تذکرهی نصرآبادی برای من، دنیای پرخاطرهای دارد. محمد طاهر نصرآبادی، نویسندهی کتاب، آن را به شرح حال انبوهی شاعر اختصاص داده که در قرن یازدهم هجری قمری، در زمان حیات خود او میزیستهاند. خود او، در سال ۱۰۲۷ هجری قمری به دنیا آمده و در سال ۱۰۸۲ هجری قمری، زندگی را بدرود گفتهاست. نخستینبار در سال ۱۳۴۸ خورشیدی، زمانی که با زندهیاد دکتر رحیم عفیفی، استاد زبانهای باستانی در دانشکدهی ادبیات مشهد کار میکردم، با این تذکره آشناشدم. در آن هنگام، من در بخشی از اتاق کار دکتر رحیم عفیفی مشغولِ کار با انبوه تذکرههایی بودم که او در اختیارم گذاشتهبود تا کاری را که وی به دنبالش بود، برایش انجامدهم. میتوانم بگویم که میز من، انباشته از تذکرههاییبود که تا آن زمان چاپشدهبود و دانشکدهی ادبیات، بیش و کم، آنها را در اختیار داشت. او در آن هنگام، با فرهنگ جهانگیری کار میکرد. وی استاد من هم بود و اتاقش در کنار اتاق دکتر غلامحسین یوسفی قرارداشت.
دکتر یوسفی، گاهی هنگام رفتن به خانه، به او سری میزد، چند کلمهای با هم رد و بدل میکردند و سپس اتاق او را ترک میکرد. یکی از ویژگیهای دکتر عفیفی در بیشتر اوقات که من با او کار میکردم، فکرکردن با صدای بلند بود. دنبال هرچیزی که میگشت، هرکلمهای که پیدا میکرد، هرکتابی را که پیدا نمیکرد، با خودش با صدای بلند حرف میزد. گاهی برای مشورت فکری و یا طرح پرسش، به اتاق دکتریوسفی میرفت. مردی صمیمیبود اما به نظر من، اعتماد به نفس نداشت. حتی وقتی که سرِ کلاس میآمد، انگار از دانشجویان و از پرسشهای آنها میگریخت. این نوع برخورد، ارتباطی به میزان دانش او نداشت. من هرگز نشنیدهبودم که او را در کار خویش، کممایه بدانند. اما در او حسی بود که وی را از جمع، میگریزاند و حتی در بسیاری، این داوری را ایجاد میکرد که وی به کارخود، تسلّط ندارد. او به دلیل کار دانشگاهیاش، ناچار از معاشرت با دیگران بود اما بسیاری از این دیگران، گریز روحی او را از همان جمع یا جمعها حس میکردند. او در آن اتاق، به کار خود مشغولبود و من هم در دنیای تذکرههایی که در برابرم قرارداشت، در گشت و گذار و یادداشتبرداری بودم.
در همانجا بود که تذکرهی نصرآبادی و انبوه شاعران ذکرشده در آن را کشفکردم. در پاییز همانسال، قرارشد برای دکتر یوسفی به عنوان تکلیف درسی، مقالهای در بارهی این تذکره بنویسم. مقاله را نوشتم. دکتر یوسفی، طبق معمول همیشه، نه یادداشتی مینوشت، نه صحبتی میکرد، نه بدِ مقاله را میگفت و نه خوب آن را. تصور من آنست که او نوشتههای ما را نمیخواند. در بهترین حالت، نگاهی به آنها میانداخت و بعد، آنها را به ما پس میداد. من همیشه از این برخورد دکتر یوسفی گلهمند بودم اما در آن روزگار، رابطهی ما با بیشتر استادانمان، رابطهی صمیمانهای نبود. آنان، ما را به چیزی نمیگرفتند. ما هم آنان را به چیزی نمیگرفتیم مگر زمانی که در همان درسِ خاص، میباید امتحان میدادیم و یا نوشتهای فراهم میآوردیم. دنیای فکری ما با آنان متفاوتبود.
دُرُست در چنان بافتی بود که دکتر علی شریعتی گُل کرد. منظور من، گُلکردنِ فکری او نبود. گُلکردنِ رفتاریاش بود. در آنسالها، حتی چپترین دانشجویان، اگر چه اندیشههای او را رد می کردند و گاه از دستش عصبانی میشدند، اما هرگز او را آدم مغرور و برترنشینی نمیدانستند. شریعتی تنها کسیبود که هرجا پرسشی با او مطرح میشد، چنان علاقه به جوابدادن و بحثکردنداشت که همهچیز را رها میکرد و در همان جا که بود، می ایستاد. مهم نبود که که در حال پارک کردن اتومبیل Moscovich خویش بود یا در پیادهرو خیابان راه میرفت و یا هرجای دیگر که انسان میتوانست تصورکند. برای او، پاسخ دادن به پرسشهای دیگران، حتی از رفتن به یک جلسهی مهم نیز، بیشتر در اولویت قراردادشت. گاه او را در حالی سؤالپیچ میکردند که در حال روشنکردن ماشین خود بود. او بلافاصله آن را خاموش میکرد، جواب پرسنده را میداد و بعد به راه و کار خود، ادامه میداد. در همان هنگام، استادانی بودند که هم سن و سال شریعتیبودند اما آنان با وجود آن که غرور و رفتار گریزندهی استادان مُسنتر را نداشتند اما در محوطهی دانشکده کمتر آفتابی میشدند مگر آنکه دنبال کاری باشند. در میان آنان، دکتر عبدالحسین نیکگُهَر که مدتی در آن دانشکده درس میداد و جزو استادان جوان به حساب میآمد، شور و شر خاصی داشت. خیلیها دوست داشتند او را امیرحسن آریانپور جوان بدانند. گرم و پرحرارت صحبت میکرد اما نه در هرکجا و نه در هرزمان.
باید بگویم که نوشتن آن مقاله در مورد تذکره ی نصرآبادی، مرا قانع نکرد. احساس میکردم که حرفهای بیشتری برای گفتندارم. اعتنا و یا بیاعتنایی دکتر یوسفی نیز چنان برای من شناختهشدهبود که تأثیری مثبت یا منفی بر کار من نداشت. کاری را که بدان علاقهداشتم، میبایست به انجام برسانم. این فرصت در تعطیلات تابستان سال بعد یعنی سال ۱۳۴۹ خورشیدی دست داد. در روستای پدری و در آرامشی زلال، شروع به نوشتن ذهنیاتی کردم که مربوط به تذکرهی نصرآبادی و دنیای شاعران آنبود. دفتر بزرگِ صد برگی خریدهبودم و تا آنجا که به یاد میآورم، صفحات آن، حتی کفاف کار مرا نداد. مقداری کاغذ از وسط دفترهای سفید دیگرم جداکردم و در آخر آن دفتر قرار دادم. کار نوشتنِ کتاب من در بارهی این تذکره، در آخرهای همان تابستان به پایانرسید. اما در تابستان سال بعد، آن دفتر، همراه با انبوهی دیگر از یادداشتهای من به علّت حادثهای از دسترفت. در دنیایی که تهیهی نسخهی دوم از یک نوشته، شبیه به کوهکندنبود، طبیعیاست که آسیبپذیریهای زندگی انسانی نیز، گاه حاصل ماهها و یا سال ها کار را برباد میداد. تصوّر نکنید که کتاب من در بارهی تذکرهی نصرآبادی در آن سن و سال خامی و ادّعا، کار محکم و کاملاً پژوهشگرانهای بود. اینک پس از گذشت سالها میتوانم متواضعانه بگویم که آن کتاب، کمبودها و خامیهای خاص آن سن و سالها را داشت. با وجود این، کتابِ بیچشماندازی نبود. یکی از ویژگیهای ما انسانها در آنست که در هردورهای از زندگی، ترازوی ویژهای با سنگهای خاص آن دوره از زندگی، برای وزنکردن پدیدهها در اختیار داریم.
اما چندان ساده نیست که در روزگار خامی و بیتجربگی، بتوان برای پدیدههای فکری و تجربی، ترازویی در اختیارگرفت که انسان که انسان، کار وزنکردن آنها را نه میداند و نه میتواند. به طور طبیعی، برای کسب چنان نگاهی، اُفت و خیزهای فکری و تجربی بیشتری لازماست تا انسان بتواند ویژگی انصاف و تیزبینی را در سرسرای ذهن خود، همانند یک چراغ بیاویزد. تذکرهی نصرآبادی در آن سالها، از آن رو بیشتر از تذکرههای دیگر، نظر مرا به خود جلبکردهبود که در آن، بیش از آن دیگر تذکرهها آنهم به اختصار و در یک جلد، به ذکر نام شاعران و گویندگانی پرداختهبود که بسیاری از آنان در میان بخشی از قشرهای اجتماعی و یا شماری از محفلهای ادبی در قرن یازدهم هجری، صاحب اعتبار، نام و آوازه بودند. طاهر نصرآبادی چنان از آنان نام بردهاست که گویی، ابدیت، در نام و کار آنها، تداوم خواهدیافت. در حالی که گذشت زمان نشاندادهاست که بعدها و در این زمان که ما به سر میبریم، از بسیاری از آنان، حتی جز نامی که در تذکرهی وی آمده و گاه بیت یا بیتهایی که از آنها نقل شده، چیز دیگری باقی نماندهاست.
وقتی انسان این کتاب را میخواند، تصویری که در ذهنش شکل میگیرد، اقیانوسیاست که عمق آن، به اندازهی یک بند انگشت مینماید. البته چندتن از این شاعران تقریباً هزارگانه، بعدها در ادبیات ایران، اعتبار و تدوام حیات معنوی یافتهاند که یکی از آنان، صائب تبریزیاست. طاهر نصرآبادی فرزند وفادار زمانهی خویش بوده. در جوانی اگر چه چندان در خانوادهی عالمان دین، تربیت نشده اما وقتی شور و شر سالهای آغازین عمر فرو نشسته، مردی جدی، پرتلاش و اندیشهورز از کار درآمدهاست. دریافتی که از خواندن کتاب او در ذهن خواننده رسوب میکند آنست که شهر اصفهان و چه بسا بسیاری از دیگر شهرهای ایران، بر دریاچهی مواجی از شعر و ذوق شاعرانه، شناور بودهاست. افرادی که سر در سرودن شعر و علاقهی شرکت در محفلهای متعدد ادبی را داشتهاند، عمدتاً مردمانی بودهاند که از بام تا شام، در پی به کف آوردن لقمهنانی، به کارهای گوناگون میپرداختهاند. آنان میتوانستهاند پوستیندوز، زرکش، نخکوب، پیراهنفروش، دلال ذغال و هیزم، شال فروش، گیوهکش، عقیقفروش، علاقهبند(ابریشمباف و طناب باف از ابریشم)، مُرکّب فروش، مکتبدار، سنگتراش، حلّاج(پنبهزن)، رنگرز، طبیب، شَعرباف، حَکّاک، شیشهگر، کاسهگر، خیّاط، طلاکوب، نقشبند، خبّاز، معلم، کاشیتراش، کاتب، نجار، نَقّار(کَندهکار یا کَندهگر)، جرّاح و کَحّال(سُرمه کش) باشند و در کنار کار حرفهای خویش، با کلام و دنیای تخیل، سر و سرّی هم داشتهباشند.
در این مقاله، نام ۱۱۱ شاعر از میان ۹۵۶ تن از آنان، به نوعی مطرح شدهاست. برای من هرگز این نکته اهمیت نداشته که نام چه تعداد از افراد تذکرهی نصرآبادی، میبایست مورد بحث قرارگیرد. آنچه اهمیت داشته، جلوههایی از زندگی شاعران مورد نظر و نوع برخورد محمد طاهر نصرآبادی با آنهاست. ذکر نام این شاعران، به هیچوجه دلیل بر اهمیت معنایی و یا حتی واژگانی کار آنها نیست. اگر چنینبود، میبایست شاعرانی از قبیل صائب تبریزی و کلیم کاشانی در درون این بحث بگنجند. برای من نکتهی کلیدی، شعرهایی نیست که طاهر نصرآبادی از شاعرانشان نقل کرده است. شعرهای مورد نظر، از ارزش واژگانی و شاعرانهی چندانی برخوردار نیستند. اما در ارتباط با زندگی تکتک افرادی که من آنها را از میان شاعران این کتاب برگزیدهام، حائز اهمیتاست. نصرآبادی گاه در یک جملهی کوتاه، مضامین درشت و عمیقی را در ارتباط با اوضاع اجتماعی و حتی سیاسی عصر خویش، ناخواسته مطرح کردهاست. این مضامین از آنجهت اهمیت دارد که آشکارا، معیارهای ارزشی جامعهی قرن یازدهم ایران را در برابر نگاه خواننده میگذارد.
انسان هنگام سیر در تذکرهی نصرآبادی، جامعهای را در ذهن خویش مجسم میسازد که فقر و ایستایی فکری، کاملاً در آن مشهود است. نمیتوانگفت که در آن تنشی وجود ندارد. اما این تنش از نوعی نیست که ذهن اندیشمندان و شاعران را شخم بزند و وارد ژرفای پدیدهها سازد. خاندان صفویه، مانند همهی خاندانهای قدرت در سرزمینهایی از این دست، حاکم بر جان و مال مردمند. هرچه را که آنان بپسندند، به عنوان قاعده و قرار، در کل جامعه، باید مطرح باشد و اعتبار نیز داشتهباشد. با وجود این برخی از این شاهان، در مناطقی از شهر، از جمله در قهوهخانههای خاص، آفتابی میشوند و حتی با بعضی از افراد که جزو مردم عادی به شمار میآیند اما دارای ذوق شاعرانه هستند، معاشرتهای مختصری دارند. یکی از نکاتی که در این تذکره دیده میشود، موضوع افکار عمومی و برخی ممنوعیتهای اجتماعیاست. قرن یازدهم، قرن خاصی نیست که از میان دیگر سدههای تاریخ کشور ما سر برآوردهباشد. بلکه به طور طبیعی، این قرن، تداوم سدههای پیشیناست. همینکه افکار عمومی جامعه، فردی را با دیدن برخی ابزارهای خاص، محکوم به سحر و جادو میکند، دیگر کار او تماماست. یا حتی اگر در این بافت عمومی، دریابند که فردی، رفتاری برخلاف آیینهای مذهبی از خود بروز داده، تداوم زندگی برای او، چندان راحت نخواهدبود. از دیگر ویژگیهای این عصر، علاقهی شدید مردم برای سفر به هنداست. هرکس که آرزوی زندگی بهتری دارد، برآن میشود که سفری به این کشور داشتهباشد و از طریق خدمتگزاری معنوی و شاعرانه به امیران و حاکمانی که فارسی صحبت میکردهاند، برای خود مالی فراهم آورد. گاه به کسانی برمیخوریم که یکبار از هند، با ثروت قابل ملاحظهای به کشور برگشتهاند اما به دلیل بیاحتیاطی و یا هرچیز دیگر، اموال خود را برباد دادهاند. اینان باردیگر، راهی این سرزمین شدهاند تا ثروتی به هم بزنند و اینبار در حفظ آن بکوشند. به نظر میرسد که این سفرها برای شاعران، بیشتر جاذبه داشتهاست. با وجود این، از قرائن میتوان دریافت که نگاه کل جامعه به هند، نگاه به سرزمینیاست که اگر کسی همتکند میتواند با سفر بدانجا، با دست پُر به کشور بازگردد. اینک به نقل برخی توصیفهای نصرآبادی از شاعران گوناگون با شغلهای متفاوت، میپردازیم. توصیفهای او گاه بسیار دُمبرده و کوتاهاست و گاه با حکایتی عبرتانگیز و شنیدنی، همراه گردیدهاست.
۱− میر محمد یوسف کازرونی
طاهرنصرآبادی از هنگامی که تصمیم به نوشتن تذکرهای از شاعران زمان خویش گرفته، سعی برآن داشته تا همهی علاقهمندان حوزهی شعر و ادب را تا حد امکان، ملاقاتکند و از دیدار خویش با هریک، یادداشت یا یادداشتهایی بردارد. گمان من برآنست که شاید او درآغاز، مصمم بوده در بارهی هریک به تفصیل سخن براند و از همینرو، در بارهی زندگی آنان، تا آنجا که میسر بوده، پرسشهای خویش را مطرح کرده و پاسخها را یا در همانجا و یا به احتمال قوی، وقتی به خانه میآمده، روی کاغذ میآوردهاست. به عنوان مثال، وقتی او از «میرمحمد یوسف کازرونی» صحبت میکند، در نیم سطر، او را به توصیف میکشاند:«مشهور به امیری، در نهایت درویشی و صلاح است.» نصرآبادی این توصیف و یا توصیفهایی مشابه آن را برای بسیاری از شاعران تذکرهی خویش به کار بردهاست. شاید درستتر آن بود که او برای کتاب خویش، عنوان «تذکرهی اخلاقیات» میگذاشت. زیرا ویژگیهای اخلاقی و رفتاری افرادی که او برای تذکرهاش انتخاب کرده، در درجهی اول اهمیت قرار داشتهاست. تردید نیست که توصیف نیمسطری بالا، بازتاب آگاهی بیشتریاست که او در مورد شخص مورد نظر کسب کرده اما بعدها در واقعیت، متوجه شدهاست که امکان آوردن همهی آن نکات را ندارد. هرچند او در بررسی خود، اشاره نکرده که این فرد به چه شغلی اشتغالداشتهاست. البته این احتمال هم وجود دارد که آن فرد، درنهایت تواضع، چندان گرایشی به دادن اطلاعات بسیار به دیگران نداشته، اگر چه آن دیگران، کسانی باشند که بخواهند مجموعهای از زندگی شاعران و ادیبان زمان خویش را در کتابی فراهم آوَرَند و به نسلهای آینده انتقالدهند.
