خشایار قورزهی – تیر ماه سال ۱۳۷۶ بود که روزنامه‌ی ایران خبر دستگیری مسافرکشی را اعلام کرد که ۱۱ دختر تهرانی را به قتل رسانده بود. اخبار و جزئیات بعدی این جنایت که در آن سال به «قتل‌های زنجیره‌ای» شهرت یافت، سوژه‌ی داغ روزنامه‌ها بود و ذهن اشخاص را با خود درگیر کرده بود.

۱۰ سال پس از این جنایت، سیامک گلشیری در رمان «خفاش شب» پایان کار قاتل زنجیره‌ای را که غلامرضا خوشرو نام داشت اعلام کرد. او می‌نویسد: «غلامرضا خوشرو، معروف به خفاش شب، در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه‌ی روز چهارشنبه، ۲۳ مرداد ۱۳۷۶، در محل چهار دیوار انبار روباز ورزشگاه آزادی، واقع در سه راه دهکده‌ی المپیک، به دار آویخته شد.»

«خفاش شب»، قاتلی که سیامک گلشیری شرح حال او را تخیل کرده و به این ترتیب یک بار دیگر در سال ۱۳۸۶ از نو آفریده شده، در رمان «خفاش شب» زندگی تازه‌اش را از سر گرفته است. این رمان در چاپ اول با شمارگان ۱۶۵۰جلد توسط انتشارات مروارید در تهران منتشر شده است. این رمان ۱۵۵ صفحه‌ای، هفت فصل را دربرمی‌گیرد. با سیامک گلشیری درباره‌ی رمان «خفاش شب» گفت‌و‌گویی انجام داده‌ام که اکنون می‌خوانید:

————-

خشایار قورزهی – شما در آثار اخیرتان بر «ترس» به عنوان یک حس تأکید داشته‌اید. آیا فکر می‌کنید «ترس» در کنش‌های فردی یا اجتماعی آدم‌های قصه‌های شما تأثیر تعیین‌کننده‌ای دارد؟
 

سیامک گلشیری– بسیاری از قصه‌های من به روابط فردی آدم‌ها می‌پردازد و ربطی به این احساس ترس که شما گفتید ندارند، اما در بعضی از رمان‌های تازه‌ام این احساس، همان‌طور که گفتید، نقش کلیدی دارد؛ به این معنی که می‌خواهم چنین حسی به خواننده منتقل شود. سه‌گانه‌ی «تهران، کوچه‌ اشباح» دقیقاً رمان‌هایی در ژانر وحشت است و ترس در آن محور اصلی است؛ اما ترسی که در رمان «خفاش شب» وجود دارد، از جنس دیگری است.

منظور شما چه جور ترسی‌ست؟ یک نوع ترس فراواقعی؟

«خفاش شب» قبل از اینکه ریشه در واقعیت داشته باشد، یک رمان جنایی اجتماعی است. ترسش از نوع ترس سه‌گانه تهران، کوچه اشباح ـ که به قول منتقدین پای دراکولا‌ها را به تهران باز کرده ـ نیست. یک قاتل زنجیره‌ای است که قربانی‌اش زن‌هایی هستند که شب‌ها دیروقت به پستش می‌خورند و همین باعث می‌شود ترس در آن‌ها حالت ناامنی به‌وجود بیاورد.

درست است که این رمان واقعیت محض نیست، اما ملهم از یک واقعیت اجتماعی‌ست. چرا برای ایجاد این «حالت ناامنی» از حادثه‌ای که قبلاً اتفاق افتاده استفاده کردید؟ اگر یک جنایت را تخیل می‌کردید، برای مثال یک داستان جنایی خیالی می‌ساختید از جنایتکاری که کودکان را در نیمه‌شب‌ها می‌دزدد و به قتل می‌رساند، ممکن بود می‌توانستید، «حس ناامنی» مورد نظرتان را در جهان داستان بسازید. چه چیزی در «واقعیت» یا «جنایت خفاش شب» وجود داشت که شما را به نوشتن رمانی بر مبنای این جنایت مشخص واداشت؟

