این جستار، که اینک بخش دوم آن را میخوانید، قرار است تحلیلی باشد از سخن نفرت آمیز و نفرت پراکنی تا هم راه شناخت آن را روشن تر کند و هم راه مهار آن را. زیرا اگرچه نمیتوان سخنان نفرت آمیز را کاملا حذف کرد اما حداقلی از خویشتنداری نیاز هر جامعهای است که بخواهد در صلح و آرامش زندگی کند و به رشد مطلوب دست یابد. موضوع بخش پیشین تاریخ نفرت و معنای نفرت پراکنی بود.
به شماری از سرچشمههای نفرت اشاره کردیم که مبنای همه آنها “خوارداشت” دیگران است. اما اگر از مریلین مونرو میپرسیدید که اساس نفرت چیست جواب متفاوتی میشنیدید: حسادت! او میگوید وقتی موفق باشی افراد زیادی به تو حسادت خواهند کرد و از تو متنفر میشوند.[1]
این شاید یکی از جوابهایی باشد که در شماری از نفرت پراکنیها بتوان ملاحظه کرد. نفرتی بی دلیل که صرفا متکی به یک احساس درونی است نسبت به کسی یا گروه اجتماعی معینی که ما را به بیزاری میکشاند.
فون هایک هم هشدار میدهد که توافق بر سر مسائل منفی یا تنفر از دشمن یا حسادت به از ما بهتران چه بسا آسانتر از موافقت در باره کارهای مثبت است[2]
فرق حسادت با خوارداشت زیاد نیست اما سویه آن معمولا از پایین به بالا ست. اگر در خوارداشت “دیگران” معمولا افراد خود را بالاتر تصور میکنند، در حسادت افراد خود را پایین تر حس میکنند. هر دوی این سویهها میتواند به نفرت ختم شود.
در ادب قدیم در باره سویه پایین به بالا توصیه میکردند که فرد این پایین بودگی را مایه تلاش بیشتر کند تا به بالا برسد. این نوعی مدیریت حسادت است. یعنی تبدیل آن به یک انگیزه برای حرکت رو به بالا (با هر تصوری که حسادت کننده از بالا دارد). از نظر تعبیر هم فرق میگذاشتند. میگفتند این “غبطه” است. و چون میتواند مثبت باشد دیگر حسادت نیست. یا حسادت خلاق و فعال در جهت رشد است.
شاید بتوان دیگر بنیانهای نفرت را هم به همین ترتیب ارزیابی و مدیریت کرد. شماری از آنها را مرور میکنیم.
خود-محق پنداری. این گرایش چه بسا از گرایشهای عام انسانی است. سعدی میگوید همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال. تا اینجا ظاهرا مشکلی نیست. اما اگر فرد به دلیل اینکه خود را برتر میبیند، برتریهای دیگران را نبیند یا نفی کند جدا از اینکه از رشد باز میماند، موجب مخاصمه هم خواهد شد. بعید است هیچ انسانی در همه احوال و سخنان اش همواره محق باشد. این کمال برای انسان ممکن نیست. حتی پیامبران هم وقتی سخنی میآوردند که طبعا کسی دیگر نمیتوانست بیاورد و سحن حق بود آن را از جانب خدا میآوردند که در فرض “دانای مطلق” است. یعنی محق بودن را نه از خود که از خداوند میدانستند.
با وجود این، سخن نو مقاومت ایجاد میکند چه رسد به اینکه با تحقیر دیگران و تعظیم خویش و بزرگی فروشی همراه شود. یعنی حتی اگر از جانب خدا حرف بزنید هم باز تضمینی در کار نیست که حرف تان پذیرفته خواهد شد. پس برای اینکه حرف پذیرفته شود آن را با هیچ برچسب خوارکنندهای همراه نکنید. – اگر سخن نو دارید آن را با فروتنی هر چه بیشتر ارائه کنید!
