دستبهدست شدن مدام قدرت و سر برآوردن انواع حاکمان و پادشاهان و امیران، و هجوم شوروی و روی کار آمدن طالبان و حمله آمریکا و…، افغانستان را همواره در وضعیتی پریشان و متلاطم قرار داده است. در دیاری که مردسالاری و بدرفتاری و بیعدالتی علیه زنان، در آن پیشینهای دیرینه دارد، خشونت بخشی از زندگی زنان افغان است، آنها با خشونت به دنیا میآیند، با خشونت زیست میکنند و با خشونت زندگی را بدرود میگویند.
بررسیها نشان میدهد از هر ۱۰ زن افغان حدوداً ۹ نفر قربانی خشونتهای جنسی و جسمی شده یا ناگزیر به ازدواج اجباری میشوند. این خشونتها از عوامل و مؤلفههای گوناگونی سرچشمه میگیرد که از مهمترینِ آنها تسلطِ عناصر بنیادگرا و افراطی، دیدگاهها و سنتهای فکری خشونتگرا و تبعیضآمیز نسبت به زنان، زندگی قبیلهای و روستایی که با پدرسالاری مطلق همراه است، بیسوادی زنان و ناآگاهی آنها از حقوق انسانی و دینیشان و… را میتوان برشمرد.
شاعران معاصر در افغانستان همواره سعی داشتهاند رنجها، دردها، آسیبها و نیز مظلومیت و ستمدیدگی زنان افغان را در آثار خویش انعکاس دهند. سمیع حامد، شاعر و نویسنده افغان، که برنده جایزه توخولسکی از انجمن قلم سوئد شده است چنین میسراید:
حق زن در این وطن یک آرزوست
آرزوی گمشده در هایوهوست
عایشه، دختر زیبای بینیبریده
عایشه دختری نوجوان بود که در سال ۱۳۸۹، گوش و بینیاش را بریدند. پدر عایشه او را در ۱۲ سالگی به عنوان خونبها در ازای قتلی که یکی از اعضای خانوادهاش مرتکب شده بود به یک مبارز طالبان داد (به چنین عملی بد دادن گویند). او در ۱۸ سالگی از چنگ همسر آزارگرش گریخت، اما پلیس دستگیرش کرد، پنج ماه زندانی شد، سپس او را دوباره به خانوادهاش بازگرداندند. شوهر و پدرشوهرش همراه سه تن دیگر او را به کوهستان بردند، گوش و بینیاش را بریدند و همانجا رهایش کردند.
شعر اعتراضی «بینی بریده عایشه» از شریف سعیدی، بیانگر بدرفتاریهاییست که بر زنان روا داشته میشود. در بخشی از این شعر چنین آمده است:
و سوگند به آتش
که از تیغ آبدار
میچکد در لاله گوش بی بی عایشه
و سوگند به صبح
که تنفس میکند بینی بریده بی بی را
و سوگند به باد
که دختر کوچی را بر گور میرقصاند
در دشتهای عاد…
گوشهای عایشه
شهادتین را از زبان کارد میشنود
و بینیاش بو میکشد
خونهای تازه بر لب شمشیر را
شاعر دیگری که به این موضوع پرداخته است، لینا روزبه حیدری است. او از شاعرانی است که دغدغهاش اغلب مصائب و مشکلات زنان است:
بینیام را ببر
نمیخواهم دیگر بوی تعفن مفکورههای تو را استشمام کنم
گوشهایم را ببر
نمیخواهم صدای زوزههای تو در آن طنین بیاندازد…
پاهایم را بشکن تا مبادا طنین کفشهایم بر سنگفرش زندگی، نمازت را باطل سازد
صدایم را خفه کن تا مبادا در ندای آن از راه راست به درآیی
مرا در جوال بپیچ و در هفت تکه کفن کن، تا مبادا تو گمراه شوی…
فرخنده در آتش
یکی از ناگوارترین موارد خشونت علیه زنان در سالهای اخیر، قتل فرخنده بود. او در سال ۱۳۹۳، به خاطر شایعهای دروغین در شهر کابل، آماج مشت و لگد مردم قرار گرفت و به آتش کشیده شد. آخوندی تعویذنویس در پی مشاجرهای او را به ناروا به سوزاندن قرآن متهم کرده بود و مردم را بر علیه او شورانده بود. دها نفر از رهگذران، بازاریان و حتی پلیس سوختنش را تماشا کردند و بسیاری هم برای اعمال خشونت و قساوتِ بیشتر، قدم پیش گذاشتند، اما هیچکس برای نجات او کاری نکرد. بعدها مردم در محل سوزانده شدن او نهال کاشتند و پرچم برافراشتند و شاعران، برای دادخواهی او شعرها سرودند.
سمیع حامد چنین میسراید:
فرخنده را بکاریم تا ارغوان بروید
در خاک تیره ما، رنگینکمان بروید
خیل پرنده اینجا پروازگه ندارد
ای دوست! دیده وا کن تا آسمان بروید
پایان این سیاهی نزدیک هست دیگر
از زخمهای سرخش، صد کهکشان بروید
سمیع حامد در جای دیگری میسراید:
چه روز تلخ و سیاهی به چشم دنیا بود
چه آشکار دل شهر، زیر پاها بود
دلی که ناله برآورد، سنگ خارا بود
زنی که سوخت به آتش، میان دریا بود.