من نویسنده‌ای هستم که تقریباً تمام کار‌هایم در جاهایی که در آن زندگی کرده‌ام اتفاق افتاده. شاید تا حالا هیچ نویسنده‌ای تا این اندازه که من درباره‌ی تهران نوشته‌ام، داستان ننوشته باشد. حتی در رمان‌ها و داستان‌هایم که در آن‌ها فقط روابط آدم‌ها مطرح هست، شهری که در آن زندگی کرده‌ام، مطرح است. می‌خواهم بگویم آدم‌های این داستان‌ها جدا از محیطشان نبوده‌اند و محیط بر آن‌ها تاثیر گذاشته. معلوم است که با چنین نگاهی موضوعی مثل خفاش شب برایم جالب می‌شود. ترجیح می‌دهم بروم سراغ یک داستان واقعی تا یک داستان خیالی. من در جایی گفته بودم که درباره‌ی هر خانه‌ای در تهران می‌شود یک رمان نوشت. حالا هم حرفم را تکرار می‌کنم. شاید هیچ جای دنیا نشود به اندازه‌ی تهران داستان و رمان از آن بیرون کشید. دلیلش هم این است که شهری است با اقوام و آدم‌های بسیار بسیار مختلف.

برخی از منتقدان معتقدند که ژانر جنایی در ایران به دلایل بسیاری مخاطب روشنفکر ندارد. اگر این فرض را قبول کنیم، این هراس را نداشتید که رمان شما مورد استقبال کتابخوان روشنفکر قرار نگیرد؟ آیا فکر می‌کنید یک نویسنده برای مخاطب ویژه‌ای می‌نویسد و یا این مخاطب ویژه است که او را کشف می‌کند؟

سیامک گلشیری: درباره‌ی هر خانه‌ای در تهران می‌شود یک رمان نوشت. شاید هیچ جای دنیا نشود به اندازه‌ی تهران داستان و رمان از آن بیرون کشید. دلیلش هم این است که شهری است با اقوام و آدم‌های بسیار مختلف.

من هیچ‌وقت نخواسته‌ام خودم را محدود کنم به خواننده‌هایی که فکر می‌کردم دارم. بحث اداهای روشنفکری هم برایم مطلقاً مطرح نیست، هرچند همیشه هر دو نوع خواننده را داشته‌ام. هم روشنفکران به آن توجه کرده‌اند و هم مخاطب عام را جذب کرده‌اند. با همه‌ی این‌ها قبل از هر چیز برایم مهم است که یک قصه‌ی خوب تعریف کنم، قصه‌ای که هر کس شروع به خواندن آن کرد، ‌نتواند ر‌هایش کند. به گمان من کتاب جنایی بی‌اندازه می‌تواند به ذهن نویسنده انسجام بدهد. رمان جنایی یک ساختمان کاملاً حساب شده می‌خواهد و گاهی بی‌اندازه دقیق است. حتی گاهی روابط در این نوع کتاب‌ها و یا حتی فیلم‌ها می‌تواند بیش از رمان‌ها و یا داستان‌های دیگر پیچیده باشد و فضایی و یا موقعیت‌هایی خلق کند که در کتاب‌های دیگر نیست.

بدون شک رمان «خفاش شب» یک داستان پرکشش است و خواننده اگر آن را دست بگیرد نمی‌تواند رهایش کند اما آیا به نظر شما کل ماجرا فقط همین است که یک داستان پرکشش بنویسم، چنان که «اگر هر کس شروع به خواندن آن کرد، ‌ نتواند ر‌هایش کند»؟ زیرلایه‌ها و درون‌مایه‌ی داستان چه می‌شود؟ چه تغییری در خواننده بعد از خواندن رمان خفاش شب ممکن است به وجود بیاید؟

درست است که ما از اول داریم از لفظ رمان جنایی استفاده می‌کنیم، اما حقیقت این است که این رمان، رمان جنایی با مفهوم متعارف آن نیست. رمان جنایی به مفهوم متعارف آن از دو بخش تشکیل می‌شود که در یک بخش از آن با جنایت مواجه‌ایم و در بخش دوم با کسی که به دنبال کشف قاتل و جنایت است. در این رمان خبری از بخش دوم نیست. چیزی که برای من مطرح بود، بحث روانشناسانه‌‌ی قاتلی بوده به اسم قاسم که دوست دارد آدم بکشد. فقط همین. فکر می‌کنم جور دیگری باید به این کتاب نگاه کرد. باید درونمایه‌ها و لایه‌های داستان را در جاهای دیگر جست‌وجو کرد.

