میدانی بزرگ با مجسمههای سنگی بسیار زیبایی مقابل در ورودی دانشگاه هستند. ساختمان دانشگاه هم قدیمی است با سقفهای بسیار بلند با معماری دوران قرون میانه. کلاسها در دو طرف راهرو نهچندان پهنی که با پنجرههای پنجدری خیابان و میدان بزرگ شهر را به میزبانی خود میخواند، دانشجویان را دعوت به دیدار خود میکند.
آسمان آبی و سوزی که آزاردهنده نیست، اسفند ایران را یادآورم میشود. کلاغها در آسمان در پروازند و این یعنی که بهار نزدیک است و مهاجرت شروع شده. اکنون که در راه رفتن به کلاس درس در دانشگاه هستم، پرواز دستهجمعی کلاغها یادآور آهنگی است که میگفت:
یادت میاد به من گفتی چیکار کن
گفتی از مدرسه امروز فرار کن
فرار کردم من اون روز زنگ آخر
نرفتم مدرسه تا سال دیگر
سال دیگر انگار اکنون است که وارد دانشکده زبانشناسی شهر لویو در اوکراین میشوم. در راهرو دانشکده بیشتر دختر میبینم تا پسر. دخترهایی چنان زیبا که میشود فکر کرد در سالن زیبایی و مد راه میروی. گاه صدای زیبای دختری با لهجه اما فارسی سلام میکند و صبح بخیر میگوید. شنیدن زبان فارسی آن هم در دیاری دیگر بسیار به دل مینشیند.
اولگا را میبینم که به طرف در خروجی میرود. سلام میکند و میگوید: جلسه است و کلاسها را تعطیل کردهاند.
بیدرنگ فکر میکنم برای جلوگیری از پخش ویروس کرونا جلسه فوری گذاشتهاند. خبرهای ویروس کرونا و کشتار در چین زبان به زبان میچرخد. در دانشکده علوم و زبانشناسی شهر لویو در اوکراین جلسهای تشکیل شده و به من و چند نفر دیگر که میهمان هستیم، خبر میدهند که باید کشور را ترک کنیم.
نامهای تهیه میشود که ما برای تدریس در دانشگاه به اوکراین دعوت شده بودیم و شرکتهای هواپیمایی میبایست در فروش بلیت ما را در اولویت قرار دهند.
غروب همان روز مدیر گروه زنگ میزند و میپرسد: بلیت خریدید؟ میگویم قرار است دوستی که اهل سوئد است برای هر دومان بلیت بخرد. صدایش مثل همیشه شاداب و سرزنده نیست. میپرسم، ماگدا، مشکلی پیشآمده؟ میگوید: بله و ادامه میدهد: دولت اوکراین مرزهای هواییاش را از امروز عصر بسته است.
میگویم: یعنی پرواز ناممکن است؟
بله. ولی پیشنهاد میکنم هر چه زودتر خود را به لهستان برسانید. شاید از آنجا بتوانید پرواز کنید یا همین الان بلیت پرواز از لهستان به نروژ را رزرو کنید.
راستی، به همسر و فرزندانتان چیزی نگویید که نگران شوند.
از مهربانیاش قدردانی میکنم و بیدرنگ بلیت برای دو روز دیگر از گدانسک به اسلو را رزرو میکنم.
ساعت ده شب، باز هم ماگدا زنگ میزند. دانشگاه برای همه تان یک ماشین شخصی گرایه کرده که شما را تا مرز لهستان میرساند. لطف کنید و فردا ساعت هشت، صبحانه خورده آماده باشید که دیر نشود. میترسیم که شرایط دشوارتر هم بشود.
***
از پشت پنجره محل اقامتمان، خیابان پیداست. روبروی محل زندگی موقت ما، آپارتمان بلند و بسیار قدیمی و زیبایی خودنمایی میکند. اولگا فردای روزی که وارد لویو شده بودم، برایم گفته بود:
اسم خیابان و عکسی که روی قاب سنگی حک شده است، متعلق به یک از استادهای ترکتبار است که در اوایل سدهی بیستم در اینجا درس میداده است و پس از مرگ محل زندگیاش را موزه کردهاند تا از خدمات او قدردانی شود.
با لبخند گفته بودم: یعنی ممکن است این ساختمانی که الآن ما زندگی میکنیم هم به همین سرنوشت دچار شود؟
خندیده بود و بیآنکه چیزی بگوید، راه را ادامه داده بود.
حالا لندرووری که مقابل در ورودی هتلآپارتمان دانشگاه پارک کرده، عکس استاد ترک را پوشانده و ماگدا را میبینم که از ماشین پیاده میشود. با اشاره او چهارنفری که اهل نروژ، سوئد و انگلیس هستیم، با چمدانهای نهچندان بزرگ به طرف خیابان راه میافتیم.
ماگدا به هرکدام ما لیستی میدهد که هم شماره تلفن دانشجویان است و هم آدرس پست الکترونیکی آنها.
میگوید: دیشب پس از انتشار خبر بسته شدن مرز هوایی و ترک هر چه زودتر کسانی که اوکراینی نیستند، دانشجویان جویای حال شما میشدند. گفتم که امروز باید لویو را ترک کنید. در راه میتوانید تلفنی از آنها خداحافظی کنید.
ماگدا همهمان را در آغوش میگیرد و از طرف رئیس دانشکده و دانشجویان از پذیرش دعوت دانشگاه سپاسگزاری میکند. ماشین راهی مرز لهستان میشوند که هفت ساعت تا آنجا راه پیش رو داریم.
[…] سرعت ماشین کم میشود و راننده چیزی میگوید که ما متوجه نشدیم. با انگلیسی دستوپا شکسته میگوید: انگار ایست بازرسی است و صف طولانی ماشینها را نشانمان میدهد.
نوبت به ما که میرسد، راننده به آنها چیزهایی میگوید و نامه دانشگاه را هم نشانشان میدهد. یکی از کارمندان شهرداری شهر که انگلیسی هم میداند میگوید: متأسفانه شما باید در اینجا قرنطینه شوید تا اجازه ورود به شهر را داشته باشید.
همکار انگلیسیِ عرب تبار میپرسد: چند ساعت باید قرنطینه باشیم؟ با حیرت میشنویم که میگوید:
هفت روز باید قرنطینه شوید.
میپرسم: هفت روز؟
دوست سوئدی میپرسد: راه دیگری که به مرز لهستان برسیم اما از شهر شما عبور نکنیم، وجود دارد؟
نه. تنها راه رسیدن به مرز لهستان همین جاده است.
***
ما را با همان ماشین به محلی بردند که برای کسانی تهیه شده بود که سالم هستند اما برای اطمینان باید قرنطینه شوند. دو اتاق به ما چهار نفر دادند و قوانین دولت اوکراین هم که به انگلیسی تهیه شده بود را پشت در اتاق چسباندند.
حیاط کوچکی پنجره اتاق ما را به خانههای همسایهها وصل میکند. پسرکی ده دوازدهساله در طبقه چهارم آپارتمان روبرو دستها را زیر چانه زده و آسمان را نگاه میکند که انگار میل گریه دارد. ناگاه سوت میزند و دخترکی هم سن و سال خودش هم از چند پنجره آنطرفتر جواب میدهد و چیزهایی میگویند که مفهوم نیست. مفهوم هم اگر بود، نمیفهمیدم از چه صحبت میکنند.
در حیاط هیچکس نیست. تنها تاب و سرسرهای گوشه راست کنار در ورودی ساختمان است که فکر میکنم شاید این ساختمان مهدکودک بوده و اکنون تغییر کاربری داده تا از کسانی چون ما پذیرایی کنند.
عرض راهرو طبقه سوم که اتاقهای ما در آن است، بیشتر از دو متر نیست. ساختمانی است مانند بیمارستان یا شاید زندان. بیشتر چراغهای سقف راهرو خاموش هستند. در پلهها هم که بالا میآمدیم، فقط یک چراغ کمنور روشن بود. در اتاقها دو لنگه هستند و با چفتهای قدیمی قفل میشوند.
داخل اتاق مانند پادگان سربازی دو تخت تکنفره در دو طرف پنجره قرار دارد و چراغ مهتابی تنها وسیله الکتریکی آن است. دیدن این وضعیت همه ما را ناراحت کرد اما، همکار انگلیسیِ عرب تبار بسیار ناراحت بود. مشت به دیوار اتاق میزد و از همانجا که پنجرهای داشت، با ما حرف میزد. سرما اجازه نداد که پنجرهها را زیاد باز نگهداریم. با دوست سوئدی کمی صحبت کردم و گفتم باید برای این هفت روز برنامهریزی کنیم.
سری تکان میدهد و میگوید: درست است. وگرنه بهزودی دچار افسردگی و دلتنگی خواهیم شد.
برای دلتنگی بسیار زود است.
چرا زود است؟ برای رسیدن به معشوقام دقیقهها را هم میشمردم.
اگر شرایط کرونا نبود که میبایست تا آخر هفته صبر میکردی!
درست میگی. ولی از همین الآن دلتنگ او هستم.