وقتی نصرآبادی، شخص مورد اشارهی خویش را با این توضیح که «درنهایتدرویشی و صلاح» است به توصیف میکشاند، این چشمانداز برای خواننده باز میشود که این فرد، گذشته از تواضع، شخص سالمی بوده و در پی یافتن مقام و یا به دست آوردن مال بیشتر، آسمان را به زمین و یا زمین را به آسمان ندوختهاست. شاید او برای نصرآبادی، مثالهای فراوانی از زندگی خود نقلکرده که در زندگی خویش، فرصتهای مناسب و خوبی در اختیارش قرارداشته که بتواند خود را به این یا آن «خواجهی دربار» بپیونداند و از آن طریق، به مال بادآوردهای دستیابد. یا حتی شاید برای وی نقلکردهاست که در طول زندگی، پرتگاههای اخلاقی فراوانی بر سر راه وی قرارگرفته که او اسیر چنان وسوسههایی نشده و قدم در راه کج که سقوط به آن پرتگاه را سبب میشده، نگذاشتهاست. مجموعهی همهی اینها، در ذهن طاهر نصرآبادی، این ذهنیت را به وجود آورده که او را در نهایت درویشی و صلاح، به توصیف بکشاند. نصرآبادی از این فرد، سه بیت شعر نقل کردهاست که ما به ذکر یک بیت آن، قناعت میکنیم:
نیست ممکن که سببکار، سبب، سازکـند
ناخــن چیده، کی از رشته، گـــره بـــازکند؟ ص ۱۷۷
حتی این بیت او، قبل از آن که بازتاب احساسات عاشقانه و یا خیالپردازیهای شاعرانه باشد، نشانگر نوعی تفکر منطقی و عملگرایانهاست. پرسشی که در این میان مطرح میشود، آنست که آیا بیتهایی از این دست، نشان از آن ندارد که شاعران این دوران و یا دستِ کم، شاعرانی که نصرآبادی به توصیف آنها پرداخته، چنان سرگرم کارهای روزانهی خویش برای کسب درآمد و تأمین معاش بودهاند که به هیچ چیز دیگری، جز دو دوتا چهارتا نمیاندیشیدهاند؟ حتی اگر تفکرات و باورهای خرافی هم در ذهن آنان رسوب کرده، در واقعیت، انسانهایی عملگرا، چارهجو و متکی به خویش بودهاند. قطعاً تفاوتِ بسیاریاست میان آنکه میتوانسته از زر، دیگدان فراهم آورد و با سرودن ستایشنامهای در چند بیت، دهانش پر از زرگردد و آن کس که اگر یکروز بر سر کار خویش حاضر نمیشده، چه بسا شب، همهی اعضای خانواده، گرسنه سر بر بستر میگذاشتهاند. با چنان زمینهای، شخص اول در عمل، چنان پرورش پیدا میکند که در اندیشهها و ذهنیات خویش، فرسنگها از ذهن واقعبین و عملگرا، فاصله بگیرد.
۲− میرزا محمدتقی
نصرآبادی وقتی به نام شاعر دیگری به نام «میرزا محمدتقی» میرسد، در مورد او چنین میگوید:«…جوان آدمی دلنشیناست. نهایت فهمیدگی و مردمیدارد… در این سال که سنهی ۱۰۸۹ است، درمسجد لُنبان− Lonban، فیض صحبت ایشان دریافته، محظوظ شدیم. کمال آشنایی و تَتَبُع به سخن دارند. ص ۱۷۶» انسان از خود میپرسد که وقتی نویسنده، از «نهایت فهمیدگی و مردمی» سخن میراند، با چه معیارهایی او را در ترازو قرار میدهد؟ آیا این فهمیدگی در حوزهی مذهب بودهاست یا اجتماع، سیاست، شعر و ادب و یا تاریخ و جغرافیا؟ شاید با خواندن سراسر تذکره، خواننده به نتیجهی دیگری دستیابد. اما صرف نظر از اختلاف دریافت، باید این را دانست که نصرآبادی، او را نیز با وجود جوانبودن، انسانی متواضع و دور از مقامپرستی یافتهاست. حتی شعری که از او نقل میکند، با آن که دو بیت بیشتر نیست، یک بیت آن، کاملاً تأکید برهمین تفکر دارد:
بس که ما را منکر اوضاع دنیا دیدهاست
پُشت بردنیا، مُصَوَّر، صورتِ ما میکشد ص۱۷۶
واقعیت آنست که شرح حالِ همین «جوان دلنشین» با آنهمه فهم و شعور و توانایی، در تذکرهی نصرآبادی، فقط سه خط و دو بیت جاگرفتهاست. تردید نبایدداشت که مواد اولیهی یادداشتهای او، باید بیشترها از اینها بودهباشد که در اختیار ماست. محمد طاهر نصرآبادی در کتاب خود، برپایهی طبقهبندیهای اجتماعی و جایگاه افراد از چشمانداز قدرت و اعتبار، چه مادی و سیاسی و چه مذهبی و اجتماعی، به ذکر برخی ویژگیهای رفتاری و بر حَسَب سلیقهی خویش و مناسب با بافت و پسند زمان، به آوردن بیت یا ابیاتی از آنان، قناعت کردهاست. در این مورد، چنانکه رسم روزگار در سرزمینهایی از این دست است، شاهان و شاهزادگان، صرف نظر از آن که شعری گفتهباشند یا نه، غالباً شعری در ذهن برخی از اطرافیان آنان که همیشه در بسیاری جاها حضور دارند، جاری است که منسوب به آنان است. همین نسبتدادن کافیاست که زمینه را برای قراردادن آنان در صف نخستِ شاعران و اندیشمندان، فراهمسازد و حتی برای کمترین مخالفان نیز، جای شُبهه نگذارد. بر پایهی چنین دریافتیاست که نصرآبادی در کتاب خود و براساس تقسیمبندیهایی که کرده، پس از آوردن نام شاهان، نوبت را به امیران، وزیران و خانهای مملکتی دادهاست. سومین گروه، کسانی هستند که یا دارای عنوان مذهبی بودهاند و یا به گونهای با خاندان امامت، پیوند داشتهاند. گروه چهارم، شامل عالمان و فاضلان بوده و گروه پنجم، به شاعران و نظمسرایانی برمیگردد که عمدتاً برای گذران زندگی خویش به کار یا حرفهای مشغول بودهاند و در کنار آن، گاهی ذوق خود را نیز به آزمون بخت و روزگار گذاشتهاند. این شاعران که در تذکرهی نصرآبادی، جایی به خود اختصاص دادهاند، منطقهی جغرافیایی وسیعی را دربرمیگرفته که شامل خراسان و عراق عجم میگردیده است.
بخش شاهان
۳− شاه عباس اول (ماضی)
لازم به یادآوریاست که عراق عجم در آن دوران، دربرگیرندهی مناطق اصفهان، همدان، کرمانشاهان، کاشان، قم و شماری شهرهای دیگر میگردیدهاست. علت اینکه این مناطق را «عراق عجم» میگفتهاند بدان دلیل بوده که از «عراق عرب» در منطقهی بینالنهرین، متمایزگردد. گروه آخر، شامل خویشان و نزدیکان طاهر نصرآبادیاست. در پایان تذکره، او نکاتی را هم در بارهی زندگی خویش، قلمی کردهاست. از میان شاهان، نخستین فرد، شاه عباس اول است که در آن زمان، در قید حیات نبوده اما لازم میآمدهاست که از وی به عنوان «شاه عباس ماضی» نامی به میانآید. نصرآبادی در مورد شاه عباس، بیشتر به ذکر روایات و حکایاتی میپردازد که نشانگر توانایی آن شاه در درک انواع هنر و ظرائف فکری بودهاست. او در پایان این شرح حال، چنین میگوید:«از شخص معتبری مسموعشد که آن سلطان با ایمان، غزلی طرح کردهبود و اُمرا همه گفتهبودند و شاه، این بیت را فرمودند:
نه زِ هَر شمع و گُلم چون بلبل و پروانه، داغ
یک چراغم داغ دارد، یـــک گُلَم در خونکشد» ص ۱۲
مورد دوم، ذکر هنرمندانگی شاه صفی است که از دیدگاه توصیفی نصرآبادی، سرچشمهی شعور و هنر بودهاست. وی در کتابش از جمله مینویسد:«ریاض سلطنت را مثل آن، سَروی ندیده و گلشن شهریاری را همچون آن، گُلی نخندیده.»(ص ۱۲ ) او در پایان شرح حال این فرد مینویسد:«… در ایراد شعر، ثانی تخلص میفرمودهاند و این چند بیت از آن پادشاه، جهت تیمّن و تبرّک، قلمیشد: (ما به یک بیت قناعت می کنیم)
به یـــاد قامتی در پـای سروی گـــریه سرکردم
چو مُژگان، برگ برگش را به خونِ دیده، تر کردم ص ۱۳
بخش امیران، وزیران و خانان
۴− میرزا رفیع
از میان امیران، وزیران و خانان، به نام دیگری برمیخوریم به نام «میرزا رفیع» که :«…در زمان شاه عباس ماضی به منصب احتساب ممالک، سرافراز بود…− کمال اعتبار و اقتدار در آن منصبداشت. − در آن اوقات، گاهی شعری میگفت.» نصرآبادی از وی، چهار بیت آورده که ما به دو بیت آن، قناعت میکنیم:
مَـــردودی دورِ مــــا زِ مقبولی بــه
فــــارغــبالی ز قیـــد مشغولی به
افسوس که شد آخـر کارم معلوم
کـــز منصب روزگار، مــــعزولی به ص ۲۴
۵− احمدخان بیک
نصرآبادی در شرح حال یکی دیگر از این گروههای اجتماعی به نام «احمدخان بیک» چنین مینویسد:«برادرزادهی قاسمخان افشار، داخل آقایانبود. کمال اهلیّت و قابلیّت ذات و آدمیّت داشت. در فن سپاهیگری خصوصاً تیراندازی که مشاهدهشد، مانند نداشتند. در اوان شباب فوتشد. یک صباحی در ولایت خرمآباد به سیر لالهزاری رفتهبود، این بیت را در بدیهه گفت:
از شورش نسیم سحرگاه، لالهها
بریکدگر زدند چو مستان، پــیالهها ص ۴۸
۶− محمد بیک
نصرآبادی در معرفی شخصیتی به نام «محمدبیک»، چنین مینویسد:«داخل توبچیان بود و احوالش کمال پریشانی داشت. به علت جرأت و مردانگی که در قندهار نموده و تصرفّات مرغوب در بستن توپکرد، مکرراً به انعامات سرافرازگردید.» نویسنده از وی پنج بیت آورده که ما به دو بیت از آنها بسنده میکنیم:
صبحشد صبح کـــــه تـــا کامِ تــــمنّا بــخشند
می به ما، خنده به گُل، گریه به مینا بــخشند
یـــک رمیدن بَـــرَد از هـــردو جــــهانــم بیرون
وحشتی کــــاش بـــه اندازهی صحرا بـخشند ص ۶۸
۷− میرزا ابوسعید
یکی دیگر از این افراد درباری، شخصی است به نام «میرزاابو سعید» که :«از ولایت ایران به هندوستان رفته، در خدمت شاه جهان، کمال اعتبار به همرسانیده، چنانچه در بالای دست شاهزاده «داراشکوه» میایستاد و به این علت، شاهزاده به او بدسلوکی میکرد. مشارالیه از عُلوّ طبع، تاب نیاورده، ترک ملازمت کرده، گوشه نشینشد. تا روزی که پادشاه را گذار به درِ خانهی او افتاده، مهربانی بسیار به او کرده، او را به منصب سرافراز ساخت.» نصرآبادی از وی پنج بیت نقل کرده که ما به دو بیت آن اکتفا میکنیم:
بــــنالد بـــلبل طبعم چــــو سروی از چـــمن خــیزد
فـــــغان قُـــــمری از شاخ بُــــلنــد نـــــاروَن خـــیزد
چو آبـــــی در چـــمن، سرو صنوبر قــــد بــــرافرازد
بلی در مجلس و محفل، سخن از هم سخن خـــیزد ص ۸۶
۸− یوسف خواجه
سر انجام در این بخش، به نام «یوسف خواجه» بسنده میکنیم که نصرآبادی در مورد او چنین نوشتهاست:«از سادات جویبار بُخاراست. در آن ولایت، سید را خواجه میگویند. ایشان نوادهی خواجه پارساست که در ولایت ماوراء النهر، کمال اعتبار را دارند و الحال، فرزندانش در بخارا، آنقدر اعتبار دارند که پادشاه بخارا، دخل به دیوان ایشان ندارد و عسس به محلهی ایشان نمیرود و به همهجهت معافند و پادشاه، جهت ایشان، تعظیم میکند.» از میان یازده بیت که نصرآبادی از او نقل کرده، ما به آوردن یک بیت، کفایت میکنیم:
چَــــشم برداشتن از روی عـــزیزان، صعب است
ورنه بیرون شدن از مُلک جهان، این هـمه نیست ص ۹۴
۹− حکیم ابوطالب
کتاب تذکرهی نصرآبادی را میتوان دانشنامهی ناخواستهای دانست که به علت وجود تنوع شخصیت شاعران، جای جای، به حرفههای مختلف جاری در قرن یازدهم اشاره شدهاست. در یکی از این موردها به پزشک معتبر و کارآزمودهای به نام حکیم اوطالب میپردازد که از اهالی تبریز بوده اما به سرزمین روم(ترکیهی فعلی) سفر میکند. سپس به تبریز که در اختیار دولت عثمانی بوده برمیگردد و در آنجا در خدمت یکی از امرای تُرک، مقام و احترام مییابد. روزی در آن مجلس، سخنی علیه سلسلهی صفویه از دهان او خارج میشود. این حرف، همچنان در پروندهی او میماند تا آن که وقتی تبریز به تصرف دولت صفویه در میآید، یکی از سپاهیان دولتی، او را به قتل میرساند. جرم او آن بودهاست که در مجلس آن امیر تُرک، «حرف ناخوشی» نسبت به سلسلهی صفویه، از دهانش خارج شدهاست. محمدطاهر نصرآبادی در بیان این نکته، مرگ او را کاملاً به جا میشمارد زیرا معتقد است وقتی کسی به سلسلهی صفویه که از نظر او سلسلهی رسول خدا هست توهین روا دارد، جز مرگ، مجازات دیگری در انتظار او نباید باشد. بهتر است سخنان نصرآبادی را مستقیماً در اینجا بیاورم:«اصلش از تبریز است. طبیب حاذقی بود.− به تقریری به روم رفته، بعد از آن، مراجعت به تبریز نموده− در خدمتِ جعفرپاشای اخته، نسبت به دودمان علیه صفویه که حقیقتاً سلسهی رسولاند، حرف ناخوشی گفته، بعد از آنکه تبریز به دست اولیای دولت قاهره درآمد، در زمان شاه جنتمکان، شاه عباس، یکی از عساکر، او را مقتول ساخته، به سزای خود رسید.− این بیت از اوست:
در فِرقَت تو زنده نـه از سختجانیَم
جان از کمال ضعف، نیاید به لب مرا ص ۹۵
بخش وزرا و مستوفیان
۱۰− میرزا زینالعابدین
در بخش وزرا و مستوفیان، به شرح حال شخصی به نام «میرزا زینالعابدین» برمیخوریم:«خَلَف مرحوم میرزا عبدالحسین منشی الممالک، سلسلهی ایشان، محتاج به تعریف و توصیف نیستند، چرا که نَسَب به خواجه نصیر میرسانند. ص۱۰۰۹» نوع نگاه او، بیآن که ریشه در معیارهای ادبی و یا سنجههای عقلی و اندیشهپردازانه داشتهباشد، بیشتر پایه در معیارهای ذوقی، سطحی و بازارپسنددارد. برای وی کافیاست که «شنیدهباشد» یا «گفتهباشند» که این یا آن شخص، چنین و چنان بوده است. همین که فردی، نَسَب به خواجه نصیر توسی ببرد، برای وی میتواند مایهی اعتبار و اعتماد باشد. حتی نیاز به آن نمیبیند که خواننده را با ویژگیهای فکری و رفتاری آن فرد، آشناسازد.
۱۱− حسین بیک
او همچنین در شرح حال فردی به نام «حسینبیک» اشاره به این نکته دارد که وی از بزرگان تبریز بوده و در خدمت شاه عباس به مقام و منزلت بسیار رسیده و از خود، مردانگیها نشان داده و حتی به نیابت شاه، برای انجام کارهای لازم به هند سفر کردهاست. سپس ادامه میدهد:«در اواخر، دست از منصب و مهمّات دنیوی کشیده، در تحصیل مراتب اُخروی سرگرم شده، گوشهی انزوا اختیار نمود، پیوسته به صحبت علما و فقرا و شعرا مشغول بود. چند نوبت، فقیر به خدمت ایشان رسید، حقاً که از پاکیزگی طینت و وضع ایشان، کمال فیض بردم.»
یک چند درِ زهد چو احباب زدیم
آخر نقبی به گنج نــــایاب زدیم
تا شبهه ز تسبیح و ردا برخیزد
بُــردیم به میخانه و برآب زدیـم ص ۱۰۴ و ۱۰۵
۱۲− میرزا معصوم
این جناب «میرزا معصوم»، رئیس اصطبل شاه صفی بوده و سپس به مقام وزارت «قراباغ» رسیدهاست: «در نظم و نثر، طبعش در کمال قدرتبود.»
ای گشته به حُسنِ عملِ خود مغرور
نــــزدیکتر آ کــه از خــدا، دوری، دور ص ۱۰۹
۱۳− میرزا محمداکبر
فردی به نام «میرزا محمد اکبر» از نجبای قزوین به شمار می آمده. پدر این شخص، آدمی«خیرخواه و راستقلم» بودهاست. با توجه به فلسفهی نصرآبادی که ظاهراً همهی ویژگیهای فکری و خصلتهای رفتاری انسانها، میتوانسته از طریق وراثت، به نسلهای آینده، چه آیندهی دور و چه نزدیک، منتقلشود، فرزندان این شخص نیز، به دلیل همان وراثت، قدم در جای قدم «پدر بزرگوارخود» گذاشتهاند. ناگفته نماند که چنین باوری، نمیتوانستهاست تنها از آنِ طاهر نصرآبادی باشد. بلکه در کل جامعه به عنوان یک اصل، جاری بوده و حتی در دوران معاصر نیز میتوان به نمایندگان چنین تفکری، آشکارا برخوردکرد. این شخص، گاهی نیز نظمی مرتکب میشدهاست:
معشوق اگر دوتاست مرا جای طعنه نیست
چـــون هـــرکــه را ضرور بُوَد جـــانی و دلی ص ۱۱۷
۱۴− میرزا جعفر
نویسنده از شخص دیگری به نام «میرزاجعفر» نام میبرد که در دو منصب مختلف به علت ظلم به مردم و شکایتهای مکرر آنان، از پُست خود عزل شدهاست. یکبار از «وزارت لاهیجان» و یکبار دیگر از شغل «کلانتر یزد». با وجود این، نویسنده بیآنکه ظلم او را ناشی از شخصیت بد و تربیتنشدهی وی بداند، به نتیجهگیری جالبی میرسد:«جوانِ قابلِ متعصبی بوده و صداقت و راستی، لازمهی ذاتش.» خواننده با خود میاندیشد که چنین شخصی که دو بار از دو مقام مختلف در دو نقطهی دور از هم، عزل گردیده، آن هم نه به علت عدم وفاداری به حکومت مرکزی بلکه به دلیل ظلم به مردم، چگونه صداقت و راستی، لازمهی ذاتش بودهاست؟
عــــالَم همه پُر زِ معنی بِــــکرِ من است
تسبیح مَلَک، زمــــزمهی ذکــر من است
از بـــهر چـــه اندیشهی بـیــــهودهکنـــم
در فکر من است آنکه در فکر من است ص ۱۲۰
۱۵− حسن بیک
شخص «حسینبیک» که «ادراک عالی و سلیقهی درست» داشته و به همین جهت، ظاهراً در دلِ «مُلحد و موحّد» جای خود را بازکردهاست. با وجود این:«از بیتکلّفی، دوش در زیر بار تکلیف کمتر میداد.» این بدان معناست که فرد مورد نظر، چنان از کارگریز و تنبل بوده که هیچ مسؤلیتی را نمیپذیرفتهاست. خواننده درمیماند که این فرد، پس چه میکرده که با وجود همهی این از کارگریزیها، در دل «مُلحِد» و «موحّد» جا داشتهاست.