در یکی از مصاحبه‌هایتان اشاره کرده بودید که تحقیق و تفحص زیادی روی شخصیت خفاش شب و هویت مقتولینش انجام داده بودید. این احتمال را نمی‌دهید که تحقیق و تفحص پیرامون این موضوع «حرف‌های از پیش اندیشیده» را در رمان برجسته کند و کشف‌های داستان را به حداقل برساند؟ اگر به جای تحقیق و تفحص، تخیل نویسنده جایگزین شود، نمی‌توان تمام جاهای خالی روایت را پرکرد؟

درست است که مثلاً رمان جنایی یک ساختمان حساب‌شده و از پیش تعیین شده می‌خواهد، اما این به این معنا نیست که نویسنده با رمانش زندگی نمی‌کند. در تهران، کوچه‌ی اشباح ـ جای دیگری هم این حرف را زده‌ام ـ من فقط می‌دانستم که دو پسربچه شبی دیروقت از خانه، بعد از جشن تولدی، بیرون می‌آیند و کمی بعد پا به خانه‌ای می‌گذارند که سرنوشت عجیبی را برایشان رقم می‌زند. من مطلقاً خبر نداشتم که در آن خانه با چه چیزی مواجه می‌شوند. البته فضا از‌‌ همان اول فضای نامتعارفی بود. در خفاش شب هم همین‌طور. من واقعاً خبر نداشتم قربانی اولِ این جنایتکار در آخر رمان فرار می‌کند، و خیلی چیزهای دیگر. تا جایی که می‌شد درباره‌ی شخصیت خفاش شب تحقیق کردم، ولی جالب است برایتان بگویم که بیشتر تحقیقم درباره‌ی شیوه‌ی جنایت این آدم بود. شخصیت اصلی رمان من فکر می‌کند به خفاش شب تبدیل شده. گذشته از همه‌ی این‌ها لحظات نوشتن برای من بی‌اندازه لذتبخش است؛ دلیلش هم این است که خیلی وقت‌ها خودم هم نمی‌دانم بعد چه اتفاقی می‌افتد. فکر می‌کنم این یکی از دلایلی است که بعد از چاپ کاری می‌کنم که خواننده هم احساس مشابه من را داشته باشد.

اگر اشتباه نکنم در جایی گفته بودید «شیوه‌ی روایت [خفاش شب] خطی نیست و از تفکرگاه‌های متعددی روایت می‌شود.» منظور شما از «تفکرگاه‌های های متعدد» چیست؟

رمان به شیوه نظرگاه دانای کل محدود نوشته شده. البته نه این‌طور که سراسر رمان محدود به ذهن یک شخصیت خاص باشد؛ بلکه در هر فصل به شیوه‌ی سوم‌شخص از نظرگاه یک شخصیت روایت می‌شود و همه‌چیز را از ذهن او می‌بیند. همین هم یکی از دلایلی است که باعث شده تا شیوه‌ی روایت غیر خطی باشد.

آیا می‌توان این را اشاره‌ای بر دیدگاه چندآوایی باختین در رمان به شمار آورد؟ آیا به همین دلیل از شیوه‌ی روایت غیر خطی استفاده کردید؟

نه. «خفاش شب» یک رمان چندصدایی نیست.

عده‌ای از نویسندگان معتقدند که این محتوا و مضمون روایت است که قالب آن را شکل می‌دهد. مثلاً اینکه داستان چگونه و از چه منظری روایت می‌گردد. چه ضرورتی در انتخاب نظرگاه خفاش شب وجود داشت؟ چرا دانای کل محدود را انتخاب کردید؟

من هم درست همین‌طور فکر می‌کنم. همه ‌چیز و درواقع همه‌ی عناصر در خدمت قصه هستند. این خود قصه است که به ما می‌گوید چطور باید روایت شود. حتی نثر داستان باید در خدمت قصه باشد. در عین حال بیشتر تلاش من برای نوشتن این رمان درآوردن فضایی بود که در آن فقط با کنش‌ها و واکنش‌های آدم‌های داستان مواجه‌ایم، یعنی بدون حضور نویسنده. در واقع تصویری از شبی در تهران، بی‌آنکه چیزی یا کسی یا حتی نویسنده در آن دخیل باشد. برای این کار البته از سوم شخص عینی استفاده نکردم. دلیلش هم این بود که لازم بود داستان گاهی وارد ذهن شخصیت‌ها شود. البته نه برای اینکه عملی را توجیه کند، ‌ بلکه برای اینکه مثلاً به گذشته برگردد.

چرا شخصیت اصلی داستان از اسم خودش، «قاسم»، گریزان است؟ آیا این مطلب ارتباطی با گذشته‌ی دردناکش و اتفاقاتی که مربوط به پدر و مادر و نامادری‌اش می‌شده داشته؟ آیا قاسم با فرار کردن از نامش از خودش و از گذشته‌‌اش می‌خواهد فرار کند؟ یا اینکه صرفاً چون اسم اصلی «خفاش شب» غلامرضا بوده، قاسم دوست دارد که غلام خطاب شود.