با خودم و در دل میگویم:
“دلتنگی کلمهای است که اغلب افراد آن را به کار میبرند بدون آنکه معنای دقیق این واژه را بدانند، این واژه ریشه روانشناسی دارد و افراد معنای دقیق آن را نمیدانند. احساس در لحظه رخ میدهد و درک کردن تنها با تفکر امکانپذیر است.”
در دعوایی درونی شنیدم که دوست سوئدی میگوید:
“زمانی که افراد از عزیزی دور میمانند که نسبت به او تعلقخاطر یا تعلق عاطفی دارند، از جملههایی مانند دلم برایت تنگ شده، دلم برایش پر میزند، دلم برایش یکذره شده است و یا دلم هوای او را کرده است، استفاده میکنند. زمانی که میگوییم دلم برایت تنگ شده است یعنی از عمق وجود یک خلأ را تجربه میکنم یا با تصویرسازی ذهنی جای خالی آن عزیز را احساس میکنم، خاطراتش را در ذهنم مرور میکنم، در این لحظه دوست داریم این فرد کنارمان باشد و یا احساس تنهایی داریم، بدون آن عزیز زندگی برایمان معنا ندارد، این احساسات درواقع در مغز صورت میگیرد.
علت اینکه در لحظهای مشخص دلتنگ کسی میشویم، این است که در آن لحظه نیاز شدیدی به وجود آن فرد داریم و او میتوانست این نیاز را برآورده کند، احساس در دل انسان وجود دارد و دل نسبت به اجزای دیگر حساستر است.
افراد اغلب به خود میگویند چرا بدون آن فرد نمیتوانم لذت ببرم، چرا زمان دیر گذر است، دوست داشتم آن عزیز در این شادی با من سهیم باشد، چرا وقتی من همهچیز دارم آن عزیز کنارم نیست و من احساس میکنم هیچچیزی ندارم و به این صورت ذهن خود را درگیر سؤالهایی میکنم.”
صدای خنده دوست سوئدی مرا به خود آورد که میپرسید؛ به چه فکر میکردی؟ آن هم بلندبلند. انگار با کسی گفتگویی بسیار جدی داشتی. پوزش که صدای خندهام رشته افکارت را پاره کرد.
میگویمش: “رابرت استرنبرگ، روانشناسی که در دهههای اخیر درباره روانشناسی عشق مطالعه کرده معتقد است که عشق دارای سه بعد است:
ـ صمیمیت: احساس تعلقخاطر، وابستگی، دلتنگی و بیقراری در غیبت یار، آشکار کردن رازها و مخفی نکردن اسرار، بیمرزی و ارتباط دائم.
ـ تمنای جنسی و عاطفی: تحریک جنسی توسط معشوق و لذتبخش بودن هر ارتباط فیزیکی و همچنین تمنای دائم نوازش و توجه توسط معشوق که موجب ارضای کامل و لذتبخش جنسی ـ روانی میشود.
ـ همدلی: همراهی و همنوایی و اشتراک نظر کامل، در کوتاهمدت هرگونه تصمیم و انتخاب فرد منوط به ابراز نظر طرف دیگر میشود و در درازمدت هرگونه برنامهریزی برای آینده با مشارکت کامل دو طرف صورت میگیرد.
استرنبرگ میگوید که میزان عشق بستگی مستقیم به قدرت و باروری هر یک از این ابعاد سهگانه مثلت عشق دارد هرچقدر ابعاد این مثلث افزایش یابد، عشق قدرت و گستردگی و تأثیر بیشتری در زندگی دو طرف خواهد داشت.”
عباس عزیز، میدانی هر بار که از واژه عشق استفاده میکنی مرا بیشتر به یاد معشوقام میاندازی؟ ولی در پاسخ تو باید بگویم:
“عواملی که در تثبیت رابطه عاشقانه نقش اساسی را ایفا میکنند از نظر این روانشناسان عبارت بودهاند از: تفکر مثبت درباره شریک زندگی یا معشوق، احساس تعلق به زوج در هنگام دوری، اولویت دادن به فکر کردن به زوج بهجای سایر امور، سپری کردن اوقات با یکدیگر و هیجان بخشی به آن، ابراز عشق با نوازش، بوسیدن و رابطه جنسی دائمی، تحریک شدن با کوچکترین تماس بدنی یا اشاره زوج، رابطه جنسی لذتبخش، احساس خوشبختی و خوشحالی، نیاز به دانستن جزییات زندگی زوج، فکر کردن دائمی به زوج و پردازش آن و سرانجام لذت بردن از زندگی.”
و حالا چراغ را خاموش کن تا در تصور کنار خانواده و عشقهایمان به دیار بیانتهای دوست داشتن سفر کنیم.
چراغ را که خاموش کردم، به روزی که پشت سر گذاشته بودیم فکر کردم. تنها دلخوشیمان در ساعتهای نخست خروج از لویو، مهربانی دانشجویان بود که یکییکی زنگ میزدند و برایمان آرزوی موفقیت و سفری خوش میکردند.
ساعت ده و نیم شب، اولگا زنگ زد. عباس، کجا هستید؟ به مرز رسیدید؟
ماجرا را گفتم و بغض راه گلویش را گرفت. با لرزش در صدا گفت: ایکاش همینجا میماندید شاید با پرواز استثنایی راهیتان میکردیم.
دلداریاش دادم و به فارسی گفتم: این نیز بگذرد.
مطمئنام کرد که هرروز تلفن خواهد زد و کوشش میکند با شهرداری شهر صحبت کند که شاید راهی برای کمتر شدن روزهای قرنطینه پیدا کند.
تشکر کردم و پیشنهاد دوست سوئدی را با او در میان گذاشتم.
با اشتیاق از پیشنهاد استقبال کرد و گفت همین امشب سامانهای در اسکایپ درست میکنم و به دانشجویان هم خبر میدهم که از فردا بهصورت آنلاین درسهای هفتگیشان را دنبال میکنند.
***
یکساعتی بود کـه تنها در حیاط محل قرنطینه قدم میزدم، اصلاً نمیدانم داشتم بـه کجا میرفتم، بـه هیچ جا نمیخواستم برسم. دلم چقدر گرفته بود، پاهایم از سرما شل شده بود، هوا خوب بود اما حال و هوای دل مـن نه! بد بودم، بد. بـه خودم آمدم دیدم، همهی لباسهایم خیس شده، پای رفتن بـه اتاق را هم نداشتم. بهار بود، اما در دل مـن تنها زمستانی سرد آغاز شده بود.
گوشهی حیاط زیر آلاچیقی که دو گربه هم بالای آن نشسته بودند، به خودم پناه آوردم. انگار خودم را در آغوش گرفتهام. گویا دنبال خودم میگردم. چنان در سنگفرش حیاط دنبال چیزی میگردم که انگار در قدمهایی که برداشتهام، رد خانه را میپویم. خانهای که نیست، اما هست. خانهای که باید اگر از من خبری یافت، برایم بیاورد…
Mr. Shokri, Mr. Shokri
دختر جوانی به اسم صدایم میکند. نگاهش میکنم و میپرسم: مرا میشناسید؟
نه. ولی اینجا کار میکنم و دوستانتان منتظر شما هستند که صبحانه بخورید.
تشکر میکنم و راهی اتاقی میشوم که اجازه دادهاند ما چهار نفر باهم صبحانه را نوش جان کنیم.
دوست سوئدی موضوع تدریس آنلاین را با همکاران انگلیسیِ عرب تبار در میان میگذارد.
هر دوشان بسیار عصبی و ناراحت بودند و نپذیرفتند که بهصورت آنلاین درسها را ادامه دهند. استدلال میکردند که یک هفته آن هم آنلاین مشکلی را حل نمیکند.
از همان روز من فارسی و دوست ترکتبار سوئدیام، ترکی را هرروز نود دقیقه با دانشجویان کار میکردیم.
به دانشجویان پیشنهاد دادم برای تمرین در صحبت کردن، هر وقت خواستند، میتوانند به من زنگ بزنند و با هم گپ بزنیم. به این ترتیب هم وقت بهدرستی میگذشت و هم من از تنهایی بیرون میآمدم.
روزها را به این صورت میگذراندیم و ماگدا هم گفته بود که شوربختانه راهی برای کم کردن روزهای قرنطینه نیافته و باید در قرنطینه بمانیم.
شبها پس از خوردن کمی غذا و صحبتهای معمول، هرکداممان برای خودش کاری میکرد.
من که روزنامهنگار هم بودم، خبرهای کرونا را بسیار بهدقت دنبال میکردم. اندوه مردم چین و حالا نابخردی حاکمان ایران، شرکت هواپیمایی ماهان و برگزاری انتخابات و راهپیمایی 22 بهمن، مرا بیشتر خسته و فرسوده میکرد. خبر صحبتهای دو دیوانه دیگر؛ ترامپ و جانسون که هیچکدامشان ویروس کرونا و خطرش را باور نداشتند، عصبیام میکرد. کوشش میکردم از تئوری توطئه در امان باشم و خبرها را درست تحلیل کنم.
در تماس با دوستان هم نگفته بودم که ما در قرنطینه هستیم. بنابراین هیچکس از این ماجرا باخبر نشد.
