مردم اغلب میپرسند نوشتن یک نمایشنامه برای من چقدر زمان میبرد و من به آنها میگویم «به اندازه کل زندگیم.» می دانم این جوابی نیست که به دنبالش هستند-آن چه آنها واقعا میخواهند حسی از زمان است که بین اولین جرقهی نمایشنامه در ذهن من و نوشتن آن قرار دارد و شاید مدت زمان نوشتن-ولی «به اندازه کل زندگیم» درستترین جوابی است که میتوانم بدهم، چون تنها جوابی است که دقیق است، چون فکر کردن به نمایشنامه و پیاده کردن آن روی کاغذ از این نمایشنامه به آن نمایشنامه متفاوت است.
نویسندگان آگاهِ اندکی از بحث کردن در مورد این فرآیند خلاقه خوشحال میشوند-چون گذشته از هر چیز نوعی جادو جنبل است و اگر آن عطیهی ویژه را از منبعی بسیار دست اول یا هر جای دیگری به دست آورده باشند، شاید با نگاه کردن به آن، نیرویش را از دست بدهد. علاوه بر این، چون این فرآیند خلاقه را نمیتوان یاد داد یا تدریس کرد، بلکه فقط باید توضیحش داد، پس بحث کردن چه فایدهای دارد؟ هنوز «ایدههای شما از کجا میآیند؟» پرسش عمدهی ذهن شهروندان اندکی است که کلا از آن میرنجند یا نگران میشوند.
در مورد «سه زن بلند بالا» میتوانم دقیقاً لحظهای را که شروع به نوشتناش کردم تعیین کنم، چون با اولین آگاهیام از درون همزمان است. من در جمع چهار نفرهای بودم که روی یک خاکریز بودند (همین الان میتوانم نقطه دقیقاش را نشانتان بدهم، جای دقیق آن خاکریز) و تکمیل خانه جدیدی را مشاهده میکردند که هنوز داربست داشت. سه تا آدم بزرگ بودند و کوچولوشان من-مادر خواندهام، پدر خواندهام، دایهام (ننی چرچ) و تو بغل ننی چرچ-چی؟ ادوارد سه ماهه، قطعاً نه بیشتر. یادم از این رویداد کاملا بصری است-آن داربست، آدمها و در حالیکه هیچ گونه دلبستگی عمیقی نسبت به آن ندارم، اولین آگاهیام از خودآگاهی است و بنابراین گمان میکنم برایم عزیز است.
ذهن من به گونهای است که زیاد چیزها را آگاهانه ثبت نمیکند-من تجربه میکنم، جذب میکنم، سبک سنگین میکنم و به اعماق ذهن میرانم. خب، کسی باید یک رویداد مهم را به یاد من بیاورد تا انظار و اصواتش سیلوار به عقب برگردند، ولی رها از بار عاطفیای که در زمان رخداد همراه آن بوده و یا جای دیگری ثبت شده است. راستش من میدانم که خودِ فعلیام را مثل هر کس دیگری همان قدر خود فریبی شکل داده که بروننگریهایم حاصل راهنمایی نقشههایی است که خودم ترسیم کردهام و اینکه هیچ چیز تا به حال واقعاً فراموش نشده، بلکه صرفاً همچون چیزی ناراحتکننده یا غیر قابل تحمل بایگانی شده.
بنابراین وقتی تصمیم گرفتم بنویسم که چی باعث «سه زن بلندبالا» شد، بیشتر از آنچه نمیخواستم انجام دهم آگاه بودم تا آنچه را که دقیقاً میخواستم تحقق ببخشم. سوژهام را میشناختم-مادرخواندهام، کسی که از طفولیت میشناختماش (آن خاکریز!) تا مرگش که حدوداً شصت سال بعد بود و شاید او هم مرا میشناخت. شاید.
