روز آخر، بلکه آخرین روز تمام روزها خواهد آمد»، نه روز آخر که آخر تمام روزها، نه آخرین روز که یک روز پس از واپسین روز.

نسلی که جوانی‌اش در چرخ‌دندهای ایده‌ی اصلاحات آسیاب شده است، بر سر قرار ملاقاتش با آرش دیر خواهد رسید و «دادگاه ۶۷ را در موزه برگزار خواهد کرد».

در اینجا مسأله پاره شدن پیوستار زنده‌ایست که نسل دوم خرداد را به تاریخ خویش پیوند می‌دهد؛ تاریخ خویش نه در مقام «روسپی‌خانه‌ای در روزگاران گذشته» (والتر بنیامین) که همچون گردابی که حال حاضر را به درون خویش می‌کشد و آن را بحرانی می‌کند.

نسلی که به نام دوم خرداد تعمید یافته است، ناآشنا و جدا از تاریخ و جامانده از نقش تاریخی خود، بار میراثی را بر دوش می‌کشد که هنوز و تا اطلاع ثانوی متعلق به او نیست. این وضعیت را در پرتو نسبت نسل دوم خرداد با کودکی‌اش و چگونگی نمادین ساختن دهه‌ی شصت نیز می‌توان بررسی کرد. کودکی نسل دوم خرداد مقارن بوده است با خروج تبعیدیان دهه‌ی شصت از کشور؛ به عبارت دیگر، همزمان با قتل و اعدام در زندان‌ها و جولان کمیته‌ها در کوچه‌ها؛ نسل دوم خرداد اما دهه‌ی شصت را به شکلی فروکاسته، معوج، سانتی‌مانتال و غیرسیاسی بازیابی و درونی کرده است. گریز از بازیابی خویش در تصویری کامل و تمام‌قد از دهه‌ی شصت، رویه‌ی دیگر قرار ازدست‌رفته‌ی این نسل با آرش است؛ نتیجه‌ی این سردرگمی در نسبت با گذشته، و با تاریخ، مسدود شدن دریچه‌هایی است که هر یک معرف افقی مه‌گرفته در تاریخ ایران پس از انقلاب اند؛ چشم‌اندازهایی که طنین‌شان را در سیمای تبعیدیان می‌توان یافت و بازیابی و گشایش‌شان قماری تاریخی را می‌طلبد.

می‌خواهم یادداشت را با تلخی و با بیان یک ادای دین خاتمه دهم. بدون ادای احترام به پرویز قلیچ‌خانی، و ذکر نام و جایگاه تاریخی او گذاردن نقطه‌ای پایان بر این یادداشت برای من مقدور نیست. در حد فاصل فوتبال و سیاست، قلیچ‌خانی یک استثناء واقعی است. کاپیتان تیم ملی، حضور در سه دوره‌ی المپیک، زننده‌ی گل پیروزی فینال جام ملت‌های آسیا (۱۳۴۷) برابر اسرائیل و …؛ با توجه به محبوبیت فوتبال، و نظر به وزن و جایگاه ورزشی و سیاسی قلیچ‌خانی، شاید مورد مشابهی نتوان پیدا کرد که حذف نام و تصاویرش از آرشیوها به اندازه‌ی قلیچ‌خانی برای مأموران سانسور دردسرزا بوده باشد.

قرار بود این یادداشت نقدی باشد بر مجله‌ی آرش، در عمل اما در موقعیت آغازین مواجهه‌ی نویسنده/نسل او با آرش/تبعید متوقف شد و از حاشیه‌نویسی بر این موقعیت پدیدارشناختی فراتر نرفت. نوشتن نقد و بررسی‌ای بر مجله‌ی آرش از همان لحظه‌ای که پرویز قلیچ‌خانی پیشنهاد آن را سخاوتمندانه به نگارنده داد، یک مأموریت ناممکن به نظر می‌رسد؛ تلاش من در این یادداشت طرح این عدم امکان به شکلی معنادار در زمینه‌ای تاریخی بود.

مجله‌ی آرش در این یادداشت مترادف با منظومه‌ی متکثر صداهای تبعید، به طور خاص موج تبعیدیان چپ‌گرای دهه‌ی شصت، لحاظ گردیده است. حدف نیروهای چپ در دهه‌ی شصت در توضیح جمهوری اسلامی و فرآیند نظام‌سازی آن اهمیتی ساختاری دارد. به باور نویسنده، مجله‌ی آرش، همچون نام خاوران، اسم رمزی برای یادآوری این حذف ساختاری خواهد بود.


* این مقاله در ژانویه ۲۰۱۶ نوشته شده و در نشریه آرش شماره ۱۱۰+۱، ویژه نقد و بررسی کارنامه بیست و سه ساله این مجله، منتشر شده است.