نفی فهم دیگران. فهم موضوعی اشتراکی است. ما چیزی را از دیگران بهتر میفهمیم و دیگران چیزهایی را از ما بهتر میفهمند. این فهم را در یک موضوع واحد میتوان به “اشتراک” گذاشت. اما وقتی کسی قائل باشد که فقط او ست که میفهمد و گروه او و دیگران یا گروه رقیب چیزی نمیفهمد سنگ بنای مخاصمه را گذاشته است؛ مثلا به قول اکبر گنجی:
« به این مدعیات توجه کنید: “هیچ کس معنای مدرنیته را نفهمیده است”، “هیچ کس معنای سکولاریسم را نفهمیده است”، “هیچ کس معنای انقلاب مشروطه را نفهمیده است”، “هیچ کس معنای محافظهکاری را نفهمیده است”»[3]
نفی فهم دیگران یا بهتر بگوییم “چالش” با فهم آنها اگر بخشی از نقد در باره موضوع معین و محدودی باشد قابل بحث و مفید است زیرا بخشی از جریان تلاش برای اشتراک فهم است. اما اگر “نفی مطلق” فهم آنها باشد، هیچ مبنای منطقی ندارد و البته اسباب مخاصمه و نفرت پراکنی است.
برخی از بنیانها و منشهای نفرت پراکن اما کمتر قابل مدیریتاند و بهتر است کنار گذاشته شوند:
نفی تساوی حقوق. اگر مردی به تساوی حقوق با زن خود یا زنان همکار خود قائل نباشد قطعا راه درمانی برای او نیست! مگر اینکه از این بیماری سلامت یابد و به تساوی حقوق قائل شود.
ضدیت با گفتگو. اگر کسی تن به گفتگو نمیدهد به معنای آن است که میخواهد یکطرفه حرف بزند. شما یا باید شنونده باشید و او را تایید کنید یا اصلا نباشید. این روش هم قابلیت مدیریت ندارد. اگر کسی به دنبال حقیقت است همیشه گوش هایش برای تازهها باز است تا بیاموزد و خود را تصحیح کند و در تصحیح نظر دیگران نیز مشارکت داشته باشد.
طرد همزیستی / ضدیت با همزیستی. ضدیت با گفتگو در یک سطح کلان به ضدیت با همزیستی میرسد. همزیستی یکی از پایههای اصلی زندگی در آرامش و صلح است و یکی از اصول زندگی مدرن. گرچه ریشه عمیقی هم در سنت اخلاقی و عرفانی دارد. یکی از کارکردهای مهم عرفان و زیست اخلاقی باز بودن به روی عقاید و تنوع مردمان است.
تمایل به غلبه. اگر کسی به تساوی اعتقاد نداشت و برتری طلب بود ناچار به سمت غلبه گرایش پیدا میکند. این تمایل در سیاست آفت بزرگی است و پایه پروپاگاندای دولتهای اقتدارگرا ست.
کاربرد زور. سویه دیگری سکه غلبه تمایل به زور است. کسی که زور به کار میبرد نخست باید نفرت پراکنده باشد. زور شکل مادی شده نفرت است.
بی پروایی به خشونت. کسی که نفرت میپراکند و به غلبه گرایش دارد، راه حل را در زور میبیند و طبعا مشکلی با خشونت ندارد. پس به نحو عکس اگر کسی به خشونت گرایش دارد به نفرت پراکنی هم گرایش خواهد داشت.
نگاه بالا به پایین. اگر نگاه پایین به بالا میتواند اسباب رشد باشد، نگاه بالا به پایین معمولا تحقیرکننده است. کسی که نفرت را نفی میکند نگاه مساوی دارد. افراد دیگر را صاحب حرمت و کرامت میبیند و با آنها به دیده برابر مینگرد. حتی اگر از آنها بیشتر بداند – معلم یا پزشک – باز هم نگاه اش بالا به پایین نیست.
