آنچه میخوانید حاصل مصاحبه شازیه خان، عکاس سرشناس پاکستانی-دانمارکی، با زنانیست که از خشونت مردانشان به پناهگاهی در لاهور پناه آوردهاند.
وقتی مادرم دو ساله بود، او را به عمه ثروتمندی که شوهرش مرده بود و از خود فرزندی نداشت، «پیشکش» دادند. سهسال بعد مادربزرگ مادریام که آنزمان تنها ۲۶ سال داشت، براثر سرطان خون در گذشت.
مادرم تقریبا دیگر خواهر و برادر، و پدرش را که دوباره ازدواج کرد، ندید. حالا که به دوران بچگی خودم در اودنسه دانمارک نگاه میکنم، میتوانم رد تراما (آسیبروانی) را که از مادرم جذب کردهام، در دوران کودکیاش بگیرم.
وقتی بچه بودم نمیدانستم چرا مادرم اینقدر سرد و سختگیر است. چرا هیچوقت با من گرم نیست و از خودش عشق و محبتی نشان نمیدهد. از دوران کودکی او و احسان فقدان و طردشدگی که با خودش حمل میکرد و به من هم منتقل کرده بود، چیزی نمیدانستم. در مورد هیچکدام از اینها چیزی نمیدانستم چون احساسات چیزی نبود که ما در خانواده به اشتراک بگذاریم یا در موردش صحبت کنیم. در واقع تنها احساساتی که به نظر میرسید مادرم قادر به ابراز آنهاست، خشم بود و غم.
وقتی به سن نوجوانی رسیدم، جلوی این سردی عصیان کردم، همانطور که با بسیاری از برنامههایی که خانوادهام داشتند و انتظاراتشان از من -خواندن درس قرآن، محدودیتهایی که برای من و آزادیام میگذاشتند و بیش از همه برنامه پدرم برای برگشت جمعی به پاکستان- سر ناسازگاری گذاشتم.
پدرم در پاکستان خانه بزرگی ساخته بود و میخواست همه ما را با خودش برگرداند که با مادر بیمارش آنجا زندگی کنیم. اما من در ۱۵ سالگی خانه را ترک کردم و اول به خانه یکی از دوستانم و بعد به کپنهاگ رفتم. بعد از چند هفته ماندن در پایتخت به شهر آزاد کریستینیا، کمونی که سال ۱۹۷۱ در محل قدیمی یک پایگاه نظامی در کپنهاگ ساخته شد نقل مکان کردم و زندگیام برای همیشه عوض شد.
در کریستینا با هنرمندان و فعالانی آشنا شدم که بسیار مراقبم بودند و هر زمان که نیاز داشتم میتوانستم به آنها اتکا کنم. آنجا از یک عکاس عکاسی یاد گرفتم که بعداً تبدیل به حرفهام شد. در طی این مدت برگشتم به کودکیام. متوجه شدم که دوران بچگیام شکل خشم و احساس گناهی که با آن بزرگ شده بودم را گرفته اما همیشه از خواب و رویا برای فرارکردن از آن استفاده میکردهام.
بیش از همه خواب پرواز میدیدم، یا مکانهایی که در آنها حس امنیت داشتم یا آدمهایی که دوستم داشتند و از این خوابها برای شناور ماندن و غرق نشدن استفاده میکردم. خوابهایم خانه امن من بودند.
رویای صادقه و رسم «استخاره»
یادم آمد که مادرم و دوستانش هربار خواب میدیدند آن را به نوعی پیشبینی آینده تعبیر میکردند. یا مثلا براساس رسم «استخاره» وقتی کسی تصمیم مهمی داشت یک نماز خاصی را قبل از خواب میخواند و هر خوابی که میدید را به نوعی جواب و راهنمایی خدا برای گرفتن تصمیم درست تعبیر میکرد.
همینطوری که عکاسی یاد میگرفتم، وقتی ساعتهای طولانی در یک اتاق تاریک میماندم و منتظر میشدم تا تصاویری که گرفته بودم روی کاغذ ظاهر شوند، احساس میکردم این همان لحظهای است که یک خواب به واقعیت تبدیل و یک رویا زنده میشود.
