«… فیالحقیقه مکانی است وسیع و دلکش و نزهتگاهی است با روح و بسیار خوش؛ از هر طرف شاهدان سیمین ساق چون طاووسان طناز با صد عشوه و ناز خرامان و پویان؛ و به هر گوشه دلبران پری شمایل حور تمثال با هزاران غنج و دلال غزلخوان و پایکوبان»
جملات و عبارات فوق، توصیفی از بهشت موعود در متنی از تاریخ ادبیات فارسی نیست، بلکه تکهای است از توصیف یکی از پارکهای عمومی لندن در سفرنامهی میرزا ابوالحسن شیرازی (ایلچی) ـ «حیرتنامه» ـ از رجال معروف دورهی قاجار و سفیر ایران در انگلستان.
یکی از نخستین نوشتههای موجود به زبان فارسی دربارهی چیستی و چگونگی اروپا، «شگرفنامه»، سفرنامهی میرزا اعتصامالدین است. اعتصامالدین که پیش از ابوالحسن ایلچی به تماشای لندن نشسته بود، در توصیف پارک سنت جیمز نوشت:
«طالبانِ وصال و شاهدانِ پری تمثال را بی تشویشِ رقیب و شحنه، هنگامهی ناز و نیاز گرم است؛ و مشتاقانِ دیدارِ پردگیانِ ماهرخسار را بیزحمتِ حاجب و محتسب، مجلسِ بوس و کنار میسر؛ عاشق و معشوق ساعدِ سیمین بر گردن و دوش یکدیگر پیچیده، به صد ناز خرامان و طالب و مطلوب دست در آغوش هم نهاده به هزاران نشاط شادان و فرحان… » و اعتصامالدین پس از آن اقرار میکند که «این نظارهکنِ حیرت، گاه بیخودی را در شأن آن سرزمین بهشتآیین، این مقوله بیاختیار بر زبان آمده: اگر فردوس بر روی زمین است، همین است و همین است و همین است».
محمد توکلی طرقی در کتاب ستودنیاش، تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ، با نقل این جملات از شگرفنامه، و برخی دیگر از اولین نمونههای توصیف فارسی از دیار فرنگِ «بهشتآیین» میگوید که «کاربرد استعارات بهشتین بر این فرض بنا بود که خوانندگان یا شنوندگان برداشتی همسان از «پریان» و «حوران» بهشتی داشتند. گزارشگران این آشنایی خیالین را برای وصف چهرهی ناآشنای زنِ فرنگ به کار گرفتند و این سرمایهی فرهنگ خیالین، پیوندی آشکار بین بهشت خیالین و فرهنگِ دیده و پوییده برقرار ساخت».
در فهم و توصیف جهان ـ به ویژه جهان نو و ناآشنا ـ همیشه ناگزیریم به گنجینهی نمادهای مشترک ذهنیمان رجوع کنیم و زبان و واژگانِ زبان بخش اساسی این گنجینهاند. سفرنامهنویسان و پیامآورانِ نخستینِ غرب در جهان فارسی نیز چنین کردند. آنها برای توصیف صحنهها و پدیدههای حیرتانگیزی که میدیدند، مجموعهای از نشانههای آشنای فرهنگشان را به کار بستند. آن مجموعهِی نمادهای آشنا چیزی جز توصیف بهشت در فرهنگ ایرانیانِ مسلمان نبود.
اما در این تصویرپردازی از بهشتِ اروپاییِ سفرنامهنویسانِ فارسیزبان، آنچه نقشِ مفهوم کلیدی و گرهگاهِ اصلی برساختن گزارشی از ماوقعِ اروپا را داشت، مناظر طبیعی چشمنواز و درختانی که رودها در پایشان جاری است، نبود؛ در این تصویرپردازی «زنان» نقش کلیدی و برجسته داشتند. زنانی که در زبان و گفتمان سفرنامهنویسان، اطلاق لفظ زن به تنهایی توصیفشان نمیکرد، آنها «حوریان و پریان» بودند که بی حضورشان قصر فردوس معنایی نداشت.
بهشت در تصویر ذهنی ایرانیان، بازنمای مکان و زمانی بینقص و سرشار از خوبی و خوشی است. توصیف بهشتی از غرب ـ که زنان حوروش و پریوش نقش اول و اصلی آن را ایفا میکردند ـ زمینهساز احساس و مفهوم دیگری بود که آن هم در فرهنگ فارسی سابقهی دیرینه داشت: عشق.