نگاه خصمانه به جای انتقادی. شاخص نگاه بالا به پایین نگاه خصمانه است. خصمانه دیدن یعنی نفی تمام وجود دیگری. شما میتوانید خصم عقیده و استدلال کسی باشید و همچنان دوست او یا برابر با او و همزیست در کنار او. این نقد است. اما خصمانه برخورد کردن با همه شخصیت نقدشونده اسباب نفرت است.
تبعیض و برتری طلبی. نهایتا میتوان گفت که آخرین ایستگاه روشهای نفی دیگران تبعیض و توجیه برتری طلبی است. اصل سادهای که به تبعیض میتواند ختم شود این است که هر گروهی برای متمایز ساختن خود از دیگری تلاش میکند. این تمایزها لازمه عمل مشترک است. اما به آسانی میتواند به پیکار “ما” در مقابل “آنها” ختم شود.[4] این نقطه آغاز تبعیض است.
مکتبهای نفرت پراکنی
پایههای نفرت در عصبیت و خشونت و اراده به حذف دیگری است. این مایه و پایه مکتبهایی چند است که بخصوص در قرن بیستم منشا جنایات بزرگ شده اند: فاشیسم، راسیسم یا نژادپرستی، شوونیسم، پان گرایی. نمونههای این جنایات را در جریان جنگهای بزرگ قرن بیستم، قتل عام ارمنیان، قتل عامهای خمر سرخ در کامبوج، قتل عامهای دهه ۹۰ در یوگوسلاوی سابق در شرق اروپا، و قتل عامهای رواندا در آفریقا دیده ایم.
اما مکتبهای نفرت پراکنی منحصر به این مکاتب نیست. حضور شماری از این مکاتب در صورتهای اصلی (مثل نئونازیها در آلمان امروز) یا به صورتهای پوشیده در قالبهای دیگر (مثل مهاجرستیزی در روسیه که با قتل همراه است) ادامه یافته است. اما برخی از آنها به تنهایی به مکتبهای شاخص دیگری تبدیل شدهاند. مانند طالبانیگری که جمع رذایل شماری از این مکاتب و مکاتب دیگر است و امروز خود شاخههای متعدد یافته که آخرین آنها داعش است. مشخصه این مکتبها چه قدیم یا جدید “بیرحمی” است. آنها بیرحمی را به مثابه مکتب اخلاقی برگزیدهاند. شاخص آن امروزه بمبگذاری انتحاری است. نوعی از بیرحمی که فقط قربانی میطلبد و برایش اصولا مهم نیست که چه کسی کشته میشود. این بمبگذاریها حتی وقتی هدف معین هم داشته باشند باز نسبت به اینکه چه تعداد از شهروندان معمولی ممکن است کشته شوند بی اعتنایند.
اما نفرت پراکنی همیشه به قتل فرد یا قتل عام و جنگ ختم نمیشود و چه بسا ترور شخصیت یا مرعوب ساختن گروههای مخالف را هدف میگیرد. نمونه شاخص آن را میتوان هولیگانیسم یا اوباشیگری دانست. معمولا عرصه اصلی اوباشیگری فوتبال است و هر از چند سالی به درگیریها و آشوب میانجامد و در جریان آن هم اگرچه قصد کشتن مطرح نباشد افرادی جان خود را از دست میدهند. اما منحصر به فوتبال نیست. امروزه با وجود شبکههای اجتماعی نوعی اوباشیگری آنلاین هم به وجود آمده است که معمولا با حمله به افراد یا صفحههای خاص خود را نشان میدهد و سلاح اش فحاشی و زبان رکیک است.
با این توصیف، “افراطیگری” پایه و مایه بسیاری از صورتهای نفرت پراکنی است. از اینجا میتوان صورتهای دیگری از نفرت پراکنی را هم بازشناخت:
انزواگرایی بمثابه مکتب سیاسی-اجتماعی که با ترس از بیگانه و تهاجم فرهنگی و نظامی او همراه است و نوعی حصار روانی و رسانهای و اطلاعاتی ایجاد میکند و این حصار را با نفرت پراکنی پاسبانی میکند. این روش بخصوص برای ما ایرانیان کاملا آشنا ست و با آسیبهای متعدد آن آشنا هستیم. انزواگرایان جامعه بسته را تبلیغ میکنند و با هر نوع تفکر آزاد و سبک زندگی متفاوت دشمنی میورزند.