تا در نگری نه سرو ماندست و نه بید
نـــه خارستان غـــم، نه گــــلزار امید
دهقان فـــلک خـــرمن عــــمر مــا را
مــیپیماید بــــه کیل ماه و خـورشید ص ۱۲۲
۱۶− ولی قلی بیک
شخص دیگری به نام «ولی قُلی بیک» وقتی گذارش به قلعهای در میان رودخانهای در سیستان افتاده، به خاطرش خطور میکند که در بالای آن کوه، آب انباری بسازد. اما اطرافیان میگویند که چون در این منطقه گچ نیست و راه برای آوردن آن بسیار دور است، هرگز این کار عملی نشدهاست. او شبی خواب میبیند که دو درویش سرخمو به او میگویند که نگران گچ نباشد. در همان نزدیکی، جاییاست که اگر کندهشود، در آن گچ پیداخواهدشد. او روز بعد به همان محل میرود و با کندن زمین، مقدار زیادی گچ آشکار میشود و سرانجام آن آب انبار در آن منطقهی غیر مسکونی برای عابران ساخته میشود.
بــــه روز مصاف و بـــه هنـــگام کار
چــو بست از پی کین، کمر ذوالفقار
سراپـــای خـــصم و سرای و وطن
زر و سیــم و بــدخواه و فرزنـد و زن
بِخَست و ببست و بکند و بـسوخت
گــرفت و بـــداد و خـرید و فـروخت ص ۱۳۰ و ۱۳۱
با وجود چنان نیت پاک و شفافی که جناب «ولی قلیبیک» داشته، شعرش بازتاب خشونت و بیرحمی غریبی است. این کدام ذوالفقاری است که نه به سراپای دشمن رحم کرده و نه به سرای وطن، بلکه هرچه دم دستش آمده، سوخته و ویران کرده و بقیه را نیز وقتی به گروگان گرفته، مورد خرید و فروش قرار دادهاست. توصیفی که از این شعر به دست میآید، میتواند خواننده را به لرزه بیندازد. نویسندهی تذکرهی نصرآبادی در برخی مواقع، حتی نکات چندانی برای توصیف فردی که مورد نظر اوست ندارد. اما از آنجا که آن فرد، چند بیت شعر گفته، لازم بوده که نامش به هرحال در تذکرهی او بیاید.
۱۷− میرزا عبدالقادر
میرزاعبدالقادر از کسانیاست که شصت و سه بیت از اشعارش را نصرآبادی در تذکرهی خویش که مربوط به جنگ «ایروان» و «قندهار»بوده، به عنوان نمونه آوردهاست. در حالی که اشعار این شخص که مثنوی حماسی است، از استحکام کلام و فکر برخوردار است و توانایی وی در توصیف صحنهها و حرکتها، از طاهر نصرآبادی، توجه بیشتری را میطلبیده است. این شخص، وزیر «ولایت تون» بوده اما ظاهراً مخالفان، از خانهی پسرش «پارهای آلات و اَدَواتِ سِحر» کشف میکنند. این کشف، در آن هنگام جرم بزرگی بودهاست. به همین جهت، وی را به دستور حکومت مرکزی کور میکنند. کوری فرزند، چنان بر پدر گران میآید که از غصه دق میکند و میمیرد.
چـــو شد آتش عـزمش افروخته
پــی هند، چــــون آتش سوخته
تر و خشک گردیده جویای جـنگ
بَـــر و بــــحر شد اژدها و نـهنگ
روانشد فـلک با دلیران به جنگ
چو دامی که اندر وی افتد نهنگ ص۱۵۰ و ۱۵۱
۱۸− میرزا صالح
گاه کلام کوتاه نصرآبادی که اشاراتی به زندگی خصوصی افراد دارد، میتواند بیانگر یک سینه سخنباشد. در بیان شرح حال شخصی به نام «میرزاصالح»، در سه خط و نیم، بزرگترین فرازهای زندگی او را برکاغذ رسم کردهاست. نخست آنکه این شخص، نَسَب به سادات بروجرد میبرد. البته من، از سادات بروجرد، چیزی نمیدانم. اما در همهی شهرهای ایران، چنین ساداتی وجود داشتهاند. اینکه نویسنده از سادات بروجرد نام میبرد نه برای متمایز ساختن او از جهت برکشیدن یا فروکشیدنباشد. بلکه تنها از آن جهت که در دوران مورد نظر، چنین تمایزی، کاملاً رایج بودهاست. قطعاً در ذهن مردم، تفاوتهایی میان سادات این شهر یا آن منطقه با شهر و منطقهی دیگر وجود داشتهاست. توصیف بعدی نصرآبادی، به ویژگیهای فردیِ شاعر برمیگردد. این شاعر، شخصیتی«آدمیروش» داشته و «درکمال آرامی و پاکیزگی باطن» بودهاست. گذشته از اینها:«نهایت فِطنت دارد». پس از این مرحله، نویسنده وارد مراحل اجتماعی زندگی او میشود. نخستین شغل قابل ذکر او، «وزارت بروجرد» بوده. اما خیلی زود از شغل خویش، «عزل» شدهاست. عزلشدن در آن روزگار، به معنی آن بوده که یا خطایی از وی سرزده و یا مطابق با میل افرادبالادست خویش، رفتار نکردهاست. البته باید دانست که در آن سرزمین، وزارت و امارت افراد، با اشارهی انگشتی از سوی بالادستان، در اختیار افراد قرار میگرفته و چه بسا با نگاهی از سر خشم و عدم رضایت، از آنان گرفته میشدهاست. از اینرو، چه جای شگفتی است که زندگی اجتماعی این شخص یعنی ماجرای عزل و نصب او، از دیگران مستثنیباشد.
طبیعی است که باید پس از این سقوط از مقام وزارت، در جایی، زخم دل را تسکین میدادهاست. شاید بهترین محل، «خانهی خدا» باشد که هم به «خانهی آخرت» چراغ خواهدداد و هم وجود نا آرام و پریشان انسان را به یک آرامش نسبی خواهدرساند. به همین جهت، «روانهی سفر مکهی معظمه» میشود. سفر به خانهی خدا، نه تنها در وی گشایش روحی ایجاد میکند بلکه موجب گشایش «مادی و اجتماعی» نیز میشود. ناگهان «حسینپاشا» او را کشف میکند و در «بصره» نزد خود نگاه میدارد. سپس همراه همین شخص به «هند» میرود و در برگشت، همچنان نزد او میماند. زمانی که نصرآبادی، مشغول نوشتن شرح حال وی بوده، او در خدمت همان پادشاه، به کار مشغول بودهاست. در پایان، نویسندهی تذکره از شغل وی نام میبرد که به «پانصدی منصب» معروف بودهاست. من برای چنین منصبی، توضیحی پیدانکردم اما اگر بتوان به گمان متوسلشد، شاید شغلی بوده که پانصد شغل و مأمور دیگر، زیر نظر او کار میکرده و شاید هم در ارتباط با بخشی بوده که شاه میتوانستهاست به رعایای وفادار و یا مأموران قابل اعتماد خود، مبلغی به عنوان پانصد سکه، هدیهبدهد. البته هرکسی میتواند به حدس و گمانی متوسلگردد. اما آنچه اهمیت دارد آنست که او تا زمان نوشتن کتاب مورد نظر، در آن شغل باقی بودهاست. نصرآبادی از وی، چهار بیت شعر آورده که ما به یک بیت از وی قناعت میکنیم:
بــــا تعلّق کی توانَد عــارف از دنیا گذشت
کشتی اَر آبی خورَد، نتواند از دریا گذشت ص۱۶۰
۱۹− میرزا عبد مناف
میرزا عبدمناف نیز شامل همان توصیفهای رایج همیشگیاست که انسان خوبیاست و مردم او را بسیار دوست میداشتهاند. آنگاه به این مورد اشاره میکند که نویسندهی تذکره، در طول زندگی خویش، به دیدار آن شخص موفقنشدهاست. نویسنده، علت عدم توفیق خویش را برای دیدار وی، نه دوری راه یا کمی وقت و یا علتهای دیگر از جمله در «ناقابلی» خویش میدانستهاست.
۲۰− آقا محمدباقر
«آقا محمدباقر»، از نظر اصالت، تبارش به «نجبای قُم» میرسیدهاست. نویسنده، سپس این نکته را توضیح میدهد که شاهد اصالتِ نجابتِ این فرد در آنست که «غلام زادگی امام حسن عسکری» را پذیرفتهاست. پذیرش این غلامزادگی، موجب شدهاست که نه تنها جزو نُجبا درآید بلکه از جمیع دیگر نُجبا نیز برتر باشد. این شخص، مدتی در محضر یکی از دانشمندان زمان، مشغول تحصیل بوده. اما چون مقام و مسؤلیتی که برای شهر قم به وی واگذارشده، سنگین و وقتگیر بوده، ترک آن مجلس کردهاست. (ص ۱۶۴)
۲۱− آقا مَلِک مُعرّف
نصرآبادی او را «مرد صاحبکمال» و «حرّافی» توصیف میکند. این شخص، زمانی وزیر «فرهادبیک» بودهاست. سپس به حکم شاه عباس، «حاکم و همهکارهی اصفهان» میشود. اما ظاهراً داشتن مقام و منزلت دنیوی، چنان او را مغرور میسازد که بر شاه عباس یاغی میگردد. طبیعیاست که شاه، او را دستگیر میکند و به «سزای اَعمالش» میرساند. در این گونه توصیفها که ترکیب «سزای اَعمال» به میان میآید، خواننده غالباً به مجازات مرگ فکر میکند. اما در مورد این شخص، مجازات وی هرچه بوده، مرگ نبودهاست. ظاهراً شاه، تمام اموال او را مصادره میکند. این شخص به «مشهد مقدس» میگریزد و در پناه حاکم آن جا به نام «حاتمبیک» و پادرمیانی وی، مورد عفو شاه عباس قرار میگیرد و در همان شهر تا زمان مرگ اقامت میگزیند. از خصوصیات غذایی او که نصرآبادی نام میبرد آنست که اولاً هر روز «شُله» میخورده و «یک مثقال عنبر» هم در آن میریختهاست. البته وقتی دارندگی مطرحباشد، قطعاً برازندگی هم از پی آن میآید. نصرآبادی دو بیت از وی نقلکرده که در مدح حاکم مشهد «حاتم بیک» گفتهاست. وقتی کسی جان او را از مرگ نجات دادهباشد، جا دارد که مورد ستایش قرارگیرد.
حاتم که سخاش، اسم همت «حی»کـرد
وز جــــودِ زمانـــــه، ساغرش پُـــرمیکرد
میخواست که با تواش بود شرکت اسم
ایـــن بود کـــه روزگار، نامش «طی» کرد ص ۱۸۷− ۱۸۸
بخش پیشهوران و دارندگان شغلهای گوناگون
۲۲− میرزا اسحاق
طاهرنصرآبادی برای جمعآوری نام شاعران و اندکی هم از آثار آنان، تلاشداشته تا آنجا که ممکناست بیشتر به بررسی زندگی خصوصی و رفتاری افراد بپردازد. با چنین دریافتی، میتوان گفت که هنر این شاعران در سرودن شعر و یا علاقه به مقولهی فرهنگ و ادبیات، نقش درجه دوم را داشتهاست. شاعر یا نویسندهی این روزگار، قبل از آن که اهل کلام باشد، اهل سیاست، اهل دفتر و دستک اداری و یا اهل بازار و کار و کسب بودهاست. اگرچه تک تک اینان، هرکدام در حاشیهی زندگی خویش، دستی هم در سرودن و نوشتن داشتهاند. در همین راستا میتوان به نمونههایی اشارهداشت. در شرح حال شخصی به نام «میرزا اسحاق»، تنها چیزی که حضور ندارد، شاعر بودن اوست. مهمتر آن که طاهرنصرآبادی تنها به آوردن یک بیت از او قناعت ورزیده است:
چه احسانها که مـن با خویشکردم
که آخــر، خـــــویش را درویشکـردم ص ۱۶۸
در توصیف شخصیت وی،میتوان این ویژگیهای رفتاری را به قلم نصرآبادی، شاهدبود:
۱− شیخالاسلام بروجرد بوده.
۲− از اعاظم سادات بوده.
۳− دستِ خواهش از تکلفات کشیده.
۴− زاویهی فقر و فنا گزیده.
۵− پیوسته در لباس فقرا جلوه نموده و با درویشان بیسر و پا معاشر بوده. (منظور از بی سر و پا، توهین نیست)
۶− مَلَکی بوده در لباس بشر.
۷− پیوسته به عبادت مشغول بوده.
۸− طبعش خالی از لطف نبوده.
غربالی که طاهر نصرآبادی در دست دارد، غربال مردی نیست که در ادبیات ایران، سیر و سفر کردهباشد و آوای کلام حافظ، مولانا، سعدی و یا فردوسی در ذهنش طنین انداختهباشد. اگر او چنان بود، شاید که هرگز به فکر جمعآوری نام و شرح حال آن همه کاسب و درویش نمیپرداخت. نصرآبادی همینکه توانستهاست بخش زیادی از ساعات زندگی خود را به پرس و جو بگذراند و از این قهوه خانه به آن قهوهخانه پابگذارد تا نشان از کسانی بیابد که زمانی در عمر خود، «مرتکب شعر»ی شدهباشند، با توجه به شرایط زمان و مکان، کار بزرگی انجام دادهاست. از طرف دیگر، باید به این نکته توجه داشت که تذکرهی او، در مقایسه با بسیاری تذکرههای دیگر، از دیدگاه شاعرانگی، رنگ میبازد. اما باید مطمئن بود که از دیدگاه اجتماعی و تصویرپردازی شغلها و دلمشغولیهای اجتماعی قرن یازدهم هجری قمری، یک دانشنامهی ارزشمند است.
۲۳− آقارضی
نصرآبادی در مورد «آقارضی» او را در هشت ویژگی به توصیف میکشاند:
۱− از معتبرین لاهیجاناست.
۲− در کمال آدمیت و نهایت فهمیدگی و سنجیدگی است.
۳− نزد تُرک و تاجیک مورد قبول و احترام بوده.
۴− باکلام و رفتار خود، خاطری را نرنجانیده.
۵− ظاهراً در جستجوی کار و یا شاید تجارت از لاهیجان به اصفهان آمده. (این را از لابلای کلام نویسنده، میتوان دریافت)
۶− بخت در زندگی با او یار نبودهاست. (شاید در آغاز زندگی، بخت با او یار بوده که از معتبران لاهیجان شدهاست.)
۷− از رفاقت با افراد غیر قابل اعتماد، بسیار زیان دیدهاست.
۸− گاهی به سرودن شعری میپرداختهاست.
در تذکرهی نصرآبادی، چهار بیت از او آمدهاست که ما به آوردن یک بیت اکتفا میکنیم:
ز راه خاکساری تا کسی بر خاک ننشیند
چو خورشید جهانافروز، برافلاک ننشیند ص ۱۷۰
۲۴− حکیم صدرالدین
لحن کلام طاهر نصرآبادی، در سراسر کتاب بسیار صمیمانهاست. حتی اگر کسی را ندیدهباشد و از این و آن، برخی ویژگیهای رفتاری را در بارهی آن شخص شنیدهباشد، نه تنها منبعِ به کفآوردن اطلاعات خود را ذکر میکند، بلکه شنیدههای خویش را کاملاً موثّق و قابل اطمینان میداند. این ویژگیها که او ذکر میکند، مربوط به شخصیاست به نام «حکیم صدرالدین»:
۱− از اهالی کاشاناست.
۲− تحصیل علم طب کرده.
۳− به هندوستان رفته.
۴− شاه سلیم به او لقب «مسیحالزمانی» داده.
۵− از کسی شنیده که دارای «حُسن خُلق و همت» بوده.
سرانجام، هفت بیت از اشعار او را در تذکرهی خویش نقل کردهاست. ما به آوردن یک بیت قناعت میکنیم:
فارغی و خبر از سینهی سوزان نه تُرا
گـــذری بـــر درِ دلهای پریشان نه تُرا ص ۸۶
۲۵− محمد صالح بیک
گاه برای محمدطاهر نصرآبادی کافی است که از کسی شنیدهباشد این یا آن شخص در فلانروز یا فلانسال شعری گفته و یا حتی ذوق شعر داشته تا آن شخص، در شمار شخصیتهای تذکرهی وی درآید. گذشته از آن، ماجراهایی که در زندگی این شخصیتها روی داده، چه در حوزهی سیاست و چه در حوزهی اجتماع، قطعاً برای او، اهمیت بسیار داشتهاست. به عنوان مثال در شرح زندگی شخصی به نام «محمد صالح بیک» که ماجرای زندگی او به ماجراهای سندباد بحری و یا ماجراجویان دریا و خشکی شباهتدارد، بیشترین تکیهی وی به فراز و فرودهای زندگی اوست. نخستین توصیف از وی آن که این شخص «درکمال اهلیت و آدمیت» بودهاست. وقتی در مشهد مقدس سُکنا داشته، وضعش «آدمیانه» بودهاست. به نظر میرسد که منظور نویسنده آنباشد که از نظر مادی چنان وضع خوبی داشته که مردمان بسیاری، مرتب، مهمان او بودهاند. این شخص در سفری از هندوستان به اصفهان که از طریق دریا صورت گرفته، دچار توفان و شکستگی کشتی میشود و هفت هشت ماه در میان آبها سرگردان میماند چنان که از شدت گرسنگی و تشنگی، درد و رنج فراوان متحمل میگردد که «به شرح راست نیاید.»
