Ad placeholder

کابل ــ از موتر پایین می‌شویم. دوستم می‌گوید: «از این‌طرف برویم». به‌طرف بالا نگاه می‌کنم. راه باریک که پله پله است، به چشم می‌خورد. رو به بالا حرکت می‌کنیم. بعد از چند دقیقه توقف می‌کنیم. گرمی هوا شدت دارد. عرق در وجودم سرازیر شده است. ایستاده می‌شوم. به‌طرف عقب نگاه می‌کنم که غبار که ناشی از گرد و خاگ و دود فضای شهر کابل را گرفته است. صورت آسمان با غبار و گردوخاک پوشانده شده است. رفیقم صدا می‌کند. حرکت می‌کنیم.

بعد از سه توقف، می‌رسیم. بچه‌ای در پیش دروازه ایستاده است. فقط نگاه می‌کند. چهره‌ای خاگ‌آلود. لباس کهنه برتن دارد. چشمم به صورتش و لب‌هایش می‌افتد. اثر از تبسم کودکانه بر لبانش نیست. کفش‌های قدیمی پلاستیکی و بدون جوراب توجهم را جلب می‌کند. دروازه را باز می‌کند. پیش از اینکه من چیزی بگویم، دوستم می‌گوید: «پسر کلان‌اش همین است.» پیش از ما می‌رود.

 داخل حویلی می‌شویم. دو طبقه است. هر طبقه دو اتاق دارد. خشت‌های پخته که خانه درست‌شده است، به چشم می‌خورد. چند طفل خرد، پیش دروازه ایستاده‌اند. منتظر است. نگاه می‌کنند. دو دختر و دو پسر. یک پسر همرای ماست. مادرش سلام می‌کند. داخل خانه می‌شوم. طرف غرب خانه، عکس آویزان کرده است. در عکس مرد ملبس به لباس اردوی ملی را می‌بینید. در عکس دیگر، دو فرزندش در بغلش ایستاده است. لحظه نگاه می‌کنم. می‌نشینم. چشمم به‌عکس دیگری می‌افتد که بالای دروازه با نخ آویزان است. نوشته است: شهید ناصر احمدی.

اگر کسی را می‌شناسی، بگو فرزندانش در حال تلف شدن‌اند. من که مرد هستم، نان پیدا نمی‌توانم. ناصر گفت: از فرزندان احوال بگیر. اما من از شرمندگی و بی‌پولی احوال آنها را گرفته نمی‌توانم. ما سرباز وطن بودیم. با افتخار زندگی می‌کردیم و از کشور دفاع می‌کردیم. ما خیانت نکردیم. لطفاً ما را فراموش نکنید.

همرزم ناصر، سرباز پیشین افغانستان که در مرز ایران هنگام مهاجرت برای کسب درآمد کشته شد

چای می‌ریزد. سکوت حکم فرماست. سکوت با سروصدای از پشت دروازه می‌شکند. مادر فرزندان را صدا می‌کند: «آرام باشید.» بچه‌ی کلان‌ترش می‌گوید: «زهرا گرسنه است. نان می‌خواهد». مادرش به طرف او می‌رود. به ساعت نگاه می‌کنم. ساعت هشت‌ونیم صبح به‌وقت کابل است. سروصدای می‌آید. چشمم به پیاله‌ام است؛ اما گوشم به‌طرف سروصدای که از پشت دروازه می‌اید، است. دختر خرد می‌گوید: «من نان یخ نمی‌خورم.» با گریه می‌گوید: «پدرم بیاید و من به پدرم می‌گویم که نان نمی‌دهی.» مادرش می‌گوید: «آرام باش. خانه مهمان است.» من وانمود می‌کنم که نشنیده‌ام. از مادر جویایی احوال زندگی‌اش می‌شوم. با تبسم که حاکی درد است و گفتن این حرف که «غریب روزگار ندارد»، قفل دلش باز می‌شود.