چپگرایی افراطی در ادبیات سیاسی ما سابقه درازی دارد اما امروزه باید ادبیات مجاهدین خلق را نمونه شاخص آن دانست.
راستگرایی افراطی هم در ادبیات سیاسی ما بخصوص در سالهای بعد از انقلاب بخوبی آشنا ست. این ادبیات را در روزنامه کیهان به طور شاخص میتوان یافت و در رسانههای خارجی ادبیات فاکس نیوز نمونه آن است. این نفرت چه بسا مانند فاکس نیوز در زبانی وطن پرستانه خود را پنهان میکند. «شما از لیبرالها متنفرید، از میانه روها متنفرید و اصلا از هر کسی که با اصول جزمی محافظه کارانهای که فاکس نیوز مطرح میکند مخالفت کند، متنفرید.»[5]
در سطح اجتماعی و فرهنگی و محلی تر و کوچکتر دو جریان دیگر را نیز باید حامی نفرت پراکنی دانست:
جنسیت باوری (سکسیسم) و مردسالاری که دو روی یک سکهاند و اغلب در تولید ادبیات تحقیر زنان فعالاند و طرفدار خشونت با جنس زن و معتقد به کهتری ذاتی او نسبت به مرد هستند.
مادرسالاری در روابط خانوادگی هم سویه دیگر همین جنسیت باوری است. در این صورت که کمتر بحث شده مادران به کمک استثمار مردانه از زنان میآیند و نقشی محوری در سرکوب زنان و ایجاد نفرت در پسران خود / شوهران زنان نسبت به همسران شان دارند.
به طور کلی میشود اصل طلایی تشخیص نفرت پراکنی را در این قاعده جمع کرد: برتری طلبی فعال اساس نفرت پراکنی است.
تندروی و برتری طلبی همزادند و هر دو با خشونت همخانه میشوند: «رفتار رادیکالی اصولا به روندی اشاره دارد که افراد یک گروه را از طریق تلقین به کسانی تبدیل میکند که مصمم هستند با خشونت متکی به عقاید افراطی دست به عمل بزنند.»[6]
دقت کنید: در عصر اینترنت مخاطب بیش از هر زمان دیگری در معرض عملیات روانی گروههای خاص یا دولتها ست. این عملیات همه وقت از روشهای عاطفه برانگیز استفاده میکنند و در زمان جنگ و درگیری یا تنشهای اجتماعی بشدت فعال میشوند. بنابرین اگر نفرتی در خود حس میکنید اما دلیلی شخصی برای آن ندارید ممکن است در حال پیروی از یک کمپین نفرت پراکنی باشید! کمپینهای نفرت پراکنی که به سمت خشونت اجتماعی سوق میدهند در قوانین بسیاری از کشورها ممنوعاند و در قوانین بین المللی نیز با عنوان تشویق به خشونت از سوی هستههای تروریستی مرتبط میشوند.[7]
آسیبهای نفرت
تا اینجا باید برای خواننده این جستار روشن شده باشد که آسیبهای نفرت تا چه حد میتواند جدی و ویرانگر باشد. اما بهتر است یکبار دیگر این آسیبها را با افزودن برخی جنبههای تازه بازنگری کنیم.