شبها فرصت خوبی بود که در مورد ایران، جهان و ماجرای کرونا فکر کنم. از همان روز نخست به این نتیجه رسیده بودم که در جنگ مرگ و زندگی، پیروزی نهایی با زندگی است. البته این را هم میدانستم که مردم بسیار زیان خواهند کرد. جانهایی از دست خواهد رفت اما زندگی بر مرگ غلبه خواهد کرد و رود جاری هستی جریان خواهد داشت.
**
در صحبت های هر روزه و شبانهمان با دوستان موضوعهای مختلفی را به بحث میگذاشتیم. اگرچه هیچگاه توافقی بین ما نبود، اما دستکم وقت را آسانتر پیش میبرد. روز چهارم بود که یکی از دوستان عرب پرسید نظرتان در مورد خواب مرگ خویش چیست؟
گفتم: من گاهی خواب میبینم، مردهام.
آن یکی دوست انگلیسیِ عرب تبار با همان ادبیات مؤدبانه انگلیس گفت: “خواب مرگ بندرت درباره مردن است. اگر خواب ببینید که خودتان مردهاید، نشانه آن است که میخواهید از شر تمام مشکلات دنیا خلاص شوید. مرگ خویشتن در خواب پیامی از ضمیر ناخودآگاهتان است که باید چیزی را که به خاطرش افسوس میخورید، فراموش کنید.“
مرگ، کشتار، اتاقهای آیسییو، سیسییو، و سفر پایانی را در بیکسی طی کردن، بسیار آزردهام میکرد. هماتاقی سوئدیام هم مثل اردوغان فکر میکرد و میگفت: ما ترکها دچار این ویروس نخواهیم شد.
حوصله بحث و گفتگو نداشتم تا برایش بگویم که دوست عزیز، ویروس است؛ ویروس کرونا. ترک و فارس و نروژی و اوکراینی را نمیشناسد. مگر مردم چین، ایتالیا، اتریش و… را نمیبینی که چگونه در گرداب مرگ اسیرند؟
خبرهای انتخابات ایران و برگزاری راهپیمایی 22 بهمن کلافهام کرده بود. دروغهای بسیار میشنیدم که در این تنهایی بیشتر افسردهام میکرد. درعینحال به فردا و فرداهای پس از کرونا فکر میکردم. بعد از کرونا چه خواهد شد؟
فکر میکردم که ادبیات، سینما، هنرهای تجسمیو… باید پرسش مردم را طرح و پاسخ گویند: آیا با حفظ عادتهای روزانهمان میتوانیم سلامتی را هم حفظ کنیم؟ آیا به کارهایی که انجام میدهیم میتوانیم ادامه بدهیم یا به دنبال آن تغییر میکنیم؟ آیا همه ما با ماسکهایی زندگی میکنیم که خیال میکنیم ایمنمان میسازند؟ آیا سلامتی؛ در دوری از زندگی عمومی و نشستن در کنج خانهها با مقدار کافیِ مایحتاج است؟ رفتن به سالنهای سینما چه میشود؟ جشنوارههایی که در آنها شرکت میکنیم چطور… آیا سالم از آنها بیرون میزنیم یا تغییر میکنیم؟
درهرحال امروزه زندگی عجیبتر از آن چیزی است که در واقعیت بوده. شاید در خود تخیل هم زندگی بهگونهای دیگر شکل گیرد.
***
نور خورشید از پشت پنجره و از درز پرده رسیدن صبح را نوید میداد. پیشازاین که دیگران را بیدار کنم برای همسرم پیامی نوشتم:
“سلام. صبح شده، شیشه مهگرفتهی زندگی را پاک نمیکنی؟
منظره قشنگی در انتظارته… امروز، اولین روز بقیهی زندگیست.
عزیزم، صبحی دیگر رسید و من در انتظار تو چشم میگشایم و دلم لبریز است از دیدن خورشید جانم تا جان ببخشد و ذوب کند یخهای کسالت و اندوه را. تو با چشمانت زندگی و شادی را برایم به ارمغان میآوری؛ ساده میآیی و پُر شکوه و چه میدانی از غوغا و بلوایی که بپا میکنی در درونم .چشانم سخت تو را میجویند ای جاری زلال .ای تابیده بر دلت مهر. و من باز هم از دستانت شکوفه مهربانی میچینم امروز .
پس از خوردن صبحانه با ماشینی که دانشگاه برای ما کرایه کرده بود به طرف مرز لهستان راه افتادیم. به مرز که رسیدیم درحال طی مراحل کنترلهای مرزی، از من پرسیدند که اهل کجا هستید؟
نروژ.
ولی چهره و نامتان نروژی نیست.
خُب، بله. تبار من ایرانی است.
نام ایران را که شنید، فریادی زد و چیزهایی گفت که نفهمیدم. فقط دیدم که اتاق را ترک کرد و با دادوبیداد کمک میخواهد. افسرهای دو اتاق کناری آمدند و پرسیدند: چه شد؟
نمیدانم. ولی…
دو همکار انگلیسی و سوئدی خداحافظی کردند و رفتند.
افسر مرزی برگشت. اما با هیبتی که انگار میخواهد با کسی صحبت کند که از دیار مرگ و نابودی آمده.
گفتمش: ببین. من سیویک سال است ایران نبودهام. از دو ماه پیش هم در کشور اوکراین بودهام. نامه و مدارک را نگاه کن.
ولی او خر خودش را میراند و میگفت ایرانی هستی و حامل ویروس کرونا. ایرانی یعنی؛ ترور، ایرانی یعنی کشتار ایرانی یعنی…
آقای پلیس، آرام باش. من که نمیگویم ایرانی نیستم. هستم. ولی…
ولی چی؟ ویروس کرونا نداری؟ در آزمایش معلوم میشود. گوشی را برداشت که با تلفن صحبت کند. با دست هم اشاره کرد که بیرون باشم. در راهرو دیدم که کارگرانی تمام راهرو و صندلیها را ضدعفونی میکنند و همهشان چنان نگاهام میکردند که انگار با عززائیل روبرو هستند.
خواستم بنشینم که یکی از کارگران فریاد زد:
No Mr. you are virus.
خندهام گرفت. من ویروس هستم؟ نگاهش کردم و به پای نادانیاش گذاشتم.
خانمی که از بیرون آمده بود با ماسک بر دهان و دستکش به دست از راه دور با نگاه به من گفت:
Mr. get out please.
باز هم خندهام گرفته بود. نه از خواهش کردنت و نه فرمان بیرون رفتنم. البته فهمیدم منظورش بیادبی نیست. انگلیسی را همینقدر میداند که بهجای اینکه بگوید لطفن با من بیایید، میگوید: لطفن برین بیرون.
با دست اشاره کرد که همراهش بروم. با فاصله چهار متر پشت سرِ او میرفتم و افسرهای پلیس مرزی هم از پنجره و درهای اتاقهایشان مرا تماشا میکردند و میخندیدند.
تماشا را میفهمیدم. اما خندهشان را نه.
با یک ماشین شبیه زرهپوش مرا به مرکز بهداشتی بردند.
پرسشهای زیادی کردند. پس از توضیحهای من، آقای دکتری که انگلیسی هم خوب میدانست، به من گفت: پوزش میخواهم که با شما بدرفتاری شده است. ولی پلیس هستند دیگر.
پرسیدم حالا چه باید بکنم؟
گفت: با توجه به گزارشی که افسر پلیس مرزی نوشته، باید از دولت نروژ استعلام کنیم تا ملیت شما تایید شود.
گفتم عصر جمعه است و تا دوشنبه تعطیل هستند.
گفت: میدانم. ولی درهرحال باید ده روز قرنطینه شوید تا اجازه خروج از لهستان داشته باشید.
پرسیدم: چرا؟ من که تازه از قرنطینه آمدم و مدارکش را هم به شما دادهام.
بین راه و حتا همین امروز در پست بازرسی مرزی ممکن است آلوده شده باشید.
گفتم: خوب آزمایش کنید تا هم من مطمئن شوم و هم شما.
لبخند زد و گفت: درست است. تا یک ساعت دیگر شما را به بهداری خواهند برد تا آزمایش شوید. ولی تا نتیجه این آزمایش معلوم شود سه روز طول میکشد که شما باید در قرنطینه باشید. بعد هم اگر نتیجه منفی بود، تا رزرو بلیت و پرواز باید در قرنطینه بمانید.
***
سرمای اتاق و تنهایی و بیخبری از جهان بسیار آزارم میداد.
در اینجا خط اینترنت نروژ کار میکند و نگران شارژ نیستم. اما بهمحض ورود، تلفنام را از من گرفتند و مرا تنها گذاشتند.
نمیدانم چه شد که بغض گلویم را گرفت و گونهام خیس و لبهایم شور شدند. با خود دعوا میکردم و گاه نجوا:
خانهی من زندان قشنگ تنهاییهایم است. با تو دوست میشوم تا از یاد ببرم که چرا در تو زندانیام. دیوارهای گچیات خالیتر از همیشهاند همهچیز آنگونه است که باید باشد. همهچیز سر جای خودش است. یک بچه هم اینجاست جای پای او در این زندان کجاست؟ او چرا زندانی است؟ او که در رابطهی ما چون گلی بیهمتاست.
