سروش علیزاده – «چه کسی از دیوانه‌ها نمی‌ترسد» نوشته‌ی مهدی رضایی، داستان‌نویس جوان با این جملات آغاز می‌شود: «همه‌ی آدم‌ها دیوانه‌اند. فقط نوع دیوانگی آن‌ها فرق می‌کند. شاید همین حرفم کافی است که دیگران بفهمند که خودم چقدر دیوانه‌ام.»

این رمان دارای چند خصوصیت است: نخست اینکه متنی ۱۳۰ صفحه‌ای است و دیگر اینکه داستان یک شخصیت اصلی دارد و چند شخصیت فرعی و برای همین هم بار روایت هیچ‌گاه از دوش شخصیت اصلی برداشته نمی‌شود. همه این‌ها اما دلیل بر رمان نبودن این اثر نیست، با این حال من را به این فکر واداشته که بگویم با داستان بلندی به نام «چه کسی از دیوانه‌ها نمی‌ترسد؟» رو به رو هستم. داستان بلند و یا‌‌ همان رمانی که در بخش نخستش آرام آرام به معرفی شخصیت‌هایش می‌پردازد.
 

کاراکترهایی که همگی بر خلاف ظاهر موجه‌شان، شخصیت‌هایی نامتعارف دارند و البته نه روان‌پریش. تا آن حد که در زندگی روزمره در تمام اطرافیان و افراد دور و بر می‌توان دید همه به نوعی با این مشکلات روانی دست به گریبان‌اند. راوی داستان این موضوع را به این شکل بیان می‌کند: «فقط این را می‌دانم اگر من و امثال من مثل دیوانه‌ها در یک حصار حبس نشده‌ایم، دلیلش این است که راستی و صداقت دیوانگی خودمان را به همه نشان نداده‌ایم.»
 

شخصیت اصلی این رمان، «آرمان» نامی است که دبیر دبیرستان است. درگیری آرمان با دبیر دیگری‌ست به نام «سید» که دارد قشر سنتی جامعه‌ی شهری را نمایندگی کند. این دو در یک جدال دائمی به‌سر می‌برند. آرمان نماینده‌ی قشر متوسط جامعه‌ی شهری است و با همسرش که در دفتر یک مجله کار می‌کند، در آپارتمانی زندگی می‌کنند. در همسایگی آنها مردی به نام آقای «شاهی» زندگی می‌کند که وبلاگ‌نویس حرفه‌ای است و تا حد زیادی مرموز است و به گفته‌ی راوی «حنجره‌اش سوراخ» است و با دستگاه مثل یک «ربات» حرف می‌زند و هیچ اطلاعاتی هم از گذشته‌اش در دست نیست.
 

یکی از ویژگی‌های رمان «چه کسی از دیوانه‌ها نمی‌ترسد؟» ساخت فضای شهری در تمامی ساختار و کلیت متن است، از آغاز تا انتها که مدرنیته را به خوبی با روایت داستانی پیوند می‌زند. نویسنده اگر با کلمه پارک می‌سازد و یا مترو خلق می‌کند، یا از آپارتمان و نوع رابطه‌ی انسان‌ها بحث می‌کند، در هر حال گرایش به زندگی بومی دارد؛ اما بومی ، نه در آن مفهوم که روایت فقط در یک منطقه شکل بگیرد بلکه در داستان فضایی از زندگی شهری ساخته می‌شود که می‌تواند در تهران باشد یا اصفهان و یا رشت؛ تاشکند و یا حتی دمشق؛ در هر شهری که در یک کشور جهان سومی قرار داشته باشد، با همه‌ی روابطی که در چنین شهری بین انسان‌ها می‌تواند شکل بگیرد.
 

بی‌اطلاعی و عدم درک مردم از همدیگر، معضلات یک جامعه شهری، بدون فریاد زدن‌های روشنفکرمآبانه و شعار دادن نویسنده در آنچه که می‌نویسد به خوبی منعکس شده است. نویسنده فقط آنچه را که اتفاق افتاده می‌نمایاند و قضاوت و نتیجه‌گیری را بر عهده مخاطب می‌گذارد. نمونه‌ای از این روابط‌ها و معضلات را در نامه‌هایی که نگار همسر آرمان از مجله به خانه می‌آورد و برای آرمان می‌خواند می‌توانیم ببینیم. آرمان که برای شاگردانش دبیری دلسوز است بر وقایعی که برای افراد داخل نامه‌ها اتفاق می‌افتد می‌خندد و آنها را به سخره می‌گیرد.
 

