زبان یکی از پیچیدهترین نظامهای ساختهی انسان است که به پیشِ پا افتادهترین شکل ممکن، از آن بهره برداری میشود. زبان را شاید بتوان از جهاتی با هوای تنفسی مقایسهکرد. هرچند هوای تنفسی، ساختهی دست انسان نیست اما بدان دلیل که به گونهای پیشپا افتاده در دسترس آدمیان قرار دارد، میتواند با زبان، مقایسهگردد. همچنان که کمتر کسی در خلال روز و شب به حضور هوای تنفسی میاندیشد، زبان نیز از چنان خصلتی در جان و روان انسان برخوردار است که گویندگان یکزبان، آن را بخشی از هستی، از هویت و از زندهبودن خویش میدانند. تنها زمانی که این هوای تنفسی دچار اختلال گردد، انسان ناگهان به اهمیت نقش زندگی سازانهی آن پی میبرد. پیبردن به اهمیت کارسازانهی زبان نیز تنها زمانی میسر میشود که انسان یا دچار بیماریهای زبان پریشانه گردد و یا در محیطی قرارگیرد که کسی زبان وی را دنیابد.
همچنان که هوای تنفسی، جسم ما را زنده نگه میدارد، زبان نیز با درجاتی پایینتر، گذشته از نقشهای گوناگون آن، موجب گشایش روحی ما میگردد. ممکن گفتهشود که افراد کر و لال با آن که زبان ندارند، بازهم بیش و کم، دارای همان گشایش روحی هستند که زبانداران از آن برخوردارند. در پاسخ به چنین افرادی باید گفت که افراد کر و لال نیز دارای زبان هستند اما زبان مورد استفادهی آنان نه از واژهها بلکه از یک رشته نشانههای معین درست شده که موجب ارتباط فکری میان آنان و پیرامونیانشان میگردد.
در این نوشتار، بیشترین تکیه، روی تنوع معنایی در بافتهای گوناگون زبانی، از یک واژهی مشخص است که از سوی گویندگان و مصرفکنندگان زبان، با درجات کم یا زیاد متفاوتی، مورد استفاده قرار میگیرد.
نخست به واژهی «فداکار» در پنج بافت گوناگون معنایی، اشاره میکنیم:
۱/ آن آقا آن قدر فداکار بود که وقتی دید بچهی من گریه میکند، نوبت صف خود را برای خرید در فروشگاه به من داد.
۲/ من هرگز فداکاریهای او را از یاد نمیبرم که وقتی مریض بودم، برای من غذا درستکرد و حتی خریدهای خانه را نیز برایم انجامداد.
۳/ او چنان آدم فداکاری بوده که هروقت از وی کمک خواستهام مضایقه نکردهاست.
۴/ اگر زن و شوهر در زندگی مشترکشان، برای هم فداکاری نکنند، دیر یا زود باید از یکدیگر جداشوند.
۵/ وقتی سیل خانههای ما را در برگرفت، اگر فداکاریهای همسایهی بالایی نبود، حالا همهی ما مردهبودیم.
در پنج جملهی بالا، برای «فداکاری» و یا «فداکار»، به پنج معنی نسبتاً متفاوت و گاه بسیار متفاوت برمیخوریم.
در جملهی اول، شاید بتوان ضعیفترین معنی را برای «فداکار» پیادهکرد، در حالی که در جملهی دوم، عمق معنایی فداکار، بیشتر جملهی اول است. جملهی سوم در مرتبهی عمیقتر از جملهی اول و دوم قرار دارد. جملهی چهارم دارای معنایی است دو سویه و گسترده در خلال تمامی سالهای زندگی زناشویی. جملهی پنجم از نظر عمق آن چه گوینده مورد نظر دارد و آنچه را که شنونده در مییابد، قابل قیاس با چهار جملهی قبلی نیست. میان آن که نوبت خویش را در صف خرید یا مغازه به کسی میدهد با آنکس که جانش را برای نجات انسانهای دیگر به خطر میاندازد، تفاوت ماهَوی دارد.
