هفت ماه پیش، در آشپزخانۀ آپارتمان قدیمیِ دهۀ چهلی که در یکی از محلههای پرجنبوجوش مرکز تهران قرار دارد، پشت میزی کوچک نشستم و کاری کردم که پیشتر، هزاران بار کرده بودم: لپتاپم را باز کردم و وارد وبلاگ جدیدم شدم. در تمام شش سال گذشته، این اولین مطلبی بود که مینوشتم؛ چراکه تنها چند هفته پیش از آن، بهطور غیرمنتظره از گرفتاری ششسالهای رها شده بودم.
پس از رهایی، همه چیز جدید تازه به نظر میرسید: نسیم سرد پاییزی، صدای ترافیک روی پل روبهرو و بوها و رنگهای شهری که بیشترِ سالهای عمرم را در آن زندگی کرده بودم.
در اطرافم، تهرانی میدیدم بسیار متفاوت از آنچه قبلاً به آن عادت داشتم. مجتمعهای مسکونیِ تازهای که بیشرمانه مجلل بودند، جای خانههای کوچک و باصفایی را که قبلاً میشناختم، گرفته بودند. همه جا پر بود از جادههای جدید، بزرگراههای تازه و لشگری از ماشینهای شاسیبلند. بیلبوردهای عظیمی میدیدم که ساعتهای ساخت سوئیس و تلویزیونهای صفحهتختِ کرهای را تبلیغ میکردند. زنان با روسری و مانتوهای رنگارنگ و مردان با مو و ریش رنگکرده در خیابانها راه میرفتند. صدها کافه، با آهنگهای تازۀ غربی و کارکنان مؤنث، باز شده بود. اینها تغییراتی بود که بهتدریج در مردم ایجاد شده بود. فقط زمانی متوجه این تغییرات میشوید که برای مدتی از زندگی عادی دور شده باشید.
دو هفته بعد، دوباره نوشتن را شروع کردم. بعضی از دوستان قبول کردند که بهعنوان بخشی از مجلۀ علوم انسانیشان، وبلاگی راهاندازی کنم. آن را «کتابخوان» نامیدم.
شش سال دوری از زندگیِ عادی، زمان زیادی است؛ اما در دنیای اینترنت، یک دورۀ تاریخی کامل محسوب میشود. در اینترنت، عمل نوشتن چندان عوض نشده بود؛ اما خواندن یا دستکم، خواندهشدن، تغییر چشمگیری کرده بود. به من گفته بودند که در غیابم، نقش شبکههای اجتماعی چقدر حیاتی شده است. بنابراین نکتهای را میدانستم: اگر میخواستم مردم را برای دیدن نوشتههایم جذب کنم، مجبور بودم از رسانههای اجتماعی بهره بگیرم.
بهاینترتیب، لینک یکی از مطالبم را در فیسبوک گذاشتم. ظاهراً فیسبوک اهمیت زیادی به مطالبم نمیداد. لینک مطلب من، آنجا شبیه به نوعی آگهیِ تبلیغاتی کوچک و ملالآور شد؛ بدون هیچ شرحی، هیچ تصویری و هیچ چیز دیگر. فقط سه تا لایک گرفت. سه تا! همین.
همانجا برایم روشن شد که اوضاع عوض شده است. من برای بازی در این میدان جدید مجهز نبودم. همۀ سرمایه و تلاشم سوخته و تمام شده بود. ویران شدم.
تنها کسانی می توانند این نوشته را درک کنند که تجربه ای این چنینی داشته باشند. بدترین قسمت داستان آنجاست که به علت بالا رفتن سن و نبود توان یادگیری گذشته و از سویی درگیر شدن در مسایل جدید قوه یادگیری به شدت کاهش می یابد آن هم در شرایطی که همه چیز سیال و ناپایدار است. به طوری که با مطلوبیت یافتن یک شبکه اجتماعی؛ شبکه اجتماعی جدیدتری روی کار می آید و شبکه قبل مقبولیت خود را از دست می دهد
و این چنین است که طعم تلخ “ویران شدن ” دائمی می گردد.
مهدی تاجیک / 20 January 2016
سر کوچه ما یک کبابی هست که تابلوی آن عین این لوگوی مشعشع چشمک زن است که شما برای “ادامه مطلب” درست کردهاید.
به نظرم طرح سخیفی است و شخصیت زمانه را پایین میاورد. ایده بهتری به ذهنتان نرسیده بود؟
رخشنده / 21 January 2016
بسیار درست است. به ویژه نظر مهدی تاجیک به عنوان نظر دهنده را تایید میکنم. سن که بالاتر میرود آموختن چیزهای جددی هم بسیار دشوار میشود.
ضمناً واقعاً این لوگوی چشمک زن چیپ و سطح پایین است. خیلی سطح پایین. در حد وب سایتهای تبلیغات ابزارهای جنسی
رامیار / 21 January 2016