من جذب عکس گرفتن از آدمهایی شدم که آنها را «نادیده» مینامم. افرادی که جامعه چشم بر رویشان بسته و به حاشیه خود رانده است. از کودکان بی خانمان و افراد تراجنسیتی در آرژانتین، بومیان بولیوی و کلمبیا، ساکنان فاولا در برزیل عکاسی کردم. مهمترین چیز برای من همیشه این بود که مردم را همانطور که هستند ببینم و به تصویر بکشم – به طوری که شخصیت درونی آنها در عکسهایشان پدیدار شود.
برای عکس گرفتن به نقاط مختلف جهان سفر کردم، از جاهایی بازدید کردم که در کودکی خوابشان را دیده بودم و فهمیدم که خوابهایم به واقعیت تبدیل میشوند. این کشف و شهود علاقهام به رویا و ناخودآگاه را دوباره زنده کرد و تصمیم گرفتم به عنوان یک روان درمانگر متخصص در تعبیر خواب آموزش ببینم.
به همان شکلی که مایل بودم عکسهایم حقیقت یک نفر را نشان دهد، میخواستم درک مشابهی از کسانی که به عنوان رواندرمانگر با آنها کار میکردم ایجاد کنم. یاد گرفتم چگونه به طرز حیرتانگیزی، تراما یا ضربههای روحی یک نفر با خوابهایش تلاقی میکنند و اگر درمان درستی صورت گیرد، چطور رویاها میتوانند به بهبودی یک نفر کمک کنند.
یاد مستندی افتادم درباره زنان پاکستانی تحت خشونت خانگی، که در یک پناهگاه زندگی میکردند. پناهگاهی به نام دستک که در یک محله آرام در لاهور قرار داشت و سال ۱۹۹۰ توسط سازمان امداد حقوقی AGHS Legal Aid Cell ساخته شد و خواهران، حنا جیلانی و عاصمه جهانگیر که هر دو از وکیلان نامدار و فعالان حقوق بشرند، آن را تاسیس کردند. این پناهگاه مانند بسیاری دیگر از خانههای امن، برای زنانی که تجربه خشونت داشتهاند و فرزندانشان، اسکان موقت رایگان و حمایت حقوقی و مالی و روانی فراهم میکند.
سال ۲۰۰۴، در قالب پروژهای مشترک با عفو بینالملل، سه هفته به لاهور رفتم تا از بعضی از زنان دستک عکاسی کنم. اولین بار بود که بعد از پنج سالگیام به پاکستان برمیگشتم و شگفتزده بودم که چطور با اینکه سالها از فرهنگ پاکستانی جدا شدهام، بهراحتی میتوانم با این فرهنگ احساس یگانگی کنم و با زنان دستک ارتباط آنی برقرار کنم.
در واقع زمانی فرهنگ پاکستان و اینکه از کجا آمدهام برایم مهم شده بود که بچهدار شدم. مشتاق شده بودم چیزی را که با خودم حمل میکنم کشف کنم و از آن گذشته به عنوان یک مادر و یک درمانگر جوان، مطمئن شوم که هیچیک از آسیبهایی را که دیدهام، به فرزندانم منتقل نمیکنم.
عکس هایی که من در آن سفر از زنان پاکستانی گرفتم در سرتاسر دانمارک به نمایش گذاشته شد. عکسهایی که بیش از همه شاهدی بود بر آزارهایی که این زنان متحمل شده بودند. سالها گذشت و تجربه بیشتری به عنوان درمانگر پیدا کردم و مدام فکر میکردم که دوباره به دستک برگردم. اما دلم میخواست اینبار زندگی زنان را از زاویهای متفاوت ببینم: رویاهایی که قبل از ترک ازدواجهای بدشان دیده بودند.
