زرتشت بامدادان – حمید دباشی عزیز! در گفتوگویی با عنایت فانی در بی بی سی فارسی گفتید که عرصه فعالیتهای روشنفکرانه و روزنامهنگارانه اخیرتان را کلاس درسی میبینید که اندکی گشودهتر و بزرگتر شده است؛ و نیز گفتید که در کلاسهای درسیتان همهنگام با سخن گفتن، میکوشید خوب گوش کنید. اکنون بپندارید که دانشجویی در ته کلاستان در گوشهای خودکارش را بر انبوه یادداشتهایش از سخنان شما و دیگر استادان میگذارد، دست بالا میبرد و با اندکی سماجت شما را به باد پرسش و انتقاد میگیرد.
بدون شک دانش آن دانشجو با شما برابری نمیکند اما درست به همین رو سماجت و شیطنتی را جانشین این کمبود کرده تا بتواند نظامهای دانش را با همه طمطراق مبهوتکنندهشان هجو کند و دست بیندازد. بنابراین لحظهای لقبهای دانشگاهی شما و دیگر استادن نامدار را ـ که تحفهنفیس اشرافیت آکادمیک است ـ کنار میگذارد.
پیش از شرح مقصود اصلی این نامه، باید توضیح کوتاهی بدهم درباره اینکه چرا این نوشته را به نام مستعار منتشر میکنم. چرا که نوشتن با نام مستعار را دوست ندارم به خصوص در مورد نوشتهای انتقادی. نقدی که به نام مستعار نوشته میشود، گویی شبنامهای است بینام و نشان. دلیلم نه برای پوشاندن و مخفی کردن چیزی، که برای دوری از مسابقه شهرتیست که میان همنسلان شهرتطلبم هست. الصاق نام بیشهرت جوانی گمنام به بزرگی نامور بیشک مقداری شهرت برای آن جوان به همراه میآورد. به خصوص شیرجه زدن در گرماگرم بحثی چنین داغ قطعاً عملی نامورکننده است. بنابراین تصمیم گرفتم به نام مستعار بنویسم تا از این جام طلایی شهرت و خودنمایی دوری کنم. امیدوارم تصور نکنید خودم را منزه جلوه میدهم: برای من هم شهرت خوشایند است؛ اما برای آن عجله ندارم، و هر وسیلهای را هم برای رسیدن به آن جایز نمیدانم.
آقای دباشی عزیز
پرسش و نقد من دوبخش دارد:
از شما به عنوان استاد ادبیات میپرسم: اگر رمان روح کنایی و انتقادیش را از دست بدهد و اگر مقاومتش نسبت به بلاهت بشری سست شود میتوانیم بگوییم هنوز زنده است؟ (…) فضیلت ادبیات این است که ما را معذب میکند. این بیشک عذابی لذتبخش است.
بگذارید بخش نخست را با داستان کوتاهی از شخصیتی خیالی توضیح دهم. این شخصیت زائیده خیال من است، اما باید بگویم هیچ علاقهای به گرایش سیاسی و روشنفکرانه او ندارم. سلیقه روشنفکرانه او شاید از بعدی زیباییشناسانه جالب و اصیل به نظر برسد، اما بیگمان از منظری سیاسی نقدپذیر است. این شخصیت اما، میتواند اندکی ما دانشجویان و استادانی را که در سنت چپ بارآمدهایم از خودمان دور کند و امکانی برای فهم دیگری بدهد.
آقای الف. رماننویسی سختکوش، منظم و دقیق است که دانش و فرهنگ گستردهای دارد. او اکنون در لندن زندگی میکند و میتواند انگلیسی را چون زبان مادری صحبت کند و بنویسد. او انگلیسدوستی یگانه است که با همه کلیشههایی که از نخبگان اشرافمنش انگلیسی در ذهن داریم مطابقت میکند. این عاشق فرهنگ و ادبیات انگلیسی میتواند “سرزمین هرز” یا “چهار کوارتت” تی. اس الیوت را با وسواسی مشابه خود شاعر از بر بخواند. او مانند بیشتر نخبگان انگلیسی فرانسهدانی قابل است و آثار فلوبر و پروست را به فرانسه میخواند. وقتی در میانه “تربیت احساسات” فلوبر با نثری سرد و بیرحم انقلاب ۱۸۴۸ را دست میاندازد دلش غنج میرود که رمانی مشابه بنویسد و انقلاب ۵۷ را هجو کند. البته بدیهیست که علاقه به فلوبر یا پروست مانع از این نمیشود که آقای الف. نظر بدبینانهای به فرانسه نداشته باشد. او ته دلش از این فرانکهای لاتینیشده که زبانشان از حلق ادا میشود و همچنین از اطوارهای انقلابی ـ ادیبانه روشنفکران پاریسی بیزار است. سادگی، روشنی و لیبرالمنشی انگلیسی هیچوقت او را ترک نمیکنند.