فقط نویسندگان کلاسیک هستند که برای هر عملی که از شخصیت‌هایشان سر می‌زد، دلیلی داشتند. این دلیل را هم خیلی به صراحت در رمان می‌آوردند. به خاطر همین هم رمان‌هایشان حجیم می‌شد. واقعاً بعضی وقت‌ها اعمالی از شخصیت‌ها سر می‌زند که خود نویسنده هم نمی‌داند چرا این کار را کرده‌اند. دلیلش هم این است که نویسنده موقع نوشتن باید بتواند به تعداد شخصیت‌هایش، شخصیت داشته باشد. می‌خواهم بگویم هر دو موضوعی که مطرح کردید، می‌تواند درست باشد. با این همه این داستان بعد از اعدام غلامرضا خوشرو، یعنی‌‌ همان خفاش شب اصلی، اتفاق می‌افتد. زمانی است که همه فکر می‌کنند دیگر خفاش شبی در کار نیست. خود شخصیت اصلی داستان هم درست از همین ترفند استفاده می‌کند و به قربانیانش اطمینان می‌دهد که دیگر خفاش شبی در کار نیست و بعد آن‌ها را به‌‌ همان شیوه به قتل می‌رساند.

آیا موقع نوشتن داستان بخش‌هایی بود که به دلیل ملاحظات نوشتن در ایران و کسب مجوز، خودتان مجبور به حذفش شده باشید؟ اگر مطلقاً هیچ محدودیتی از لحاظ ممیزی نمی‌داشتید،آیا جایی از این داستان را تغییر می‌دادید؟
 

ببینید، کم‌کم ذهن آدم شکل می‌گیرد که سراغ چه چیزی برود. در مورد من همین اتفاق افتاده. منظورم این است که داستان از چه زاویه‌ای دیده شود. در عین حال من نویسنده‌ای هستم که چیز‌ها را فقط نشان می‌دهم. در تمام بیش از ده رمان و بیش از پنجاه داستان کوتاهی که دارم، ‌ همین‌طور عمل کرده‌ام. سعی کرده‌ام تا جایی که می‌توانم خودم را از داستان کنار بکشم. همه‌چیز را فقط نشان داده‌ام. این شیوه‌ای بوده که من در این سال‌ها از آن استفاده کرده‌ام.

خب همین «نشان دادن» هم می‌تواند دردسر ساز شود. یک نویسنده خیلی از مسایل جامعه را می‌تواند فقط نشان دهد و با هزار مشکل مواجه شود. آیا منظور شما از اینکه «کم کم ذهن آدم شکل می‌گیرد» روایت لطیف تری از «خودسانسوری»‌ست؟

خودسانسوری بحث دیگری است. ممکن است ذهن شما از‌‌ همان ابتدا معطوف شود به موضوعی، یا موضوعی را از زاویه‌ای ببینید که مجبور شوید دست به خودسانسوری بزنید. مثلاً در مورد خفاش شب من داستان را از زاویه‌ی دیگری نگاه کردم. قطعاً می‌شد آن را از زاویه‌ی دیگری هم نوشت و خب، بله، آن‌وقت شاید مجبور می‌شدم دست به خودسانسوری بزنم. وقتی می‌گویم ذهنم اینطور شکل گرفته، منظورم نوع نگاه به یک موضوع است. البته موضوعاتی هم هست که شاید اصلاً نشود مطرحشان کرد.

احساس اولیه‌ی شما بعد از شنیدن خبر وجود کسی به اسم خفاش شب و خبرهای بعدی مبنی بر دستگیری و اعدامش چه بود؟ چه نکته‌ی بارزی در این ماجرا وجود داشت که انگیزه‌ی اصلی شما برای نوشتن این داستان شد؟

اولین چیزی که به ذهن من رسید، حس ناامنی بود. رمان خفاش شب بر اساس همین حس نوشته شده، ‌ یک چیزی مثل جایی برای پیرمرد‌ها نیست از برادران کوئن.
 

عده‌ای از منتقدان شما را متأثر از ادبیات آمریکای به خصوص متأثر از نویسندگانی مانند کارور و همینگوی می‌دانند…

از این نویسنده‌ها که گفتید چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام، همین‌طور از ایشی‌گورو یا هاینریش بل، حتی سر کانون‌دویل و برام‌ استوکر و مری شلی و خیلی‌های دیگر. همیشه هم تلاش کرده‌ام سراغ ژانرهای دیگر هم بروم، اما همواره فراموش نکرده‌ام که اول قرار است قصه تعریف کنم، قصه‌ای که پیش از همه، خود مرا جذب خودش کند.