داستان «زرنگیس» برخلاف ظاهرِ قیام‌نگرانه‌اش، در لایه‌های عمیق‌تر خود به یک خودکاویِ بیرحمانه در زندگی شخصی و قومیِ راوی تبدیل می‌شود.

زمان حالِ راوی یک زمان حالِ تک و تنها و جزیره‌ای شکل نیست، بل همچون مجمع- الجزایری از چندین زمان حال تشکیل می‌شود. مانند زمان حال همه‌ی آدمیان. زمان حال اینجا فقط ماجرای روندِ یک شکنجه نیست، هرچند در سطح داستان بزرگ ترین جا را اشغال می‌کند، و نه فقط حضور مادر و خواهرش، یا فقط آن درخت خرمالو که او را به دوران کودکی می‌برد و موجب می‌شود یک رشته عکس ۳ در ۴ مثل فیلم از جلو چشمش بگذرد. جایی که انسانی وجود نداشته باشد که چیزهای متعلّق به طبیعت و پیرامونش را به زندگی‌اش بیفزاید، جدا کردن زمان به سه بخش گذشته، حال و آینده بی معنی می‌شود. راوی در حالیکه بر تخت بیمارستان خوابیده است، نمی‌تواند چشم از درخت خرمالو بگیرد، و بعد یک روز صبح به مادرش می‌گوید: «بهار بود»، و مادرش در حالیکه در سکوت اشگ می‌ریزد، پاسخ می‌دهد: «بهار بود.» این نشانه‌های زمان تنها به واسطه‌ی خصوصیتِ در-مکانی‌شان در ذهن راوی برانگیزنده‌ی ارتباط‌های ژرف ترِ زمانی می‌شود: «اما خرمالویی به آن پرباری چیزی را در حافظه‌ام قلقلک می‌داد و این قلقلک نزدیک به یک هفته ادامه داشت.» یا: «زری را که به یاد آوردم، مادرم و خواهربزرگم هم به یادم آمدم». این نقطه‌ای است که به قول نوبرت الیاس، بُعِد پنجم جهان، یعنی ذهن انسانی که در مکانی خاص رویدادهای جاری در زمان را به یکدیگر مرتبط می‌کند، وارد عمل می‌شود.

راوی می‌داند که یک «چیز» دیگر، چیزی زنانه: «یک مادینگی» که ربطی به مادر و خواهرش ندارد، در این زمان حال حضور دارد که با گذشته‌ی همان «چیز» مرتبط است و کلید برقراری ارتباط با یک آینده‌ی محتمل است. مهم برقراری ارتباط درست آن گذشته -در میان گذشته‌های بسیار و به یاری همه‌ی آنها- با این چیزِ حضور بهم رسانده در زمان حال است. سیر برقراری این ارتباط بسیار شکنجه بارتر و سهمگین تر از شکنجه هایی است که بدنش هم اینک با آن روبروست. یادآوری دوران کودکی به او می‌فهماند که دوران کودکی برخلاف تصوّر معمول آنچنان هم که گفته می‌شود، «معصوم» نیست. می‌فهمد کوچکترین عمل ما در گذشته دامنه‌اش تا زمان حال امتداد پیدا می‌کند و آینده‌ی محتمل نتیجه‌ی برخورد دیالکتیکی این حال و آن گذشته است، اگر می‌خواهیم بتوانیم سخنی از آینده بکنیم و نه از تکرار گذشته.

به این پروسه، یعنی به کوشش برای برقراری ارتباط جزیره‌ای از زمان حال با جزیره‌ای از زمان گذشته که در طیّ آن مجمع الجزایرِ زمان حال با مجمع الجزایرِ حاضر در گذشته‌ی خود مرتبط می‌شوند و نه تنها به درک زمان حال که به درک ژرفای گذشته منجر می‌شود و دامنه‌اش تا یک زمان آینده‌ی محتمل امتداد می‌یابد، زمانیدنِ زمان حال بگوییم.

