«یه روز از خواب پا میشی، میبینی» دلت میخواهد مارکسیست باشی. سبیل میگذاری و اورکت سبز آمریکایی تنت میکنی. فرداروزی میبینی درویشمسلکی هم خوب است، اتفاقاً سبیل مناسب را هم داری. پیراهن گشاد بییقه میپوشی و عود دستت میگیری. بعدش نوبت به هیپیبودن و پستمدرنبودن هم میرسد. آیا ما با نوعِ جدیدی از «خودنمایی» مواجهیم؟ با مگامالهایی اخلاقی که نظامِ اعتقادی دلبخواهمان را از آنجا میخریم؟
بخش اول
چندین ماه قبل، به اکران عمومی مستند رالف نیدر بهنام «مردی غیرمنطقی»۱ رفته بودم. این مستندْ تصویری متعادل از شهروندی بسیار محترم است. تنها مشکل این بود که مجبور شدم مستند را در منهتن تماشا کنم.۲ اما ماجرای عجیبی در اواخر فیلم اتفاق افتاد: سه ردیف پشت سر من، پیرمرد ریشویی که روی صندلی چرخدارش نشسته بود، شروع کرد به استفراغ کردن. این حالت ظاهراً ناشی از نوعی تشنج بود. یک ثانیه ترس برم داشت که پیرمرد دارد میمیرد، اما یک ثانیه شد دو ثانیه و بعدش سه ثانیه و رسید به دو دقیقه. هیچکس، ازجمله خودم، هیچ کاری نکرد. حداقل صد نفر در سالن حضور داشتند که همگی مشغول تماشای فیلمی غیرداستانی دربارۀ فردی آرمانگرا و نوعدوست بودند؛ همه بهمدت دو دقیقه به صدای پیرمردی غریبه گوش سپرده بودند که دچار تشنج شده بود و استفراغ میکرد. سرانجام کودکی آسیایی از صفهای عقب سالن بهسمت پیرمرد دوید، حالش پرسید و او را با صندلی چرخدارش به لابی برد. این کار باعث شد همه احساس بهتری داشته باشیم و بتوانیم به یادگیری دربارۀ اهمیت کنشگریِ اجتماعی۳ ادامه دهیم.
دربارۀ این اتفاق خیلی فکر میکنم؛ تا حدی بهخاطر اینکه عذاب وجدان دارم، اما دلیل اصلی این است که آن ماجرا بسیار متناقض و درعینحال پیشبینیپذیر به نظر میرسید. ما همه فعالانه در حال تماشای فیلمی دربارۀ اخلاقیات بودیم، اما خودآگاهانه هرگونه انگیزش اخلاقی را که هر فرد عادی باید رعایت کند، نادیده گرفتیم. چرا سالنی پر از افراد همفکرِ (یا حداقل علاقهمند به) رالف نیدر، به غریبهای که آشکارا به کمک نیاز داشت، هیچ اعتنایی نکرد؟ دو توضیح احتمالی برای این اتفاق وجود دارد: اول اینکه آمریکاییهای مدرنْ آدمهایی هستند مثلِ ربات و ذاتاً تنبل و آشکارا ریاکارند (البته قبول دارم که این نظریۀ جدیدی نیست)؛ اما احتمال دومی هم وجود دارد که چندان بدیهی نیست: شاید هیچیک از حضار، ازجمله خودم، هیچ رابطۀ معناداری میان تجربۀ تماشای «مردی غیرمنطقی» و تجربۀ زندگیکردن حس نمیکرد. به نظر میرسد که این دو چیز باید با هم مرتبط باشند و مطمئن هستم که کارگردانان فیلم هم از بینندگانِ آن انتظار داشتند تا رابطهای میان اخلاقمداریِ نیدر و پایبندی به ارزشها در زندگی روزمره برقرار کنند. اما شاید این انتظارْ غیرواقعبینانه است. شاید برقراری چنین ارتباطی بهندرت اتفاق بیفتد. درواقع شاید هرگز اتفاق نیفتد. این امرْ سؤالی بزرگتر و انتزاعیتر را مطرح میکند: آیا سرگرمشدن با صداقت اخلاقی فردی دیگر، بیاخلاقی است؟
بخش دوم
تابستان گذشته، بعدازظهر یک روز چهارشنبه، نامزدم زودتر از همیشه به خانه برگشت. روی مبل نشسته بودم، بدون پیراهن و ریشنتراشیده، «امریکن بیوتی»۴ گروه گریتفول دِد۵ را گوش میکردم و یکجور هلههولۀ دمدستی هم میخوردم و کتابی دربارۀ سازمان سیا هم دستم بود. همانطور که انتظارش را داشتم، نامزدم پرسید: این چه سر و وضعیه؟
پاسخ دادم: «من از الان دیگه هیپی شدهام. کار جدیدم اینه: از حالا بهبعد، من هیپیام. و هر کاری میکنم مثل هیپیهاست.»