اینترنت و وبلاگ در جای جای این داستان نقش دارد و اگر به بافت و نوع نوشتار مهدی رضایی در این اثر دقت کنیم، مثل این است که با صفحات یک وبلاگ رو به روییم که گاهی در آن میان هر پستش با عکس‌هایی هم همراه شده است. استفاده از عکس و نقاشی در داستان ایرانی چیز تازه‌ای نیست و پیش از این در آثار رضا براهنی و ابوتراب خسروی و نویسندگان دیگر هم دیده شده است. نویسنده برای اجتناب از به‌کارگیری صنعت «دخالت نویسنده در متن» حرف‌های خودش را از زبان پست‌های وبلاگ آقای شاهی بیان می‌کند و در انتهای داستان هم با وبلاگی از خود راوی رو‌به‌رو می‌شویم که وقایع از روز اول ازدواج تا زمان بازگو کردن راز وبلاگش را برای همسرش در آن ثبت کرده است. در پایان معلوم می‌شود که این وبلاگ در واقع داستانی است که مخاطب مشغول خواندنش بوده است. آمیختگی وبلاگ‌نویسی با داستان، آن هم به‌گونه‌ای که مخاطب را پس نمی‌زند، یکی دیگر از وی‍‍ژگی‌های داستانی است که رضایی نوشته و منتشر کرده است.
 

مهدی رضایی در داستان بلند خود مانند داستان‌های پلیسی از یک طرح و پیرنگ و طرح توطئه‌ی هوشیارانه بهره برده است. او سه ماجرا برای کشف می‌سازد و به مخاطب عرضه می‌کند: نخست مالیخولیای عشق آرمان به نسترن است که بعد از ازدواج هم ر‌هایش نمی‌کند و در جای جای زندگی آرمان و نگار نقش دارد و تأثیرگذار است و فکر خیانت ذهنی به نگار هیچ‌وقت آرمان را‌‌ رها نمی‌کند و ارجاع‌هایی که به فیلم «بی‌وفا» در جای جای متن می‌دهد این ذهنیت را در مخاطب بیشتر می‌پروراند. دوم مزاحمت‌های تلفنی یک شخص مشترک به آرمان و نگار و رفتار‌های زندگی مشترک این دو و نوع ارتباطشان با دیگران شالوده این متن را می‌سازد و ماجراهای دیگر به صورت پاساژ‌هایی فرعی در کنار این خط سیر اصلی حرکت می‌کنند. سرانجام، مرگ مشکوک آقای «شاهی» و تحت اتهام قرار گرفتن آرمان، حمله‌ی «ببو» به مرد میوه فروش، کشف جسدی در خانه شاهی که گلویش سوراخ نیست و افسر پلیسی که انگار به نوعی مشغول لاپوشانی این مرگ مشکوک در خانه شاهی است! طریقه‌ی کشته شدن فاسق و چگونگی خارج کردن جسد از خانه‌ی دختر‌هایی که نامه‌هاشان به تناوب در گستره‌ی داستان توسط نگار خوانده می‌شود و حتی عکس‌های شکار شیر که در متن کار شده است، صحنه‌های گروتسک و خشونت‌باری را رقم می‌زند. این صحنه‌ها با ظرافت در متن داستان ارائه شده و از آن‌ها می‌توان برداشت‌هایی انسانی کرد. در این میان شاید ورود نسترن در پایان کار و مقابل هم قرار دادن نسترن خیالی و نسترن واقعی چندان موفق و جذاب از کار در نیامده‌اند،‌‌ همچنین ورود خواهر نگار هم نتوانسته مؤثر باشد و نقش لازم را در داستان ایفا کند. با این حال شخصیت‌پردازی در کار وانهاده نشده و ایجاد تعلیق شاید به دلیل داشتن یک پیرنگ قوی و زبان نسبتاً قابل قبول و مناسب شخصیت راوی و لحن دیالوگ‌هایی تقریباً موثر مخاطب را با داستانی نسبتاً موفق رو‌به‌رو می‌کند و نوید نویسنده‌ای را می‌دهد که در آینده حرف‌های بسیاری برای گفتن خواهد داشت.