چنانکه میبینیم، انسانها از واژهی فداکاری، گاه به جا و گاه بیجا/ از دیدگاهی که مورد توجه ماست/ برای القاء منظور خویش در گفتگوهای زبانی استفاده میکنند و همین بهرهگیریهای متفاوت، موجب میشود که تفاوتهای معنایی گسترده و عمیقی میان یک واژه در بافتهای گوناگون اجتماعی ایجادگردد. شاید کسانی به این نتیجه برسند که این آزادی بهرهگیری زبانی، میتواند آغازی برای ایجاد هرج و مرج در آیندهی یک زبان باشد. اما واقعیت آنست که اگر اینگونه تنوع بهرهگیریهای افراطی بیجا را نوعی بهرهگیری دشمنانه برای زبان فرض کنیم، باید گفت که عملاً «عدو شود سبب خیر اگر خداخواهد». زیرا زبان در بستر بهرهگیریهای متنوع، زمینهی مناسبی را برای پژوهشگران فراهم میآورد تا بتوانند از طریق این تنوعها، مشابهتها و اختلافهای معنایی را دریابند و انگیزههای جامعهشناختی هر مورد را نیز چه به تنهایی و چه در مقایسه با موردهای دیگر، در ترازوی داوری قرار دهند.
اینک به واژهی «عشق» و مشتقات آن توجه میکنیم که عملاً از واژههای پر مصرف در زبانهای زندهی انسانیاست. این تعدد مصرف زبانی، موجب شده که مردم، حتی ضعیفترین روشنایی بیرونزده از پنجرههای این واژه را در بافتهای مورد علاقهی خویش برای القاء پیام و یا برقراری ارتباط دوسویه، مورد استفاده قراردهند. این روشناییهای بسیار ضعیف که در بافتهای معنایی بسیار سطحی مورد استفاده قرار میگیرد، گاه با معنی اصلی این کلمه در ادبیات ما بسیار اختلاف دارد. نخست به هشت جمله در هشت بافت متفاوت برای بهرهگیری واژهی «عشق» و ترکیبهای گوناگون آن، توجه میکنیم:
۱/ من عاشق بستنی هستم.
۲/ او از همان کودکی، عشقِ این کار را داشت.
۳/ او هر طور که عشقش بکشد، کارهایش را پیش میبرد.
۴/ من وقتی این منظره را میبینم و یا این حرف را میشنوم، خیلی عشق میکنم.
۵/ او با این کارها، مرا بیشتر و بیشتر، عاشق خود میکند.
۶/ مادر، عاشقاست. فرزند فارغ.
۷/ از عاشق، نشانی خانهی یار را نپرسید.
۸/ گرسنگی نکشیدهای که عاشقی را فراموش کنی.
شاید اگر کسی برای نخستین بار، جملهی شمارهی یک را برخلاف عادت همیشگی و بهرهگیری ادبی و اجتماعی آن برزبان جاری میساخت، ممکنبود اطرافیان وی در عقل او شککنند. اما با گذشت زمان، این واژه، چنان شکوه و حساسیت معنایی خویش را از دست داده که وقتی کسی به زبان میآورد که «عاشق بستنی»، «چلوکباب» و بسیاری چیزهای دیگر است، شنونده، به هیچوجه، متعجب نمیشود. ما با اندکی دقت در این زمینه، متقاعد میشویم که مردم، برای به کار بردن «علاقهی شدید» خویش به بستنی و یا چلو کباب، سعی کردهاند از واژهی سادهی عشق و عاشقی بهره بگیرند. حتی به کار بردن جملهی شمارهی دو که گفته میشود:«او از کودکی عشق این کار را داشت» نیز بدان معنی به کار رفته که بگوید آن فرد از دوران کودکی، به آن کار که برای گوینده و شنونده آشناست، علاقهی بسیار داشتهاست. در جملهی سوم نیز کلمهی «عشق» در جایگاه «میل»، «خواست» و «علاقه» آمده است.
در جملهی چهارم، کلمهی «عشقکردن» به معنی «لذت بردن» آمدهاست. حتی گوینده قصد ندارد با به کاربردن واژهی «عشق»، درجهی لذت بسیار زیاد خویش را به شنونده بنمایاند. در جملهی پنجم، به کاربردن «عاشق خود کردن» بیشتر برای کودکانی به کار میرود که با شخص گوینده، رابطهی نزدیک نسبی و یا سببی دارند. معنی آن نیز چیزی نیست جز «علاقهمند کردن» به خویش. جملهی شمارهی ششم یعنی «عاشقبودن مادر»، نشاندهندهی علاقهی شدید مادرانه را نسبت به فرزند به نمایش میگذارد که در خود، هرگونه فداکاری انسانی را حتی تا پای قربانیکردن جان نیز پنهان دارد. تنها جملهی هفتم و هشتماست که در جایگاه درست معنایی خویش یعنی عشق یک فرد به جنس مخالف، به کار رفتهاست.