روزی میآید که سفیدی دیوار گچی خواهد رفت. روزی میآید که پر از پنجره خواهی شد. روزی میآید که فرار خواهی کرد از خود. خانهام زندان قشنگی ست هنوز. روزی میآید که توهم…
***
با صدای ضربه به در اتاق بیدار شدم. از پنجره، نور درخشان خورشید اتاق را روشن کرده بود. باز هم ضربهای به در خورد. فهمیدم که چقدر خوابیدهام. جامه پوشیدم و در را باز کردم. خانم و آقایی با ماسک و دستکش با فاصله منتظرم بودند. مرد با انگلیسی پرسید: صبحانه خوردید؟
نه. تازه از خواب بیدار شدم. آخر دیروز را در راه بودم و دیشب هم حال خوبی نداشتم.
سرماخوردگی دارید؟ سرفه میکنید، سرگیجه دارید، مزه و بو را حس نمیکنید؟ و…
نه. مشکلی نداشتم مگر خستگی راه.
دخترک که فکر میکنم هنوز دانشجوی پرستاری بود، خندید و گفت: ایران؟ ایران ویروس؟
کوشش کردم خونسرد باشم و پاسخی به او ندهم.
مرد پادرمیانی کرد و گفت: صبحانهتان را بخورید. اشاره به زمین کرد که دیدم برایم مقداری صبحانه گذاشتهاند.
پس از صرف صبحانه مختصر، باز هم با صدای ضربه به در فهمیدم که باید بروم.
همان مرد بود. این بار اما تنها.
پرسیدم: چمدانم را بیاورم یا همینجا باشد؟
نه شما میهمان همین اتاق خواهید بود تا اول نتیجه آزمایش امروزتان معلوم و دوم تأیید ملیت نروژیتان به وزارت خارجه اعلام شود.
در مینیبوسی که مرا به بهداری میبرد، با فاصله نشستیم. ولی وقتی فهمید من میهمان دانشگاه اوکراین بودهام و در شهر کراکوف لهستان هم ادبیات فارسی درس میدهم، آرام شد و پرسید:
از ایران آمدهاید؟
نه. من سیویک سال است ایران را ندیدهام.
پس چرا پلیس مرزی نوشته است که شما ایرانی هستید.
تبار من ایرانی است. اما او اصلن فرصت نداد من حرف بزنم. بهمحض اینکه اسم ایران را شنید، داد زد و انگار من خود مرگ بودم که بر بالینش ایستاده بودم.
خندید و گفت:
نگران نباشید. همهچیز درست میشود. من هم در گزارش مینویسم که اتاقی بهتر به شما بدهند که امکان بهتری داشته باشد و تلفنتان را هم به شما برگردانند.
تشکر کردم و گفتم: تنهایی دیشب سنگینی همهی نفسهایم در 65 سال گذشته را داشت.
به بهداری رسیدیم. او پیاده شد و به من گفت همانجا بمانم تا برگردد.
وقتی آمد با خانمی بود که روی برچسبی که روی جیب پیرهنش بود نوشته بود دکتر سامانتا.
با دست و خم کردن سر سلام کردم و او هم با حسن نیت پاسخ داد.
گفت: با من بیایید تا آزمایش را انجام دهیم.
آزمایش که انجام شد، پرسیدم، میشود کاری کنید که نتیجه آزمایش زودتر معلوم شود؟
سرش را تکان داد و گفت هر کاری از دستش برآید انجام میدهد.
او که رفت، پس از چند دقیقه همان مردی که مرا با مینیبوس به اینجا آورده بود، آمد و گفت برویم.
بین راه گفت: کمی شما را در شهر میچرخانم که کمتر تنها باشید.
شهر در سکوت مطلق به سر میبرد. دکانها تعطیل بودند. مردم در خیابان دیده نمیشدند. فقط گاهگاهی کس یا کسانی را با فاصله از هم میدیدم که مرد برایم توضیح داد، بدون جواز کسی حق خروج از خانه را ندارد.
به مرد گفتم:
سکوت، یعنی گفتن در نگفتن، یعنی مقابله با شهوت رام نشدنی حرف، یعنی تمرین برگشتن به دوران جنینی و شنیدن انحصاری لاللایی قلبِ مادر در تنهائی محض.
مرد گفت: هر سکوتی، سرشار از ناگفته ها نیست، بعضی وقت ها، سرشار از خجالتِ گفته هاست.
سر در گریبان کرد و پرسید: هرگز سکوت هیچ محکومی را دیدهای؟ سکوتِ محکوم بی گناه، یعنی بغض، آه، گریه درون.
به او گفتم: بعضی سکوت را به رشوهای کلان میخرند و با سودی سرشار، به اسم حقالسکوت، میفروشانند.
در چنین جامعهای غیرقابل درکترین سکوت، متعلق به معلم ادبیات پیری است که، شاگرد قدیمیاش را در حال غلط خواندن گلستان سعدی یا شکسپیر از تلویزیون می بیند.
آهی میکشد و دلآزرده میگوید: تمام مردم جهان، با یک زبان واحد سکوت میکنند، ولی به محض باز کردن دهان از هم فاصله میگیرند.
چشم در چشماش میدوزم و برای پایان دادن به بحث بیپایان سکوت میگویماش: سکوت مفهومی است که در آن می توان شکفت، شکست، خندید، بارید، ترسید، شنید. در او میتوان نشست و هیچ نگفت و تنها در سکوت است که میتوان فاصلهها را با گوهر خیال، پیوند داد.
***
پس از گفتگوی سکوت، سکوتی جانافزا حاکم شد و پیش از رسیدن به ساختمانی که محل اقامت و قرنطینه من بود، جایی ایستاد و به من گفت منتظر باشم.
وقتی برگشت، لبخندی زد و گفت: اتاقتان را عوض کردند و تلفن همراهتان را هم پس خواهند داد.
به ساختمان که رسیدیم، به من گفت همینجا باشید تا کارهای عوض کردن اتاق را انجام دهم.
منتظر که بودم دخترکی که صبح با همین مرد به درِ اتاقم آمده بود، مرا دید و لبخندزنان گفت:
Mr. no Irani? Norway good.
خندیدم و چیزی نگفتم.
مرد با خانمی که او را مسئول ساختمان قرنطینه معرفیاش کرد و آنا نام داشت، آمد. پس از احوالپرسی، نخست تلفن همراهام را پس داد و بعد هم مرا به طبقه سوم ساختمان راهنمایی کرد. اتاقی بزرگتر با تختی دو نفره نشانم داد.
امیدوارم تا زمانی که اینجا هستید، قوانین قرنطینه را رعایت کنید. اگر هر یک از اصول قرنطینه نقض شود جزای نقدی و زندان دارد.
به او اطمینان دادم که همه قوانین را رعایت خواهم کرد.
لبخند زد و با خم کردن سر به نشان خداحافظی از من دور میشد. بین راه گفت: کوشش میکنم برای رفع تنهاییتان چند بازی کامپیوتری به شما بدهم.
تشکر کردم و در اتاق تنها ماندم.
اندوهی بزرگ بر من غلبه شد و انگار غروبهای دلگیر دوران کودکی و نوجوانی، همهجا را شب دیدم و سیاه.
با خود زمزمه کردم:
شب اعترافی طولانیست
فریادی برای رهاییست
شب فریادی برای رهاییست
و فریادی برای بند.
شب
اعترافی طولانیست.
فریادی بیانتهاست
شب فریادی بیانتهاست
فریادی از نومیدی
فریادی از امید،
فریادی برای رهاییست شب
فریادی برای بند.
شب
فریادی طولانیست.
از پنجره بزرگ سهدری اتاق قدیمی با سقف بلند، خیابان را نگاه کردم که خورشید بهآرامی میرفت تا سیاهی شب را به شهر خوشآمد گوید. سکوت و آرامش شهر، تسلیم شدن خورشید و تن دادن به سیاهی شب را نمیتوانستم برتابم که صدای ضربهای به در مرا به خود آورد.
در را باز کردم. کسی نبود اما سینی غذا پشت در بود. یادم آمد که خیلی وقت است چیزی نخوردهام.
سینی را به اتاق آوردم. هنوز سلفون روی سینی را باز نکرده بودم که تلفن زنگ خورد.
ماگدا بود. همینکه سلام کردم، با همان لهجه زیبای فارسیاش گفت: کجایی شما؟ دیروز تا حالا مرا جان به نصف کردهای که.
گفتم منظورت، مرا نصف جان کردهای هست؟
خندید و گفت: ببخشید که زبانتان را خراب میکنم.
برایش حکایت قرنطینه دوباره را تعریف کردم.
آهی عمیق کشید و برایم آرزوی صبر و شکیبایی کرد.
گفتم هنوز کسی نمرده.
گفت: منظورت چی هست؟
گفتم: ما در فارسی وقتی کسی عزیزش را از دست میدهد، برایش آرزوی صبر و شکیبایی میکنیم.
خندید و گفت: همیشه شوخی میکنید و همین اخلاقتان موجب شده که دانشجویان نامه بنویسند و از دانشگاه بخواهند که سال آینده هم از شما دعوت کنیم.
پس از سپاسگزاری و خداحافظی او، شامام را خوردم و کمی روی تخت دراز کشیدم.
در حال فکر کردن بودم که تلفنام زنگ خورد.
