مرگ آنکه مقرر است شاهد راستين زايش و زوال ما باشد، لحظه عزيمت هميشگی «نويسنده» در حضور کسانی که او بدرقه می‌کنند، زمان حال را به شکل عجيبی شکاف می‌دهد و از نو آن را می‌دوزد: ميان اکنونی که امتداد پيدا می‌کند و دوام می‌آورد و اکنونی که برای هميشه زير خاک مدفون و ناپديد می‌شود.

شايد هيچ چيز بهتر از اين دو گزاره اسیپ ماندلشتام اين وضعيت را تشريح نکند: «بدانيد اين را – من معاصر شما هستم». شما که مرا در تابوت می‌گذاريد و به ياد می‌سپاريد و «نه، هيچ کس هرگز نمی‌تواند خود را معاصر من بداند.»

در لحظه بدرقه، آنِ خداحافظی و زمان خاکسپاری یک راوی راستین، همواره تنشی از این دست در کار است؛ تنشی حاکی از آنکه «معاصر بودن» را بايد در مقاومت آن عليه خود به چنگ آورد و در مشت گرفت.

عزیمت و بدرقه رضا دانشور در حضور آشنایان و غریبانی که بدرقه‌اش کردند، شاهدی دیگر بر معاصر بودن او و به‌هنگامی و نابهنگامی روایت‌هایش از زمانه ما بود.
[tribulant_slideshow gallery_id="229"]