واقعیت آنست که در این زمینه، میتوان مثالهای فراوانی ذکر کرد. نکتهآنست که مردم اهل زبان، به سائقهی تجربه، دانش، دایرهی معاشرت و موضوعهای گفتگو، واژههای دلخواه خویش را مورد مصرف قرار میدهند. تردید نیست که در این مصرف زبانی واژهها، بخشی از واژههای مصرفشده، بر حَسَبِ عادت، بیهیچ تلاش خاص، صورت میگیرد. اما بخشی از این مصرف زبانی، در افراد گوناگون، با توجه به میزان آگاهی زبانی آنان، رنگ و بوی دیگری میگیرد. هرمقدار که آگاهی زبانی افراد افزایش یابد، وسواسهای خاص برای بهره گیریهای دلپذیرتر و پرجاذبهتر زبانی، افزایش مییابد. از آنجا که بهرهگیری زبانی، جزو مُسریترین عادتهای انسانیاست، همین که یک فرد در جایگاه خاصی از قدرت مذهبی، سیاسی، اجتماعی، علمی و یا اقتصادی قرارداشته باشد، بهرهگیریهای زبانی او و یا استفادههای ویژه از کلماتی معین و گاه غریب، چنان بر مردم نگرنده و شنونده خوش میآید که آنان نیز بلافاصله، کار تقلید خویش را از بهرهگیریهای زبانی آن فرد آغاز میکنند.
شاید بیمناسبت نباشد که به خاطرهای از دوران نوجوانی خویش در این زمینهی خاص اشارهکنم. مادر بزرگ من، خواهرزادهای داشت بیست و دو سه ساله که یکی دو سالی بود با قرض و پس انداز، آرایشگاهِ مردانهای در یکی از خیابانهای فرعی شهرمان بازکردهبود. او هنوز مجرد بود و با مادرش و مادر بزرگ من که خالهی او به حساب میآمد در یک حیاط مشترک که متعلق به هردو خواهر بود، زندگی میکردند. این خواهر زاده، در زندگی خویش، بسیار حسابدان و مقتصد بود. امکاننداشت که حتی یکشاهی از پول خویش را در جایی خرجکند که از دیدگاه وی، غیر ضروری به نظر برسد. او در خانه، صندوقکی داشت که روزانه، حداقل یک تومان در آنجا پسانداز میکرد. البته اگر درآمد روزانهاش، اجازه میداد، دوستداشت که بازهم بیشتر پساندازکند. روزی مادر بزرگم از او پرسیدهبود که قصد دارد با این پول پساندازشده، چه کارکند. او جواب دادهبود که در حال حاضر به هیچ چیز فکر نمیکند. او دوست دارد مقداری پول برای «آینده»ی زندگی خود پساندازکند.
به کار بردن واژهی «آینده» از سوی او برای مادر بزرگ من، با وجود آنکه معنای آن برای وی، کاملاً مفهوم بودهاست، حسی از تحسین، اعجاب و احترام را نسبت به وی برانگیختهبود. مادر بزرگم میگفت:«من تا کنون از زبان خواهرزدهام و حتی از زبان دیگران، چنین کلمهای را نشنیدهبودم. جوانهای امروزی، چه کلمههایی بلدند که ما هرگز در خیالمان هم نگنجیده و نمیگنجد.» این واژه، با وجود غریببودن برای او، بازتاب انبوهی از اندیشههای متلاطم و پیچیدهی یک انسان جوان بودهاست. واژهی معادلی که مادر بزرگ و حتی مادرم همیشه برای مفهوم «آینده» استفاده میکردند، ترکیب «روزِ مبادا»بود. تحسین و آفرین مادربزرگم نسبت به خواهرزادهاش فقط و فقط به دلیل بهرهگیری از این واژه، انصافاً مرزی نمیشناخت. احساس میشد که این واژه، او را به یک بهشت رؤیایی که در آن احتیاط، عاقبت اندیشی و ساختن یک زندگی شایسته، از پایههای آن به شمار میآمده، سوق دادهاست. او به طور غیر مستقیم میخواست به من که در آن هنگام، سیزده، چهارده سال بیشتر نداشتم، نیز یادآورشود که بهتر است من نیز چنان واژههایی را کشف کنم و در جای مناسب، مورد استفاده قراردهم.