روایت زن از همسرش که در مرز ایران گلوله خورد و کشته شد

دوازده یا سیزده سال قبل ازدواج کردیم. شوهرم زمین نداشت. دو برادر بودند. هردو برادر از نعمت زمین و میراث پدری محروم بودند. گذران زندگی در قریه بدون داشتن زمین مشکل بود. مجبور شدیم، کابل آمدیم. یک‌خانه کرایه کردیم. ماه سه هزار افغانی. شوهرم به اردوی ملی رفت. معاش اردوی ملی در آن زمان کم بود. هشت هزار افغانی بیشتر نمی‌شد. هشت هزار افغانی، فقط خرج خانه می‌شد. چیزی پس‌انداز نمی‌توانستیم. از همسایه خسته شده بودم. صاحب‌خانه، هرروز جنجال می‌کرد. گاهی یک بهانه می‌گرفت و گاهی بهانه دیگر. روزی با صاحب‌خانه جنگ کردیم. گفت: بیرون شوید. به شوهرم زنگ زدم. گفت: شب خانه می‌آیم. وقت شب آمد، برایش گفتم: من دیگر کابل نمی‌شنیم. من به‌طرف منطقه رفتم.

مدت یک سال منطقه ماندم. شوهرم یک زمین به مبلغ هفتاد هزار افغانی خرید. در بغل این کوه. زمین که خریده بود، در روز دولت جور کردن نمی‌ماند. فقط از روی شب درست می‌کرد. کمی پول داشت و مقدار قرض کرد، یک‌خانه همرای خشت پخته درست کرد. فقط یک‌خانه داشتیم. از منطقه آمدیم. در این خانه زندگی را شروع کردیم. از درآمد هشت هزار افغانی باید هم زندگی می‌کردیم و هم‌خانه را درست می‌کردیم. تلاش می‌کردم که از نان فرزندان خود زده و ذخیره کنم. گاهی می‌شد که ماه یک‌بار هم گوشت نمی‌خوردیم. خبر از میوه نبود. یک روز، این بچه‌ام [اشاره به بچه‌اش] در خانه همسایه رفته بود. بچه‌های او میوه داشت و به این نداده بود. با گریه به‌طرف خانه آمد و گفت: من سیب می‌خواهم. گریه می‌کرد. گفتم: پدرت بیاید و سیب می‌آورد. به پدرش زنگ زدم. او شب آمد و میوه آورد. بعدازآن روز، کم‌کم میوه می‌آوردیم. فقط برای بچه‌ها.

پول نداشتیم که کارگر می‌گرفتیم. وقت از وظیفه می‌آمد، شب‌ها و در روزهای جمعه و رخصتی کار می‌کرد. فقط یک استا داشتیم. راه موتر نبود. خشت، آهن، سمت را در پشت انتقال می‌داد. در ماه مبارک رمضان، بعد از خوردن سحری، دیگر خواب نمی‌کرد. هموار می‌کرد. چون جایش هموار نبود. تا زمان رفتن به وظیفه کوه می‌کند. [با خنده می‌گوید:] این ده الی دوازده سال طول کشید که درست شود. خانه که نیست، فقط یک سرپناه است. حتی نتوانستم داخلش را گچ کنیم. ناصر می‌گفت: این دفعه که دولت معاش سه ماه‌ام را بدهد، داخلش را درست می‌کنم. اما دولت، معاش را نداد و سقوط کرد.

روز یکشنبه به‌طرف وظیفه رفت. نزدیک ساعت ۲ بعدازظهر بود که به خانه با لب‌تشنه و گرسنه رسید. گفت: طالبان آمده است. کشور سقوط کرد. دیگر چه کنیم. می‌گوید: اردوی ملی گیر کنند، می‌کشند. نمی‌دانم چه کنم. چند روز، از ترس در خانه ماند. هیچ جای رفته نمی‌توانست. هرلحظه منتظر بودیم که چه وقت طالبان می‌آید. تمام وسایل و لباس‌های اردوی ملی را پنهان کردیم یا سوختاندیم. آهسته‌آهسته فضا آرام شد. شکر خدا طالبان هم نیامد.

رفیق‌اش که همسایه ما هست، در اردوی ملی بود. خانه او بالاتر از خانه‌ی ماست. هردو هر روز پشت‌کار می‌رفتند؛ اما کار یافت نمی‌شد. خیلی تلاش کرد. سه الی چهار ماه؛ اما کار گیرش نیامد. هیچ‌چیز به خانه نداشتم. مدت سه ماه معاشش را دولت نداده بود. مجبور شد موتور را که شصت هزار افغانی خریده بود، به بیست‌وهشت هزار افغانی بفروشد. هشت هزار آن را گرفت و باقی‌اش در سال جدید قرارداد کرده بود. هشت هزار افغانی را گرفت و به‌طرف ایران رفت.