آقای الف. با همه انگلیسدوستیاش عاشق ایران و زبان فارسی است. اصالتجویی محافظهکارانهاش به او اجازه نمیدهد هویتی تقلبی برای خود دست و پا کند. با همه تسلطی که بر انگلیسی دارد، زبان فارسی را برای نوشتن انتخاب کرده است. او با اینکه شیفته لیبرالیسم و دمکراسی پارلمانی بریتانیاست اما گوشهچشمی هم به نقدهای محافظهکارانه به جهان مدرن دارد و میپندارد که آزادی و فردیت افراطی چندان چیز خوبی نیست. بنابراین با یک دست پدرسالاری خشن فرهنگ ایرانی را نقد میکند و با دست دیگر از نهادهایی مانند خانواده دفاع میکند و معتقد است که این نهادها میتوانند فرد را در برابر آشوبهای احتمالی جهان مدرن حفظ کنند. آشوبهایی از آن دست که فرانسویها به راه میاندازند تا خرخره امثال لویی شانزدهم و ماری آنتوانت را زیر گیوتین بگذارند. آقای الف. اما به هیچ رو ضد مدرنیته نیست و ارزشهای روشنگری را معیاری ثابت و جهانشمول برای نقد میداند. باز هم میتوان توصیف شخصیت و افکار آقای الف. را ادامه داد. اما من همینجا این طرح ناقص را رها میکنم تا به نکته اصلی بپردازم.
آقای الف. سرانجام طرح بزرگ خود را عملی میکند. او رمانی قطور مینویسد به نام “چهار تکگویی بیپایان” و در آن انقلاب ۵۷ و کل جامعه پس از انقلاب را با شیطنتی ادیبانه و رمانی هجو میکند. کتاب به سرعت روی اینترنت قرار میگیرد و نسخههای تایپشدهاش در ایران دست به دست میچرخد. این رمان دو لبه تیز دارد: از یکسو حاکمان و سیاستپیشهگان ایرانی را هجو میکند و از سویی دیگر مردم ایران را. او این جامعه را هم مظلوم میبیند و هم همدست ظالم. رمان آقای الف. زیر نظر خود او نخست به انگلیسی و سپس به زبانهای دیگر ترجمه میشود و جنجالی بزرگ به پا میکند. آقای الف برنده چند جایزه معتبر ادبی میشود. قطار موفقیتهای حرفهای آقای الف در حال حرکت است که سر و کله روشنفکر پسااستعمارگرا پیدا میشود. آقای ن. در مقالهای به زبان انگلیسی به شدت به آقای الف حمله میکند. او را جاسوس بومی، ستون پنجم امپریالیسم و روشنفکری از خودراضی، نخبهگرایی بیعاطفه، برجعاجنشینی پرمدعا و جادهصافکن استعمار میخواند. مقاله آقای ن. البته کلمهای درباره جنبه ادبی رمان “چهار تکگویی بیپایان” نمیگوید.
خب، اکنون به عنوان مؤلف این داستان کوتاه میخواهم دخالت کنم و نظرم را بگویم. من با آقای ن. موافقم: آقای الف کمی خودپسند و نخبهگراست. روحیه اشرافمنشاش توی ذوق میزند. از بالا به دیگران نگاه میکند. اینها همه درست است. اما رمانش عالیست. نه فقط از نظر ادبی که از منظری جامعهشناختی. آقای الف بهدرستی و به حق بسیاری از بلاهتها و حماقتهایی را که نامش فرهنگ ایرانیست، نقد میکند. او در موقع رمان نوشتن مثل هر رماننویس بزرگ دیگری عقاید سیاسیاش را پشت در میگذارد. نه اینکه این عقاید هیچ بازتابی در نوشتهاش ندارند، که این محال است، بلکه او به قول میلان کوندرا با خرد رمان مینویسد. خردی که نسبت به عقاید سیاسی مؤلفاش خودآئین است.