بلاخره در ۱۱ مارس ۲۰۲۰، همانروزی که نخست وزیر دانمارک کنفرانس خبری برگزار کرد و از همه دانمارکیها خواست به خاطر شیوع کووید-۱۹ در خانههایشان بمانند، به پاکستان برگشتم. تا آنجا که میشد، در پاکستان ماندم و با زنان پناهگاه درباره رویاهایی که بعد از «استخاره» دیده بودند طولانی و فشرده صحبت کردم و نهایتا با آخرین هواپیمایی که ۱۸ مارس از پاکستان خارج میشد، برگشتم. آنچه با من درمیان گذاشتند مرا عمیقاً تحت تاثیر قرار داد. در اینجا به برخی از آنها، با اسامی مستعار اشاره میکنم.
————————————————————
خواب جایی امن، خواب آدمهای مهربان
مریم در اتاقی در طبقه اول پناهگاه ساکن است. ظرافت بیدردسری در حرکاتش دارد. از من دعوت میکند کنارش روی تخت بنشینم و وقتی میشنود که به اردو حرف میزدم، لبخند میزند. او منتظر یک خارجی بوده نه کسی که به زبان او، البته با کمی با لهجه، صحبت کند. به نظر میرسد خیالش راحت شده و کنجکاو است در مورد سابقه خانوادگی من بداند. وقتی میگویم که در دانمارک زندگی میکنم، یخش میشکند و ارتباطمان شکل میگیرد.
با صدای آرام و نگاهی قوی شروع به گفتن از داستان زندگیاش میکند. توضیح میدهد که چطور در تابستان ۲۰۱۹ با چهار فرزند خردسال شوهر آزارگرش را ترک کرده. شوهری که سالها او را کتک زده و با ته سیگار بدنش را سوزانده. تعریف میکند که شوهرش بعضی شبها او را به بخاری برقی میبسته و با برق شکنجه میکرده. وقتی از اینکه شوهرش بچهها را کتک میزده میگوید، شروع به هق هق میکند و بغضش میترکد. مصاحبه را قطع میکنم تا در مورد چیزهای دیگری صحبت کنیم. آگاهم که سوالات من میتواند دوباره به او آسیب بزند. وقتی ادامه میدهیم میگوید:
«شوهرم زیاد مشروب میخورد. من در یک کارخانه خیاطی کار میکردم و درآمد داشتم اما او تمام حقوقم را میگرفت و گاهی اوقات من و بچههایم روزهای زیادی غذا برای خوردن نداشتیم. ازدواج من با او از پیش تعیینشده بود. من عاشق مرد دیگری بودم اما خانوادهام او را تایید نکردند».
یک روز که شوهرش آنچنان کتکش زد که بهسختی میتوانست راه برود، خودش را به یک ریکشا (وسیله حمل و نقلی که ترکیبی از دوچرخه و گاریست) رساند تا به خانه والدینش برگردد. آنجا به برادرانش گفت که طلاق میخواهد.
«برادرانم میخواستند به خانهام بروند و شوهرم را کتک بزنند. من مانعشان شدم. این کار فقط باعث خشونت وخونریزی بیشتر میشد. برادرانم گفتند که میتوانم پیش آنها بمانم و در کارخانه کار کنم، اما باید بچههایم را پیش شوهرم بگذارم و من نمیتوانستم این کار را انجام دهم. از یکی از افراد فامیل درباره دستک شنیده بودم به همین خاطر به اینجا آمدم تا مشاوره بگیرم.»
چند روز بعد او به خانه برمیگردد تا فرزندانش را با خود به دستک بیاورد اما وقتی میرسد شوهر و برادرشوهرش به او حمله میکنند. مریم اما مصمم بود که بدون فرزندانش آنجا را ترک نکند به همین خاطر آنها را تهدید به گزارش به پلیس کرد تا نهایتا تسلیم شدند و اجازه دادند با بچهها از آن خانه برود.
«من هرگز خواندن و نوشتن را یاد نگرفتم. تنها چیزی که برای فرزندانم میخواهم این است که درس بخوانند و چیزی از زندگیشان بسازند. بههمین دلیل دختر هفت سالهام را به مدرسهای فرستادم که توسط دستک اداره میشود. میدانم که دخترم آموزش درستی خواهد دید و هر هفتهام میتوانم ببینمش».
او مکث میکند و میگوید: «شوهرم نگذاشت فرزندانم به مدرسه بروند».
همینطور که مشغول صحبتیم، کوچکترین دخترش که چهارسال دارد وارد اتاق میشود و مادرش را در آغوش میگیرد.
«هیچوقت نمیگذارش از دیدش دور شوم.»
مریم میگوید این که دخترش مدام شاهد خشونت شوهرش بوده، تاثیر زیادی بر او گذاشته است. مریم همچنین دو پسر هشت و نه ساله دارد. میگوید که آنها هم هنوز تحت تأثیر خشونتی هستند که شاهد آن بودند، اما در یک مدرسه غیررسمی در پناهگاه درس میخوانند و وضعیت بهتری دارند.
«پسر بزرگم مکرر کابوس میبیند که پدرش برای کشتن مادرش آمده است. و میترسد که چه بر سر خواهد آمد، [اگر من نباشم] کی از او مراقبت میکند؟»
مریم در مورد خوابی که بعد از استخاره و قبل از ترک ازدواج دیده بود، می گوید:
«قبل از اینکه اسم دستک را بشنوم، خوابی دیدم از جایی امن با مردمی مهربان. من این خانه را دیدم. رویا به حقیقت پیوست [و] احساس کردم که خدا به من قدرت داده است که فرار کنم و این مکان را پیدا کنم.»
او هم هنوز مدام کابوس میبیند که شوهرش آمده تا جانش را بگیرد اما میگوید:
«من احساس میکنم قوی هستم و میخواهم از فرزندانم مراقبت کنم. اینجا احساس امنیت میکنم و دیگر از او نمیترسم.»
«میدوم و فرار میکنم»
لیلا ۲۳ ساله است اما خیلی جوانتر به نظر میرسد. وقتی با هم صحبت میکنیم دستهایش را به شکلی عصبی به هم میمالد.
برایم شرح میدهد که چطور خانوادهاش یک سال قبل او را مجبور به ازدواج کردند:
«من نمی خواستم با این مرد ازدواج کنم، اما مادر و برادرانم من را به عقد او درآوردند. بارها گفتم که نمیخواهم ازدواج کنم اما تصمیمشان را از قبل گرفته بودند. وقتی ازدواج کردم و به خانه خانواده شوهرم نقل مکان کردم، سرزنشم کردند که جهیزیه کافی نیاوردم. من بهشان گفتم که از اول نمیخواستم با پسرشان ازدواج کنم و با آنها زندگی کنم.»
وقتی از لیلا می پرسم که زندگی با همسر و خانواده اش چگونه بود، به دستانش نگاه میکند. متوجه شدم که او یک سوزن کوچک در دستش دارد و مدام خودش را با آن سوزن میزند.
به نظر می رسید که تمایلی ندارد درباره جزئیات آنچه بر او رفته حرفی بزند اما در نهایت به من گفت که بعد از هشت روز از آن خانه فرار کرده. عمه یا خالهاش قبلا در دستک زندگی میکرده و به او گفته بوده که میتواند آنجا پناه بگیرد.
او بعد از ترک شوهرش مدام نماز میخوانده و «استخاره» میکرده:
«تازه شوهرم را ترک کرده بودم که خواب دیدم که خواهرم مرا به قبرستان آورد و گذاشت روی یک صندلی، روی قبری ناشناخته. از دور مرا تماشا میکرد و هی میخندید. در خواب هیچ حرفی با هم نزدیم. من همهش از خودم میپرسیدم چقدر عجیب است، چرا اینجا هستم؟ بعد که بیدار شدم تمام وجودم پر از ترس بود.»
لیلا می گوید که رابطه صمیمانهای با خواهرش ندارد اما دلش برای مادر و برادرش تنگ شده است: «از وقتی تصمیم گرفتم جدا شوم، دیگر با من حرف نمیزنند.»
لیلا میگوید از وقتی ساکن پناهگاه شده خواب دیگری میبیند:
«خواب میبینم در جنگل میدوم و زیر درختان بزرگ قایم میشوم. انگار دارم میدوم و از چیزی فرار میکند.»
وقتی به یاد این خواب میافتد، زبان بدنش عوض میشود. به بالا نگاه میکند و با امیدواری لبخند میزند.
نمیتوانم دست از نگاه کردن به آب بردارم، بس که زیباست
یاسمین اصرار دارد که قبل از شروع مصاحبه صبحانه بخوریم. او مدام لبخند برچهره دارد و می خندد، به خصوص وقتی از دخترانش میگوید. یاسمن تنها ۲۵ سال دارد اما چهرهاش تکیدهتر شده و انگار مسنتر است. وقتی ۱۳ ساله بوده، پدرش او را به ازدواج با مردی بسیار مسنتر مجبور کرده.
او می گوید: «سال اول ازدواج ما خوب گذشت. اما بعد مدام سر من داد میزد و هی رفتارش با من عصبیتر میشد».
«وقتی پسر بزرگمان به دنیا آمد و بعد هم که بچههای دیگر آمدند، فکر میکردم با گذشت زمان بهتر میشود، به همین خاطر سالها تحمل کردم اما بهتر نشد هیج، خیلی هم بدتر شد. اغلب مرا به صورت فیزیکی آزار میداد و به کشتن تهدیدم میکرد. احساس میکردم بالاخره یک روزی مرا میکشد. [جوری با من رفتار میکرد] انگار همین که من بودم و وجودم باعث خشم و خشونت او میشد.»
یاسمین میگوید وقتی ازدواج کردند، شوهرش راننده ریکشا بوده اما تمام پولی را که به دست میآورده به والدینش میداده.
«او با انواع بهانههایی مثل «ریکشام خراب شد» و «پولی برای خریدن غذا برای بچهها نداشتم« به خانه میآمد. به همین خاطر تصمیم گرفتم کار پیدا کنم و برای یک خانواده آشپزی میکرد. اما شوهرم تمام حقوق من را هم میگرفت.»
زن همان خانواده به او پیشنهاد داده که شوهرش را ترک کند و فرزندانش را به پناهگاه ببرد. وقتی بالاخره احساس کرد که آماده رفتن است، کارفرما او و دخترانش را به دستک برد اما یاسمن مجبور شد دو پسر ۱۰ و دو ساله خود را به پدرشان بسپارد.
یاسمن میگوید:
«می دانم که آنها تحصیلات خوبی خواهند داشت. وقتی بزرگتر شدند، دوباره پیش من خواهند آمد. میخواستم مطمئن شوم که همه فرزندانم، از جمله دخترانم، به مدرسه میروند و مثل من نمیشوند.»
بعضی از زنانی که به پناهگاهها پناه میآوردند پسرانشان را به پدر میسپارند چرا که احتمال میدهند شوهرشان و خانواده او از پسران بهتر از دختران مراقبت میکنند. غالبا با فرزندان دختر مثل «سربار» رفتار میشود.
دختر هشت ساله یاسمین می خواهد پزشک شود و دختر هفت سالهاش دوست دارد به ارتش بپیوندد.
«دخترانم دو ماه اینجا با من ماندند. اکنون آنها به یک مدرسه شبانه روزی نقل مکان کردهاند که امکانات آموزشی بسیار بهتری دارد. مدرسه جدیدشان را دوست دارند و دوستان جدیدی هم پیدا کردهاند.»
یاسمین، هفتهای یک بار به دیدن آنها میرود. میگوید برایش مهم است که دخترانش در امان بمانند و تحصیل کنند. با اینحال زندگیکردن دور از فرزندانش برایش سخت است. یاسمن در ادامه میگوید که خانوادهاش از تصمیمش برای جدا حمایت نکردند:
«آنها حتی به دستک آمدند تا مرا پیش او برگردانند. گفتند: «دیگر دست روی تو بلند نمیکند». ولی من خوب میدانم که نمیتوانم به عقب برگردم. به آدمی که میگوید من را میکشد.»
از زمانی که به پناهگاه آمده کابوسی دوبار برای او تکرار شده:
«خواب میبینم پدرم آمده که مرا ببرد. دعوایمان میشود و درنهایت به سختی کتکم میزند و من را تکه تکه میکند. این خواب را که میبینم تمام بدنم از ترس میلرزد و تنها دعا کردن به من آرامش میدهد.»
یاسمن پس از تکرار این کابوس به «استخاره» رو آورده تا «نشانهای» ببیند از اینکه تصمیم درستی گرفته است.