باور بامیک در سوگ فرخنده چنین مینویسد:
این جاده مثل یک فرشتۀ «فرخنده»زاد را
در کام دیو باور خود در کشیده است
این جاده مثل کرب و بلای دگر شده
شمشیرها به روی دلاور کشیده است
این جاده با قیامت نرباوری خود
تیغ غرور بر رخ دختر کشیده است
سحرگل زیر شکنجه
سحرگل نام دختری ۱۴ ساله در ولایت بغلان بود. او را به اجبار به همسری مردی ۳۰ ساله درآوردند. شوهر و خانواده شوهرش سحرگل را چندین ماه در زیرزمینِ خانه زندانی و شکنجه کردند. دست آخر او را در حالی یافتند که آثار شکنجه و ضربوشتم شدید بر بدنش دیده میشد؛ ناخنها و موهای سرش کنده شده، و قسمتهایی از گوشت و پوست صورت و تنش نیز با اَنبردست بریده شده بود. سمیع حامد، در یکی از اشعارش از سحرگل یاد میکند:
نامم چه سحرگل باشد چه نادیا انجمن
چه فرقی میکند به حال من؟
نام اصلی من «زن» است
و زن را گفته اند: بزن!
قضیۀ سحرگل همچنین در شعر زیر از یحیی جواهری منعکس شده است:
روز زن میگذرد مشکل زن میماند
داستان «سحر» و مثله شدن میماند
نوعروس به خون نشسته
حمیرا نکهت دستگیرزاده سروده غمناکی دارد که در آن جریان قتل نوعروسی را به تصویر میکشد که در ولایت غور به دست طالبان کشته شد. طالبان، این نوعروس جوان و اعضای خانوادهاش را حین سفر از ماشین بیرون کشیدند و تیرباران کردند:
سنگ میبارید و ناهموار میبارید سنگ
ننگها بر دستها بیزار میبارید سنگ
مردها در لاالا و دستها در بیخودی
بیصفت، بیعاطفه، بیمار میبارید سنگ
زن میان نالههایش آب میشد میچکید
سینهها بی مهر، آتشبار میبارید سنگ
عشق را در گوشههای چادرش بو کرده بود
کاش بر این دید و این پندار میبارید سنگ
جامهاش از خون و چشمانش به امید نجات
بر امید و باورش هر بار میبارید سنگ
چشمهای پر فروغ نوجوانش باز بود
تا مگر نوری… ولیکن نار میبارید سنگ
چشمهایش خسته میشد تلخ در خود میشکست
یاس در خوابش ولی بیدار میبارید سنگ
باز با الله اکبر دستها و سنگها
باز با فرمان یک سنگسار میبارید سنگ
لینا روزبه حیدری شعر «عروس خاک» را در رسای همین نوعروس سروده است:
آهسته گذر کن که در این خاک جفا است
صد قصه وامانده ز عشق و ز صفا است
آهسته گذر کن که در این منزل آخر
مهمانی خاکست و در آن سوگ روا است
آهسته گذر کن که در این دغدغه اشک
یک تازه عروسیست که سرگرم عزا است
رنگ کفنش رنگ همان پیرهن صبح
لیکن ز تنش خون چکد و لاله لقا است
قلبش ز غم مرگ خودش پر شده آنقدر
کز ناله او ناله به هر باد صبا است
هر شب ز تن گور و ز تاریکی رنجش
صد ناله کشد تا که در عرش و سما است
در دغدغه دیدن مجنون خودش باز
چشمش ز تن خاک به دروازه به جا است
با خون خودش بر تن هر باد و نسیمی
صد نامه نویسد که در آن عهد و وفا است
در سوگ خودش، سوگ عروسی و سیاهی
از عرش عدالت طلبد تا که خدا است
رخشانه، آماج سنگها
رخشانه دختری جوان بود که به ازدواج مجبورش کردند، اما او با پسری که دوست میداشت گریخت. دستگیرش کردند و نزد خانواده بردند و این قصه باز تکرار شد، این بار طالبان رخشانه را به جرم زنا سنگسار کردند. ویدیویی از این اتفاق منتشر شد که در آن رخشانه را تا گردن زیر سنگ و خاک دفن کردهاند، به او سنگ میزنند و او عاجزانه بیگناهیاش را فریاد میزند. این واقعه تلخ در شعر شاعران افغانستان بازتاب زیادی داشت. محمد مهدی جمالی چنین میسراید:
این بار هم غرور مرا سر بریدهاند
«رخشانه» و «تبسم» دیگر بریدهاند
در شعری از جواهری میخوانیم:
اینجا در این قبیله مگر عشق مرده است
که میدهند پاسخ هر رهگذر به سنگ؟
رخشانه را جهالت ما سنگسار کرد
میمرد و گفت: هی نزنید این قدر به سنگ
با سنگسار، ماه خدا گم نمیشود
آن سان که کس نساخته شقالقمر به سنگ
مگذار ای رفیق که رخشانه دگر
با چشم باز دفن شود؛ تا کمر به سنگ