با وجود این، قبل از آنکه به وطن برسد، با کشتی توفانزدهی خویش و به گونهای ناخواسته، سر از دیار فرنگ در میآوَرَد. آنگاه ماجراهایی را که او بیان میکند، از «نَقلهای غریب»است. به هرحال، سرانجام به بندرعباس میرسد. چنین دریافت میشود که این شخص، بیشتر به تجارت مشغول بوده تا هرچیز دیگر. زیرا در آن کشتی شکسته، آن چه بارداشته، متاع «خُتَن»بوده که به کلی در طول این مدت، فاسد شده و از میان رفته است. نصرآبادی از شرح حال او، به این نتیجه میرسد که :«نقصان و خسارت، لازمهی احوال دردمندان و خوباناست.» در پایان، سه رباعی از او ذکر میکند که در باب دریا گفتهاست. ما به آوردن یک رباعی از وی قناعت میکنیم:
از تــقصیر، بسی گنه فراوان دارم
ای منبع جـود، چشم احسان دارم
از کردهی زشت خویش تا روز جزا
انگشت تـــحیری بــه دنــدان دارم ص ۱۹۲
۲۶− میرزا همّت
او در مورد شخصی دیگر به نام «میرزاهمّت» چنین میگوید:«وضعی از او ملاحظهشد که در حوصلهی هیچکس نگنجد.» سپس ماجراهایی که از «همت» و «گذشت» او در زندگی شنیده، چنان عجیب و غریب بوده که «عقل از قبول آن، امتناع مینماید.» ای کاش نصرآبادی، نمونههایی از این شگفتیها را در اختیار خواننده میگذاشت تا امروزیان بتوانند آنها را با نکات عجیب و غریب این روزگار مقایسهکنند. از میان دوبیت شعر ذکر شده در تذکرهی وی که به او نسبت دادهشده، به آوردن یک بیت اکتفا میکنیم:
چــو کار سخت، فــروبستهشد، نشاطگزین
چو غنچهگشت گره، مستعد واشدن است ص ۱۹۳ و ۱۹۴
خواننده آرزو میکرد که کاش طاهر نصرآبادی، حوصلهی آن را میداشت که شرح زندگی پرماجرای شماری از این شاعران «آدمیصفت» را که از دیدگاه او، شرح زندگی آنان، از فرط شگفتی به افسانههای باورنکردنی شباهت دارد، به قلم جاری میکرد تا آیندگان میتوانستند تصویری از مشکلات رفت و آمدهای مردم در جادهها و دریاها و یا دیگر حوادثی که برآنان گذشتهاست، به دست بیاورند. چنان به نظر میرسد که نصرآبادی با نوشتن برخی تفسیرها که «عقل از شنیدن آن ماجراها به حیرت میافتد و یا از قبول آن خودداری میورزد»، کنجکاوی خواننده را به شدت برانگیخته بیآن که بدان پاسخی بدهد.
۲۷− میرزا مقیم جوهری
در شرح اوحوال این فرد، نصرآبادی اشاره میکند که پدر «میرزا مقیم جوهری» با آن که زرگر بوده اما فرزندش به علت «عُلُوّ همّت»، از ادامهی شغل پدر، سر بازمیزند و به «تجارت» روی میآورد. جناب میرزا، ظاهراً شغل زرگری را با همهی سودی که داشته، کار پرزحمتی میشناخته و دوست داشته با زحمت کمتر، پول بیشتری به دست بیاورد. وی در راستای این هدف، به هندوستان میرود. در آنجا «به علت چربزبانی و زمانهسازی، با پادشاهزادهها و اُمرا آشناشده، سامانی به هم رسانیده، به اصفهان میآید.» خواننده به سادگی میتواند حدیثی مفصل از این «چربزبانی و زمانهسازی» میرزامقیم جوهری دریابد. این شخص تنها در حوزهی سیاست و تجارت، چربزبان نبوده بلکه در حوزههای دیگر، از جمله «عیش و عشرت» تا بدانجا پیش میرود که سرانجام به علت گرفتارشدن به مرض «کوفت» که همان «سِفلیس» باشد، جان خود را از دست میدهد. گاهی عواقب «عُلُو همّت» بدان معنا که طاهر نصرآبادی توضیح میدهد، میتواند چنین چیزهایی هم دربر داشتهباشد. به بیتی از این شخصیت، قناعت میورزیم:
دلیلِ فایدهی خامُشی بس است همین
کـــه چــون زبان بگَزیدی، نمیگزد زنبور ص ۱۹۵ و ۱۹۶
۲۸− حاجی شاه باقر
این شخص که از طریق «شَعربافی»(مویبافی) زندگی میگذرانده، هرچه را که اضافه بر مخارج خویش در میآورده، صرف «موزونان و دردمندان» میکردهاست. گمان من آن است که غرض نویسنده از موزونان، میتواند یا به اهل شعر و ادب تلقیشود و یا به افرادی که عاقل و متعادل بودهاند اما با وجود این، در فقر به سر میبردهاند. این شخص، بسیار خیرخواه و مردم دوستبوده تا آنجا که آب انباری در محلهی پشتِ مشهدِکاشان درست میکند که «حوض کوثر» در مقابل آن، عَرَق شرم بر جبین میآوردهاست. نصرآبادی نیز در پایان نوشتهی خویش، برای این شخص به دلیل ساختن چنان آبانباری، آرزو میکند:«امید که به برکت آن، تشنگی روز قیامت نبیند.(ص ۱۹۸ و ۱۹۹)»
۲۹− سِراجای حَکّاک
وقتی نصرآبادی از «سِراجای حَکّاک» نام میبرد، در مورد وی چنین میگوید:«در فن مذکور، مانند نداشت. آخرِ عمر، پنج عینک میگذاشت.» به نظر میرسد که شغل حکاکی از یکسو و گریههای بسیار، مطابق با بیتی که در اختیار ماست، از سوی دیگر، چنان دِماری از روزگار چشمان او درآورده که وی به پنج عینک احتیاج پیداکردهاست. بیتی که نصرآبادی از او نقل کرده، دارای برخی ظرافتهای معنایی خاصاست که بیش از هرچیز نمایانگر طرز اندیشیدن و نگرش این شخص به زندگی و پدیدههای آنست:
از گـــریه به هرجا که گذشتیم، چمنشد
وز ضعف به هرجا که نشستیم، وطنشد ص۲۰۶
۳۰− ملّا مؤمن
جناب «ملا مؤمن» به «یکهسوار» هم شهرتداشته، برای جلب توجه مردم، لباسهای عجیب و غریب میپوشیدهاست. به عنوان مثال، «قبای باسمه» میپوشیده و حاشیهی قبای خود را با رنگهای مختلف میآراسته. «باسمه» واژهای تُرکیاست که معنی چاپ میدهد. قبای باسمه به قبایی گفته میشده که مطالبی روی آن چاپ میشده که از عُرف جامعهی آنروزگار دور بودهاست. این شخص به شغل شاهنامه خوانی در قهوه خانههای مختلف میپرداخته و هرچه را که اضافه بر مخارج خویشداشته به درویشان میدادهاست. (ص ۲۰۷)
۳۱− حاجی کلب علی مهابادی
فردی دیگر به نام «حاجی کلبعلی مهابادی» که آدم «متعصب و پرهیزگار»ی بوده، در اصفهان به شغل «پیراهن و زیرجامه»فروشی مشغول بوده. این شخص با اهل شعر و ادب در ارتباط بودهاست. او در سالهای آخر عمر برای تجارت به مشهد مقدس میرود. از طرف دیگر پسرش در غیاب پدر، کار پوستیندوزی او را با پوست گوسفند به پوستین دوزی با پوست سمور عوض میکند. ظاهراً مردم از این کار استقبالی نمیکنند و در نتیجه، تمام سود و سرمایهی پدر به باد فنا میرود. وقتی پدر از سفر مشهد برمیگردد، چنان افسرده میشود که نخست از هردو چشم کور میگردد و سپس چندی بعد، دقکرده، میمیرد. از سه بیت شعر او، یک بیت آن را میآوریم:
کسی که مینهد از حدّ خود قدم بیرون
کبوتریست کـــه مــیآید از حـرم بیرون ص۲۰۷
۳۲− صادقا
شخصی به نام «صادقا» که به «گاو» شهرت داشته، به عنوان خادم در مسجد جامع اصفهان کار میکرده و «گاهی فکر شعر» به سرش میزدهاست. این شخص، با وجود آنکه دارای «غرابت جُثّه و کراهت ترکیب» بوده، اما در برخورد با مردم، رفتار شوخ و با نمکی داشتهاست. نصرآبادی یک دوبیتی از او نقل کرده که ظاهراً گوینده، آن را در جواب خاقانی سروده است:
ای صادق، آن کسان که طریق تو میروند
ایشان خــرند و خر، روش گاوَش آرزوست
گیرم که خـــر کند تنِ خود را به شکل گاو
کو شاخ بهرِ دشمن و کو شیر بهرِ دوست ص ۲۱۳
۳۳− شمس تیشی(شپشی)
از میان دیگر شاعران، لازماست اشارهای به «شمس تیشی» داشتهباشیم که از اهالی شیراز بودهاست. در شهر شیراز، «شپش» را «تیش» میگفتهاند. علتش آن بوده که در لباسهای او، همیشه شپش دیده میشدهاست. این شخص از شیراز به اصفهان میآید و به دلیل آنکه آواز خوبی داشته، به خدمت شاه عباس ماضی میرسد و مورد لطف او قرار می گیرد. به دستور شاه، برای وی، قهوهخانهای در چهار باغ درست میکنند و در کنار آن، شرابخانهای نیز میسازند. شاه دستور میدهد که اگر کسی در شرابخانهی او، می بنوشد، کافیاست که از سوی صاحب میخانه، مُهری برکف دست او بزنند تا از آزار و اذیت داروغگان و مأموران نظامی حکومت درامان بماند. با این گزارش نصرآبادی، به نظر میرسد که شاه عباس ماضی، حتی میان میفروشان نیز تبعیض قائل میشدهاست.
۳۴− شیخ بهاءالدین محمد(شیخ بهایی)
محمدطاهرنصرآبادی در بخش «عُلما و فضلا»، به شرح زندگی شخصی میپردازد به نام «شیخ بهاءالدین محمد» که به تزکیهی نفس و تصفیهی باطن، چنان مشهور بوده که کسی نظیرش را پیدا نمیکردهاست. این شخص همان شیخ بهائی معروف است که در قرن دهم و بخشی از قرن یازدهم هجری قمری در اصفهان میزیستهاست. او بیشتر عمرش را به سیاحت و تحصیل تجربه گذراندهاست. وی نزدیک به صد تصنیف و تألیف دارد که در زمینهی حساب، اسطرلاب، تفسیر و فقه نوشته شدهاست. نصرآبادی در کتاب خود اشارهای دارد به محبت شاه عباس به این شخصیت که ظاهراً در مدتی کوتاه اتفاق افتاده. اما از آنجا که وی، وابستگی به شاهان را نوعی آلودگی تلقی میکرده، از این که موردِ توجه شاه قرارگرفته، سخت پشیمان شدهاست. هرچند محبت یکسویهی شاهانه، نمیتوانسته به تنهایی معنایی داشتهباشد. قطعاً از سوی او نیز نوعی ارادت و یا تسلیم پذیری نسبت به مرکز قدرت آن زمان به ظهور رسیدهاست. نکتهی مهم در این ماجرا آنست که شیخ بهایی از کردهی خویش پشیمان شده و دوباره، گوشهی انزوا اختیار کردهاست. به شعری از وی در همین زمینه توجه میکنیم:
از سمـــــور و حـــــریر بـــــیزارم
بــــاز میــــــل قــــلنـــدری دارم
تــــکیه بــــر بستر مُـــنقّش بس
بـــر تنـــم نقش بـوریاست هوس
دل از ایــن مُهملات گشت مـلول
ای خوشا ژنده و خوشا کشکول
گـــــر مُزَعفَر مـــــرا رَوَد از یـــاد (مُزَعفَر=نان زعفرانی)
سرِ نــــان جـــوین سلامت بـــاد ص ۲۱۸ و ۲۱۹
۳۵− ملا عبدالمحسن
در همین راستا به نام فرد دیگری برمیخوریم به نام «ملا عبدالمحسن» که از شاگردان ملا صدرا بودهاست. در اندیشههای او، تلفیقی از حکمت و تصوف وجود داشتهاست. شاه عباس به عنوان شاه «قدردان» از دیدگاه نصرآبادی، چون آوازهی دانش او را میشنود، وی را به دربار خود فرا میخواند. نکتهای که در نوشتهی نصرآبادی، ذهن را به خود میکشاند آنست که او هرجا از شاهان و یا خاندان قدرت نام میبرد، باید آنان را به صفتی ارزشمند و برجسته منسوب دارد. قطعاً این کار او نه از راه ارادت بلکه به دلیل احتیاط و برکنار ماندن از خشم مراکز قدرت بوده است. شخص «ملاعبدالمحسن» تا آن جا مورد توجه سلطان وقت قرارداشته که «در سفر و حَضَر، انیس و جلیس» وی بودهاست. دیوان او، نزدیک به ده هزار بیت دارد که نصرآبادی به آوردن پنج بیت قناعت کردهاست. ما نیز از این شخص، به سه بیت بسنده میکنیم:
بــا مـــن بودی، مَنَت نــــمیدانستم
یـــا مــن بودی، مَنَت نـــمیدانستم
چون من ز میانشدم، تو گشتی پیدا
تـــا مـــن بودی، مَنَت نــمیدانستم
از آن ز صحبت یـاران، کشیده دامانم
کــه صحبت دگــری میکشد گریبام ص۲۲۵
۳۶− مولانا میرزا
نویسندهی تذکرهی نصرآبادی گاه در اغراق، دست گشادهای دارد. البته باید این نکته را یادآورشد که اغراقگوییهای او در بارهی پارهای از شخصیتهای کتابش نه برای جلب منافع شخصی بلکه برای آنست که او سادهدلانه، سخت تحت تأثیر دانش و یا رفتار خاص آن اشخاص قرار گرفتهاست. یکی از این افراد، «مولانا میرزا» نامیاست که «صدای کوس فضیلتش به گوش ساکنان عرش رسیده»است. این شخص بعد از آن که سالیانی چند در «عَتَبات عالیات» به سر برده، از سوی دربار صفوی به اصفهان فراخوانده میشود و با هزینهی دولت، خانهای در احمدآباد این شهر برایش تهیه میکنند تا بتواند در نهایت آرامش و رفاه، به بهرهرسانی به طالبان فضیلت مشغولباشد. البته اگر همهی دانشمندان و اندیشمندان ایرانی در طول تاریخ، میتوانستند از این موهبت برخوردار باشند که بدون غم نان و آب، کارهای پژوهشی و یا فرهنگی و ادبی خود را انجامدهند، جامعهی ادبی و علمی ایران، حال و هوای دیگری داشت. نویسندهی کتاب، به ذکر دو بیت از او اکتفا کردهاست که ما آن دو بیت را در اینجا میآوریم:
یــــاد توکنم، دلم پُر از خـــون گردد
وین دیدهی اشکخیز، جیحونگردد
هـــرچند زدیده، آب حسرت بــــارم
در سینهام آتش غم، افزون گـردد. ص ۲۲۷
۳۷− ملاحسین علی
این شخص بر اساس دریافت نصرآبادی، مرد دانشمندی بوده و سیر آفاق و انفس بسیار کردهاست. او از این فرد، شعری میآورد که آن را در نود سالگی برای شخصی به نام «مولانا شاه محمد یزدی» خواندهاست. برای نصرآبادی، این نکته اهمیت داشته که بگوید سرایندهی شعرمورد نظر، با وجود بالابودن سن و سال، ذوق جوانانهای داشته و حتی این سه بیت شعر او، کاملاً این دریافت را تأیید می کند:
روزکـــردن با تو جــــانا در شب یــــلدا خوشاست
نی غلطکردم، شب وصل تو، بی فردا خوشاست
صحبت مـــا و تو هــمچون صحبت خار و گل است
بی تو، مارا خوش نباشد، گر ترا بیما خوشاست
ای کـه می پرسی میان مهوشان، یـار تو کیست؟
گِردِ سر تـا پاش گردم، آن که سرتا پــا خوشاست ص ۲۲۹
۳۸− مظفّر حسین
نویسندهی تذکرهی نصرآبادی در ذکر زندگی و رفتار شخصی به نام «مُظَفرحسین» میگوید:«پیوسته در قهوهخانه با جوانان عشقبازیداشت اما دامان صلاح و پرهیزگاری، آلودهی فساد ننموده. با وجود آنکه لَنگ بوده، اما جهت تحصیل عیش، هرسال از کاشان به اصفهان حرکت میکرده. ملاقات او با شاه عباس ماضی در قهوهخانه، مشهور است و محتاج نقل نیست.» ظاهراً به کار بردن «عشقبازی با جوانان» از سوی نویسنده، معنای دیگری جز آن داشته که حتی در آن زمان یا قبل و بعد از آن، استنباط میشدهاست. همچنین به کار بردن ترکیب تحصیل عیش از سوی نویسنده، چیزی جز تحصیل معاش نبودهاست. دیگر آنکه نصرآبادی با اندیشه به آنکه محتوای ملاقات این فرد با شاهعباس برای همه، آشنا بوده و از آن اطلاع داشتهاند، از آوردنش در میگذرد و بدینگونه، آیندگان را از آن بینصیب میگذارد. گذشته از اینها، این جناب «مظفرحسین»، قبل از آن که به فکر خانهی آخرتباشد، بیشتر در اندیشهی آبادی سرای این دنیا بودهاست. حتی ذکر این داستان که در حجرهاش، چندین جام شراب را در کنار یک جام آب انار گذاشته بوده تا شاید محتسبان شاه عباسی و یا دیگر رندان زمانه را به اشتباه بیندازد، اشارتی به نوع اندیشندگی و تلقی او از زندگی دارد. ماجرا از این قرار است که روزی طالبان دانش، وارد حجرهاش میشوند و از دیدن آنهمه شیشههای شراب که در تاقچهای، کنار هم چیده بودهاست، تعجب میکنند. او به آنان اطمینان میدهد که هرچه در آنجا هست آب انار است. سپس به عنوان نمونه، همان شیشهی آب انار را برای طالبان علم میریزد تا بنوشند و خود اطمینان حاصلکنندکه بقیهی جامها نیز از جنس همان چیزی است که اینان نوشیدهاند. وقتی که طالبان علم، حجرهی وی را ترک میکنند، او به رفیق خویش میگوید که :«حریفان را به رنگ آشناکردیم». نصرآبادی از وی، ابیات بسیاری آورده اما مابه دوبیت قناعت میکنیم:
ایدل که بـــه آزادی خود خرسندی
غــافل که اسیر خود به صد پیوندی
چون مرغ قفس که با قفس گردانند
عـــالَم گشتی و هــمچنان در بندی ص ۲۳۷
۳۹− ملا میرکجان
نویسنده در ذکر ویژگیهای این شخصیت، چنین میگوید(نقل به معنی): «ملا میرک جان» از فضلای زمانهبودهاست. این شخص از شدت وسواس برای تمیزبودن، گاه در چلهی زمستان، در آب سرد، خود را میشستهاست. گذشته از این موردها، او سخت مورد توجه شاه عباس ماضی نیز بودهاست. (ص ۲۳۸ و ۲۳۹)
۴۰− مسیحا
نفر دوم شخصی است به نام «مسیحا»که توصیف او از زبان نصرآبادی، بیشتر ادای مقصودکند: «صحبت شریفش در کمال کیفیت به نوعی محبوب دلهاست که چون پیالهی می، دست به دستش میگردانند. (ص ۲۴۹)»
۴۱− ملاشاه محمد
نفر سوم«ملاشاه محمد» است که در بارهاش چنین مینویسد:«مدتی در هند بود. در این سال تشریف آوردند. تذکرهی شعرا مینویسد. امید که موفق باشد. مدتی که در هند بود تا در آنجا بود، فیض به همهکس میرساند. چنانچه هر سال، جهت همسایگان و مردم دیگر، مبلغی می فرستاد. غرض که مرد بسیار خوبیاست.» ما نمیدانیم که آیا از او تذکرهای به جا مانده و یا آنکه پس از مرگ، وارثان، آن را به غارت برده و در گوشهای از خانهی خویش به عنوان یادگار بزرگ خانواده، زندانی کردهاند. این بیت از اوست:
صاف، دل غمگین نمیگردد ز حرف جانخراش
جـــای زخــم تیغ در آب روان، مــــعلوم نیست ص ۲۶۵
۴۲− علی میرزا بیک
از دیگر شخصیتهای کتاب نصرآبادی، شخصیاست به نام «علی میرزابیک» که از کدخدایان معتبر ولایت«دُرمِن− Dormen» بودهاست. در فرهنگ دهخدا، نام این ولایت، از آنِ روستایی است که از توابع اراک به شمار میآید. این روستا، اگر همان ولایت باشد که نصرآبادی بدان نظر دارد، در زمانی که آمار جمعیت آن به فرهنگ دهخدا انتقال یافته، هزار و صد و بیست و چهار نفر بودهاست. البته بعید نیست که در همان زمان که نصرآبادی از آن صحبت میکند، نیز از جمعیت قابل ملاحظهای برخوردار بوده. نکتهای که من میخواهم به آن بپردازم این است که این شخص، فردی پرهیزگار، درسترفتار و دلسوزِ مردم بودهاست. زیرا وقتی که سالها بعد که میخواسته منصب «استیفایی» را در «ولایت ایروان» و «شیروان» رهاکند، ساکنان این مناطق، از جیب خود مقداری پول جمع کرده و به مسؤلان حکومتی دادهاند تا او بر آن شغل باقی بماند. این را بدانیم که شغل مورد نظر که مسؤلیت جمعکردن مالیات از مردم را در بردارد، یکی از شغلهای پر دردسر و گاه منفور بودهاست. مالیات جمعکنندگان، غالباً افراد فاسدی بودهاند که هم برای دولت، مالیات میگرفته و هم مقداری در جیب مبارک و یا اطرافیان خود میگذاشتهاند. چنان افرادی، قاعدتاً اهل انصاف نبوده و به کمک موقعیت شغلی خویش، به مردم، دوبرابر معمول، فشار وارد میساختهاند. یکی برای حکومت مرکزی و دیگری برای انباشتن جیب خویش و یا جیب واسطههای دولتی. از اینرو، اگر کسی که میتوانسته در این مأموریتها، هم حکومت مرکزی را راضی نگهدارد و هم به مردم، ستم رواندارد و از آنان در حد توان مالی و درآمدشان مالیات بگیرد، میبایست از پختگی فکر و رفتار برخوردار بوده و گرایشی به انساندوستی داشتهباشد. بنا بر گفتهی طاهرنصرآبادی، فرد مورد نظر از چنین خصلتی برخوردار بودهاست. در این جا، دو رباعی از اشعار او را میآوریم:
ای دل چـــو جَــرَس به هرزه، گویا نشوی
از مــــوج هــــوا، غــــنچهصفت وا نشوی
در دشت طلب که لَختِ دل، شبنم اوست
تـــا خــــون نشوی چـــو نافه، بویا نشوی
عمریاست که با عشقِ تو پیمان دارم
چـــون دل، غـم تو به سینه پنهان دارم
چــون کوه به سودای تـو، در وادی غم
آتش بـــه جگر، آب بـــه دامـــــان دارم ص ۲۷۰
۴۳− میرزا محتشم
جناب «میرزا مُحتشم» فرزند شخصی بوده که «میرزا هادی» نام داشتهاست. ظاهراً این خانواده، همه اهل علم و کتاب بودهاند. نویسندهی تذکره در ادامه، بیشتر به شرح احوال پدر «میرزا محتشم» میپردازد تا فرزند او. از اینرو چنین مینویسد:«فقیر به خدمت میرزا هادی رسیده. با اینکه عادت به کوکنارداشت و اِفراطی هم در آن واقع میشد، اما هنگام صحبتِ علوم عقل و نقل و نظم و نثر، کمال مهارت و آگاهی داشت.»( غرض از فقیر، یعنی نویسندهی کتاب− معنی «کوکنار− Kooknar»غلاف خشخاش است. اما در این جا و در بسیاری موردهای دیگر به معنی تریاک به کار رفتهاست. ص۲۷۴) ای کاش طاهر نصرآبادی، نام فرزند او میرزاهادی را حذف میکرد و فقط نام پدرش را در تذکرهی خویش میآورد. زیرا از فرزند هنرمند او، هیچ یادگاری جز نام او، برای ما نگذاشتهاست.