شب که قرار بود برود، مقدار گوشت آورد. وقت خانه آمد، گفت: مدت‌هاست بچه‌هایم گوشت نخورده است. امشب این را پخته کن که بخوریم. آن را آشپزی کردم و خوردیم. با همه خداحافظی کرد. می‌گفت: خیلی سرد شده است. من به خیر در طی چهار روز به ایران می‌رسم و برای‌تان پول روان می‌کنم. وقت پول روان کردم، برای‌تان خرج و زغال و چوب بگیرید.

ساعت چهار صبح بود که دروازه تقل‌باب شد. از خواب بیدار شدیم. رفیق‌هایش آمده بودند. تمام وسایل خود را گرفت و حرکت کرد. به دروازه رسید. دوباره برگشت. گفتم چیزی مانده است؟ گفت: نه. فقط می‌خواهم روی دختران را ببینم. صورت دخترانش بوس کرد. متوجه شدم که چشمان پراشک شده است. دیگر به طرفم نگاه نکرد. حتی خداحافظی نکرد. رفت. این رفتن، رفتن همیشگی شد.

از سر مرز ایران زنگ زد که ما حرکت کرده‌ایم. به خیر سه چهار روز دیگر می‌رسیم. برای‌تان پول روان می‌کنم. فقط یک هزار افغانی در داخل قرآن ماندم. آن را بگیر. مصرف نکن. اگر خدای‌نخواسته بچه‌هایم مریض شدند، استفاده کن. چهار روز تمام شد؛ اما هیچ زنگ از او نیامد. یک هفته گذشت. ولی زنگ از او نیامد. ده روز گذشت. خبر نشد. به‌طرف خانه رفیق‌هایش رفتم. رفیق‌هایش همه رسیده بودند. آن‌ها گفته بودند که در مرز فیر شد و ما پراکنده شدیم. خبر نداریم که ناصر کجا شده است. ما فرار کردیم.

دو هفته گذشت. خبر نشد. دختر خردم گریه می‌کند. می‌گوید: پدرم کجاست؟ من می‌گویم: پدرت وظیفه رفته است. هوا سرد شده است. چیزی نداریم. شب‌ها و صبحگاهی، بچه‌هایم را یخ می‌کند. روزها که آفتاب است، نسبتاً خوب است. کسی هم نداریم که احوال بگیریم. فقط مانده‌ایم. دو هفته گذشت، زنگ نزد. نگران شدم. گفتم: او که خانه را دیده رفته است. هیچ‌چیز نداشتیم. اگر زنده بودی، حتماً زنگ می‌زد. می‌گفتم: یگان قسم نشده باشد. کمی برنج خشک پخته کردم. نذرونیاز کردم. شب همه خواب رفت. گریه کردم. گفتم: خدایا من چه‌کار کنم؟ تو خودت کمک کن. من را تنها نگذار. من بدون ناصر چطور در این شهر زندگی کنم؟ من با پنج فرزندم کجا شوم؟

روز بیستم بود که به تلفن ام زنگ آمد. برادرش بود. خوش شدم که حتماً احوال ناصر را می‌دهد. بازهم گفتم: چرا ناصر مستقیم برایم زنگ نزده است. وقت جواب دادم. گفت: ناصر زخمی شده است. در شفاخانه است. من به‌طرف مرز می‌روم. تلفن قطع کردم. بچه کلانم که در پهلویم بود، فهمید. فقط از کنارم رفت. در گوشه حویلی نشست. دختر خردم گفت: پدرم زنگ‌زده بود. بگو برایم ساجق و چپسگ بیاورد. گفتم: چشم جان مادر. آفتاب نزدیک غروب است. پنجاه افغانی داشتم. پنج نان گرفتم. چهار دانه‌اش را تقسیم کردم و یک‌دانه‌اش را برای بچه‌هایم آوردم.