خانم مسئول ساختمان بود. سلام آقای شکری. حالتان خوب است؟ چیزی نیاز ندارید؟
تشکر کردم و فهمیدم که ایشان هم راهی خانهاش میشود.
***
تنها که شدم، برای روزها و شبها برنامهریزی کردم تا به اندوه و افسردگی فرصت ندهم سراغم بیایند. همینجا هم بگویم که هرروز بهطور آنلاین با دانشجویان زبانشناسی، درسها را ادامه میدادم. ولی، به خاطر گران بودن تلفن، آنها نمیتوانستند به من زنگ بزنند تا تمرین صحبت کردن کنند. البته که زنگ میزدند، اما در حد احوالپرسی و خوشوبش.
ورزش در حیاط بزرگ خانه سهطبقه و گوش دادن به داستانِ کتابهای صوتی کار روزانهام شده بود. وقت زیاد بود و فکر کردن به نابخردیهای برخی از سران دنیا در مواجهه با ویروس کرونا، مرا متوجه آیندهای کرده بود که پس از شکست کرونا، جهان با چه چیزی روبرو میشود؟
فکر کردن به آینده جهان و یادداشت برداشتن کار روزها و شبهایی شده بود که در قرنطینه بودم.
بر این باور هستم که پاندمی کرونا دنیا را تا مدتهای مدیدی تحت تأثیر قرار خواهد داد و باعث تغییر و تحولاتی محسوس در دنیا خواهد شد، تا جایی که بیراه نیست اگر ادعا کنیم کرونا تاریخ را به قبل و بعد از خود تقسیم خواهد کرد. به عقیده گروهی از آگاهان امر سیاست، رهبری جهانی آمریکا یکی از موضوعاتی است که در اثر بحران کرونا به چالش کشیده خواهد شد. موضع و جایگاهی که امریکا برای حفظ آن جنگهای زیادی را در یک قرن اخیر به وجود آورده، اما در متن بحران کرونا ، این جایگاه را به اشتباهات خود باخته و به دست خود مقر رهبری دنیا را به پکن انتقال خواهد داد.
به گزارش واشنگتنپست، با اشاره به اینکه «یکی از دلایل افول جایگاه امریکا در سطح جهانی رفتار دولت ترامپ است»، برنده بزرگ این موضوع را چین میداند که در حال استفاده از فرصتی است که شیوع ویروس کرونا برایش مهیا کرده است.
سردبیران روزنامه واشنگتنپست در یادداشتی با اشاره به اینکه «کرونا خسارات شدیدی بر جان و اقتصاد آمریکاییها تحمیل کرده و تبعات زیادی برای این کشور خواهد داشت» افول جایگاه و از دست رفتن رهبری آمریکا در جهان را از مهمترین تبعات این بیماری میداند. نویسندگان این یادداشت «آسیب دیپلماتیک» وارد آمده به امریکا را آسیبی نامیدهاند که «خود آمریکا آن را به خود تحمیل کرده است».
به باور واشینگتن پست؛ دونالد ترامپ برخلاف روسای جمهور قبلی کشورش نقش آمریکا در بحرانهای قرن گذشته را کنار گذاشته و این از دلایل کمرنگ شدن آمریکا در سطح جهان است: در بحرانهای گذشته، آمریکا با ارائه کمک به دیگر کشورها و بهخصوص متحدینش و البته هماهنگسازی واکنشهای چندجانبه و ارائه راهحلهای درمانی، آمریکا را بهعنوان رهبر دنیا تثبیت میکردند.
با توجه به این مسائل است که روزنامه واشینگتن پست «برنده بزرگ این بحران» را چین میداند که به بهترین وجهی از عقبنشینی بیسابقه امریکا استفاده میکند: حالا چین که شیوع اولیه کرونا را از سر گذرانده، در حال افزایش حضور جهانی خود است و حتی به کشورهای عضو اتحادیه اروپا از جمله ایتالیا و صربستان (که از متحدین آمریکا هستند) پیشنهاد کمک داده و حتی یک شرکت چینی به خود آمریکا پیشنهاد فروش کیت تست کرونا میدهد. این اتفاقات در حالی رخ میدهند که دونالد ترامپ دل به بازیهای رسانهای داده و به شکلی کودکانه با «ویروس چینی» نامیدن کرونا میخواهد تقصیر این همهگیری و به تاخیر انداختن عملیات جلوگیری از شیوع کرونا در آمریکا را به پاب چین بنویسد.
تحلیلهای این چنینی را که از شبکه گوگل میخواندم مرا به این فکر واداشت که ما آدمها باید در برابر تصمیمهایی که میگیریم همانقدر مسئول باشیم که دولتها. به کرونا که میرسیم هم همین امر موضوعیت عینی دارد.
شیوع ویروس کرونا در اکثر کشورها بشر را با بحرانی جهانی مواجه کرده است. حالا علاوه بر این بحران یکی دیگر از بزرگترین بحرانهای نسل ما تصمیمهایی است که مردم و دولتها طی چند هفته آتی خواهند گرفت، تصمیمهایی که احتمالاً جهان سالهای آینده را خواهد ساخت. این تصمیمها نظام سلامت و درمان و همچنین اقتصاد، سیاست و فرهنگ ما را تغییر میدهد و به شکلی جدید میسازد.
در این دوره اقدامات ما باید فوری و دوراندیشانه باشد همچنین باید مسئولیت پیامدهای طولانیمدت اقداماتمان را بپذیریم. وقتی بین گزینهها انتخاب میکنیم، باید از خودمان نهتنها در مورد اینکه چگونه بر این تهدید غلبه میکنیم، سؤال بپرسیم، بلکه باید فکر کنیم که بعد از پایان طوفان ویروس کرونا، در چه نوع دنیایی زندگی خواهیم کرد؟ بله. طوفان میگذرد، نوع بشر نجات مییابد و اکثر ما هنوز زنده خواهیم بود؛ اما در جهانی متفاوت زندگی خواهیم کرد.
در همین زمینه یکی از کارشناسان اسرائیلی که مخالف دولت نتانیاهو هم هست گفته است:
با کرونا، بسیاری از اقدامات اضطراری کوتاهمدت بدل به امری ثابت در زندگی روزمره خواهند شد؛ این امر ویژگی و ماهیت شرایط اضطراری است که فرایندهای تاریخی در آن بهسرعت پیش میروند. تصمیمهایی که در شرایط معمول سالها طول میکشد اتخاذ شوند، اکنون در چند ساعت تصویب میشوند. فناوریهای نابالغ و حتی خطرناک به کار گرفته میشوند، زیرا میزان ریسک انجام ندادن هیچ کاری، بسیار بالا است. کشورها آزمایشهای اجتماعی بزرگی را تجربه میکنند. چه اتفاقی میافتد اگر هرکس از خانه کار کند و فاصله فیزیکی را در برقراری ارتباط حفظ کند؟ چه اتفاقی میافتد وقتی همه مدارس و دانشگاهها آنلاین باشند؟ در زمان عادی، دولتها، کسبوکارها و آموزش هیچگاه موافق انجام چنین آزمایشهایی نبودند، اما شرایط فعلاً عادی نیست.
در این وضعیت بحران، ما با دو انتخاب بسیار مهم مواجهیم؛ انتخاب بین نظارت توتالیتر و توانمندسازی شهروندان. مورد دوم یعنی توامندسازی شهروندان به دو مورد تقسیم میشود: انزوای ملی یا ناسیونالیستی یا همبستگی جهانی.
در این میان، دولتهای متعدد ابزارهای نظارتی را در مبارزه با شیوع ویروس کرونا به کار گرفتهاند. قابلتوجهترین کشور، چین است. مقامات چینی با نظارت دقیق گوشیهای هوشمند مردم، استفاده از صدها دوربین شناسایی چهره و الزام مردم به چک کردن و گزارش دمای بدن و شرایط بالینیشان، نهتنها میتوانند بهسرعت حاملان بالقوه ویروس را شناسایی کنند، بلکه میتوانند حرکتهای افراد را نیز مورد شناسایی قرار دهند و هرکس را که با این افراد ارتباط داشته، تشخیص دهند.
مجموعهای از اپلیکیشنهای همراه چینی درصورتیکه شهروندان نزدیک افراد مبتلا به ویروس کرونا بودهاند، به آنها هشدار میدهد. این نوع از فناوری فقط محدود به آسیای شرقی نیست. بنیامین نتانیاهو ـ نخستوزیر اسرائیل ـ اخیراً به آژانس امنیت ملی اسرائیل اجازه داد از فناوری نظارت که معمولاً برای ردیابی تروریستها استفاده میشود، استفاده کند تا بیماران مبتلا ردیابی شوند.