با ذکر این مثال، میتوان به این نکته اشارهکرد که برخی واژهها، با وجود مفهومبودن برای بیشتر آحاد اجتماعی و به علت کشش معنایی و جاذبهای که در بافت ترکیبی و ساختاری آنان قراردارد، وقتی برای گروهی از مردم، در بهره گیریهای زبانی، چندان آشنا نباشند، چنان ذهن آنان را به خود جلب میکنند که برای گوینده و مصرفکنندهی نخستین آن، صرفنظر از آنکه چه کسی باشد، صدها تحسین و آفرین نثار میکنند. مادر بزرگم بارها و بارها و به مناسبتهای گوناگون، شیفتگی خویش را نسبت به این واژه ابراز میداشت و حتی سعی میکرد در برخی مواقع، همان واژه را با احتیاط بر زبان آوَرَد. علت احتیاط او در آن بود که فکر میکرد این واژه، مِلک طِلق خواهرزادهی اوست و باید با ترس و احتیاط، آن را از وی به امانت بگیرد.
این نوشته حاوی مسائلی به ظاهر ساده اما تأملانگیز است.
بخش آخر نوشته مرا به یاد این دوبیتی معروف و زیبا انداخت:
امروز اگر مراد تو برناید
فردا رسی به دولت آبا بر
چندین هزار امید بنی آدم
طوقی شده به گردن فردا بر
فردا در بیت دوم به مراتب گرانبارتر و پرمایه تر است از فردا در بیت اول. سپاس
امینی / 18 April 2016
با درود و سپاس از مطلب جالب.
فكر مي كنم اين گونه درهم ريختگي معنايي واژه ها از تأثير واژه هاي ديگر زبان ها به ويژه انگليسي، باشد. واژه ي “عشق ” از زبان انگليسي چنين بارهاي معنايي گرفته در حالي كه در زبان فرانسه كه سابقه ي طولاني تري در رابطه با حضورش در زبان فارسي دارد، چنين بار معنايي ندارد.
متاسفانه، بزرگان و مسؤلان زبان فارسي، بسيار كم دقتي در بارهاي معنايي واژه ها داشته و دارند. واژه هاي حتي بسيار خشن و بي معناي متداول را با بار معنايي احساس عاشقانه در همه جا ميشنوي و كسي به ان اعتراضي نمي كند:
جگر خوردن، قربان رفتن و بسيار ي ديگر.
با سپاس دوباره
اموزگار
ايوا / 19 April 2016
از لطف آقای امینی که «فردابر» را در دو بافت متفاوت، مورد اشاره قرا داده بودند، سپاسگزارم. در ادبیات فارسی، هنرنمایی آگاهانه و گاه غیرآگاهانه اما از روی تسلط بسیاری از شاعران، یکی از جلوه های تأمل برانگیزی است که هنوز زبانشناسی، به دلیلی، چندان در آن، کندکاو نشان نداده است. اگر هم داده، من بدان آگاه نیستم.
از آقای آموزگار هم تشکر می کنم. درست است که کسی برای بکار بردن چنان واژه ها، ترکیب ها و استعاره ها، اعتراض نمی کند. علتش به باور من، نه در آنست که مردم به معنای اصلی واژه توجه دارند، بلکه آنان از گفتن و حتی شنیدن چنان ترکیباتی که از آغاز، معنایی خشن و گاه غیر انسانی داشته، به معنای دوم آن نظر داشته اند و دارند. من در دوران کودکی، از مادرم می شنیدم که واژه ی «هند جگرخوار» را حتی برای بچه های خودش که شیطنت می کردند، به کار می برد. برای من، تا بزرگسالی، این واژه فقط معنی اذیت کننده و آزاردهنده می داد. تا بعد که به جستجوی ریشه ی آن افتادم و دریافتم که این خانم «هند» چه کرده است. حتی سال ها بعد از مادرم که منبع عظیم چنین اصطلاحاتی بود وقتی یک بار پرسیدم که هند جگرخوار چه معنی می دهد، جواب او با تعجب این بود که مگر نشنیده ای که آدم مزاحم و آزاردهنده، چه جور آدمی است. به او می گویند هند جگرخوار. او این را از مادرش شنیده بود. جالب ان که من وقتی همین سؤال را از مادر بزرگم کردم، پاسخش آن بود که او هم از مادرش شنیده است.
لازم است بدانیم که چنین اصطلاحاتی، بیش و کم در همه ی زبان های زنده ی انسانی وجود دارد. به جرأت می توانم بگویم که هیچ زبانی از این قاعده، مستثنی نیست. حتی وقتی در فارسی، آدمِ طوطی وار درس خوان را می گفتند و می گویند «خرخوان»، در سوئد می گفتند و می گویند «اسبخوان/ اسب خوان».
اشکان آویشن / 21 April 2016