فردا، نزدیک غروب بود. زنگ آمد که ناصر در مرز تیرخورده و شهید شده است. وقت شنیدم، باورم نمی‌شد. می‌گفتم: ای خدا! کاش من می‌مردم که او زنده می‌بود. کاش همه یکجا می‌رفتیم. من با این پنج یتیم چه کنم؟ او که مرد در این شهر درمانده بود. من چه کنم. در گوشه نشستم، گریه می‌کردم. به هر طرف نگاه می‌کردم. سنگ خانه‌ام بوی ناصر می‌داد. یادم میامد که چطور شب و روزها کار می‌کرد. تکه‌تکه می‌شدم. هرروز برایش می‌گفتم: چرا این‌قدر کار می‌کنی و یک اتاق ما را بس است. می‌گفت: زندگی ما اعتبار ندارد. اگر نباشم، شما حداقل خانه داشته باشید. شاید دولت برای مدت نان بدهد؛ و بعد بچه‌هایم بزرگ می‌شود. به‌طرف پایینم نگاه کردم. به یادآورن خشت‌ها و آهن می‌افتادم. فکر می‌کردم ناصر صدایم می‌کند. همرایش کمک شوم؛ اما کاش چنین بود؛ اما او نبود. گریه‌هایم را تمام کردم. وقت به‌طرف اتاق آمدم که فرزندان خواب‌رفته بودند. متوجه شدم که یتیمی بالای این‌ها تأثیر کرده است. به خود را لعنت کردم که چرا تو گریه کردی. صورتشان بوس کردم و کنارشان خواب کردم.

او را از مرز آورد. هیچ‌چیز نداشتیم. فقط قومی‌شان که در ایران کار می‌کردند، صد هزار افغانی کمک کرده بود. آن صد هزار افغانی مراسمش را گذراند. یک بوجی آرد و یک تن زغال شد. دیگر، چیزی نداشتیم. حیران ماندم که چه کنیم. از این‌طرف و آن‌طرف قومی و کسانی که می‌شناخت، اندک پول جمع کرد و زمستان گذشت. فقط اندک پول بود؛ اما به‌خوبی نگذشت. از بهار تا حال به جزء یک موسسه سه نوبت آرد و روغن کمک کرد.

به هر در می‌زنم، کسی کمک نمی‌کند. مردم بر اساس شناخت کمک می‌کند. نه بر اساس نیاز و فقیری. می‌رفتم، می‌گفت: تو دروغ می‌گویی. حتی دفتر مراجع تقلید. به دفتر آیت‌الله فیاض جهت گرفتن کارت سرپرستی رفتم، راه نداد. بالاخره یک ملأ را پیداکرده و با من رفت و کارت جور کردم.

Ad placeholder

ادامه دیدار

فرزندانش در کنار مادرش نشسته‌اند. گوش می‌کنند. از بچه کلانش سؤال می‌کنم: «چه می‌خواهی شوی؟» می‌گوید: «دکتر». می‌گویم: «انگلیسی می‌خوانی؟» می‌گوید: «بله. ولی فیس ندارم.» سرتیفکت‌های انگلیسی خود را نشان می‌دهد. مادرش می‌گوید: «لایق است؛ اما بعد از رفتن پدرش، گوشه‌گیر شده است. من برایش می‌گویم: جان مادر تو مرد هستی. بعدازاین تو باید یگان کاسبی را یاد بگیری. برایش خیاطی پیداکردم. یک هفته رفت، دیگر نرفت.» می‌گوید: «آنجا بچه‌ها سیگار می‌کشند. نمی‌دانم حال با پنج یتیم چه‌کار کنم. پدرش را به خاطر نان از دست دادم. ولی می‌ترسم که این‌ها را از دست ندهم.»

می‌گویم: «در کجا ناصر را دفن کردید؟» می‌گوید: «کابل. نزدیک خانه است.» خانمش آه سردی می‌کشد. می‌گوید: «کاش اینجا دفن نمی‌کردیم. منطقه می‌بردیم.» بدون که من چیزی بگویم، گفت: «این دو بچه کلانم سری قبر پدرشان می‌روند. زیاد گریه می‌کنند. یک روز، در خانه بودم که بچه همسایه آمد و گفت: بچه‌هایت سری قبر پدرش گریه می‌کنند. رفتم دیدم که هردوی لوحه سنگ پدرش را بغل کرده گریه می‌کنند. نتوانستم خودم را کنترل کنم و همرای آن‌ها گریه کردم.»