آقای دباشی گرامی
از شما به عنوان استاد ادبیات میپرسم: اگر رمان روح کنایی و انتقادیش را از دست بدهد و اگر مقاومتش نسبت به بلاهت بشری سست شود میتوانیم بگوییم هنوز زنده است؟ اگر رماننویس جدیت جدی نبودن زندگی را به ما نشان ندهد، اگر مضحک بودن ذاتی بسیاری از رفتارها و باورهای ما را نمایش ندهد آیا میتوانیم بگوییم واقعاً رماننویس است؟ اگر رمان این همه نباشد چه از آن باقی خواهد ماند جز کالبدی بیجان و بیاثر؟ فضیلت ادبیات این است که ما را معذب میکند. این بیشک عذابی لذتبخش است. عذابی که اگر نبود جهان در هیاهوی بلاهتی سهمگین خاموش میشد. این که صریح یا ضمنی دستور کار برای ادبیات صادر کنیم ـ کاری که آقای ن. میکند ـ آیا برخوردی بلاهتبار با ادبیات نیست؟
اکنون به بخش دوم صحبتم میپردازم:
پرسش نقادانه من متوجه آثار آکادمیک شما نیست. من چندان با اندیشه شما آشنایی ندارم. حتی کمتر متوجه نوشتههای اخیر فارسی شماست. نقد من درباره “فیگور روشنفکر پسااستعماری”ست.
میدانید که میشل فوکو در مقاله کوتاهی درباره کارکرد اجتماعی روشنفکران از دو گروه روشنفکر، عام و خاص صحبت میکند. او تبار فیگور روشنفکر عام را به فیگور حقوقدان در قرن هجدهم و احتمالاً به قهرمانان انقلاب فرانسه میرساند. اشاره صریح به نام خاصی نمیکند ولی حدس میزنم کسانی همچون ژرژ دانتون را مد نظر دارد. در عصر خود او فیگور تمامنمای روشنفکر عام بدون شک ژان پل سارتر است. یکی از مهمترین ویژگیهای روشنفکر عام این است که او کم و بیش بر فراز تاریخ از حقیقتی جهانشمول دفاع میکند. او برکنار از قدرت، آن سوژه آگاهِ آزاد است که در برابر نظم مسلط میایستد و از مظلومان دفاع میکند. بنابراین فیگور روشنفکر عام خصوصاً در مبارزات و جدلهای سیاسی ژست مدعیالعموم است. روشنفکر خاص اما متواضعتر است. او میداند که خود او نیز درون مجموعه پیچیده روابط قدرت است. فیگور او به ژست متخصص نزدیک است. فوکو توضیح میدهد روشنفکر خاص نگران مسائلی خاص در حوزه کاری خود است و البته این مانع از این نمیشود که با شماری دیگر از مسائل و مبارزات خارج از حیطه تخصص خود احساس همبستگی نکند. اما نمیپندارد نقطهای اساسی و نهایی وجود دارد که با ایستادن در آن نقطه همه نبردها به سرانجام میرسد. روشنفکر خاص دیدی تاریخیتر، انضمامیتر و فروتنانهتر دارد.
ادوارد سعید پدر مطالعات پسااستعماری که شخصیت و منش روشنفکریاش تأثیری ژرف بر این جریان فکری گذاشته است؛ اگر چه کم و بیش از لحاظ نظری پیرو میشل فوکو بود اما مفهوم روشنفکر خاص او را چندان دوست نداشت. فیگور روشنفکری سعید با اندکی فاصله بیشتر شبیه به سارتر است. میراث سعید برای بسیاری از روشنفکران پسااستعماری به الگویی برای تقلید بدل شد. این میراث اما درون خود تناقضی اساسی را پرورانده است: پسااستعمارگرایی که ذاتاً نظریهایست در جستوجوی آوا دادن به صداهای محلی و خاص و تکین درون خود فیگوری از روشنفکر عامگرا را پرورش داده که درست با ادبیات خاصگرا و محلیگرا و تکینگرا بر سر امر محلی و خاص و تکین میکوبد. روشنفکر عامِ خاصگرایی پسااستعماری همیشه گرزی کنار دستش دارد به نام همدستی با قدرت عام که میتواند بر سر روشنفکران بومی بکوبد. البته نه همیشه، اما این گرز همواره محفوظ در دست روشنفکر عامِ مدافع خاص باقی میماند. مسأله نقد این یا آن روشنفکر بومی نیست، روشنفکر پسااستعماری به گونهای تناقضمند ناگهان میتواند کل حیات روشنفکری بومی را از فراز تاریخ بومی محکوم کند. نتیجه این تناقض این است که فیگور روشنفکر پسااستعماری بیش از پیش به فیگور همان استعمارگرانی تبدیل میشود که او از آنها بریست: طلبکار، حق بهجانب و خودشیفته.