اگر مهمترین راه مهار نفرت تربیت فرد باشد، مهمترین مسئله از این منظر هم آسیبی است که نفرت پراکنی به خود فرد میزند. اولین و دستیابترین و شهودیترین آسیب نفرت از دست رفتن سلامت روانی فرد است. کسی که دست به نفرت پراکنی میزند روانی ناآرام دارد و مدام در تنش زندگی میکند. تنش نه تنها از نظر روحی آسیب رسان است بلکه سلامت جسمی فرد را نیز در معرض خطر قرار میدهد. از دست دادن تعادل و زیستن در خشم پیامد ساده نفرت است و این به نوبه خود باعث میشود فرد از بسیاری از مواهب زندگی آرام و مسالمت آمیز و سالم محروم بماند و به دلیل ناتوانی در ارتباط اجتماعی فرصتهای بسیاری را از دست دهد یا به اصطلاح فرصت سوزی کند.
کسی که با نفرت زندگی میکند زبان خشن و سرشار از ناسزا دارد و به آسانی به هتک حرمت افراد میپردازد. خیلی روشن است که چنین کسی بزودی حرمتی برای خود نیز باقی نمیگذارد. این بخشی از “خودویرانگری” است که کمی بعد به آن بازخواهیم گشت.
اما این بی حرمتی به خود و سلامت خویش یا “خودآزاری” سوی دیگرش “دیگرآزاری عامدانه” است. بنابرین بسادگی به تبعیض راه میدهد و آن را ترویج میکند و تداوم میبخشد. اگر کسی میخواهد برای رفع تبعیض در جامعه یا در خانواده یا در محیط کار مبارزه کند باید به خاطر داشته باشد که نمیتواند از مسیر بی حرمت کردن افراد حرکت کند. این مسیر دقیقا در تحکیم تبعیض موثر خواهد افتاد.
صورت اصلی دیگرآزاری معمولا صورت پنهان آن است. و شاخصترین این صورت “شکنجه” است. کسی نمیتواند دیگری را شکنجه کند مگر اینکه او را پیشتر از حرمت و کرامت و حیثیت انسانی تهی کرده باشد.
بنابرین نفرت به سقوط شخصیتی میانجامد. هیچ شکنجه گری صاحب شخصیت انسانی نیست. شکنجه صورت شاخصی از بیرحمی است.
بیرحمی صورتهای دیگر هم دارد. برخی از آن صورتها قضایی و سیاسی است، مثل محاکمههای ناعادلانه و محکوم ساختن بیگناهان، و برخی از آنها ممکن است در سطح خانواده و محله و اداره هم دیده شود. این صورت را در “فرهنگ انتقام گیری” میتوان خلاصه کرد. محاکمههای ناعادلانه هم صورتی از انتقام دستگاه سیاسی از مخالفان خود است.
پایان این راه قتل و ترور مخالفان است مانند زنجیره قتل و ترور روشنفکران در ایران و مخالفان رژیم اسلامی در خارج از کشور. یا کسانی که حتی با شما مخالف نیستند اما شما چشم دیدن آنها را ندارید. مثل قتل مهاجران خارجی در اروپا. یا قتلهایی که در مدارس آمریکا اتفاق میافتد و در آن دانش آموزی به دلیلی که به قربانیان مربوط نیست و آنها نقشی در آن نداشتهاند به کشتن آنها دست میزند.
خودویرانگری
خودویرانگری بحث جداگانهای میطلبد چون آنقدر ابعاد وسیع دارد که نباید به عنوان موضوعی فرعی به آن نگاه کرد. خودویرانگری از نفی هویت ملی و تاریخی تا نفی سلامت جسمی با اعتیاد به انواع مواد مخدر قابل بحث است. همچینن هر روشی که آنقدر منفی باف است که امکان رشد را عملا ناممکن میبیند خودویرانگر است. همه این صورتها لزوما با نفرت پراکنی مربوط نیست اما توانایی فرد و گروه و جامعه را برای رشد تحلیل میبرد.
اما اگر همه صورتهای خودویرانگری با نفرت مربوط نیست همه صورتهای نفرت خودویرانگر است. نفرت ناگزیر ویرانگر فرد نفرت ورز و نفرت پراکن است. یعنی به معنای دقیق کلمه: خود-ویرانگر. این “خود” معانی و مصداقهای مختلفی دارد. کسی که از خودش بیزار است. کسی که از سنت و فرهنگ خود بیزار است. کسی که از وطن خود بیزار است. از هموطنان اش با تحقیر یاد میکند. به هویتهای دیگری میگریزد. از خود و فرهنگ و هویت خود شرم دارد.