عکس: حسین آتش،‌ زمانه

به‌طرف قبر ناصر حرکت می‌کنیم. پنج دقیقه فاصله ندارد. رفتم و فاتحه را خواندم. مرد آمد و سلام کرد. بعد از احوال‌پرسی، گفت: «من رفیق ناصرم.» به خانه‌اش اشاره کرد که در بالا زندگی می‌کنند. «من هم در اردوی ملی بودم. وقت نظام سقوط کرد، هردوی هرروز پای پیاده گشتیم تا کار پیدا کنیم؛ اما پیدا نشد. به هر طرف رفتیم، کاری نبود. حتی صد افغانی. کار شاقه. وقت چاشت می‌شد، گرسنه می‌شدیم. در کراچی‌های سری سرگ چای با نان می‌خوردیم. یک روز، او تصمیمش را گرفت. رفت. گفت: رفیق! من می‌روم. یگان دفعه از خانه سر بزن. باز تماس می‌گیریم. او رفت. دیگر زنگ نزد.»

متوجه شدم که رفیقش گریه می‌کند. چیزی نگفتم. گریه کرد و آخرین جمله‌اش این بود: «اگر قو مایش صد هزار افغانی در زندگی‌اش کمک می‌کرد، ناصر شهید ‌نمی‌شد.» گفت: «اگر کسی را می‌شناسی، بگو فرزندانش در حال تلف شدن‌اند. من که مرد هستم، نان پیدا نمی‌توانم. ناصر گفت: از فرزندان احوال بگیر. اما من از شرمندگی و بی‌پولی احوال آنها را گرفته نمی‌توانم. ما سرباز وطن بودیم. با افتخار زندگی می‌کردیم و از کشور دفاع می‌کردیم. ما خیانت نکردیم. لطفاً ما را فراموش نکنید.»

از خانواده‌های دیگر

از سری قبر پایین شدم. به‌طرف خانه دیگر حرکت کردم. در حومه شهر زندگی می‌کند. یک خانم با پنج فرزند. فقط یک اتاق دارد. یک مادر پیر نیز همراهش است. چند سال پیش شوهرش که در غزنی در نظام بوده، شهید شده است. او با فرزندانش بعد از شهید شدنش به کابل زندگی می‌کنند. هیچ‌کس نیست همرای او کمک کند. قرار بوده که دولت همکاری کند، اما با آمدن طالبان، آن امید نیز قطع شد. نان خود را با پست بادام در خانه همسایه پخته می‌کند. کرایه‌خانه‌اش دو هزار پنجصد افغانی است. می‌گوید: «کرایه‌خانه خیلی بالاست.» به اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید: «این خانه را دیگر هیچ کس کرایه نمی‌کند. زمستان نم دارد. من مجبورم. کسی من را خانه نمی‌دهد. می‌گوید: تو سرپرست نداری. صاحب‌خانه را می‌گویم: کرایه‌خانه را پایین کن. حال طالبان آمده است. کرایه‌های پایین آمده است. می‌گوید: اگر می‌شینی، بنشین و در غیر آن، بیرون شوید.»

به‌طرف فرزندانش نگاه می‌کنم. می‌گویم: «چه می‌خواهی؟» بچه کلانش می‌گوید: «پول.» می‌گویم: «پول را چه می‌کنی؟» می‌گوید: «می‌خواهم آرد بخرم و خرج خانه.» به طرفش نگاه می‌کنم. می‌گویم: «می‌خواهی چه‌کاره شوی؟» چیزی نمی‌گوید. رو به‌طرف مادرش می‌کنم. می‌گویم: «کسی کمک می‌کند؟» می‌گوید: «کمک بر اساس آشنایی است. اگر آشنا نداشته باشی، هیچ‌کس کمک نمی‌کند. کسانیکه می‌شناسد اندک کمک می‌کند. دیگران کمک نمی‌کنند.» می‌گوید: «باورت می‌شود که بچه‌هایم یک سال شده است که گوشت نخورده است. حتی گوشت را فراموش کرده است. وقت پدرش زنده بود، همه‌چیز می‌آورد.»

می‌گویم: «با آمدن طالبان نترسیده بودی؟» می‌گوید: «چطور نترسیده بودم. همه می‌گفت: زنان بیوه را طالبان می‌برند. نکاح می‌کنند. کسانیکه در اردوی ملی باشد، مردانش را می‌کشند وزنانش را می‌برند. من چند شب را هیچ خواب نداشتم. ازیک‌طرف ترس از آمدن طالب و کشتن فرزندانم داشتم. از طرف دیگر، می‌ترسیدم که فرزندانم تلف نشود. از بین نرود. چند روز نان نخوردیم. چیزی نداشتیم.»