صحنه‌های برخورد راوی و ذبیح مرا به یاد بخش هایی از رمان «خانه اشباح» اثر ایزابل آلنده انداخت. آنجا که پسر زجرکشیده و غیرقانونی ارباب° مأمور شکنجه‌ی دختر انقلابی و قانونیِ ارباب می‌شود و حتّی از تجاوز به او پروا نمی‌کند. اما در داستان «زرنگیس» این رویارویی زمان حال با گذشته بی امان تر است. شکنجه گر خواهان یادآوری و اعتراف راوی است، و سرانجام بدون آنکه خود متوجّه باشد، به انجام آن موفق می‌شود، اما این یادآوری و اعتراف همان چیزی نیست که شکنجه گر طلب می‌کرده یا در مخیّله‌اش می‌گنجیده است. پای این اعتراف تا آنجا کشیده می‌شود که پدر راوی را نیز در فهرست متّهمان مرگ زرنگیس می‌گنجاند؛ فقط معلوم نمی‌شود خود راوی تا چه میزان متوجّه نوعی همدستی پدرش با فاجعه است: پدری که دست کم در برابر حاجی کاظم وقتی موهای زرنگیس را گرفت و تا خانه‌اش خرکش کرد و به داخل خانه پرتش کرد، ساکت مانده بود. در واقع اهالی روستا همگی بلااستثنا نه تنها در واقعه‌ی مرگ زری که در وضعیت فعلی او مقصّر می‌نمایند. روستایی که تنها یادِ «زن گیلک سرخ و سفید و مو بور» ش و نه حتّی خود راوی -لااقل هنوز- سزاوار راهیابی به آن آینده‌ی محتمل است.

در داستان می‌بینیم که ذهن راوی همچنان اسیرِ نگرشی اساطیری نسبت به فاجعه‌ی پیش رونده در زمان حال است آنجا که هنوز به شکنجه گرانش به چشم «نره غول‌های ریشو» یا «اهریمنان پشمالو» نگاه می‌کند، به جای آنکه در صدد تحلیل خردورزانه‌ی آنان برآید: جهان او همچنان دوقطبی باقی مانده است در صورتیکه ارکان روایت نشانگر همدست بودنِ قربانی کننده و قربانی شونده در پهنه‌ی وسیع ترِ تاریخی خود است. نگاه راوی به شکنجه گرش از حیث شکل و اسلوب تفاوتی با نگاه شکنجه گرش نسبت به او ندارد. در عمل اگر یک لحظه فرض کنیم جایگاه آن دو عوض می‌شد، البته به احتمال قوی راوی مبادرت به شکنجه‌ی ذبیح نمی‌کرد، اما استمرار همین نگاه برای سلسله زمان‌های آتی احتمال بازگشت گذشته را اما در شکل شدیدترش بی تردید باز نگاه می‌دارد. راوی هنوز در آغاز راهِ زمانیدنِ زمان است. از همین روست که رستگاری تنها در یادآوری بیشتر و بیشتر و با «افتادن در دالان دنگالی از ذهن» چه بسا میسّر شود؛ کاری که به قول راوی فرقی با «اعماق کاوی‌های معدن چی‌ها» ندارد، و استعاره‌ی محکمی برای پله‌ی اولِ زمانیدن زمان است. جمله‌های آخر داستان نشان از این میلِ رستگاری طلبانه‌ی راوی دارد: «هنوز خیلی از چیزها وجود دارد که به یاد نمی‌آورم. از خودم، از مادرم، از خانه مان.» و جمله‌ی آخر: «خودم هم دیگر نمی‌توانم فراموش کنم که به یاد آورده‌ام. دیگر نمی‌توانم یک بار دیگر زرنگیس را فراموش کنم.»

پرسشی که پس از اتمام داستان به صورت هر خواننده‌اش برخورد می‌کند این است که: تو چقدر از گذشته‌ی شخصی و جمعی‌ات را به یاد می‌آوری و به زمان حال خود پیوند می‌زنی، و در صدد زمانیدنِ زمانِ حالِ خودت می‌شوی؟ آیا راهی به سوی آینده‌ای محتمل برای خودت و جامعه‌ات با تمام مؤلفه‌هایش می‌جویی؟ و در نهایت این پرسش که آیا مورّخان و نویسندگان مان در کجای این معادله جا دارند؟

بیشتر بخوانید: