امین سرخابی- پرسش مهمی که سالهاست همه را به خود مشغول کرده این است که رابطهی «من» با جهان بیرونی را چه چیزی تعیین میکند؟
دکارت ذهن را آیینهی عین میدانست. بدینمعنا که ذهن ما توانایی انعکاس هرآنچه در جهان هست را دارد، اما کانت ادعا کرد که ذهن چنین توانایی را ندارد و عنوان کرد ذهن انسان آیینه نیست، بلکه ساختاری است که احساسات در آن جای میگیرد و عقل آن را به بیرون رسوخ میدهد. این ساختار ذهن ما نیست که چیزها را میسازد بلکه ذهن ما نقشهای میسازد و به جهان نسبت میدهد. این استدلال مبنایی شد تا قرنها همه بر این امر استوار باشند که رابطهی «من» با جهان را ذهن تعیین میکند. ذهنی که خود به امور عینی و انسانی شکل و ساختار میبخشد.
در قرن بیستم اما فرگه زبان را واسط «من» و جهان قرار دهد. به زعم فرگه، زبان شیشه نیست بلکه شیشهی ماتی است که جهان را به گونهی ویژهای میسازد و به جهان نسبت میدهد. مثلاً اگر کسی به قطب شمال برود و مرتب شاهد نزول برف باشد آن را برف مینامد، اما خود اسکیموها چند نوع برف دارند که ما آن را یکی میپنداریم. یا اینکه ایرانیها دخترخاله و دخترعمه دارند، اما انگلیسیها هر دو را به یک نوع خطاب میکنند. پس ما برحسب قانون زبان چیزها را مشابه و مختلف میدانیم. زبان یک جهانی است که همه در آن محبوس هستیم. فیلتر بین ما و جهان زبان است و لینک مهمی است که رابطهی «من» و جهان را به «ما» تبدیل میکند. آن ذهن انسان ناظر دکارتی و کانتی خود در زندان زبان قرار دارد و دیگر «من» ناظر آن نیست.
با مطرح شدن عنصر زبان در فلسفه توسط فرگه، نقطهی عطفی پدید آمد تا نگاهها از ذهن و سوژهی انسانی به سمت زبان و تاثیرات اجتماعی- سیاسی آن برگردد و از آگاهی و سوژهی انسانی مرکزیتزدایی شود؛ به طوری که انگار زبان جای آگاهی را میخواهد بگیرد. مطالعات در مورد زبان، خصوصاً در آنچه فردینان دو سوسور بیان داشته، به جایی رسیده که ارتباط بین دال و مدلول در فرایند دگربودگی شکل گیرد نه در یک فرآیند مستقل و با تاریخ و پیشینهی ممتد و بدون انقطاع. یعنی برخلاف آنچه در مورد سوژهی تاریخی و دارای آگاهی استعلایی ممتد گفته میشد.
اهمیت زبان باعث شد تا از ابتدا عدهای مانند ویتگنشتاین آن را همچون ابزار رهایی فلسفه بداند و با نگارش کتاب «رسالهی منطقی- فلسفی»، در پی زبانی خاص و ویژه برای فلسفه باشد، اما بعدها در کتاب «پژوهشهای فلسفی»اش از این امر سرباز زد و زبان را به جعبهی ابزار تشبیه کرد. در نیمهی دوم قرن بیستم زبان چنان اهمیتی یافت که جایگاه سوژهی خودبنیاد دکارتی را گرفت و به نقطهی ثقل کلیهی تحلیلهای فلسفی، سیاسی، جامعهشناختی و روانکاوی تبدیل شد. زبان کلیهی امور بشری را دربرگرفته است؛ به طوری که عدهای آن را مولد قدرت میدانند و عدهای دیگر نیز زبان را بخشی مهم از میکروفیزیک قدرت، یعنی زبان در قدرت میدانند.
نسبت انسان با زبان و قدرت فوقالعاده مبهم و در عین حال بسیار حساس است. به صورتی که قوام ذات بشر در گرو زبان است. هر نظام سیاسی، برای تقویت هژمونی خود به دستگاه ایدئولوژیک یا گفتمانی نیاز دارد که به وسیلهی آن قوام جامعه را تضمین کند. در این پروسه و در جریان جامعهپذیری سیاسی به آموزش زبان نیاز دارد.
در کشورهایی که چندزبانه و چندفرهنگی هستند، یادگیری زبانی غیر از زبان مادری بهطور اتفاقی امکانپذیر نیست. زیرا رابطهی قدرتمندی میان زبان، فرهنگ و نظام اجتماعی وجود دارد. زبان نشانه و آیینهی فرهنگ است. زبان، راه و روش دستیابی به فرهنگ است. همچنین نماد فرهنگ و جامعه است. ایدئولوژی، آموزش، روابط اجتماعی با حوزهی زبان در ارتباطند. در این راستا مدرسه، گروهها، دانشگاه، همسالان، احزاب، روشنفکران، هنرمندان و سیاستمداران نقشآفرینی میکنند. این دستگاه قدرت است که به وسیلهی زبان و خطیبانش سعی در توجیه مشروعیت خویش دارد؛ زبانی که روزانه در تمامی حوزههای جامعه میل به نفوذ هرچه بیشتر دارد. این امر در سیستمهای دمکراتیک بسیار نرم و در مشارکت با مردم صورت میپذیرد. عامل بقایش نیز همین است، اما در سیستمهای غیردمکراتیک رابطهای یکسویه و یکطرفه است و مرتب مورد تهدید قرار میگیرد.