به دوست دیگری تماس می‌گیرم. او برادرش که در اردوی ملی بود، در میدان هوایی شهید شد. وقت به خانه‌اش می‌رسم. کسی نیست. فقط تنهاست. می‌گویم: «برادرهایت کجاست؟» می‌گوید: «رفیق! همه رفته‌اند. فقط من مانده‌ام. دلیل ماندن ام، مادرم و خواهرهایم است. برادران در نظام بودند. یکش رفت. دیگرش شهید شد. در میدان هوایی بود. با تمام عیال خود. مدت چند روز بود. انفجار که در میدان هوایی صورت گرفت، او شهید شد.»

می‌گویم: «از برادرت قصه کن. دوست دارم بشنوم.» می‌گوید:

«برادرم مدت یازده الی دوازده سال در اردوی ملی بود. در ولایت ارزگان و درجاهای خطرناک وظیفه کرده بود.

قبل از سقوط حکومت قبلی، با برادرم صحبت کردم. گفتم: بیا اردو رها کن. خطرناک است. دولت سقوط می‌کند. لبخند زد و گفت: من عمرم را گذراندم. نان نظام را خوردم. یونیفورم را پوشیدم. قسم یادکردم که تا خون در بدن دارم، خدمت می‌کنم. چیزی نگفتم. گفتم: مقصد سقوط می‌کند. خودت بهتر می‌دانی؛ اما او خنده می‌کرد. می‌گفت: طالبان در جنگ گرفته نمی‌تواند. اردو اجازه عملیات را ندارد. اگر بخواهد عملیات کند، یک قول اردو طالب را پاک می‌کند.

وقت نظام سقوط کرد، فقط به طرفم نگاه کرد. من گفتم: چطور است؟ حرف نزد. خیلی عصابش خراب بود. خیلی پریشان. یکی دو روز خانه بود. بعد به‌طرف میدان هوایی رفت. با تمام عیالش. من نرفتم. ولی فرزندش همرایش بود. او چنین قصه می‌کرد: ما نزدیک بودیم. پدرم از دستم گرفته بود که ما را بالا بکشد. یک‌دفعه انفجار شد. دیگر خبر نشدم. یک‌دفعه متوجه شدم که من در داخل آب کثیف و فاضلاب هستم. دیدم که چهار طرفم زخمی و تکه‌های از بدن انسان است. وحشت کردم. می‌خواستم بخیزم که صدا کرد: Don’t move! نگاه کردم که به‌طرف من نشانه گرفته است. حرکت نکردم تا فردا بدون حرکت در آنجا ماندم. بدون کوچک‌ترین حرکت. اگر خود را تکان می‌دادی، لیزر مینداخت و هشدار می‌داد. اگر گوش نمی‌کردی، آمریکایی‌ها مستقیم شلیک می‌کرد. فردا ازآنجا بیرون شده و به‌طرف خانه آمدم.»

وقت به خانه می‌آید، از پدرش خبر نیست. تلفن‌هایش خاموش است. آن‌ها شفاخانه به شفاخانه می‌رود. در شفاخانه وزیر اکبر می‌رود که جنازه‌های زیادی را آنجا برده بودند. وقت نزدیک می‌شود یکی از نرس‌ها می‌گوید: او بچه! یک جنازه مثل قیافه‌ات در آنجا است. وقت رفتند دیدند که خودش است: «اولین بار بود که با جنازه بی‌جان مواجه می‌شدم. او را آوردیم و دفن کردیم. بچه‌های و فرزندان همه در شوک بودند. تا هنوز بچه‌هایش به وضعیت عادی برنگشته‌اند. همه آن‌ها به‌به طرف ایران رفت. حال منتظرند. منتظر اینکه فرصت برایش فراهم می‌شود یا نه. ولی چنین شد. این است زندگی یک سرباز این وطن. ما چند روز پیش، سالگردش را گرفته بودیم. او دیگر با ما نیست. ولی به حرف که زد، وفا کرد.»

Ad placeholder

Ad placeholder