۴۴− مولانا محمد صادق تویسرکانی
یکی دیگر از شخصیتهای تذکرهی نصرآبادی «مولانا محمد صادق تویسرکانی(Toysarkani)» بودهاست. توصیف نصرآبادی در مورد او، کوتاه اما بسیار گویاست:«…جوانیاست در کمال شعور و فطرت عالی. مدتی در اصفهان به تحصیل مشغول بود، روزگار با او سازگاری ننموده، روانهی هندشد. ملازمت پادشاه اختیار کرده، چنین مسموعشد که هرماه، مبلغی به او میدهند و به تحصیل مشغولاست.» در اینجا به دو بیت از چهار بیتی که در تذکرهی نصرآبادی آمده، قناعت میکنیم:
از بس که به دل، تیر تو لذت اثر آمد
تیری که خطا گشت، مرا برجگرآمد
چــــرخ مینا، عشرتی بــنیاد نتوانستکـرد
اینهمه گردید و یک دل شاد نتوانستکرد ص ۲۷۸ و ۲۷۹
۴۵− نصیرا
۴۶− میرزا ابراهیم
گاه برای نصرآبادی، این نکته اهمیت دارد که به طور عمده به خصلتهای رفتاری شخص توجهکند و شعر او را در در درجهی آخر اهمیت قراردهد. به عنوان مثال در مورد «نصیرا» چنین میگوید:«از ولایت تویسرکان(Toysarkan) است. برخیل هوا و هوس نصیر و ناصرگردیده و دامن از خار تعلقات برچیده. … فکر شعر میکند.(ص ۲۸۰)» شخص دوم یعنی میرزا ابراهیم نیز همچون نصیرا، از این چشمانداز مورد توجه نصرآبادی قرارگرفته که به بریدن بند تعلق از مال و مقام دنیا تلاش داشتهاست:«به هندوستان رفته. معلم اولاد جعفرخان بود. اسباب بسیار به هم رسانیده. شوق فنا و بی تعلقی بر سرش افتاده. جمیع اسباب خود را به تاراج داده، در لباس فقرا به ایران آمده.» به چند بیت از شعرهای او توجه میکنیم:
گـــر هند مرا پَروَرد از شیر و شکر
کی مهر عَراقم رَوَد از سینه به در (عَراقَم=وطنم)
هــرچند زدایه طفل میگیرد شیر
لیــک از مــــادر نمیکند قطعِ نظر
هـر زندهدلی که آن ز اهلِ درد است
دانسته ز اسبـــاب تعلق، فرد است
هـــر پـــیرزنـی مـــرگ طبیعی دارد
مردی که به اختیار میرد، مَرد است ص ۲۸۱
۴۷− ملا فریدون
در نگاهی به زندگی فردی به نام «ملافریدون»، بیشترین تکیهی نصرآبادی همچون دیگر شاعران و یا اکثریت آنها در این کتاب، به حوادث زندگی اوست. حوادثی که گاه از دیدگاه خوانندهی امروزی، اندیشهبرانگیز است:«مدتی در شیراز به تحصیل مشغول بود. بعد از آن، به اصفهان آمده، در خدمت آخوند ملا رجبعلی، مباحثه میکرد و در کمال خاموشی و آرامبود. در محلهی شمسآباد اصفهان، منزلی خریده، در آن جا فوتشد. کتابهای نفیس به هم رسانیدهبود. وارثان جَبری، تمام را بردند. شخصی از شیراز آمده، دعوی وراثت نمود. آن چه از تاراج باقی ماندهبود، گرفت و رفت.» در اینجا دو بیت از شعرهای او را میآوریم:
گرفت عرصهی عالم، فسانهای که ندارم
لـــبالباست جـــهان از ترانهای که ندارم
فــکنده همت مــــن فـــرش بوریای تَجرُد
ز نقش پهلوی لاغر به خانهای کـــه ندارم ص ۲۸۳
۴۸− میرصفی
طاهر نصرآبادی، گاه همهی خصلتهای برجستهی یک فرد را چه در نوع صحبت و چه آرایههای عقلی و نقلی، تنها در جملهای این چنین، خلاصه میکند. فردی که مورد نظر اوست، «میرصفی» نام دارد:«… از صحبت او که کمال نمک داشت، محظوظ شدیم.» طاهر نصرآبادی، حتی از این فرد، شعری هم نقل نکردهاست.
۴۹− میرزاباقر
در مورد «میرزاباقر» نامی نیز به ذکر شنیدههای خویش قناعت میکند:«…از مردم دانشمندِ بیغرض، مسموعشد که بحث، کج میکرده…» از میان سه بیت شعری که نصرآبادی آورده، به یک بیت اکتفا میکنیم:
چون در همهجا، عشق متاعیاست که باباست
یـــــارب زچـــه سودایی، او خانـــهخــــراباست ص ۲۸۵
۵۰− ملاعشرتی
۵۱− درویش یوسف
وقتی نصرآبادی به ارزیابی دانش فردی به نام «ملاعشرتی» میپردازد، چنین میگوید:«…صحبتش خالی از نمکی نبود. در شعرشناسی و سخنفهمی به اعتقاد ناقص کمینه، قادربود. (ص ۲۹۱)» همچنین در شرح حال «درویش یوسف» نامی، چنین میگوید:«اکثر بلاد را در لباس فقر پیمود. به واسطهی وسعت مشرب، اعاظم و اکابر، خواهان صحبت اویند. تا روزگار، حسد بر احوال او برده، به زندان کدخدایی که جهنم دنیاست، گرفتارشده. امید که نجاتی، او را رو نماید. (ص ۲۹۲)» اگر نصرآبادی از «زندان کدخدایی» در کتاب خود نامی نبردهبود، چه بسا آیندگان، هرگز نمیدانستند که چنان زندانی در عهد صفویه وجود داشته که نویسندهی یک تذکره، آن را «جهنم روی زمین» توصیف کردهاست. من البته نمیدانم که آیا در این زمان که او چنین توصیفی به کاربرده، از زندانهای دورهی غزنوی که مسعود سعد سلمان، نوزده سال از عمرش را در آنجا گذراندهبود، نکتهای در ذهنش بودهاست یا خیر. اما ظاهراً این جهنم توصیفی وی، چنان است که از کلام نویسنده، بوی رستگاری به گوش نمیرسد و گرنه او با چنان لحنی، آرزوی رستگاری او را نمیکرد.
بخش خوشنویسان
۵۲− ملا عبدالباقی
طاهر نصرآبادی در بخش «خوشنویسان» به شرح احوال فردی به نام «ملا عبدالباقی» میپردازد که در بغداد سکونت داشته و گذشته از علوم گوناگون، در خط تُلث و نَسخ، بسیار استاد بودهاست. در این میان، شاه عباس کبیر از او دعوت میکند که خطاطی مسجد جامع اصفهان را به عهده بگیرد، اما این شخص، از پذیرفتن این مأموریت خودداری میورزد و نمیآید. بعدها به دستور شاه، او را به زور به اصفهان میآورند و مجبورش میکنند تا بخشی از گنبد بزرگ و یکی از صفههای آن را خطاطیکند. این افشاگری نصرآبادی به عبارتی، بازتاب حکایت جاری روزگار است و این پرسش را در ذهن انسان به حرکت در میآورد که آیا همهی آثار تاریخی و ظرائف هنری که بر در و دیوار معبدها و قصرها باقیاست، نشان از ذوق، شوق و تمایل انسانی داشته و یا زور و تهدید، عامل کار آنان بوده که میبایست برای بقای نام امیران و شاهان، برخلاف میل درونی خویش، به خلاقیت اجباری میپرداختهاند. نصرآبادی سپس به این موضوع اشاره میکند که او سعی کرده از محضر این استاد، خطاطی بیاموزد اما ظاهراً وی، استعداد چندانی برای این کار نداشتهاست. این بخش آخر را از زبان خود او بشنوید:«فقیر هم ازو مشق گرفتهام. ولی دستم آنقدر ناقابل است که برکت تعلیم او، خط مرا صورت نداد.» ص ۲۹۸
۵۳− مولانا علیرضا
۵۴− میرعماد
برخی سادهپردازیهای طاهر نصرآبادی در بیان ویژگیهای رفتاری اشخاص، خاصه در حوزهی اخلاقیات، ذهن انسان را سخت به خود جلب میکند. این گفتهها مربوط به شخصی است به نام «مولانا علیرضا» که نوشتههای درِ مسجدِ شیخ لطفالله و چند نقطهی دیگر در اصفهان به خط اوست. توصیف نصرآبادی چنین است:«آنهم تبریزی است اگر چه فضیلت او به «مولانا عبدالباقی» نمیرسد. اما بسیار پاکیزه وضع و آدمیروشبود و هفت قلم را خوش مینوشت. (ص۲۹۷)» نصرآبادی همچنین در شرح حال «میرعماد»، خطاط دورهی صفویه، به چیزی که توجه ندارد توانایی شاعرانهی اوست. زیرا نویسنده فقط اشاره به این نکته که از او، یک رباعی شنیده و وی همان رباعی را در تذکرهی خود آوردهاست. برای نصرآبادی، حوادث زندگی فرد، فراز و فرودهای سیاسی، کینهورزیها و محبتدیدنها و موردهایی از این قبیل، به طور جد، حائز اهمیتاست. از اینرو، نویسنده به شرح ماجرایی میپردازد که برای این خطاط، به قیمت جانش تمام شدهاست. او میگوید که «میرعماد» در میان مردم، سعی میکرده وانمود سازد که به مذهب سنت گرویدهاست. شاه عباس ماضی از این کار او چنان خشمگین میشود که آرزوی مرگ او را میکند و این آرزو را در حضور یکی از افراد خویش به نام «مقصود مسگر» برزبان میآورد. شاهِ صفوی به این فرد میگوید که آیا کسی پیدا نمیشود که این «شخص سُنی» را به قتل برساند؟ «مقصود مسگر» نیز که مانند بسیاری، مصداق این شعرند:«ازتو به یک اشارت، از ما به سر دویدن»، همان شب، هنگام به حمامرفتن «میرعماد»، او را به قتل میرساند و دستور غیر مستقیم شاه را به اجرا میگذارد.
۵۵− تُرابا
اگر در طول تاریخ ایران، افرادی مانند طاهر نصرآبادی بودند که به ذکر جزئیاتی از آن دست که او بدانها پرداخته، علاقه داشتند، بیتردید ما از دورانهای گوناگون تاریخ کشورمان، اطلاعات مستندتری داشتیم. در نظر بگیریم که صاحب این تذکره، جزو دبیرخانهی محمود و مسعود غزنوی بود. در آن صورت، بسیاری نکات دیگر، فراتر از آن چه ابوالفضل بیهقی، قلم توانای خویش را برآنها گریاندهاست، آشکار میشد. به هر صورت، طاهر نصرآبادی در مورد «تُرابا» میگوید:«خط نستعلیق را به مرتبهای رسانیده که حمل بر اِعجاز میتوانکرد. (ص ۲۹۷ )» کمی بعدتر ادامه میدهد:«دست مبارکیداشت که هرکس از او تعلیمگرفت، خوشنویسشد. ص ۲۹۸» برای نصرآبادی، استعداد، علاقه و تلاش افراد، ظاهراً چندان ملاک عمل نبوده است. این مبارکی دستِ استاد خطاط بوده که همهی شاگردان او را خوشنویس کردهاست.
بخش درویشان
۵۶− درویش محمد صالح
در بخش «اشعار درویشان»، نصرآبادی به ذکر نام شخصی میپردازد که «درویش محمد صالح» نام داشته. این فرد، آدم مُرتاضی بودهاست. یکی از اشخاص نیکوکار به نام «حاج صفی قلیبیک» که مروارید فروش بوده، برای او محلی در مسجد «لُنبان− Lonban» میسازد که وی در آن جا به «دستافشانی» مشغول گردد. اما پس از مدتی، جناب درویش محمد صالح، از این مسجد، خسته میشود و تمایل پیدا میکند در زمینی مرغوبتر که در کنار «نهرِ تاقنما» قرارداشته، «تکیه»ای داشتهباشد و در آنجا به انجام مراسم درویشانه و یا مذهبی خود بپردازد. از طرف دیگر، صاحب آن زمین مرغوب، رضایت به فروش ملک خود نداشتهاست. شاه عباس ثانی که از این موضوع آگاه میشود، برای رضایت «درویش محمد صالح»، زمین مورد نظر را از صاحب آن، به زور میگیرد و وی را به آرزویش میرساند. شاید شاه عباس فکرمیکرده که گرفتن زمین با قدرت قهر از یک آدم ثروتمند، چندان گناهی متوجه او نمیساخته. اما درست کردن یک «تکیه و دادن آن به مرد درویش خوشسلیقهای چون «درویش محمد صالح» برای آخرت او، دستِ کم، پساندازی فراهم میآوردهاست. (ص ۳۰۱)− »− تکیه جایی شبیه مسجد بوده اما نه به اهمیت آن. در این محل، روضه میخواندهاند و یا آیینهای مذهبی انجام میدادهاند.