نادیده گرفتن زبان مادری خصوصاً در حوزهی تعلیم و تربیت صدمات جبرانناپذیری بر پیکرهی جامعه وارد میسازد. علاوه بر آسیبهایی که به زبان وارد میسازد و راه رشد و ارتقای آن را سد میکند به شخصیت فرد نیز آسیبهای غیر قابل جبرانی وارد میسازد. همچنان که ذکر شد زبان بستر شکلگیری سوژگی فرد است. به وسیلهی زبان است که فرد به وجود و هستی خودش پی میبرد؛ آنهم از طریق «دیگری» به اسم «مادر».
فردی که تا زمان شروع تحصیلاتش با زبان مادریاش تکلم میکند و یکباره به محیط آموزشی پای مینهد که سعی در یاد دادن زبانی دیگر دارد با تناقض و تحقیری روبهرو میشود که در بخش ناخودآگاهش رسوب میکند. انعکاس این تحقیرگشتگی بر تمامی عرصههای فکری، روانی، سیاسی و اجتماعیاش امری همیشگی است. این تناقض و تحقیرشدگی حفرهای در شخصیتش ایجاد میکند که بعدها برای پر کردن این حفره یا برای ارضا شدن و به تعبیر ژیژک، «ژویسانس» به بنیادگرایی یا فاشیسم پناه میبرد.
از دیگر آسیبهای عدم آموزش به زبان مادری این است که چنین اشخاصی همیشه از جانب دو بیماری پارانویا و شیزوفرنی تهدید میشوند. پارانویا محصول شرایط تاریخی و فرهنگی است. در این مسیر همیشه دستگاههای ایدئولوژیک و تبلیغاتی به فرد میگویند چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. تبلیغات از یک طرف امکانات رشد و پیشرفت را به ما نشان میدهد، از طرف دیگر در چهارچوب قیاسها، به تفاوتهای کوچک، کمبودها و تناقضها دامن میزند و در یگانگی شکاف ایجاد میکند. مریضی پارانویا محدود است و محدودکننده و دنبال نام خویش میگردد. شخص دچار پارانویا مظلومنمایی میکند و در پی حکومت است. حتی در اندیشههای والایی چون عدالت و صداقت نیز دنبال کسب اعتبار میگردد.
در مقابل نیز شخص مبتلا به شیزوفرنی خواهان یگانگی خود با همهی عالم است. چنین فردی اسیر توهم و نفس خویش است ولی دنبال نام خود نمیگردد بلکه میخواهد در میان همهی موجودات و هستی گم شود. چنین فردی به نام همه صحبت میکند و از خاص بودگی گریزان است و هرگونه خاص بودگی را لعن و نفرین میکند.
برخلاف کسانی که معتقدند زبان مولد قدرت است باید اشاره کرد تازمانی که اجباری محسوس و غیر محسوس از جانب دستگاه فکری و ایدئولوژیک حاکمیت در جهت تعبیه و فراگیری زبانی خاص برای کسانی که به آن زبان تکلم نکردهاند یا متفاوت از زبان مادریشان باشد، صورت پذیرد، چنین زبانی نمیتواند مولد قدرتی پایدار و دمکراتیک باشد. بلکه مرتب تمامی دستاوردهای حاکمیت به چالش کشیده میشود. همچنین ادامهی عدم آموزش به زبان مادری و عدم احترام نهادن به آن در صف زبانهای دیگر کشور، میتواند بستری باشد برای بروز کنشهای سیاسی و اجتماعی ساختارشکن اعم از فاشیسم، شونیسم، بنیادگرایی مذهبی و …
برخلاف آنان که معتقدند معنا در زبان پدید میآید و متعافب آن زبان قدرت است، باید گفت زبان معنا را ایجاد نمیکند، بلکه معنا و قدرت در زبان به وجود میآید. بدین معنا که رابطه در «زبان بودگی» میان قدرت و زبان وجود دارد نه رابطه «برزبان بودگی». زیرا معنا و قدرت در زبان با توجه به موقعیتهای مختلف و سیال به وجود میآید و تمامی این موقعیتها تحت تاثیر روابط قدرت خلق میشود. روابط قدرتی که ترجمان منحصر دستگاه حکومتی نیست بلکه ترجمان کلیهی روابط اجتماعی و سیاسی است و در تمامی عرصهها منتشر میشود و جریان دارد و اتفاقاً همین ویژگی جوامع دمکراتیک است که همهی زبانها در آن جریان دارند و رسمیت دارند، قوام و پایداری میبخشد.
در همین رابطه:
شيزوفرنی يک بيماری با منشا ژنتيک است و ربطی به دو و يا سه زبانه بودن ندارد.
در ايران کنونی به واسطه وجود پديده ای بنام تلوزيون کودکان زبان سراسری را حتی بهتر از زبان مادری صحبت می کنند و اينگونه نگاه نوستالژيک بيش از سی سال است که صحت خود را از دست داده است.
چنين نگاههايی ميتواند مربوط به عصر شادروان صمد بهرنگی باشد ولی در عصر ما و اينده که حتی زبان فارسی هم ميدان را به انگليسی می دهد کاربردی ندارد…
سی سال ديگه در سنندج و تبريز و شيراز و اصفحان همگی به انگليسی گپ خواهند زد …
نوستراداموس ايرانی / 28 February 2011