***
حیاط ساختمان بسیار بزرگ است. گاه فکر میکنم اینجا پادگان بوده. آنقدر بزرگ است که بهراحتی میشود با چند بار دور زدن دورِ حیاط، ساعتی را از سر گذراند. سمت چپ در ورودی، حوض بزرگی است پُر از ماهی قرمز. دیوار روبروی در ورودی که به فاصله بیش از صد متر از اتاقها قرار داشت، مانند دیوار قلعههای قدیمی است. روی آجر یا خشتهای آن نقشهای برجسته و زیبایی وجود دارد که خانم آنا، هرگاه وقت دارد، برایم از تاریخچه آنها میگوید. ساختمان مربوط است به دوران پیش از کمونیستها. بیش از دویست سال پیش ساخته شده و مقر حکومت محلی بوده. در زمان کمونیستها به محل آموزش دخترها و پسرهای بیسرپرست میشود. در جنگ جهانی دوم بمباران و دیوارها آسیب میبینند. پس از جنگ، کمونیستها پس از مرمت، به مرکز آموزش تبدیلش میکنند. اکنون هم تا پیش از بیماری همهگیر و عالمگیر کرونا، مدرسهی بزرگسالان بوده است.
خورشید پس ابرها پنهان بود و گاه که ابرها بر بال نسیم حرکت میکردند، خودی نشان میداد و باز پنهان میشد. پس از کمی پیادهروی در حیاط همین ساختمان که محل قرنطینه بود، نسیمی که میوزید، بر جانم نشست و کمی سرما را با تنام آشنا کرد. گوشه حیاط هیزم، هیزم که نه، تکهپارههای جعبههای چوبی روی هم انبار شده بود. نزدیکتر که شدم، تراشه چوب را هم دیدم و فندکی که در رف کنار دیوار بود. برای خودم ترجمه کردم که میتوانی آتشی کوچک برپا کنی و سرما که به جانت خلیده است را امان ندهی. به شکل سرخپوستها هرمی ساختم و تراشهها را روشن کردم. کمی بعد شعلههای زیبای آتش بود که در برابرم میرقصیدند. در شعلههای آتش صدایی میشنیدم که معنایی برایشان نداشتم. اما هراس و ترس را در فریادهای چوبهایی که میسوختند شاهد بودم. شعلهای سر میکشد و تنوره میکشد بهجایی و مرا هم با خود به تونل زمان میبرد. در این شعله سگی را دیدم که در زبالههای هند، در شکست پس از پیکار با مردی بیچیز، کاغذ میخورد. زندگی زیبا است / زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست / گر بیفروزیش / رقص شعلهاش / در هر کران پیداست. شعلهها سر کج میکنند و آرام رو به خاکستر چوبها سر فرود میکنند. به پنجرههای پیرامون که نگاه میکنم، شاهد خودم هستم در میدانی که حریف را به مبارزه میطلبد. انگار گلادیاتوری هستم که باید برای مرگ و زندگی مبارزه کند. کنار پنجرهها کسانی که در اتاقهای قرنطینه زندگی میکنند، به تماشا ایستادهاند. فکر میکنم سگها هم طبقاتی شدهاند یا خوششانس و بدشانس دارند. مودی سگ نوهام را به یاد میآورم که در ناز و نعمت است و سگهای ایرانی که بهجای آب اسیدشان میدهند و گلولهبارانشان میکنند. شعلهها کمکم فرو مینشیند که یعنی؛ روزگار خوب ماندگار نیست.
صدای مهربان مردی که با دست بر شانههایم میزند، مرا به حیاط ساختمان برمیگرداند. بالاپوشی کثیف و دندانهایی زرد دارد. با فاصله از من میایستد.
You Poland?
No. I am from Norway.
Norvegia?
Yes.
Norvegia money, money.
صدای اعتراض خانم آنا که مدیرمسئول ساختمان است، مرد را از من دور میکند. سرش را خم و با دست بر سینه خداحافظی میکند.
او که میرود، خانم آنا نزد من میآید و میگوید: مواظب باشید. او از کولیهای رومانیایی است و ممکن است آلوده باشد. همین الآن هم بلوزتان را از تن درآورید که او به آن دست زد.
همان کار را میکنم و زود به اتاق میروم تا پس از دوش گرفتن، لباسی دیگر بپوشم.
***
فکرهای یک هفته قرنطینه در لهستان چنان مشغولم کرده بود که فراموش کرده بودم دولت لهستان هم مرزهای هوایی، دریایی و زمینی خود را بسته است. برای گذار از مرز زمینی باید فکری میکردم. کسی را در این شهر مرزی مگر خانمی که مسئول ساختمان قرنطینه بود و آنا نام داشت، نمیشناختم.
با آنا موضوع را در میان گذاشتم.
به فکر فرورفت و گفت صبر کن تا با دوستان دیگری در میان بگذارد.
فردای روز هشتم، آنا با نامهای که حکم آزادی من از قرنطینه بود به سراغم آمد.
پس از خوشحالی این خبر، سرش را پایین برد و کاغذ دیگری که همهاش به زبان لهستانی بود، دستم داد.
پرسیدم این چیست؟
آرام گفت: هزینه اقامتتان در قرنطینه است.
فقط گفتم: من که خودم نخواستم در قرنطینه باشم. خواستم؟
او هم گفت: من که صاحب این ساختمان نیستم، هستم؟ دولت تصمیم گرفته من هم فقط مسئول ابلاغ آن به شما هستم.
آنا با صورتی برافروخته که بیشتر از شرم بود، گفت: اگر ایرانی بودید، هزینه را دریافت نمیکردیم.
میدانستم که او مسئول این هزینه نیست. با کارت بانکی هزینه سنگین ماندن در قرنطینه را که شبیه ماندن در بهترین هتلهای پنج ستاره دنیا بود را پرداختم و پرسیدم:
با کسی صحبت کردید؟
بله. کسی را میشناسم که میگوید مرا تا سوئد میرساند.
چقدر پول میخواهد؟
۵۰۰ دلار.
اشکالی ندارد. کی حرکت میکنیم؟
زنگی زد و به من گفت:
همین امروز. حتا اگر بخواهید تا یک ساعت دیگر.
***
یک ساعت دیگر پس از آماده شدن و خداحافظی با کارکنان مهربانی که روز اول چون ایرانی بودم با من بسیار نامهربان بودند، همراه با رانندهای که تنها میتوانست به انگلیسی بگوید بله یا نه، راهی سوئد شدیم.
پس از چند ساعت رانندگی از راننده پرسیدم: گرسنه نیستی؟
Me Chkofski
فهمیدم فکر میکند پرسیدهام: اسمت چیست؟ پاسخ این مرد، در سکوت و گذار از جادهی زیبای شهرهای سوئد که احساس میکردم در کارتپستال راه میروم، مرا به روزی برد که در شهر استاوانگر نروژ برای پناهندگانی که در کلاس مقدماتی جامعه نروژ درس میخواندند، چگونگی وارد شدن به جامعه را درس می دادم. از دختری پرسیدم:
Hva heter du? اسمت چیه
Bare bra. ممنون، خوبم
Mitt navn er Abbas. Hva er navnet ditt? اسم من عباسِ، اسم تو چیه؟
Takk متشکرم
میخواستم بخندم. اما خنده دیگرانی که فهمیده بودند پاسخهای دختر نامناسب است، مانع خندیدنم شد.
حالا هم با پاسخی که مرد جوان میدهد، از خیر و شر خوردن گذشتم و او هم جادهها را بهسرعت پشت سر میگذاشت تا به سوئد برسیم.
***
به شهر مرزی سوئد که هممرز با نروژ بود رسیدیم. راننده بی درنگ مرا پیاده کرد و برگشت.
سوار اتوبوسی شدم که به نروژ میرفت.
بین راه متوجه شدم به خاطر اینکه سوئد قوانین قرنطینه و فاصلهگذاریهای اجتماعی را اجباری نکرده، دولت نروژ اعلام کرده هر کس از سوئد به نروژ سفر کند، اول باید در قرنطینه باشد تا اجازه وارد شدن به جامعه را به او بدهند.
نزدیک بود گریهام بگیرد.
پلیس مرزی نروژ همان کاری کرد که شنیده بودم.
باز هم قرنطینه و تنهایی. اما امکان کنفرانس ویدئویی با خانواده را داشتم. برایشان از دشواریهای راه گفتم و با خنده از آن یاد میکردم که مبادا اندوه روزانهشان بیشتر شود.
حالا با همکاران نشر آفتاب بیشتر در تماس بودم و میتوانستیم با ویدئو مشکلات را برطرف و هماهنگ کنیم.
در روزهای قرنطینه فهمیدم، بسیاری از کسانی که پیرامون ام هستند، فقط اگر کاری با من دارند، خبری از من می گیرند و برعکس دوستانی هستند که در هر حال و شرایطی، اگر اندکی نباشی، دلواپس می شوند و تماس می گیرند تا از بودن و سلامتی ات با خبر شوند.
قرنطینه در نروژ با توجه به اینکه گواهی قرنطینه در اوکراین و لهستان را داشتم، بسیار آسانتر بود. ولی در تنهاییهای قرنطینه باز هم به فرداهای پس از کرونا فکر کردم و به مردم و دولتهای جهان.
در کنار فکر کرونا و قرنطینه و کشتار، کلاسهای آنلاین برقرار بود. روز چهارم بود که یکی از دانشجویان در پیام خصوصی نوشت قصد دارد پس از کلاس با من صحبت کند. قبول کردم و بهمحض تمام شدن کلاس و آرزوی موفقیت برای آنها، با اروس دختر دانشجوی دوره کارشناسی ارشد، وارد گفتگو شدم.