۵۷− شیخ صمد
یکی دیگر از این افراد، شخصی است به نام «شیخ صمد» که از نوادههای شیخ سعدی بوده و در زندگی خویش، فراز و فرودهای بسیار داشته است. هرچند در این فراز و فرودهای رفتاری، نشانهای از فراز و فرودهای شاعرانه و کلامی نیست. نخست آنکه این شخص:«مرد درویشِ پاکطینتِ شکسته احوالی بوده.» اما با وجود درویشی و شکسته احوالی، وقتی کشف میکند که جد پدریاش در زمان شاه تهماسب، از دربار صفوی مواجب میگرفته، با خود میاندیشد که مگر او از جد پدریاش کمتر است که نباید همان مواجب را از دربار دریافتدارد. از اینرو، اسناد و مدارک آن زمان را به حضور «محمدخان» که مقام وزارت داشته میآورد و ثابت میکند که برای گرفتن مواجب، کاملاً مُحِقاست. به همین جهت، مواجب او، باردیگر برقرار میشود. البته با وجود برقرارکردن مواجب، بازهم به روال کار دنیا اعتنایی نداشته و در شیراز، همچنان به کار کفشدوزی خویش مشغول بودهاست. هرچند کمی بعدتر، مشکل بزرگ دیگری روزگارش را تیره و تار میسازد. این مشکل، آن بوده که او را متهم میسازند که با پسر بچهای روابط جنسی برقرارکردهاست. این اتهام، چنان بر وی گران میآید که :«از فرط تقوا و تعصب، آلت تناسل خود را بریده، در آن اوقات فوتشد.» ص ۳۰۳ و ۳۰۴
بخش شاعران و موزونان
۵۸− حکم شفایی
در این بخش، نصرآبادی به ذکر نام «شاعران و موزونان» میپردازد که اولین گروه از اینان، «شاعران عراق و خراسان» هستند. او در بررسی زندگی «حکیم شفائی» بدین نکته اشاره دارد که شخص مورد اشاره، یکبار هنگامی که به «تختگاهِ هارونولایت» میرفته در نزدیکی «نیماورد» به کاروان شاه عباس و همراهانش برخورد میکند. شاه عباس سعی میکند که به احترام حکیم شفائی، از اسب به زیر آید. اما حکیم شفایی مانع میشود. از طرف دیگر، وزیران و همراهان شاه، همگی به احترام این حکیم از اسب به زیر میآیند و صبر میکنند تا کاروان وی از آن جا بگذرد. طاهر نصرآبادی از او، اشعار بسیاری نقل کرده که ما به آوردن دوبیت از آنها بسنده میکنیم:
صبحی که سردهم بـه فلک، دودِ آه را
در سینه بــشکنم نـــفس صبحــگاه را
عُذر گنه بخواه که رحمت بهانهجوست
خـــواهد وسیلهای که نبخشد گـناه را ص۳۰۹ تا ۳۱۱
۵۹− محمدقلی سلیم تخلص
این «محمدقلی سلیم تخلص» میبایست آدم جالبی بودهباشد. او یکبار در وصف «لاهیجان»، یک مثنوی سروده بوده به نام «مثنوی لاهیجان». سس وقتی به هند میرود، همان مثنوی را اینبار به اسم «کشمیر»، تحویل شاه آنجا میدهد. البته شاید از دیدگاه این شاعر، همهی مناظر کشمیر، شبیه لاهیجان بودهاست و او با خود اندیشیده که چه لزومی دارد یکبار دیگر همانها را تکرارکند. پس بهتر است یک نسخهی دیگر از اصل اشعار خود را آمادهسازد و این بار، کشمیر و کشمیریان را بدان توصیفهای لاهیجانی مفتخرسازد. نصرآبادی در همین رابطه مینویسد:«چنین مسموعشد که بدخو بوده و لطیفههای بیجا، بیشتر از او سر میزده.» یکی از نمونههایی را که نصرآبادی از وی نقل کرده، بدین گونهاست که او را در شیراز، به خدمت «امام قلیخان» میبرند. با این که تنباکو در آن هنگام ممنوع بوده، امام قلیخان دستور میدهد به احترام وی، یک قلیان چینی بزرگ جثه برایش بیاورند. او تا قلیان را میبیند میگوید:«در خانه، به کدخدای مانَد همهچیز!» خان که فرد درشت اندامی بوده، از شنیدن از این مصراع، آزرده خاطر میشود. با وجود این، پنج تومان خلعت به وی میدهد و دیگر به او اعتنایی نمیکند. از اشعار او، یک بیت را به عنوان نمونه میآوریم:
میان یوسف و معشوق ما، نسبت نمیگنجد
مـــن اندر راستگویی، روی پیغمبر نمیبینم ص۳۲۷ تا ۳۳۱
۶۰− زلالی خوانساری
او در وصف «زلالی» که ما او را به «زلالی خوانساری» میشناسیم، چنین میگوید:«…در تازهگویی و نمکِ کلام، فرد اَست. در فن مثنوی، طرز تازهای به عرصه آورده که کسی تتبع آن نتواندکرد. رَطب و یابِس در کلامش بسیار است. (Ratb & Yabes − یعنی تر و خشک یا به عبارت دیگر، بد و خوب) اما ابیات بلندش از قبیل اعجازاست.» چنین نگاهی صریح، برکَشنده در بُعدی و فروکَشنده در بُعدی دیگر، از ویژگیهای محمد طاهر نصرآبادیاست. نویسنده در مورد این شاعر، به ماجرایی اشاره میکند که شنیدن آن جالب است. این شخص، روزی به قهوهخانهای میرود که محل تجمع شاعرانبودهاست. او دفتر اشعارش را نیز با خود همراه داشته و آن را به شخصی میدهد که «ملاغُروری» نام داشتهاست. وقتی ملاغُروری، دفتر وی را ورق میزند، بیتی میبیند که شاعر، روی آن را خط کشیدهاست. ملاغُروری علت این کار را جویا میشود. شاعر جواب میدهد:«بعضی یاران گفتند که معنی ندارد.» جالب آنست که نصرآبادی اضافه میکند که این بیت شعر زلالی، چنان غنیاست که ارزش یک دیوان شعر را دارد. آن بیت را در اینجا میآوریم تا از نظر شما نیز بگذرد:
زِ جُستن جُستن آن سایه در دشت
چـــو زاغ آشیان گُمکرده میگشت ص ۳۳۲
نصرآبادی توضیح میدهد که غرض شاعر از این بیت، توصیف حیوانیاست به نام «بُراق» که از اسب کوچکتر و از الاغ بزرگتر بودهاست. با چنین توصیفی از سوی نصرآبادی، به نظر میرسد که حیوان مورد نظر، همان قاطر باشد. واژهی بُراق، به معنی اسب هم هست. نتیجهای که نصرآبادی از ذکر این موضوع میگیرد آنست که با وجودِ ارزشداشتن این بیت، وقتی دوستانش آن را بیمعنی تصورکردند، شاعر در کمال تواضع، برآن خط بطلان کشید. البته ناگفته نماند که نویسندهی تذکرهی نصرآبادی میگوید:«…آنچه میگفت، از غیب به زبانش میدادند.» شاید جناب شاعر وقتی خود فهمیده که همهی آن شعرها از غیب به وی واصل میشده، با خود فکرکرده که چه بسا فرشتگان نامرئی، ابیات سست و بی معنی نیز به وی تحویل میدادهاند و او خود بدان توجهی نداشتهاست. به همین جهت، به مجرد آن که دوستان، آن بیت را باطل اعلام کردهاند، او نیز مقاومتی از خود بروز نداده است. در این جا به آوردن یک بیت دیگر از اشعار او قناعت میکنیم:
زِ بس که مغز مرا عشق کرده، دستافشار
خـمیرمــــایهی دیــــوانـگی شد آخــــــرِ کار ص ۳۳۶
۶۱− آقاشاپور
به اعتقاد نصرآبادی، این شخص:«در فن قصیده، کمال قدرت دارد. به عنوان تجارت به هندوستان رفته، اسبابی به همرسانیده، به ایران آمد…الحق فراخور استطاعت، خسّت بسیار داشت.» از این «شاعر خسیس» که به اندازهی کافی از سفر هندوستان، مال و منال فراهم آورده، دو بیت میآوریم:
نــــمیگویم کـــه از زنــــدان غـــم آزاد کـن ما را
اگــــر جــــایی گرفتاری ببینی، یـــاد کـــن مــا را
تفاوت نیست، لطف و جُـــور یکسان است نزد مـا
تو میدانی، به هرنوعی که دانی، شادکن مــا را ص ۳۴۰
۶۲− غیاثای حلوایی
تذکرهی نصرآبادی به دلیل تنوع شخصیتها، اتفاقها و موضوعها از یکطرف و همچنین پیوند دادن سرایش شعرها از سوی نویسنده به پارهای ماجراهای خصوصی افراد، نشان از موضوعاتیدارد که هم تفکربرانگیزهستند و هم پرده از مناسباتی برمیدارند که در هیأت تلاطمهای اجتماعی، نشانههای آغازین خود را به نمایش میگذارند. به همین جهت، بسیاری از پژوهشگران کلامی، سیاسی، ادبی و اجتماعی، میتوانند از این کتاب، بسیارها بیاموزند و با تجزیه و تحلیل آنها، سیمایی از تلاطم و جنب و جوش این دوران را که هنوز در لایههای زیرین جامعه، جاری هستند، به مردم علاقهمند ارائهدهند. در ادامهی بررسی تذکرهی مورد نظر، سخن از شخصیاست به نام «غیاثای حلوایی». نصرآبادی، دیوان او را که سههزار بیت داشته از نظر گذرانده و به همین جهت، ابیاتی از وی را به عنوان نمونه در کتاب خویش، ذکر کردهاست. اما از زندگی خصوصی این فرد، ذکر این نکته را ضروری میداند که در سالهای پایانی عمر، بینایی خویش را از دست داده و در یکی از شبها که از اتاقش که در طیقهی دوم ساختمانی در اصفهان قرارداشته، «جهت مهمی بیرون آمده، از بام افتاده به عالم بقا خرامیده»است.
زتیرهبختی خـــــود آنزمـــان شدم آگاه
که دایهام سر پستان خویش کرد سیاه
خوشم به شورش محشر که کس نخواهد دید
کــــه گَــــــردِ من زکــــدام آستان بــــــرخیزد ص ۳۴۱ و ۳۴۲
۶۳− ملاشکوهی
نصرآبادی در وصف «ملاشکوهی» میگوید:«در مردمی و آدمیّت، همهدان بودهاست.» این شخص، روزی به «قهوهخانهی عَرب» که «پسران زلفدار» نیز در آنجا حاضر میشدهاند رفته و از تصادف روزگار، شاه عباس ماضی نیز، وارد قهوهخانه میشود و از «ملاشکوهی» میپرسد چه کارهاست؟ او در جواب شاه، خود را به عنوان شاعر معرفی میکند. شاه نیز برای نمونه از وی، شعری میخواهد. او هم بلافاصله این بیت را میخواند که سخت، مورد توجه شاهانه قرار میگیرد:
ما بیدلان به باغ جهان، همچو بــرگِ گُل
پهلوی یکدگر همه در خــون نشستهایم ص ۳۴۳
۶۴− ملا زمانی یزدی
این شخص از دیدگاه نصرآبادی، شاعر زبردستی بوده. هرچند نویسندهی تذکره، دیوان شعر او را ندیدهاست:«مشهور است که دیوان خواجه حافظ را جواب گفته، به خدمت شاه عباس برده، گفت:خواجه حافظ را جواب گفتهام. شاه فرمود که جواب خدا را چه خواهی گفت؟» از جواب شاهعباس میتوان استنباط کرد که شاه صفوی، حافظ را چنان برتر میشمرده که احتمالاً در روز قیامت، خداوند ملازمانی را به بازخواست خواهدکشاند که چرا با چنان شاعر بزرگی، از درِ رویارویی درآمدهاست. چنان که میبینیم در تذکرهی نصرآبادی، میتوان رد پای برخی از شاهان صفوی از جمله شاه عباس کبیر، شاه صفی و شاه عباس دوم هم را دید. ظاهراً شعر در این دوره، بیش از هر زمان دیگری، از طریق قهوهخانهها و محفلهایی که بسیاری از مردم علاقهمند بدانجا رفت و آمد داشتهاند، گسترش یافتهاست. چه این خبرِخاص که مربوط به حضور شاه عباس در آن قهوه خانه، درستباشد و چه نادرست، نمیتوان به همهی موردها شککرد و یا حتی چنین موردی را دور از حقیقت پنداشت. از این شاعر، یک رباعی نقل میکنیم:
گیرم که به درد خسته، درمـانگشتی
در دیده، چو سرمهی سلیمان گشتی
حـــال دل مـــا اگـــر نـــپرسی بـــهتر
انـــگار کـــه گــفتیم و پشیمانگشتی ص ۳۴۹ و ۳۵۰
۶۵− مقیما
از آنجا که برای شعرای این دوره، سفر به هند، یکی از دل مشغولیهای روزانه بوده و بیشتر آنان نیز از طریق چنین سفرهایی، به مال و منالی دست مییافتهاند، انگار آنان که از چنین سفرهایی خودداری میکردهاند، از عُرف جاری زمان، سرپیچی میکردهاند. چنیناست که نصرآبادی در شرح حال یکی از آنان به نام «مقیما» مینویسد:«مردِ سادهلوحِ خوشذاتی بوده… از تهران به جایی نرفته، در آنجا فوتشد.» غرض از «نرفتن به جایی» تا آن جا که فضای تذکرهی نصرآبادی اجازه میدهد، بیشتر «هند» بودهاست. در این جا به آوردن یک بیت از او قناعت میورزیم:
به راهش خانهای از نی بناکرد
درونِ نی، بسان نــاله جــا کرد ص ۳۵۹
۶۶− میرزا رضی دانش
«میرزا رضی دانش» که از سادات رضوی مشهد به شمار میآمده، مدتی در هند، در خدمت «شاهجهان» بودهاست. اما بعدها به «دکن» رفته، در آنجا زندگی را به عیش و عشرت سپری کرده. هرچند سرانجام در آخر کار، توانسته به ساحل رستگاری برسد. او سپس به مشهد برگشته و در آنجا مقیم شدهاست. نصرآبادی شنیدهاست که :«پادشاه، هرساله سیتومان در وجه مشارالیه مقرر داشته که به نیابت وی، هرساله زیارتکند. العهده علی الراوی.»