کسی که نفرت میورزد نه تنها دیگری را تخریب میکند بلکه خود را نیز ویران میسازد و رشد و سلامت روانی و آرامش خود را به باد فنا میدهد. پس نفرت فقط متوجه دیگری نیست. متوجه خود ما نیز هست.
چگونه از خودویرانگری نجات یابیم؟
راههای مهار نفرت پراکنی را که به نجات از خودویرانگری هم میانجامد در بخش بعدی مرور خواهیم کرد. اما پیش از آن در پایان این بخش و به عنوان مقدمهای به بحث مهار نفرت پراکنی خوب است اشاره کنیم که رامش و آرامی اندیشهای ژرف و عتیق است و ریشهها و ادبیات فوق العادهای در فرهنگ هند و ایرانی دارد و تربیت بسیاری از ما را شکل داده و میدهد.
رامش و آرامی به روایت ادب قدیم
رامش و آرامی از کهنترین مفاهیم اندیشیده در فرهنگ ما ست. تورج دریایی اشاره میکند که واژه “رامه / راما” در گاثاها به کار رفته است و بندهایی از گاهان زرتشت را نمونه وار یاد میکند.[8] برای نمونه، بند ۳ از هات ۴۷ میگوید:
تویی پدر پاک این سپند مینو کسی که از برای ما چارپای خرمی یخش بیافرید و آنگاه از برای کشتزارش سپندارمذ برای او (شبان) رامش دهنده (بیافرید) پس از آنکه او، ای مزدا، با منش نیک پرسش و پاسخ نمود.[9]
این سنت فکری در مینوی خرد نیز که از متنهای اساسی اخلاق در فرهنگ قدیم ایران است بروشنی دیده میشود. اینجا بحث از کین و خشم به تکرار آمده است و از آن پرهیز داده میشود؛ از جمله در بند ۳۸:
پرسید دانا از مینوی خرد که کدام نیرو شایسته تر و از نظر خرد چه کسی کامل تر و از نظر خیم (اخلاق و خوی) چه کسی استوارتر و گفتار چه کسی خوب تر و نیکی در اندیشه چه کسی کمتر و از نظر مهر چه کسی بدتر و خوشی در اندیشه چه کسی کمتر…
مینوی خرد پاسخ داد که به نیرو کسی شایسته تر که چون او را خشم گیرد بتواند خشم فرونشاند و گناه نکند و خویشتن را آرام گرداند و به خرد کسی کامل تر که بتواند روان خویش را نجات دهد و از نظر خیم کسی استوارتر که هیچ فریب و بهانهای در او نیست و گفتار کسی خوب تر که راست تر گوید و نیکی در اندیشه مرد خشمگین کم است و از نظر مهر کینه ورز آزاررساننده بدتر.[10]
این منش و خوی و خیم – که در ادب قرآنی هم تایید شده[11] – در خردنامههای متعدد از جمله جاویدان خرد هم آمده (که مثلا سلامتی سینه را شستن آن از حسد و کینه میداند)[12] و نهایتا به عرفان و تصوف بعد از اسلام منتقل شده و در آنجا استواری یافته است چنانکه حکیمان و عارفان ما حافظان صلح و آرامش بودهاند و دوری از تفرقه و خشم و کینه را آموزش میدادهاند. آموزههای فردوسی و بیهقی و مولوی و حافظ نمونه وار نشانگر چنین فرهنگ و تربیتی است.