گفت: با استاد راهنما صحبت کردهام و قرار شده است در رابطه با کارهای مندنیپور بنویسد.
پرسیدم: از مندنیپور چه میدانی و کدامیک از کارهایش را خواندهای؟
میگوید: فقط در ویکیپدیا در مورد او خواندهام.
میپرسم: خوب با این حساب چگونه میخواهی از کارهای او بهصورت پایاننامه بنویسی؟
برای همین مزاحم شما شدم. تصمیم دارم یکی از کارهای او را بخوانم و در مورد همان بنویسم.
کار انگلیسی میخواهی یا فارسی؟
فارسی که نمیتوانم بخوانم. میخوانم ولی نه کامل. درک و فهم ادبیات هم برایم دشوار است.
کوشش میکنم کار جدیدی که شهریار نوشته و انگلیسیاش هم منتشر شده را برایت پیدا کنم و سفارش بدهم. آدرسات را برایم بنویس که بتوانم از آمازون کتاب را برایت سفارش بدهم.
آدرس را مینویسد و با تشکر، خداحافظی میکند.
نمیدانم کسی که مندنیپور را نمیشناسد، چگونه ممکن است درباره کارهای او تحقیق کند. البته در عهد دیجیتال دشوار نیست، اما برای کسی که اندک آشنایی با نویسنده و کارهایش دارد.
***
شب همان روز در خبرها خواندم که دولت نروژ برنامهای را طراحی کرده که میتواند آدمها را بهصورت ناشناس و در شکل نقطه مدام تحت کنترل داشته باشد که کجا میروند. در گوگل هم همین خبر را خواندم که برای کنترل بهتر دولتها بر رفتوآمد مردم، برنامهای را به دولتها میدهد که بتوانند چگونگی اجرای دستورهای دولت را کنترل کنند.
بهشدت در فکر بودم که یعنی چه؟ یعنی در زندانی بزرگ اسیر فنآوری جدید هستیم؟ به این نتیجه رسیدم:
یکی از مشکلات این است که هیچکداممان نمیدانیم دقیقاً چطور مورد نظارت هستیم و این نظارت در سالهای آینده چگونه خواهد بود. فنآوری نظارتی بهسرعت در حال پیشرفت است و ژانر علمی تخیلی ده سال قبل، امروز دیگر قدیمی به نظر میرسد. مثلاً فرض کنید دولتی از هر شهروند میخواهد دستبند بیومتریک داشته باشد که بهصورت بیستوچهارساعته بر دمای بدن و ضربان قلب نظارت دارد. الگوریتمهای دولت، دادههای جمعآوریشده را تحلیل میکند. این الگوریتمها پیش از آنکه خودتان بدانید مریض شدهاید، میفهمند شما بیمارید و میدانند کجا رفتهاید و چه کسانی را ملاقات کردهاید. شیوع بیماری کاهش مییابد و احتمالاً زنجیره بیماری به طرز جالبتوجهی قطع میشود. چنین سیستمی میتواند ظرف چند روز، بیماری را تحت کنترل بگیرد. عالی به نظر میآید، نه؟
البته، نکته منفی رویکرد فوق این است که به سیستم نظارتی جدید و وحشتناک، مشروعیت قانونی داده میشود. مثلاً اگر من بهجای لینک سیانان( cnn) بر لینک فوکسنیوز (Fox News) کلیک کنم، میتوان دیدگاههای سیاسی من و شاید شخصیتم را حدس زد. اما اگر بتوانید بر دمای بدن من، فشارخون و ضربان قلبم موقع تماشای یک ویدیو نظارت داشته باشید، میتوانید بفهمید چه چیز مرا میخنداند و چه چیز به گریهام میاندازد و چه چیز واقعاً مرا عصبانی میکند.
خشم، لذت، کسالت و عشق پدیدارهایی بیولوژیک هستند، مثل تب و سرفه. همان فناوری که سرفهها را شناسایی میکند، میتواند خندهها را هم شناسایی کند. اگر شرکتها و دولتها شروع به جمعآوری گسترده دادههای بیومتریک ما کنند، میتوانند ما را بهتر از خودمان، بشناسند و نهتنها میتوانند احساسات ما را پیشبینی کنند، بلکه میتوانند این احساسات را مدیریت کنند و چیزی را به ما بفروشند که خودشان میخواهند، چه یک محصول باشد یا یک سیاستمدار.
حتی وقتی میزان ابتلای ویروس کرونا به صفر برسد، ممکن است برخی دولتهای تشنه داده، استدلال کنند که باید همچنان از سیستمهای نظارتی بیومتریک استفاده کنند، چون از موج دوم ویروس کرونا میهراسند یا چون نوع جدیدی از ابولا در آفریقای مرکزی شیوع یافته یا چون…!
نبردی بزرگ در سالهای اخیر بر سر حفظ حریم خصوصی ما در جریان بوده است. بحران ویروس کرونا ممکن است نقطه عطف این نبرد باشد. زیرا وقتی به مردم گزینههای سلامتی و حریم شخصی داده میشود تا انتخاب کنند، معمولاً انتخابشان سلامتی است.
بنابراین شیوع کرونا آزمونی بزرگ برای شهروندی است. در روزهای پیشرو، هر یک از ما باید بین دادههای علمی قابلاتکا و متخصصان درمانی و نظریههای توطئه و سیاستمدارن انتخاب کنیم. اگر انتخابمان درست نباشد، ممکن است با این ایده که فناوری نظارتی، تنها راه محافظت از سلامتیمان است، ارزشمندترین آزادیهای خود را از دست دهیم.
دومین انتخاب مهم که با آن مواجهیم، انتخاب بین انزوای ناسیونالیستی و همبستگی جهانی است. شیوع بیماری و بحرانهای اقتصادی ناشی از آن، مشکلات جهانیاند و فقط با همکاری جهانی قابلحلاند.
نیک میدانیم برای شکست دادن ویروس کرونا، باید اطلاعات را بهطور جهانی به اشتراک بگذاریم. این نقطه قوت انسانها در مقابل ویروسها است. یک ویروس کرونا در چین و یک ویروس کرونای دیگر در ایالات متحده امریکا نمیتوانند به همدیگر در مورد نحوه آلوده کردن انسانها، توصیه کنند. اما چین میتواند به ما درسهای ارزشمندی در زمینه مقابله با این بیماری دهد. کشف یک پزشک ایتالیایی در اوایل صبح در میلان، میتواند عصر همان روز جان انسانها را در تهران نجات دهد. وقتی دولت بریتانیا بین چند خطمشی مردد است، میتواند از کره جنوبی کمک بگیرد که همین مشکل را یک ماه پیش تجربه کرده است. اما برای اینکه این همکاری رخ دهد، ما نیازمند همکاری جهانی و اعتماد هستیم.
متاسفانه در حال حاضر، کشورها تقریباً هیچکدام از این کارها را انجام نمیدهند. فلج جمعی، گریبانگیر جامعه جهانی شده است. به نظر میرسد هیچ انسان بالغی در صحنه حاضر نیست. انتظار میرفت هفتهها پیش جلسه اضطراری رهبران جهانی برای تهیه برنامه مشترک عملی، تشکیل شود. اما رهبران G7 هفته پیش موفق شدند جلسهای به شکل ویدئوکنفرانس داشته باشند و درنهایت، این جلسه منجر به چنین نتیجهای نشد.
در بحرانهای جهانی پیشین – مثل بحران مالی سال ۲۰۰۸ و شیوع بیماری ابولا در سال ۲۰۱۴ ـایالات متحده نقش رهبر جهانی را داشت؛ اما دولت فعلی این کشور از رهبری کنارهگیری کرده است و به نظر میرسد بیشتر به عظمت آمریکا اهمیت میدهد تا آینده بشر. آمریکا حتی نزدیکترین متحدان خود را ترک کرده است و وقتی همه سفرها از کشورهای عضو اتحادیه اروپا را لغو کرد، حتی به خودش زحمت نداد این مسئله را به اتحادیه اروپا اعلام کند، چه برسد به اینکه بخواهد در مورد اقدامات خود با اتحادیه مشورت کند. حتی اگر دولت فعلی امریکا درنهایت تغییراتی ایجاد کند که منجر به برنامه جهانی شود، تعداد کمی از کشورها از این برنامه رهبر امریکا پیروی خواهند کرد؛ رهبری که هیچگاه مسئولیت نمیپذیرد، هیچوقت به اشتباههایش اعتراف نمیکند و ضمن اینکه بقیه را سرزنش میکند، همه اعتبار را برای خودش میخواهد.
بشر باید انتخاب کند. آیا سراغ عدم اتحاد خواهیم رفت یا مسیری را به سوی همبستگی جهانی انتخاب خواهیم کرد؟ اگر عدم اتحاد و اختلافنظر را انتخاب کنیم، بحران نهتنها طولانیتر میشود، بلکه منجر به فجایع دیگری در آینده نیز خواهد شد. اگر همبستگی جهانی را انتخاب کنیم، نهتنها در مقابل کرونا پیروز شدهایم، بلکه در مقابل همه بیماریهای همهگیر و بحرانهایی که احتمال دارد در قرن ۲۱ برای نوع بشر ایجاد شود، پیروز خواهیم بود.