نیت من (واقعاً) همین بود. دوازده ماه پیش، از خواب بیدار شدم و بی هیچ دلیلی تصمیم گرفتم هیپی شوم. راستش را بخواهید، این تغییری چندان اساسی هم نبود. اما نامزد من اهل شمال غربی اقیانوس آرام است. در آنجا، هیپیبودن هنوز هم کاری مشروع به شمار میرود.
گفت: «نمیتونی اینجوری کنی. نمیشه همینطور بیدارشی و بگی من هیپیام.»
پاسخ دادم: «بیخودی برایم شاخوشونه نکش. تو نمیخواهی آزادیِ یواشکیِ مرا قبول کنی. چرا نمیروی برایم شمارۀ جدید مجلۀ رلیکس۶ را بخری؟»۷
او ادامه داد: «این مشکل همیشگیِ تو هست. مدام از اینجور کارها میکنی. خیلی توهینآمیز است که آرمانگراییِ واقعی آدمها را ورداری و کلیشهایترین خصوصیاتش را تقلید کنی، فقط بهخاطر اینکه بهانۀ خوبی برای تنبلیات دستوپا کنی که حتی موهایت را هم مثل آدم کوتاه نمیکنی.»۸
گفتم: «قبول ندارم. مگه چه عیبی داره که فقط برای سرگرمی، خودم را هیپی جا بزنم؟ اصلاً نمیفهمم چرا باید همۀ اعتقاداتِ خاص هیپیها را هم قبول کنم. به نظر من در این برهه از تاریخ، سطح سومِ وانمودِ۹هیپیبودن باید کاملاً پذیرفتنی و شاید حتی بهتر باشد. من این حق را برای خودم قائلم که اشتیاقم را برای در پیشگرفتنِ یکجور هیپیگریِ پستمدرن اعلام کنم. بعد هم، من از این بحثها خسته شدهام. چطوره یک سواری مفتی گیر بیاریم و سری به پناهگاه حیوانات بزنیم و به همۀ گربهها ال.اس.دی بدیم؟»
نامزدم با حالت انزجار گفت: «تو مایۀ شرم تمام هیپیها هستی.» هر طور حساب کنیم، این حکمی سنگین بود. مثل این است که به کسی بگویی که مایۀ شرم تمام دفاععقبهای تیم بوفالو بیلز است.
بخش سوم
آیا افراد عادی هنوز هم به موسیقی ترنت رزنر۱۰ علاقه دارند؟ نمیشود گفت. آخرین آلبوم گروه ناین اینچ نیلز۱۱ بهنام «سال صفر»۱۲، در اولین هفتۀ اکران خود ۱۸۷هزار نسخه فروخت، اما رکورد فروشْ امروزه دیگر گویای هیچچیز نیست. البته کاملاً اطلاع دارم که رزنر همواره میتواند منتقدانِ موسیقی راک و ویراستارِ مجلات را جذب کند، کسانی که همگیْ او را یا نابغه میدانند یا یک گوت۱۳ نمایشپیشه و نامتعارف. سخت میتوان فهمید که چه احساسی باید درمورد این مرد داشت. دو دستاورد بزرگ زندگی او عبارتاند از: ۱) مجموعهای از گوشاندازهای۱۴ فوقالعاده و جذاب که صدا (و احساسی) به دست میدهند که از منطق فاصلۀ بسیار دارد؛ ۲) چندی از مضحکترین قطعههای غناییای که تاکنون بهدست آدمهای بالغ نوشته شدهاند، چه رسد به آنهایی که در جمع به آواز درمیآیند. بین سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵، پیگیر رزنر نشدم، چون آثارش شبیه به آدمی اسکیزوفرنیایی شده بود که سعی میکرد توی یکی از کنسرتهای پینکفلوید، با جیغهای بنفش، مخِ یک کنسولِ اینتلیویژن۱۵ را بزند. وقتی ایدههای رزنر تمام میشود، بر سر خدا فریاد میکشد، انگار یکی از بازیگران «شش فوت زیر زمین»۱۶ است. اما چیزی در این اثر جدیدِ ناین اینچ نیلز توجهم را جلب کرد. برای همین من و ۱۸۶هزارو۹۹۹ نفر دیگر رفتیم و ۱۷.۹۹ دلار بابت خرید «سال صفر» پرداخت کردیم.
اثر بسیار خوبی است. بهترین قسمتهای آن، شبیه به پایان «به ماشین خوش آمدی»۱۷ هستند.
البته چیزی که بهطور خاص توجهم را جلب کرد این بود که سال صفر را عموماً آلبومی «سیاسی» از ناین اینچ نیلز توصیف میکردند، هرچند خودم هم نمیدانم که چرا بینشهای سیاسی رزنر باید برایم جذابیت داشته باشد. باورهای او همیشه سرراست بوده است؛ باورهای او هم مانند دیگر مفاهیم غناییاش، سطحی و جلف و درعینحال ژرف هستند. (او ظاهراً جورج بوش را نسخهای اورولی از شخصیت جک نیکلسون در فیلم «چند مرد خوب»۱۸ میداند.) یادداشتهای (عموماً مثبتِ) بسیاری دربارۀ این آلبوم خواندهام که همگیِ آنها به برداشتهای ایدئولوژیکِ نهفته در پسِ این اثر اشاره میکنند و سپس جزئیات آن را تقریباً بهطور کامل از قلم میاندازند. بهبیاندیگر، ظاهراً کنجکاوی شدیدی وجود دارد دربارۀ اینکه شاید ترنت رزنر هم درمورد دنیا فکر و خیالهایی داشته باشد، هرچند هیچکس اهمیتی نمیدهد که این افکار چیستاند. محتوای اصولِ او کاملاً نامربوط است؛ چیزی که اهمیت دارد این است که او کلاً اصولی داشته باشد.