علی طهماسبی از پژوهشگران دین و اسطوره در ایران به نکته ظریفی توجه میدهد. میگوید اخلاق مبتنی بر دوری از نفرت و خشم و خشونت اخلاقی است که با نظر به تنوع آدمیان رشد مییابد. از نظر او در تاریخ دین هم این را در گذار از یهودیت به مسیحیت میتوان دید:
«هر اندازه این آیینها از محدودهی باورهای قبیلهای و نژادی فراتر آمده است به همان نسبت از آیات و روایاتِ خشونت آمیزِ خداوند هم (در متون آنها) کاسته شده است. آشکارترین و مشهورترینِ این اتفاق را در تحول آیین یهود و شکل گیری مسیحیت میبینیم. مطابق گزارش تورات، خدای اسرائیل چون گاوی وحشی دانسته شده که با شاخهای قدرتمند خود بیگانگان و دشمنان اسرائیل را از هر نژاد و آیینی در هم میشکند و استخوان آنان را خُرد میکند. اما خَلفِ همان خدا در تحولی که مسیحیت پدید آورد، همهی قبایل و ملتهای دیگر و غیر یهودی را هم از خود و خویشاوند خود میشمارد و چنان مهرورزانه بر همگان مینگرد که میگوید: شنیدهاید که گفته شده است، همسایهی خود را محبّت نما و با دشمن خود عداوت کن. امّا من به شما میگویم که دشمنان خود را محبّت نمایید و برای لعنکنندگان خود برکت بطلبید و به آنانی که از شما نفرت کنند، احسان کنید و به هر که به شما فحش دهد و جفا رساند، دعای خیر کنید.»[13]
طهماسبی آنگاه با اشاره به سنت عارفان ایرانی مینویسد: هنگامی که محمود غزنوی انگشت در کرده و قرمطی میجوید تا بر دار کشد و روزگاری که انواع فرقههای مذهبی به جان هم افتادهاند و به نام خداوند، زمین را به خون رنگ میزنند، ابوالحسن خرقانی مهر ورزیدن و صحرا دلی را به دیگران میآموزد. همان گونه که صحرا همه گونه جانداری را در خود پذیرا شده، دل ابوالحسن به همانگونه پذیرای همهی خلق است و مهر و شفقت او نسبت به دیگران تا آنجاست که میگوید:
…کاشکی به بَدَل همهی خلق، من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید. کاشکی حساب همهی خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همهی خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.
ادامه دارد
بخش پیشین
تاریخ نفرت و معنای نفرت پراکنی
پانویسها
[1] Envy: The Essence of Hatred: Link
[2] فردریش فون هایک، در سنگر آزادی، مجموعه مقالات، ترجمه عزت الله فولادوند، تهران: نشر ماهی، ۱۳۸۹، ص ۶۵.
[3] گنجی، “کینه پنجاه و هفتی”، رادیو زمانه.
[4] هایک، همانجا.
[5] An open letter to the people who hate Obama more than they love America, Jan 9, 2012: Link
[6] THE USE OF THE INTERNET FOR TERRORIST PURPOSES, United Nations, 2012, p. 6: Link
[7] Ibid.
[8] NON-VIOLENCE AND PEACEFUL CO-EXISTENCE IN THE ZOROASTRIAN SCRIPTURES, see: Link
[9] ترجمه به نقل از: گاثاها، گزارش ابراهیم پورداود، دانشگاه تهران، ۱۳۵۴، ص ۱۷۰. با اندک تصرف با توجه به متن دریایی.
[10] مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، به کوشش ژاله آموزگار، تهران: توس، ویرایش ۳، ۱۳۸۰، بند ۳۸، ص ۵۳.
[11] آیه ۱۳۴ از سوره آل عمران: کاظمین الغیظ و العافین عن الناس
[12] ابن مسکویه، جاویدان خرد، ترجمه تقی الدین محمد شوشتری، به اهتمام بهروز ثروتیان، تهران: موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل، ۱۳۵۵، ص ۱۰.
[13] علی طهماسبی، “پارسی دری و حکمت و عرفان انسانگرا”، بخش چهارم، خرداد ۱۳۹۴
Trackbacks