میدانستم که نمیخواهم قطعهای را برای انتقام بنویسم. صادقانه نمیتوانستم چنین کاری بکنم، چون هیچ نیازی برای انتقام احساس نمیکردم. ما در طول سالیان موفق شده بودیم یکدیگر را برنجانیم، ولی من همه آنها را فراموش کرده بودم، هرچند گمان میکنم او فراموش نکرد. من هیچ کینهای از او به دل نگرفتم؛ درست است که خیلی ازش خوشم نمیآمد، تعصباتش، نفرتهایش و دیوانگیهایش را نمیتوانستم تحمل کنم، ولی غرورش را ستایش میکردم، حسی را که نسبت به خودش داشت. وقتی داشت به نود سالگی میرسید، ناگهان زوال جسمی و ذهنیاش آغاز شد؛ این آدم جان به در برده احساساتم را جریحه دار کرد، این پیکرهای که در سراشیب ویرانی قرار داشت، تنها تا حدی مسئول اعمال خویش بود و تن به مغلوب شدن نمیداد.
نه، این قطعهی انتقامی نبود که من دنبالش بودم و «به کنار آمدن» با احساساتم نسبت به او تمایلی نداشتم. من احساساتم را میشناختم، فکر میکردم کمابیش همهشان درستاند و میدانستم که نمیخواهم بیشتر از این احترام اکراهآمیزی را که داشتم رفته رفته نسبت به او پیدا میکردم بیشتر کنم. به عبارت دیگر دنبال تزکیه نفس نبودم.
بعد به این نتیجه رسیدم که آنچه میخواستم انجام دهم این بوده که بتوانم درباره یک شخصیت خیالی که از هر نظر با کسی که من او را خیلی خیلی خوب میشناختم، شباهت داشت، نمایشنامهای عینی بنویسم. و این فقط وقتی رخ داد که من دست به ابداع زدم، وقتی واقعیت را تمام و کمال به تخیل منتقل کردم، چون آگاه بودم که میتوانم بدون پیشداوری دقیق باشم، که بدون بلاهت تحریف شدهی «تفسیر» عینی باشم. در حالیکه این زن را روی کاغذ پیاده میکردم، فریاد نزدم و دندان قروچه نکردم. نمیتوانم رنجی را که با او یا به خاطر او هنگام نوشتناش داشتم، به یاد بیاورم. یادم است که خیلی مجذوب کاری که میکردم بودم-از هراس و غصهی خلق (دوباره) به وجد آمده بودم.
نویسندگان هم برای شریک شدن در زندگی آنها توانایی دیوانهواری دارند و هم در عین حال برای مشاهدهی خودشان که دارند در زندگی آنها مشارکت میکنند. خب… برخی از ما این توانایی را دارند و من شک دارم که آیا این استعداد (ترسناک؟) بوده که به من این اجازه را داده که «سه زن بلندبالا» را بدون پیش داوری بنویسم یا نه.
میدانم که با نوشتن این نمایشنامه «او را از سیستم خودم خارج کردهام»، ولی با این حساب من باز «همه»ی شخصیتها در «همه»ی نمایشنامههایم را با نوشتن در موردشان از سیستم خودم خارج کردهام.
در نهایت، وقتی پایهی شخصیت «مامان بزرگ» («رویای امریکایی»، «جعبه شنی») را طبق مادربزرگ مادر (ناخوانده) خودم ریختم، متوجه شدم که از این بانو خیلی خوشم آمده-ما با هم در برابر همهی آن قوم و خویشها متحد بودیم-شخصیتی که خلق کردم بامزهتر و جذابتر از آن الگو بود. آیا همان کار را اینجا انجام دادهام؟ آیا این زنی که در «سه زن بلند بالا» نوشتم، انسانیتر و چند وجهیتر از سرمنشأش هست؟ معدود آدمهایی که مادر خواندهام را در بیست سال آخر عمرش دیده بودند توانسته بودند او را تحمل کنند، در حالیکه آدمهای بسیاری که نمایشنامهام را دیده بودند، او را جذاب یافتند. پناه بر خدا، چه کار کردهام؟
مونتاک، نیویورک ۱۹۹۴
«سه زن بلند بالا»، نوشته ادوارد آلبی، ترجمه هوشنگ حسامی، نشر تجربه، چاپ اول، ۱۳۷۸