من شکی ندارم که هستند در میان روشنفکران و فعالان سیاسی ایرانی که برای نیل به دموکراسی از مداخله امریکا و دولتهای غربی در ایران به گونهای دوپهلو و مبهم استقبال میکنند. من عمیقاً از ایشان و ریاکاریشان بیزارم. در ضمن هستند روشنفکرانی ـ مانند آقای الف خیالی ما ـ که صداقت دارند اما ممکن است همین موضع را ـ یا موضعی نزدیک به این را ـ داشته باشند.
برخورد شما با این روشنفکران تنها این عیب را ندارد که این دو گروه را تقریباً یک کاسه میکند، بلکه عیب اصلی این است که با لحنی مدعیالعموم از تاریخی دیگر و از جغرافیایی دیگر به آنها پرخاش میکنید که: شما دستتان با آن قدرت عام جهانی در یک کاسه است. مشکل به نظر من اینقدر ساده نیست. مشکل این نیست که عدهای از روشنفکران ایرانی یا جهان سومی سنگدلاند، یا سادهانگار و یا درست حقیقت را نمیبیند که ممکن است همه اینها باشند یا نباشند. مشکل این است: حقیقت شما و حقیقت آنها محصول جایگاه تاریخی شما و آنهاست. شما به عنوان روشنفکری چپگرا تمام آثار اصلیتان را به انگلیسی نوشتهاید و چه بخواهید چه نخواهید اکنون بیشتر به بخشی از تاریخ غرب و امریکا بدل شدهاید. و آنها هر چقدر هم که خود را جهانی حس کنند بخشی از تاریخ ایران هستند.
برخورد شما و آنها بیش از آنکه محصول برخورد حقیقت و خطا باشد محصول برخورد دو تاریخ، دو جایگاه تاریخی، دو زمینه فرهنگی متفاوت است. آنها میگویند دغدغه اول ما ستمگری سیاه جمهوری اسلامی است. شما در بهترین حالت این ستمگری را صادقانه تأئید میکنید اما به روشنفکران بومی میگویید: دغدغه من امپریالیسم دولت امریکا است و این مهمتر، جهانیتر و خطرناکتر است. در واقع شما در حال تکرار این کلیشه اروپامحورانه هستید که: آنچه اصلی و مهم است ارزشها، استانداردها و رخدادهای تاریخ غرب است. بنابراین دارید به روشنفکران بومی میگویید: ای روشنفکر ایرانی تاریخ تو حاشیهایست، حق داری درباره رخدادی در تاریخت به نام جمهوری اسلامی شلوغ کنی اما نه زیادی. نه به اندازهای که یک غربی درباره رخدادهای تاریخیاش شلوغ میکند و آنها را جهانی میکند. تاریخ تو باید دست دوم بلکه دست چندم باقی بماند.
دغدغه شما بیشک مهم است و من شخصاً با آن همدلام. اما مشکل از آنجایی شروع میشود که فیگور عامگرای شما آغاز میشود. این فیگور عامگرا، تاریخ تمام یا بخشی از غرب را تا امری مطلقاً جهانی و فراتاریخی برمیکشد. مشکل در لحن مدعی العمومی شماست. هر شهروند ایرانی میتواند به شما بگوید: آقای دباشی به چه مناسبت جنابعالی نماینده تامالاختیار بنده هستید؟ بر اساس چه قراردادی شما از جانب من سخن میگویید؟ و شما چگونه فهمیدید که من به دنبال سرنگونی نظام اسلامی نیستم؟
حمید دباشی عزیز
شبیه آقای الف و نه دقیقاً با روحیات او و متأسفانه نه در این حد دانش و فرهنگ، در میان روشنفکران ایرانی به خصوص روشنفکران راست ایرانی وجود دارد که قطعاً مورد پسند شما نیست. شما قطعاً حق دارید به عنوان منتقدی ادبی آقای الف. فصه مرا نقد کنید. اما حق ندارید او را از فراز تاریخش نقد کنید.