***
آخرین شب قرنطینه را پیش رو دارم. دوستی از مرگ نوشته و مرا به این فکر وامیدارد که مرگ چیست؟ در واگویه با خودم در کاغذی سفید که هرگز قلمی بر آن ننوشت، یادداشت کردم:
مرگ به عنوان بزرگترین حادثهی زندگی، مفهومی پیچیده دارد و میتواند با درد و رنج زیادی همراه باشد. نوع واکنشهای هیجانی افراد در مواجهه با مرگ و پذیرش آن، بستگی کامل به اعمال، رفتار، افکار، ساختار شخصیتی و توان مقابلهای او با مسائل و مشکلات گذشته در طول حیات دارد. روانشناسی، تلاش میکند یک مرگ خوب، بدون رنج، درد و فشار را ایجاد نماید. تعداد غیرقابل درک و زیادی از مطالعات مذهبی، تاریخی، فلسفی و روانشناسی در حوزهی مرگ وجود دارد. میتوان با اطمینان گفت که آگاهی از مرگ به عنوان یک پدیده در فضای فرهنگی جهان معمولا در ارتباط با یک موقعیت بحرانی (از دست دادن یک عزیز، مبتلا شدن به یک بیماری) یا پیر شدن بیان میشود که این پدیدهی مرگ نیز در موقعیتهای مختلف، جالب میباشد. درنهایت، اقدامات زیادی را میتوان برای استفاده از مفاهیم و دانش تجربی پذیرش مرگ برای جمعیتهای بالینی و کلینیکی انجام داد تا پذیرش با مرگ آسان گردد. این مسئلهی خاص، برخی تلاشهای اولیه در راستای بهره بری از مرز جدید روانشناسی مثبت پذیرش مرگ را نشان میدهد.
هنوز برگ کاغذها خیس جوهر بودند که همان دوست نوشت:
“وَخ که چه همه هیجانزده شدهاند. همه احساساتشان به غلیان افتاده است. یکی گفت، همگان تکان خوردهاند. انگار همه بی تکان و جنبش بودهاند. یادمان رفت به این زودی، که ما هم سگ دو زن بودیم و مشغولِ کار و کنش. تا همین چند روز پیش یخه میدراندیم و خود را به درودیوار میزدیم و به زمین و زمان بدوبیراه میگفتیم. به زبانی دیگر زندگی میکردیم یا در آن چیزی که برای خود ساخته بودیم و اسمش را زندگی گذاشته بودیم، پرسه میزدیم. چطور شد که از امروز به فردا همه احساساتی شدهاند و هیجانزده! یعنی فقط به این خاطر که چهره مرگ را دیدهاند! آنهم چنین درشت و پررنگ، در پهنهی آسمانی که فکر میکردند به این زودیها تیرهوتار نخواهد شد!
آری، مرگ است که رخ نموده است و همگان را از راه! بیراه کرده است. آری ترسی چنین هولناک به دلمان افتاده است. مرگ کار خودش را کرده است. همه را از دلودماغ انداخته است. نه دیگر ادبیات راهگشاست و نه خیال و وهم و رؤیا و چیزهایی ازایندست. دستآویز عشق هم شدن این ترس را از دلمان نمیزداید. مرگ که پایش در میان باشد باقی همه بازی است و سرگرمی. گولزنک و فریبکاری است. مرگ آن واقعیت سخت و سفتی است که تن را به لرزه انداخته و زندگیمان را از اینرو به آنرو کرده است. چطور شده است که از روزی به شبی دلنازکتر و حساستر شدهایم و دلمان حتا به حال مورچههای کوچه هم میسوزد. اما کسی یادش نبوده همین چند وخت پیش سالگرد بازگشایی اردوگاههای مرگ بوده است. قتلهای ده 60 را کسی به یاد نمیآورد. در سوریه آنهمه کودک آواره احساسات کسی را برنینگیخت. وَ وای حال که چهرهی مرگ را دیدهایم، چقدر عاطفهمان گل کرده. ما نه عاشقپیشهتر شدهایم و نه محبتمان گُل کرده است نه دوستیمان به طبیعت بیشتر شده، نه علاقهمان به جانوران و همزیستان دیگر. سایهی مرگ را دیدهایم. آری سایه سنگینش را روی سرمان حس کردهایم. چهرهی مرگ است و ترس. قرنطینه هم قرارگاه و جایگاهی است برای فرار از مرگ. دوری گرفتن از چهره کریه و زشتش. این مرگ است که جانی دوباره به زندگی مردهمان انداخته است. دروغ چرا، تا همین دیروز سایه همدیگر را به تیر میزدیم. حالا یکشبه همه دوستداشتنی و خوب شدهاند و زندگی زیبا و قشنگ.! ببین این مرگ چه جذابیتی دارد، چه شکوه و جلالی، چقدر ترس بر سرمان ریخته تا زندگی را زیبا ببینیم. حال که بودن مرگ را با پوست و گوشتمان حس میکنیم، پناه میبریم به عشق/ به عشق؟ همیشه همینطور است. میرویم تا دم مرگ. تا پای مرگ. تا یک گام به گورمان مانده. و آنوخت آه میکشیم. آه. آه. آه.
کنارمان این مرگ است که ایستاده است با لبخندی نرم، همیشه همینطور است، اما یادمان میرود. میخواهیم که یادمان برود. وگرنه زندگی همیشه زیبا و دوستداشتنی است.”
برای آن که پاسخی نوشته باشم و نظرم را برایش گفته باشم، نه در ذهن که در واقعیت قلم را نه، دکمههای کوچکِ تبلت را فشار میدهم و بر صفحه آن مینویسم:
مرگ افسانهای ازلی و معمایی ابدی است که منشاء تمام اوهام و خرافات است. دستکم تصویر آن در فرهنگ ما از حد وهم و خرافه فراتر نمیرود. اگر بپذیریم که زندگی همین لحظهی جاری و همین کلیدهای ملموس تایپ زیر انگشتان من و همین پلک زدنها و نفس کشیدنهای شما به هنگام خواندن است، باید پذیرفت که حتی مشاهدهی مردن و لمس جسد دیگری نیز مصداق مرگ نیست. پدیدههایی از این جنس در زمرهی مشاهدات زندگان است. درواقع ما فقط تصوری از مردن دیگری داریم که سلبی است و نشانهاش فقدان علایم حیات. ما خود مرگ را نمیشناسیم و درک مرگ هم برایمان ناممکن است. ترس ما از مرگ به دلیل خاطرههای دردناکی است که با تصور ما از مرگ گرهخورده است وگرنه نفس مرگ مجرد میتواند بسیار هم دلانگیز و شیرین باشد. مثل خواب و بیدردی جاودانه و چیزی شبیه نیروانا و فنای صوفیانه. درواقع انسان نه از خود مرگ که از مرگ توأم با رنج میترسد. اگر فرجام زندگی در آیین هندو چنین اغواگر و دلانگیز مینماید، به این دلیل است که چنین مرگی پایان تمامی رنجهای بشر محکوم به تناسخ است. وگرنه زندگی رنج بیحاصلی بیش نیست:
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟
هیچ، وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟
هیچ، شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم،
هیچ، من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم،
هیچ. میدانید که معادل عددی این هیچ همان صفر است که به کل ریاضیات در دنیای قدیم و جدید معنا داد تا جایی که غیر بیان عدد را نیز به همین نام (سیفر) میخوانند. خیام با این اعجاز مرز واهی میان هستی و نیستی را از میان برداشت و عدم را در موقعیتی همتراز وجود به ضیافت شگفت هستی خواند:
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
هیچ یا همان مرگ سختجانترین معمای هستی است.
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْسپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کوْن و فَساد،
وابستهی یک دمیم و آنهم هیچ است!
خیام امکان مشاهده و محاسبهی اجرام بزرگتر را داشت و از طریق آنها به مفهوم هیچ رسید. اگر او مانند امروزیان امکان مشاهدهی اتم را داشت و مثلا میدانست که نسبت اندازهی اجرام ریز درون آن به خود اتم مانند نسبت اندازهی یک مگس به استادیوم صدهزارنفری است دربارهی بودونبود و هستی و عدم به چه نتایجی میرسید؟ او آنقدر نبوغ داشت که دریابد بنیاد همهچیز عالم هیچ است. به همین خاطر هم در اشعارش عدم همسنگ هستی است. از این زاویه اگر بنگرید مرگ هم عین هستی و میهمان لحظهلحظههای عمر آدمی است و این یعنی مانند هوا و نفس کشیدن ساری و جاری است، بااینحال. ما در بهترین شکل مرگ دیگری و نبود دوست را درک میکنیم و همین مرگ دوست و جای خالی عزیزان و رفتگان است که نفس مرگ را برای ما هولناک میکند اما دوست عزیز، درک مرگی که تو از آن میگویی یعنی مرگ خویشتن آدمی است که فهم آن نه برای من و تو و نه هیچکس دیگر میسر نیست، چراکه به قول اپیکور جایی که ما باشیم او نیست و وقتی او باشد دیگر ما نیستیم..
شب به نیمه رسیده و فردا صبح راهی خانه میشوم. پیش از خاموش کردن چراغ با خود میگویم:
«و این قصه سرِ دراز دارد.»