چسانبینم که مِی را محتسب در خاک میریزد
کـــه میلرزد دلم بـــرگی اگـر از تــاک میریزد
همچو دزدی که به باغ از گذر آب رَوَد
از رگ تــاک، به میخانه رهـی پیداکن ص ۳۵۹ و ۳۶۰
۶۷− میرزاجانی
۶۸− تسلی
محمدطاهر نصرآبادی تعجب میکند که از ولایت خلخال، چنان شخصیتی مانند «میرزاجانی»بروز کردهباشد. او البته ننوشته است چرا. اما میتوان گمانکرد که کوچکی منطقه و نبود آموزگاران سخنشناس، از جملهی این عوامل بوده که به ذهن وی رسیده است. ص۳۶۵ و ۳۶۶ − از سوی دیگر، او به شخصی به نام «تسلی» اشارهدارد که در آغاز کار:«در شیراز، قَمچی بافی میکردهاست(قمچی− Ghamchi یعنی تازیانه). تازیانهی همتی بر مَرکبِ توفیق زده، خود را در صف شعرا رسانیده، پایهی سخن را بلند رتبهکرد.» چند بیت از او را در اینجا میآوریم:
جُز آه، کسم گَردِ غم از دل نفشاند
جـاروبِ سرا، باد بُوَد خاکنشین را
هیچکس داغ تو با خویش نبردهاست به خاک
این چراغیاست که در خلوتِ من میسوزد
بـــر مُرادِ خود نـرفتم، نیمگام از دستِ دل
هچون آن بینا که عمری، دستِ نابیناکشید ص ۳۶۶ و ۳۶۷
۶۹− ملا مُلهمی
۷۰− عرشی یزدی
شخص دیگری که نصرآبادی ذکر میکند «ملا مُلهِمی» نامی است که در خدمت یکی از حُکام تبریز بوده. او در برخورد با پسران خدمتکار حاکم، ظاهراً شوخیهای خارج از دایرهی ادب و عِفاف میکردهاست. به همین جهت، حاکم از یکسو از این کارِ وی ناراحت بوده و از طرف دیگر، نمیخواستهاست او را از درگاه خود براند. زیرا از مصاحبت وی، بهره میبردهاست. نکته آنست که هرمقدار که حاکم به وی تذکر میداده که دست از این آزار کلامی فرزندان خدمتکار وی بردارد، در او تأثیر نمیکردهاست. سرانجام، به دستور وی، کلاهی از چرم به نام «تُماقه» که واژهای تُرکی است و معنی کلاه میدهد، میسازند تا او در زمان صحبتکردن، آنرا بر سر بگذارد تا کمی وی را بیازارد و همین نکته موجبشود که دست از این کار بکشد. ظاهراً استفاده از این کلاه چرمی، چنان خُلق او را تنگ کرده که فرد مورد نظر پس از مدتی، فرار را بر قرار ترجیح میدهد و از خدمت حاکم تبریز میگریزد. نصرآبادی مینویسد:«کتابهای خوب از او مانده. همشیرهزادهاش که وارثش بود از تبریز آمده، در اندک روزی، آنچه ماندهبود، ضایعکرده، در کمال پریشانی و اِفلاس، مراجعتکرد.( ص ۳۷۶ و ۳۷۷)»
۷۱− میرزا نظام
طاهر نصرآبادی در شرح حالِ «میرزا نظام» که از سادات دستغیب شیراز است و دیوانش سههزار بیت شعر دارد، چنین مینویسد:«شهرت ایشان به دستغیب، سببش آنست که شخصی از عِناد، شجرهای از ایشان طلبیده، از غیب دستی پیداشده، شجرهی ایشان را آورد.» از وی به آوردن یک رباعی، اکتفا میکنیم:
گــر از کتاب، دعـوی دانشکند کسی
صندوق را رسد که زند تخته بر سرت
دود چـــراغخوردن اگــــر دانش آوَرَد
بـــایـــد چـــراغدان بنشیند بَــرابَــرت ص ۳۸۳ تا ۳۸۵
۷۲− میرزا صادق دستعیب
در کتاب نصرآبادی به کسی برمیخوریم به نام «میرزا صادق دستغیب» که زمانی قاضیالقُضات شیراز بودهاست. ظاهراً شاه صفی، او را به علت خط خوشی که داشته، در کتابخانهی سلطنتی به خدمت میگیرد. اما او از این کار رضایت نداشته، ترک خدمت میکند و به شیراز باز میگردد. نصرآبادی در مورد مرگ او، چنین مینویسد:«مسموعشد که روز فوت او، غزلی که در آن روزها گفتهبود، در پیشِ جنازهی او میخواندند»:
از ازل، صادق به دنیا، میل آمیزش نداشت
چندروزی آمــــد و یاران خود را دید و رفت ص۳۸۵
۷۳− یوسفی جربادقانی
نصرآبادی مینویسد که یوسفی جربادقانی، شنیده بوده که شاه عباس ماضی، شاعری به نام «ملاشانی» را که قصیدهای در مدح وی گفته، به «زر» کشیدهاست. وی نیز به طمع میافتد تا بخت خویش را با نزدیک شدن به شاه صفوی بیازماید و با قصیدهی مدحیهای به سراغ شاه عباس برود. درباریان میگویند که شاه، هماکنون در طویلهی شاهیاست. او که نمیتوانسته لحظهای صبرکند، شتابان به آنجا میرود و قصیدهی مدحیهی خویش را یا برای او میخواند و یا در اختیار وی میگذارد. شاه در جواب یوسفی جربادقانی میگوید وقتی ملاشانی، قصیدهی مدحیهی خویش را خواند، ما در خزانه بودیم و به همین دلیل، او را به زر کشیدیم. اینک که ما در طویله هستیم، با تو چه بایدکرد؟ چه این داستان، درست باشد چه نادرست، بازتاب زندگی شاعرانیاست که برای زندگی بهتر، به قول ناصر خسرو قبادیانی:«زر در پای خوکان» میریختهاند. هرچند این شاعر، در حوزهی کلام، «زر»ی هم در اختیار نداشتهاست تا به پای شاه صفوی بریزد. در اینجا به دو بیت از مدحیهی او برای شاه عباس صفوی، قناعت میکنیم:
هـــرآن زمین کـه خورَد آبِ جوی تیغ تو، شاید
کــــه سرخبید بــــرون آیـــد از مـیانش و لرزد
شهید تـیغ تـو رَست از عذاب قبر که در حشر
فرشته یــــادکند زخـــمِ خونچـــکانش و لرزد ص ۳۸۸ و ۳۸۹
۷۴− ملاذوقی اردستانی
۷۵− ملا فتحی
۷۶− شیخ شاهنظر
در جایی دیگر از این تذکره، به فردی برمیخوریم به نام «ملاذوقی اردستانی»که «صد رباعی در هجوِ بینی حکیم شفایی» گفتهاست. با وجود این، نویسندهی تذکره در بارهی وی چنن میگوید:«اگر چه شعرش کماست اما آنچه هست به دو دیوان برابر است.» ما نمیدانیم که منظور طاهر نصرآبادی، رباعیهایی است که این شاعر «خوشذوق» از میان همهی جلوههای هستی، در هجو بینی حکیم شفایی گفته یا آنکه اشعار دیگری داشته که در آنها، موضوعهای مهمی را مطرح کرده که ارزش هربیت او را دوبرابر ابیات دیگر شاعران ساختهاست ( ص ۳۸۹). نویسندهی تذکره در شرح حال فردی دیگر به «نام ملافتحی» چنین میگوید:«عزیزان که او را دیدهاند، میگویند ریش سفید و قد بلندیداشت.» البته اگر آن عزیزان، وی را در جوانی دیدهبودند میگفتند :«ریش سیاه و قد بلندی داشت.» اما ظاهراً آنان که از او برای طاهر نصرآبادی، نکاتی را نقل کردهاند، تصویر دورانی پیریاش را در ذهن داشتهاند (ص۳۹۱). در ادامهی این شرح حالها، باز به نام فردی برمیخوریم به نام «شیخ شاهنظر» که نصرآبادی تمام زندگی او را در چند سطر چنین خلاصه میکند:«در بدایت حال، اسباب پدر را صرف نموده به هند رفته. مدتی در آن جا به عیش مشغول بوده. با طالب کلیم و یاران دیگر، همصحبت بوده. بعد از مراجعت، به «خوشنفس» نامِ فاحشه، عاشقشده. بعد از صرف اسباب، او را به عقد دایمی درآورده. در اواخر عمر، پریشان شده از موقوفات امامزادهای مدارا میکرد، تا فوتشد.» به یک رباعی از وی توجه می کنیم:
گر هند شود کعبه، شوم سوی کُنشت
دوزخ طلبم اگـــر چه هند است بهشت
خــــواهم زغلطکردهی خــــود برگردم
مـــانند نــــگاه غـــافل از صورتِ زشت ص ۳۹۲ و ۳۹۳
۷۷− میر عقیل
نصرآبادی داستانی را در مورد «میرعقیل» نقل میکند که او روزی به مجلس شاه عباس ماضی وارد میشود. شاه او را به خوردن شراب دعوت میکند. میرعقیل سوگند میخورد که به سرِ حضرت علی، شراب نمیخورد. شاه اصرار دارد که به سرِ من شراب بخور و او پاسخ میدهد که من ترا از حضرت علی بیشتر دوست دارم، چگونه میگویی که به سرتو شراب بنوشم. شاه عباس از شنیدن این سخن چنان خوشحال میشود که در همان جا مبلغی نقد به وی هدیه میدهد. البته از این جواب و خوشحالی شاهعباس، خواننده نمیداند که با همهی این احوال، آیا جناب میرعقیل، دست شاه را پسزدهاست یا خیر! نصرآبادی مینویسد که پسر این شخص را در اصفهان ملاقات کرده و مقداری از شعرهای پدرش را خواسته که در تذکرهی خود بیاورد. اما پسر که خود نیز به قول نصرآبادی در «سِلکِ اهل قلم» بوده، حتی یک بیت از شعرهای پدر را به یاد نیاوردهاست اما به نویسنده تذکره، قول دادهاست که مقداری از اشعار پدر را برای وی بیاورد. با وجود این قول، این جوانِ «اهل قلم»، میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند. از سوی دیگر، نصرآبادی که تصمیم خویش را گرفتهبوده تا به اشعار وی دسترسی یابد، از منابع دیگر، مقداری شعر از جناب «میرعقیل» فراهم میسازد تا در تذکرهاش، جای آنها خالینباشد. ص۳۹۴
۷۸− ملا مخفی رشتی
«ملامخفی رشتی» از ندیمان مجلس امامقلیخان، حاکم فارس بودهاست. وی علاقه و اعتیاد خاصی به تریاکداشته و در گذر زمان، گذشته از آنکه جثهی چندانی هم نداشته، لاغر و لاغرتر هم شدهاست. روزی حاکم فارس به او میگوید که تو از بس تریاک میکشی، چیزی از جُثّهات باقی نماندهاست. ملامخفی که آدم ظریف طبعی بوده، در جواب حاکم فارس میگوید که کوچکشدن جثهی او از تریاک نیست. از نفرینی است که کاتبان در حق وی روا میدارند. حاکم متعجب میشود و توضیح بیشتر میخواهد. او میگوید که کاتبان در اول هر نوشته، این گونه سخن خود را شروع میکنند:«مخفی نماند» و تکرار این موضوع، موجب آبرفتن جثهی او شدهاست. در این جا به آوردن دوبیت از وی قناعت میورزیم:
مـخفیا دختران خطهی رشت
چون غزالان مست میگردند
از پـــــی مشتری به هربازار
بند تنبان به دست میگردند ص ۳۹۵ و ۳۹۶
۷۹− خضری لاری
۸۰− خضری قزوینی
۸۱− خضری خوانساری
نصرآبادی در کمتر از یک خط، عملاً سه «شاعر» عصر خود را که همه نام «خضری» را یدک میکشیدهاندبه بوتهی نقدکشیده است. نخست «خضری لاری» را مورد ملاطفت قرار میدهد که :«شاعر بدی نیست.» سپس به سراغ «خضری قزوینی» میرود و ارادت خویش را با این عبارت که: «شاعر خوبیاست.» به وی نشان میدهد. آنگاه اضافه میکند که::«خضری لاری و خضری خوانساری، به او نمیرسند.» پس بیسببی نبوده که آن یک را «شاعربدی نیست» توصیف کرده و این دیگری را با «شاعرخوبیاست.» مشخصساختهاست. در اینجا نخست یک بیت از «شاعربدی نیست.» میآورم و یک بیت هم از«شاعرخوبیاست.» نقل میکنم:
زنالهام دلِ کـــوه آنچنان بـــه درد آمد
که من خموششدم، او هنوز مینالید خضری لاری
خُــرسند نیستم کــه تو جا در دلمکنی
جای تو در میانهی این بحر خون مباد! خضری قزوینی− ص ۴۰۰
۸۲− ملا نویدی
نصرآبادی وقتی به نام «ملانویدی» میرسد، آن چه را که در بارهی او نقل میکند، نیمی، ارزیابی منفی و نیمی دیگر مثبتاست:«از کهنه شاعراناست. مدتهاست که از شیراز حرکت نکرده، به درویشی ساخته. مسموعشد که در کمال پریشانیاست.» در اینجا معنی «از شیراز حرکت نکرده» آنست که به هند نرفتهاست.
ای آن کـــه حدیث عقل را تفسیری
بیهوده ز بــــی زری چــــرا دلگیری
آوردن زر بـــه دست آسان نـــــبُوَد
خوابیده به روی هرفلوسی شیری ص ۴۰۵
۸۳− میرزا خصمی
شخص دیگری به نام «میرزاخصمی» از دیدگاه نصرآبادی، اینگونه توصیف میشود:«…خالی از شور و سودایی نبوده. چنانچه لحافی به دوش بسته، در بازار میگشت. به هند رفته. به سبب حرکتها و حرفهای ناشایست، پادشاه از او رنجیده.»
ساقی بده آن باده که از هوشِ خـــود اُفتم
خود بار خودم، یک نفس از دوشِ خود اُفتم ص ۴۰۸
۸۴− ملا غروری
فرد دیگری در تذکرهی نصرآبادی نصرآبادی نظر انسان را جلب میکند که «ملاغروری» نام داشتهاست. این شخص به دلیل آنکه در دوران زندگی خویش، مرتکب امور دنیوی نشده، عمرش به هشتاد رسیده است. ظاهراً از دیدگاه صاحب تذکرهی نصرآبادی، هرکس که از زندگی مادی لذت ببرد، مرتکب امور دنیوی شده است. هرچند در اینجا منظور کلی او ایناست که فرد مورد نظر در امور جنسی و شرابخواری، بسیار محتاط بودهاست. این شخص بیشتر ساکن قهوه خانه بوده و زندگی خویش را از «جدول کشی» میگذرانیدهاست. اهل معنی، برای دیدار او به قهوهخانه میآمدهاند. از جمله، پدر نویسنده نیز همراه با پسرش که محمدطاهر نصرآبادی باشد، به دیدارش میرفتهاند. از خاطراتی که برای نصرآبادی از این دیدارها باقیمانده، آنست که ملاغروری،توجه بسیار به محمدطاهر نصرآبادی می کردهاست.
۸۵− میر محمد مؤمن
نصرآبادی «میر محمد مؤمن» را اینگونه توصیف میکند:«خوشطرز و غریبخیالاست». او مینویسد که این فرد، سیسال قبل به «الحاد» متهمشده و از ترس جان به هند گریختهاست. شخصی به نام «حاجی مطیعا» که او را در بندر «سورت» ملاقاتکرده، برای نصرآبادی تعریف کرده که:«مردی در کمال صلاح و دینداری و پرهیزگاری»بوده و مرتب به عبادت مشغول بودهاست. آنچه را که نصرآبادی به اختصار بیان کردهاست، درد بزرگ جوامع عقب افتادهای بوده و هست که یک فرد، به سادگی، جان خویش را به علت برزبان آمدن و شایع شدن یک اتهام و یا خبر، از دست میدادهاست. اینکه فردی، به دلیل چنان شایعهای، از ترس جان، سی سال از عمر خود را در آورگی به سربَرَد، هنوز هم در روزگار ما اعتبار خود را حفظ کردهاست. نصرآبادی مینویسد که او از زندگی ناخواسته در غربت چنان به تنگ آمده که به «حاجی مطیعا» گفتهاست:«از زندگی به تنگ آمدهام. توفیق پروازی خدا بدهد. بعد از آن، دو روز زندهبود. همانجا مدفونگردید.»
هیزمِ تــــر به قیامت نــــخرنــــد ای زاهد
هیچ سودی ندهد، شانه و مسواک آنجا
…
یــــک دلِ آزاد در ایــــــن دامگه فانی نیست
یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست ص ۴۱۳
۸۶− ملاکَرَمی
«ملاکَرَمی» از شاعرانی بوده که «یحتمل، پنجاههزار بیت گفته.» این فرد، روزی به قهوهخانه میآید و اظهار میدارد که شب گذشته، دَه دینار و نیم به یک شمع داده و دو غزل سرودهاست. یکی از ساکنان قهوهخانه به نام «ملاحاتم»که ظاهراً دستی در تحقیر و کمشماری کار دیگران داشته، بلافاصله به وی جواب میدهد که معلوم نیست آن غزلها به یک دینار بیرزد. اینک بقیهی مطلب را مستقیماً از تذکرهی نصرآبادی نقل میکنم:«خمسهای هم گفته. چون زخمی در بینی داشت و پیوسته برآن، پنبه چسبانیدهبود، ملاحاتم میگوید(باز همان فرد تحقیرکننده) که خمسه را چون بدگفتهای، شیخ نظامی، تیر در بینی تو کرده.»
شب چو روم به کوی او، روز زبیم مدعی
هـــمچو فلک نهان کنم آبـــلههای پای را
…
چراغی می برم در خاک از داغت پس از مُردن
که بـــزم کشتگان عشق را بــــی نــور نگذارم ص ۴۱۷ و ۴۱۸
۸۷− ملا طاهری نائینی
نصرآبادی از شاعر جسوری به نام «ملاطاهری نائینی» نام میبرد که آلودهی هوا و هوس بوده و در همین راستا، دل در هوای وصال یکی از خانهزادهای شاه عباس ماضی داشتهاست. از نوشتهی نصرآبادی برنمیآید که آیا او به وصال آن خانهزاد رسیده یا نه. اما به هرصورت، خبر به گوش شاه عباس میرسد. شاه، او را احضار میکند تا دِمار از روزگارش درآوَرَد. بقیه را مستقیماً از زبان طاهر نصرآبادی میشنویم:«..به هنگامی که به کنار بخاری نشستهبود، بعد از پرسش و جوابهای نامسموع، آتشکش سرخشده را برداشته، فرمود که او را بوسیده خواهیبود. به تلافی آن، این را ببوس و آتشکش را بر لب و دهان او گذاشته، بسوخت و به این ترتیب، اعضای او را سوخت. به التماس یکی از خواص، او را بخشید. ص ۴۱۹»
۸۸− ملامقیم
«ملامقیم» از شاعرانی بوده که به خدمت یکی از پادشاهان هند به نام «اورنگزیب» درآمده و شاه مورد نظر، به او، نهایت لطف و مهربانی را داشتهاست. روزی این شخص، ارادهی سفر به مکه را میکند. شاه، هزینهی سفر وی را میپردازد و او را روانهی خانهی خدا میسازد. از بخت خوش یا بد، جناب ملامقیم در خانهی خدا، زندگی را بدرود میگوید.» گوشهای از مطلب را از زبان نصرآبادی میشنویم :«…چندجلد کتاب و هفتصد روپیه که از او ماندهبود، پارهای به فقرا دهند و جزوی را به یکی از اقوامش که در هند است بدهند.» به آوردن بیتی از او قناعت میورزیم:
هرشیوه که ورزم به ریا، کارندارم
در بُتکده، عُمریست که زُنّار ندارم ص ۴۲۹
۸۹− میر مشرب
نصرآبادی، شاعری به نام«میر مشرب» را معرفی می کند که شیشهگر بوده اما خط نستعلیق و شکسته را هم خوب مینوشته است. او به دربار شاه عباس، رفت و آمد داشته و به همین جهت، روزی پسر را به حضور شاه عباس میآورد و به معرفی او میپردازد تا شاید شاه صفوی از این فرزند صالح و درستکار خوشش بیاید و در ادامهی زندگی، رزق و روزی او به گونهای تأمینگرداند. بهتر است رشتهی کلام به دست نصرآبادی دادهشود که در مورد فرزندش چنین گفتهاست:«..که طالبِ عالِم صالحی است و از مغیّراتِ حلال هم نچشیده و بندِ زیرجامهاش به حلال هم وانشده. شاه میفرماید که مگو پسری دارم، بگو کُرّهخری دارم. ص ۴۴۰»
۹۰− سعیدا
یکی دیگر از این افراد که نصرآبادی به تفصیل در بارهی او صحبتکرده، مردی است به نام «سعیدا» که گرفتار بیماری روانی میشود. او نخست به دین یهود اعتقاد داشته اما بعدها به اسلام گرویدهاست. این شخص همچون بسیارانی دیگر، به هند کوچ میکند و پس از مدتی که بیماری روانی گریبانش را میگیرد، در کوچه و بازار، لخت و عریان، راه میرود. خبر این شیوهی رفتار به شاه میرسد. شاه او را احضار میکند و دستور میدهد لباس بپوشد. «سعیدا» از پوشیدن لباس خودداری میکند. پس از این امتناع، فتوادهنگان دربار، حکم قتلش را صادر میکنند. اما شخصی از ماوراء النهر به نام «ملا عبدالقوی»که از دیگر فتوادهنگان، عمیقتر میاندیشیده، میخواهد دست نگاهدارند تا او نیز با وی صحبتکند و بیشتر به احوالش آگاهگردد. وقتی ملاعبدالقوی وی را ملامت میکند که چرا لباس نمیپوشد، او پاسخ میدهد که شیطان، چنان نیرومند است که مانع لباس پوشیدن وی میگردد. او پس از آن، استدلال خود را برای نپوشیدن لباس، با این رباعی ارائه میدهد:
خــــوشبالایی، کـرده چنین پست مرا
چشمی به دو جام بُرده از دست، مرا
او در بـــغل مناست و مـن در طلبش
دزدی عـــجبی برهنهکردست مــــــرا
ملاعبدالقوی وقتی پاسخ «سعیدا» را میشنود، خود را در برابر او کاملاً ناتوان احساس میکند و در نتیجه به خدمت پادشاه هند میرسد و موضوع ناتوانی خویش را برای لباس پوشاندن به او، به شاه گزارش میدهد. شاه نیز حکم قتل وی را تأیید میکند. بهتراست آخرین بخش این ماجرای دردناکِ یک انسان بیمار را از زبان نصرآبادی بشنویم:«یکی از حلال خواران، مأمور میشود که او را به قتل برساند. همین که از برابر پیدا میشود، (سعیدا)میگوید که این چه جلوه است که دیگر به کار ما میکنی؟ و بر سرِ پای مینشیند که گردنش را میزنند. (ص ۴۴۱)» البته این نکته برای من همچنان نامعلوماست که چرا قاتل یک انسان بیمار، از میان حلالخواران انتخاب شدهباشد. آیا نصرآبادی مطمئن بودهاست که فرد قاتل یا جلاد دربار، انسان حلالخواری بودهاست؟
۹۱− قسمت مشهدی
در این میان، باز نصرآبادی از شخص دیگری صحبت میکند به نام «قسمتِ مشهدی» که در فن طلاکوبی، نام و آوازهای داشتهاست. به عقیدهی نصرآبادی، این شخص که شاعر هم بوده، به علت داشتن ذوق شعر، غالب اوقات از کار اصلیاش که طلاکوبی بوده و از این راه، زندگیاش را میگذانده، باز می ماندهاست. نصرآبادی در همین رابطه، شاعری را با کاهلی برابر میشمارد. آنگاه به ماجرایی اشاره میکند بدین شکل که این شخص، روزی به قهوه خانه میآید و بر اثر اختلاف دریافت در معنی یک شعر با فردی دیگر به نام «ملکحیدر»، بایکدیگر درگیر میشوند تا آنجا که احتمالِ قتل و خونریزی نیز میرفتهاست. نصرآبادی به نقش خویش در این دعوا اشارهدارد:«آنروز کمینه، سعی بسیار در اطفاء آتش فسادکرد. ملاقسمت، عصر آن روز بیمارشده، روز دیگر فوتشد. ص۴۴۵»
۹۲− ملا محشری خوانساری
۹۳− ملا غیرت همدانی
نصرآبادی در شرح حال شاعری به نام «ملامحشری خوانساری» مینویسد:«مردِ درویشِ بیچارهای است. از قُدماست. قریب به نود سال دارد، اما بسیار زندهدل و شوخ طبیعت است. (ص ۴۵۶)» همچنین در این رابطه باید به «ملاغیرت همدانی» اشارهکرد که کارش معرکهگرفتن در میدانهای شهر بوده و از این طریق، زندگی را میگذراندهاست. اما شبی خواب میبیند که شاعر شدهاست و صبح که بیدار میشود، خود را شاعر مییابد بیآنکه سوادی داشتهباشد. او خود گفتهاست:«بیسوادِ همدانم زِ سوادِ همدان. ۴۵۸» (سواد دوم به معنی دور و بر است. یعنی زادگاه من در اطراف همدان است.)