«اخیراً خواب آب میبینم. خواب میبینم کنار دریا نشستهام و فکر میکنم که چه عظمتی دارد. نمیتوانم از نگاه کردن به آن آب فیروزهای رنگ دست بردارم. خیلی زیباست و حالم را خوش میکند. بعد هی بطری بر میدارم و با آن آب پر میکنم و مینوشم.»
یاسمن میگوید که این خواب به او آرامش و قدرت و امیدواری بخشیده.
من اینجا دارم میمیرم، بگذارید بیرون بیایم
آسیه ۱۸ ساله است و دستانش با نقشهای پیچیده حنا تزیین شده.
وقتی از او سوال می پرسم، سریع و دقیق پاسخ میدهد. او میگوید:
«خانوادهام ترتیب ازدواج من و پسرعموی اولم را دادند. کمی بعد از عروسی متوجه شدم او با زنی که درهمسایگی ما زندگی میکرد، رابطه دارد. به رویش آوردم و از او خواستم که این رابطه را قطع کند. اما عصبانی شد و کتکم زد. گفت میخواهد هر دوی ما را داشته باشد. شش ماه ماندم و او را با زن دیگری تماشا کردم و ضرب و شتمهای او ادامه پیدا کرد.»
آسیه به خانوادهاش میگوید که آزار دیده و طلاق میخواهد.
«آنها حرفم را باور نکردند. او پسر عموی من است. جزوی از خانواده است. به همین خاطر طلاقی در کار نبود.»
خانواده آسیه او را متقاعد کردند که نزد شوهرش برگردد. وقتی برگشت، بازهم کتکها ادامه پیدا کرد. شوهرش دو ماه او را آزار داد تا اینکه به بستک پناه برد.
آسیه می گوید: «خانوادهام هنوز به من میگویند که باید پیش شوهرم برگردم.»
وقتی هنوز پیش شوهرش بوده استخاره میکند. با یادآوری خوابی که دیده بود، بدنش منقبض میشود:
«خواب دیدم که پدر و مادرم مرا در کمد خانهشان حبس کردند. فریاد میزدم: نه، من نمیتوانم در کمد زندگی کنم، اینجا دارم میمیرم، لطفاً اجازه دهید بیرون بیایم! بعد غش کردم چون نمیتوانستم نفس بکشم و بعد از خواب بیدار شدم.»
آسیه میگوید که دعا کردن به او آرامش میدهد. برایم تعریف میکند که وقتی خانوادهاش در حال برنامهریزی برای ازدواج او بودهاند، رویاهایی درباره جادوگران میدیده که اخیراً نیز تکرار شده. رویایی دیده که او را به آینده امیدوار میکند:
«خواب میبینم که دارم میدوم و جادوگران دنبالم میکنند. میترسم و فریاد میزنم. چادری را میبینم و میروم داخل. یک آدم خوب آنجا نشسته. با گریه بغلش میکنم. او از من میپرسد: فرزندم چه مشکلی داری؟ نگران نباش، هیچ اتفاق بدی برایت نخواهد افتاد.
مثل این میماند که شر را رها کردی و چیز خوبی سراغت بیاید. حالا این خواب را میفهمم. آنهایی که پشت سرم میدوند، خانوادهام هستند. من دیگر به عقب برنمیگردم. نگاهم حالا به آینده است.»
آسیه میگوید که مدرک طلاقش را کمی قبل گرفته و از اینکه میتواند خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد و براساس شرایطی که میخواهد زندگی کند، هیجانزده است.
پاکستان از نظر تبعیضهای جنسیتی از جمله در دسترسی به منابع اقتصادی، و همچنین خطراتی که زنان بهخاطر کنشهای فرهنگی، مذهبی و سنتی، مانند قتلهای «ناموسی» با آن مواجهاند، در زمره بدترین کشورهای جهان قرار دارد. براساس آخرین آمارها ۹۰ درصد از زنان پاکستان یعنی ۹ زن از هر ۱۰ زن، در طول زندگی خود خشونت خانگی را تجربه کردهاند.
منبع: الجزیره