تفاوت غربیان با ما این است که آنان تماشاگرانی چپ همچون شما و راست همچون هیلای کلینتون ندارند. تماشاگرانی که از فراز تاریخشان به آنها حمله کنند. وقتی نیچه در قرن نوزدهم به مسیحیت حمله میکند کسانی از فراز تاریخ غرب وی را متهم نمیکنند که نوکر امپراتوری مسلمان عثمانیست. بلکه کسانی از درون تاریخ غرب و برابر با وجود تاریخی او، او را نقد میکنند.
مجدداً نکته اصلی این نامه را خلاصه میکنم: به نظر من لحن مدعیالعمومی روشنفکر پسااستعماری او را در کنار فیگور استعمارگر مینشاند. همو که بر فراز تاریخ بومی او را تحقیر میکند.
آقای دباشی عزیز از اینکه به من گوش دادید سپاسگزارم.
پاییز دوهزار و یازده میلادی
یکی از ویژگی های مدرنیسم ، کوتاه ومختصر گویی است.
کاربر مهمان رویا / 03 December 2011
نوشته ای خواندنی با نکته بینیهای فراوان. دست مریزاد.
ضمن آنکه دیدگاه شما از سوی آنها که بین این دو جهان دست و پا می زنند به راحتی درک می شود، ولی بهتر است در نوشته های بعدی به طور مشخص تر، موردی تر به نقد این تیپ بپردازید – این تیپ روشنفکر پسا استعماری، که تن به پست مدرنیزم هم می زند (با آنکه آن را نفی هم می کند)، تن به نسبی گرایی هم می زند (با آنکه آن را هم نفی می کند)، در ضمن نسخه پیچی هم می کند (ضمن آنکه می گوید نسخه ای ندارد)، و فراتر از همه اینها فرصت طلبی هم می کند (یعنی می نشیند تا عداه ای کاری کنند، بعد یکهو سر و کله اش پیدا می شود و خودش را به جلو صف می رساند) – همه اینها را می شود به روشنی در این تیپ نشان داد.
دم زرتشب بامدادان گرم
پی نوشت: آقای بامدادان، حالا بین خودمان بماند، این همه را گفتیم، ولی امیدوارم بعدش بهانه ای برای هواداری از لیبرالیزم و نئولیبرالیزم نشود ها!)
علی نگهبان / 03 December 2011
ممنون.عالی بود نه برای اینکه آقای دباشی رو نقد کردید بلکه به خاطر نوع نگاه و قدرت استدلال شما
محسن / 04 December 2011
تو ای زرتشت، ای روح متلاطم که پس از 3 – 5 قرن در امواج اینترنتی بدرون لاشخورانی که حتا تاریخ دقیق تولد و مرگات را نمیدانند میجهی؛ بخواب که اینان در بامداد ینگه دنیا بیدارند. توی تک خدا و مبتکر دوآلیسم ایرانی، ای توئی که قربانی و کشتار را شر میدانستی و شمنها را مردود(؟)، آسوده بخواب که بامدادان خونین است.
پس از تو پیام آوران دیگری با نیت غلبه بر شر پیدا شدند و خفتند. ولی ای پایه گذار جنگ بر علیه باطل، نه تو و نه آن دیگران هرگز نه به درازای قرون مستمر وسیله لاشخوری واقف بودید و نه امکان تصور چنین جانوران خودانگیخته را در بامدادان خونین داشتید.
اندیشههای مقطعی شما و حتا کوششهای علمی عالمانی چون مارکس، بدست ما دو پایان فجایعی آفرید که از تصور شمن و اهریمن و شیطان نمیگذشت و ما هرگز به نام خود و این سه «اسطوره» فاجعهای نمیآفرینیم.
آری در این بامدادان خونین، با نام شمایان است که قلم و سایر سلاحها خون میچکانند.یکی با نام تو و پیروانات و آن دیگری بنام پیامبری غیر از تو و پیرواناش.
کاربر مهمان / 04 December 2011
3- 5 هزاره
کاربر مهمان / 04 December 2011