بهنظر من این است که خطرناک است.
خطرناک است، چون تبدیلکردنِ اخلاقیات دیگران به لذت و تفریح (صرفنظر از چیستیِ این اخلاقیات)، پتانسیلِ آن را به وجود میآورد که اخلاقیات به کالا تبدیل شوند. البته این ناراحتم نمیکند. تنها مشکل این است که «کالاها» با «تجربۀ زندگیکردن»، که پیشتر به آن اشاره کردم، هیچ ارتباطی ندارند. این تغییری است که هرگونه اندیشه، باور و کنش را به نوعی سرگرمیِ بیحسکننده تبدیل میکند. به همین خاطر است که شادترین افرادِ دنیا کسانی هستند که نمیتوانند بفهمند چرا هیچچیز برایشان هیچ اهمیتی ندارد.
همچنین این ماجرا تبیین میکند که چرا آن دسته از افرادی که مستندهایی دربارۀ رالف نیدر تماشا میکنند، ممکن است همان افرادی باشند که به پیرمردهای ویلچرنشینی که استفراغ میکنند، بیاعتنایند.
منبع فارسی: ترجمان
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۳ آگوست ۲۰۰۷ با عنوان The Ethics Paradox در وبسایت اسکوئر منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان من از امروز صبح، هیپی شدهامترجمه و منتشر کرده است.
* چاک کلاسترمن (متولد ۱۹۷۲) نویسنده و جستارنویس آمریکایی است که کتابها و مقالاتی در رابطه با فرهنگ عامۀ آمریکا نوشته است. کلاسترمن نویسندۀ هشت کتاب ازجمله دو رمان و مجموعهمقالات سکس، مواد مخدر و کاکائوی پفی است.
[۱] An Unreasonable Man
[۲] برای کسانی که بیرون از نیویورک زندگی میکنند: اگر قصد سفر به اینجا را دارید، بگذارید نکتهای کلیدی به شما بگویم: به تماشای فیلمهایی که ذرهای پیام سیاسی دارند، نروید. تماشاچیان هربار تجربۀ فیلمدیدنتان را نابود میکنند. وقتی مردم در نیویورک فیلمی درمورد سیاست میبینند، بهطور کودکانه و مضحکی، وظیفۀ خود میدانند که، هرگاه فیلم اشارهای گذرا به جورج بوش میکند، هو یا ناله کنند. هروقت هم روایت فیلم با دیدگاههای سیاسی مرتجع و غیراصیلشان همخوانی نداشته باشد، حتماً میخندند (یا بدتر، آهی دراماتیک میکشند). علت این است که سینماروهای نیویورکی معمولاً فکر میکنند که عقاید شخصیشان جالبتر از هر فیلمی است که تاکنون ساخته شده است.
[۳] Activism
[۴] American Beauty
[۵] The Grateful Dead
[۶] Relix نام یکی از مجلات موسیقی. (مترجم)
[۷] یکی از چیزهایی که مرا به سبک زندگی هیپی کشاند همین بود: راحت میتوان در بحثها پیروز شد.
[۸] یا واژگانی دیگر با همینگونه حالت کلی. در آن زمان، حواسم پرت آهنگ «تراکین» (Truckin) بود.
[۹] Third-order simulacrum
تعبیری از ژان بودریار، فیلسوف پستمدرن فرانسوی.
[۱۰] Trent Reznor
[۱۱] Nine Inch Nails
[۱۲] Year Zero
[۱۳] خردهفرهنگ گوت، نام خردهفرهنگی در اروپاست که ارتباط تنگاتنگی با موسیقی (بهخصوص راک)، زیباییشناسی و مد دارد. (مترجم)
[۱۴] Soundscape که معادلهای دیگری نظیر «چشمانداز صوتی» هم برای آن انتخاب شده است، به قطعات صوتی (بعضاً موسیقی) میگویند که تداعیکنندۀ نوعی محیط خاص (مثلاً محیط شهری) باشد. (مترجم)
[۱۵] Intellivision: نام نوعی کنسول بازیِ محبوب
[۱۶] نام مجموعهای تلوزیونی که داستان محوری آن حول خانوادهای است که شغل آنها مدیریت کفن و دفن است. (مترجم)
[۱۷] ترانهای از آلبوم «کاش اینجا بودی» اثر گروه پینک فلوید. (مترجم)
[۱۸] A Few Good Men