بیگمان عشق مضمون اصلی ادبیات فارسی است. اما عشق فارسی، عشقی بود انتزاعی و عرفانی. عشقی که در آن معشوق در عرش بود و مستغنی از نیاز عاشق. اوج چنین عاشقانههایی را میتوان در شعر سبک عراقی جست، جایی که حافظ و سعدی از عشق میسرودند.
با این همه سفرنامهنویسان و سیاحان ایرانی، از همین سبک و همین واژگان برای توصیف زنان «سروقامت» و «نکوروی» فرنگی استفاده میکردند. میرزا ابوطالب لندنی، نویسندهی مسیر طالبی در وصف لندن و «لیدی کرنتن» سرود:
به بیداری است یا رب آنچه بینم یا به خواب است این / به دنیا سیر جنت چون منی را بیحساب است این
اگر لندن نه جنت هست چون بینم در او حوران/ و گر «لیدی کرنتن» نیست حوری ناصواب است این
و در جایی دیگر:
ما جان به عهد لندن و دلبرش دادهایم/ وز حور و باغ و قصر چنان دل گشادهایم
یادی ز سرو و سدرهی طوبی نمیکنیم/ ما زیر ظل سروقدان ایستادهایم
سفرِ سفرنامهنویسان فارسیزبان به غرب با حیرت آغاز شد. چنانکه اعتصامالدین و میرزا ابولحسن نام حیرتنامه و شگرفنامه بر سفرنامههاشان نهادند؛ اما پس از طی این وادی نخست، حیرت به عشق رسید. و زن، زنان فرنگی، همان حوریان و پریانِ بهشتِ فرنگ، این میان تنها نمادی بودند از بهشتی چنین خواستنی. آنان عاشقِ همان تصویری از غرب شدند که در سفرنامههاشان بازمینمودند. جایی که تنها با یاری نشانههایی از تصویر خیالین بهشت موعود، قابل وصف بود.
و اما عشق؛ نهایت عشق در عرفان و ادب فارسی، چیزی جز یکی شدن با معشوق نبود و برای آنها که در دام عشق فرنگ افتاده بودند، همسان شدن خود ـ یا فرهنگ و شخصیت فارسیَشان ـ با (و غرق شدنشان در) وجود این معشوق دلربا، خواست و آرزو بود. شاید آن هنگام که سیدحسن تقی زاده میگفت «یران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس» ناخودآگاه وجهی از این عاشقانه را بازمینمود.
سرگذشت ادبیات فارسی، حکایتی آموزنده است. پس از آن عاشقانههای خیالانگیز سبک عراقی ـ که پیش از این به آن اشاره کردم ـ ادبیات فارسی به ایستگاه «واسوخت» میرسد. واسوخت در واژه به معنی بیزاری و روگردانی از معشوق است و در اصطلاح ادبیات سنتی نیز به سبکی از اشعار گفته میشود که مضمون آن مربوط به همین رویگردانی باشد. در واسوخت، شاعر به خاطـر شکست در عشق و عدم کامیابی، از استغناء به غناء و از نیاز به ناز روی میآورد و به جای ستایش به سـرزنـش معشوق میپردازد و بیوفایی او را با بیوفایی پاسخ میدهد. این سرنوشت، مشابه با همان چیزی بود که گریبان رابطهی میان ایران و غرب را در ذهن و خیال ایرانیان گرفت.
میان عشق و نفرت مرز باریکی است؛ به ویژه وقتی پای معشوقی بیالتفات و مغرور، معشوقی ستمگر و بیملاحظه و البته معشوقی دور و دستنیافتنی در کار باشد. در داستان پر فراز و نشیب ایران و غرب، عشق به غرب، نفرت از غرب و حضور توامان این دو را میتوان یافت. اما نکته اینجاست که «غربگرایان» و «غربستیزان» از زاویهای مشترک به غرب مینگریستند و با فهمی همسان آن را درمییافتند. فهمی که از قضا همواره «زنان» در آن نقش کلیدی، حیاتی و البته نمادین داشتهاند.
مدرنیته در برداشت ما ایرانیان، گویی جانی زنانه دارد. از آن توصیفات اولیهی سفرنامهنویسان فارسیزبان گرفته تا به میان کشیدن پای «ناموس» و «عفت» در جدال غربستیزان با غربگرایان، تا اصرار بر کشف حجاب در نخستین دولت مدرن ایرانی و سپس پافشاری دولت جمهوری اسلامی بر التزام به حجاب اجباری، همه حاکی از اهمیت و وجه نمادین زن و زنانگی در این برداشتاند. عقل مذکر ایرانیان از همان ابتدا تا کنون، مردانِ متمایل به سبک زندگی مدرن را «فکلی» و «قرتی» میخواند. القابی که همواره با نوعی جنسیتگرایی تحقیرآمیز همراه بودهاند.
چنین برداشتی از مدرنیته در تاریخ معاصر ایران، ناگزیر ملازم با احساساتی از نوع عشق و نفرت نسبت به آن بوده است. مدرنیته همچون زنی پنداشته میشود که جز در چارچوب دوگانهی «زن اثیری/لکاته» نمیتوان به آن اندیشید و این چارچوبی است آماده و پرورده برای عشق و نفرت؛ عشق و نفرتی که محدود به زن و زنانگی مدرن نمیشود. مدرنیته به عنوان یک روش زندگی، به عنوان مجموعهای از سبکها و پندارها و رفتارها در قالب زنی اثیری یا لکاته تجسد میِیابد که نمیتوان فارغ از احساسات عشق و نفرت آن را فهمید و نسبت به آن موضعگیری کرد.
اگرچه عشق و نفرت به مدرنیته زمینهساز ایجاد و جدال دوگروه غربگرایان و غربستیزان ایرانی شده است، اما در سطحی عمیقتر میتوان حضور تناقضآمیز و همزمان این دو حس متضاد را در نهاد جمعی ما ایرانیان جست. بیشتر از یک قرن است نزاعی درونی، در ناخودآگاه ما، میان این عشق و آن نفرت برقرار بوده است؛ میان خواستن و نخواستن، تسلیم و نفی در ارتباط با غرب و البته در زمینه و بستری از سرخوردگیها و عقدههای جمعی و تاریخی که این تردید و تضاد درونی را تشدید میکند.
از سفر منشیاعتصامالدین به فرنگ در قرن هجدهم میلادی، تا امروز که روزهای پرالتهابِ قرن بیست و یکم است، مدرنیته در ناخودآگاه جمعی و فردی ما ایرانیان همان زن اثیری/لکاتهای است که بود؛ و ما بر سر همان سودای عشق و نفرتیم که بودیم. جان زنانهی مدرنیته، فارغ از احساس دوگانهی عشق و نفرت ما، چیزی بیرون از ماست. زنی زیبا و هوسانگیز است که همان حسهای ناشناخته اما قدرتمند عشق و نفرت را در نهاد جمعی مذکر ما بیدار میکند. این نهاد مردانه، چه به مدرنیته عاشق باشد و چه از او متنفر، بیتابانه میخواهد او را به چنگ آورد، او را از آن خود خود کند، او را رام خود کند؛ و این میل ناشناخته است که سالهاست به ما فرمان میدهد و به پیش و پس میراندمان.
شاید از درون این هزارتوی احساسات ایرانی است که میل به اهلی کردن مدرنیته هم سربرمیآورد. میل به زدودن ابعاد «نامطلوب و نادرست» مدرنیته و برگرفتن «خوبیها» از آن، میل و آرزوی اینکه او نیز به برتریها و درستیهای ما ایمان بیاورد، ما را تصدیق کند و در خود بپذیرد، یا برعکس، میل به زیر سلطه درآوردن او، خوار کردنش تحت فرمان و خواست قدرت خویش. شاید در عمق جان ما، این میلهاست که به هر سو میکشاندمان.
مدرنیته رؤیا و کابوس دویست سالهی ماست. با شوق و نیاز به او به خواب رفتهایم و با نفرت از او برخاستهایم یا با نفرتش چشم روی هم گذاشتهایم و با حس مبهم نیاز به او بیدار شدهایم و البته کمتر در دنیای محنتآلود واقعیت چشم در چشم به او نگریستهایم و با او سخن گفتهایم.
در تابستان سال ۲۰۱۵ میلادی و ۱۳۹۴ خورشیدی، تلویزیون دولتی ایران پخش سریالی تلویزیونی را آغاز کرد به نام «تنهایی لیلا» با قصهای آشنا و حتا تکراری: دختری فرنگرفته و بینماز در دام عشق پسر مؤمن شوریدهحالی افتاد که خادم امامزادهی محل بود؛ دختر چادر بر سر نهاد و به پای این عشق نشست. «لیلا» همان تصویر آشنا از مدرنیته بود، همان رؤیا و کابوس قدیمی، همان میل و خواست سرکوفته؛ و جان مذکر ایرانیان از پس دو قرن هنوز بر سر این سودا «چو بید بر سر ایمان خویش میلرزید».