۹۴− یوسفا خوانساری
شخصی به نام «یوسفا خوانساری»، همهی عمر را در فقر زیسته و هرگز روی سکهی پول را ندیدهاست. نویسنده سپس به نقل داستان جالبی میپردازد که این فرد از نظر رفتار و گفتار چنان بوده که مردم تصور میکردهاند شخصی پرهیزگار و اهل نماز و روزه و عبادتاست. از همینرو، وقتی داروغهی خوانسار به علت گرفتاری، پسرش را به دست وی میسپارد که از تنهایی به درآید و در عین حال، از اخلاق حَسَنه و پرهیزگاری او، نکاتی را بیاموزد، ناگهان پس از مدتی، پدر در مییابد که پسر وی در معاشرت با این مرد، نه تنها دست از عبادت کشیده که حتی به شرابخواری نیز روی آوردهاست. واقعیت آنست که خانهی طاهر نصرآبادی چون بر سر راه خوانسار به اصفهان قرارداشته، مرتب محل رفت و آمد مسافران بسیار قرار میگرفته و آنان از میهماننوازی وی، بهره میجستهاند. یکی از همین افراد، جناب «یوسفا»ی شرابخوار بوده که وقتی به خانهی نصرآبادی میآمده، حتی خود، دست به کار غذادرست کردن میشده و آنجا را خانهی خویش میپنداشتهاست. نصرآبادی مینویسد که او بسیار عذاهای بدی میپخت و اگر از دستپخت او تعریف نمیکردی، هزار و یک آیه و دلیل میآورد که از نعمت خداوندی، بدگویی نبایدکرد. نصرآبادی از او بیتی آوردهاست که ما نیز آن را در این جا میآوریم:
ما را زِتو هیچ پای، کم نیست
ای چـــرخ بـــگرد تا بــگردیم ص ۴۵۶ و ۴۵۷
۹۵− همایون مجد
نصرآبادی در معرفی «همایون محمد»، چنین مینویسد:«در اکثر علوم، دست داشته و اکثر خطوط را خوب مینوشت…شوق صحبتش به مرتبهای بود در مجمعی که حاضربود، فرصتِ نماز به حُضّار نمیداد. در جوانی فوتشد.»
مــجمع دهر بـه جمعیت مستان مانَد
کان یک از پای فتد، آن دگری برخیزد ص ۴۶۰ و ۴۶۱
۹۶− اُلفتی
وقتی نصرآبادی، جناب «الفتی» را معرفی میکند، هیچگونه حکم ارزشی در مورد وی به زبان نمیآورد. این در حالیاست که این شخص را بسیار ادعاها در سر بودهاست. بهتر است از زبان نصرآبادی بشنویم:«طبعش در کمال شوخی و نمکبود..شعرِ همواری میگفت. اما خود را بِه از اَنوری میدانست. ص ۴۶۴»
۹۷− محشری
از طرف دیگر، او شخصی به نام «محشری» را معرفی میکند که از ولایت نیشابور بوده و در سخنسنجی، چنان رتبهای داشته که او را استادِ «ملانظیری» میدانستهاند. گمان من آنست که غرض نصرآبادی، «نظیری نیشابوری» باشد که از شاعران نام آور سبکهندی است. در این جا میتوان این نکته را بازگفت که شاید نظیری از آن شاگردانی بوده که پس از چندی، بر استاد خویش، پیشیگرفتهاست. طاهر نصرآبادی میافزاید:««مقیمای مقصود» او را دیدهبود. میگفت آنقدر پیرشدهبود که تا ابرو را بالا نمیکرد، کسی را نمیدید. ص ۴۶۵ »
۹۸− میرسَنَد
جناب «میرسَنَد» از دیدگاه نصرآبادی، نه تنها انسانی دیندار بلکه بسیار پاکطینت و قناعتپیشه بودهاست. وی هیچ علاقهای هم به سیر و سفر نداشته و به اندک حقوقی که به وی میرسیده، رضایت داشتهاست. بخش آخر توصیف این شاعر را از زبان نصرآبادی میشنویم:«..از محصول فین کاشان، وظیفهدارد و به آن قناعت میکند.» در چنان روزگاری که همه سری به هند میزدهاند تا «نان»ی به کف آورند، شخص «میرسَنَد» نه علاقهای به ترک زادگاه خویش داشته و نه گلایهای از اوضاع روزگار.
آنــــان کـــه رفتهاند تـــــماشای مـــاکنند
نقش از برون پردهی فانوس، دیدنیاست
…..
انسان، یــــکی هــــزارشود از فِــــتادگـــــی
هردانهای که خاکنشینگشت، خـرمن است ص ۴۶۶
۹۹− ملا سالک قزوینی
این شخص یکبار به هند میرود و در آنجا با افرادی نظر «کلیم کاشانی» و «حاجی محمدجان» به نشست و برخاست میپردازد و سپس با دستی پُر و کلی سرمایه به ایران برمیگردد. اما ظاهراً همهی اموال او، توسط خویشانش به غارت میرود و برای شاعر، چیزی نمیماند. او ناچار میشود بار دیگر، راهی هندگردد تا توشهای مجدد برای زندگی خویش، فراهم آوَرَد. نصرآبادی ننوشتهاست که این «غارتخویشان» چگونه صورت گرفته که «ملاسالک» بیچاره را یکبار دیگر، راهی هند کردهاست. به راستی، اگر هند در این دوران نبود، شاعران و شاعر مسلکان و ماجراجویان ما چه میکردند. شماری برای عیش و عشرت، روانهی هند میشدند تا داد خود از کهتر و مهتر بستانند و شماری دیگر برای آن بدانجا میرفتند تا شاید از نظر مادی برای آنان، گشایشی حاصلآید که عمدتاً نیز حاصل میآمدهاست.
همت برجسته از ننگ علایق، فارقاست
خـــــار نتـــواندگــــرفتن دامـــنِ کوتاه را
…
استخوانِ منِ مجنون به تفاوت بردار
ای هُما، چاشنی دَرد فراموش مـکن ص ۴۶۷ و ۴۶۸
۱۰۰− ملا سالک یزدی
ملا سالک یزدی قبلاً در شیراز، شغل «شانهرنگکنی» داشتهاست. (من معنی این کار را نفهمیدم و در جایی پیدانکردم) او نیز راهی هند میگردد و کمکم در خدمت «عبدالله قطبشاه»، از نظر مادی، وضع رو به راهی پیدا میکند. اما در همان جا، دزدان رِند که به دارندگی و برازندگی وی آگاه میشوند، خانهاش را غارت میکنند. البته اگر در این میان، شخصی به نام «دانشمندخان» که از اهالی شیراز بوده و به اعتبار همشهریبودن، به دادش نمیرسیده، شاید که از غصه، دقمرگ میشدهاست. با وجود این، شاعر مورد نظر، مدتزمانی کوتاه پس از کمک این همشهری در حوزهی مادیات، زندگی را به درود میگوید.
زِ برق آه می سوزم، سراپا کوه و صحرا را
به اشک تلخ میگویم جواب شور دریـا را
…
نشانـــت از لب دریــــا چو پرسیدم، به جوش آمد
صدف را گوش پیداگشت و ماهی را زبان، گُمشد ص۴۶۹
طاهر نصرآبادی یکبار دیگر در بررسی احوال «شاعران» عصر خود، خشم خود را از پدیدهای به نام «نکبت موزونیّت»− ص ۲۷۳− ابراز میدارد. نکبت موزونیت به زبان امروز، میتواند نکبت شاعری نام بگیرد. البته چنان که از تذکرهی نصرآبادی و حتی دیگران برمیآید، آنان که توانستهبودند از طریق روابط خاص، به دربارِ حاکم، امیر، وزیر و یا شاهی راه پیداکنند، اگر به دلایلی، مورد خشم قرار نمیگرفتند، تا پایان عمر، میتوانستند در رفاه و آسودگی زندگیکنند و به قول نصرآبادی:«اسباب و اموال بیحساب» به دست بیاورند.(ص۴۷۵) اما نه همه چنین امکانی داشتهاند و نه همه، در شاعری چنان توانا بودهاند که دیگران را مسحور خویش سازند و حاکمان را به دنبال خود روانهسازند. این را اضافهکنم که در زمینهی بُعد منفی شاعری بر زندگی شماری از اشخاص، نصرآبادی در صفحات قبل، اشارهای به زندگی شخصی به نام «قسمت مشهدی» کردهبود که هنر و حرفهاش طلاکوبی بوده اما از وقتی، پا به دایرهی شعرگذاشته بوده، آدم تنبل و بیکارهای شده. گفتهی نصرآبادی، بازگو کنندهی این موضوعاست که در میان شماری از اقشار اجتماعی، ظاهراً شاعری با «بیکارگی» و حتی چه بسا با «مُفتخوارگی» برابر شمرده شدهاست.
۱۰۱− ملا وارسته
«ملاوارسته» از کسانی است که هم به هند رفته و هم به سرزمینهای دیگر و حتی سفرنامهای هم به نام «سوانحیّه» قلمی کردهاست. این شخص چنان نامآور و معتبر میشود که به دربار شاه عباس ثانی راه یافته و از مزایای خدمتگزار بودن معنوی شاه، برخوردار گردیدهاست. اما ظاهراً حد و اندازهی خویش را ندانسته و با دیگر درباریان، مرتب اختلاف و درگیری داشته. همین دردسرهای ایجادشده از سوی وی، موجبشده که از دربار، طردشود. با وجود این، بازهم دست از درگیری با مخالفان خویش برنداشتهاست. ظاهراً این وجود نا آرام، سرانجام در سالهای آخر عمر، برای گذران زندگی در اصفهان، دلال ذغال و هیزم شده و از این راه، زندگی خویش را تأمین میساختهاست.
ای ز آتشِ عِــــذار تــــو گُلها شرارههــــا
چــــشم تـــرا فریب و فسون از اشارههـا
از بس که چرخ، کشتی دریادلان شکست
این بحــــر، یــک سفینهشد از تختهپارهها
…
برماست مِنّتی همه کس را، چرا که ما
مـــمنون آن کسیم کـه ممنون آن نهایم ص ۴۷۶
۱۰۲− ملا شوکتی
یکی دیگر از این افراد که سرگذشت زندگیاش شنیدنی و تأملکردنیاست، فردیاست به نام «ملاشوکتی» که از اهالی اصفهان بوده. بهتر است بقیهی توصیف زندگی او را از زبان طاهر نصرآبادی بشنویم:«طبعش در کمال بیپروایی بود. با وجود کِبرِ سن، از جمیع فُسوق بهرهی وافیداشت. ..در مرتبهی ثانی که به هندرفت، پسرِ «راجپوتی− Rajputi» ملازم کرده، با او ارادهی حرکت ناشایستی کرده، آن پسر، او را کُشت.»
کو فریبی که بَرَم یک نفس از راه تُرا
سخت تـــنگ آمده، در بغلـــم آه ترا
…
بـــه تماشاگه خورشید جـمالت امروز
آفتاب آمده و از همهکس گرمتر است
…
نه شهری، نه باغی، نه صحرائیام
تـــو از هرکجایـــی، مـن آنجاییام ص ۴۷۸
۱۰۳− ملا وفا
«ملا وفا» که از مردم هرات بوده، به قول نصرآبادی، آوازهاش بیشتر از واقعیت وجودی او بودهاست. او نیز مانند دیگر شاعران این دوران، در پی زندگی بهتر، به هند رفته و صاحب ثروت و مال شده است. اما ظاهراً اجل مهلتش نداده تا بتواند ازآن استفادهکند. پس از مرگ او، همهی ثروت وی به برادرش رسیدهاست. آخرین جمله را از قول نصرآبادی نقل میکنم:«آن برادر هم توفیق خرج نیافته، فوتشد.»
از ما مپوش چهره که ما بیادب نهایم
کـــوتهتر است از مُـــژهی ما، نگاه ما
…
شاکرم چون بندگان از رزق صبح و شام خویش
از زبان چــــربدارم، لقمهای در کــــام خــویش ص ۴۷۹ و ۴۸۰
۱۰۴− ملا قاسم لاهیجی
«محمدقاسم لاهیجی» در آغاز زندگی، امکانات مالی خوبی داشتهاست. به همین جهت به کار تجارت از راه روسیه مشغولشده تا آنکه در یکی از این سفرها، احتمالاً توفان دریا، کشتی او را درهم میشکند و اموالش نابود میگردد. از بدِ حادثه، به کار «قهوهچی»باشی روی میآورد. او از این کار چنان نفرتداشته که وقتی مشتریهای بیخبر از همهجا، سفارش چای میدادهاند، در پاسخ آنان، چنان از روی خشم، «به چشم» میگفته که از نگاهش نسبت به مشتریان، تحقیر و شرر میباریدهاست. از طرف دیگر، به نظر میرسد که بخت باردیگر بدو رو میکند و این بار نه چون تاجر بلکه به عنوان خلیفهای در یکی محلات لاهیجان به کار مشغول میگردد و از سفارشگرفتن چای و قلیان، رهایی مییابد. بیتی که میآید، زبان حال او در زمان «قهوهچی»بودنش بودهاست.
کسی کـــــه آتش غــــلیان طلبکــــند گویم
چنان به «چشم» که بیرون جهد زدیده، شرار ص ۵۳۳
۱۰۵− ظهیرای لاهیجی
«ظهیرای لاهیجی» یکی از کسانی بوده که نصرآبادی او را انسان واقعبینی به توصیف میکشد. به همین دلیل، او دوستنداشته از موهبتهای زندگی مادی، تنها به امید فردای قیامت، صرفِ نظرکند. این فرد، در آغاز به شغل «خبّازی» مشغول بوده. اما سعی کرده به مدرسه برود و دانش کسبکند همین تحصیل، موجبشده که :«نان خود را در دو سرا، پُختِ تجارتی هم میکند.» به زبان سادهتر، این فرد، هم به دنیای خویش اهمیت داده و هم به آخرتخود. بدان معنی که هیچکدام را قربانی آن دیگری نکردهاست.
جمال دوست به دیدن نمی شود آخر
گُــل بهشت، به چیدن نمی شود آخر
نیافـــتم که سررشته در کجا بندست
کــه آه من به کشیدن، نمیشود آخر ص ۵۳۷
۱۰۶− ملا رشدی رستمداری
نصرآبادی در شرح حال «ملارشدی رُستمداری» در چندخط، همهی فراز و فرود زندگی وی را به نمایش در آوردهاست. نخست، قسمتهایی از سخنان او را «نَقل به معنی» میکنم تا درک بقیهی مطلب، راحتتر صورتگیرد. جناب ملارشدی، فردی بوده اهل تحقیق و مطالعه اما میتوانسته با خوردن یک «مَویز» دچار گرمی شود و با یک «غوره» به لرزه بیفتد. پس با این حساب، در کار او ثبات قابل اعتمادی وجود نداشتهاست. این شخص، سخت، گرفتار افیون و دیگر مواد مخدر بودهاست. بقیهی سخن را مستقیماً از قول نصرآبادی نقل میکنم:«..یکی از اعتقادات فاسدش اینبود که به فقیر− یعنی جناب نصرآبادی− اعتقاد داشت. مدتی در ویرانهی فقیربود. از آن جا به قمرفته و از قم به مشهد مقدس. در آنجا گویا اسبی لگدی به او زده و به آن سبب فوتشد. ص۵۳۸»
۱۰۷− ناجی لاهیجی
یکی از شاعرانی که کلام خود را برای دریافت مال و منال به پای شاهان و امیران نریخته، شاعریاست به نام «ناجی لاهیجی». نصرآبادی، او را مرد درویش گمنامی مینامد که اگر چه در فقر زندگی کرده اما نه شکایت از کسی داشته ونه زبان به مدح کسی گشودهاست. ظاهراً یکبار، شخصی به نام «میرزاهاشم» وزیر میشود و جناب «ناجی لاهیجی» شعری میگوید که تاریخ انتصاب او را در بردارد. جناب ناجی، اینکار را نه برای دریافت پاداش بلکه برای طبعآزمایی خویش انجام داده بودهاست. اما جناب وزیر، چنان از کار او خوشحال میشود که در آن هنگام، مبلغ دوازدههزار دینار برای وی میفرستد. اما جناب ناجی، مبلغ وزیر را پس میفرستد و میگوید:«من شاعر گدا نیستم. ص ۵۳۹»
۱۰۸− حاجی باقر
نصرآبادی در مورد «حاجیباقر» که شغل اصلیاش جرّاحی و کحّالی مشغول بوده، نکتهی ظریفی را به بیان میکشد. (کحّال به معنی سُرمهکش است. او که طبیب بوده، از راه سرمهکشی برخی داروها در چشم و مژهی افراد، آنان را معالجه میکردهاست.) این شخص به علت فراز و فرودهای مختلف زندگی، با حالت قهر از این یا آن حاکم، وسائلش را به بندرعباس میفرستد تا از آنجا راهی هندشود و سرزمین مادری را به حال خود رهاکند. درست در لحظهای که میخواسته سوارکشتیشود، حاکم اصفهان به نام «اغورلوخان» به مأموران خویش دستور میدهد تا مانع سفرش شوند و او را از بندر عباس، روانهی اصفهان سازند. جناب «حاجی باقر»، اجبارآ به اصفهان میآید اما چون از آمدن بدانجا رضایت نداشته، عازم عتبات عالیات میشود و پس از زیارت نجف اشرف، در همانجا میمیرد. اینک به نتیجهگیری طاهر نصرآبادی توجه میکنیم:«..در آن زمین مبارک مدفونشد. غرض که پاکی ذات او باعث این شد که به هند نمُرده، در نجف مدفونشود. ص ۵۴۹»
۱۰۹− مؤمنا
یکی دیگر از داستان های تأملانگیز، ماجرای حرص مردی است به نام «مؤمنا» که پس از طبعآزماییهای فراوان در خدمت این و آن، راهی هند میشود. سپس به اصفهان برمیگردد. آنگاه راهی خانهی خدا میشود. پس از خانهی خدا، باز به اصفهان باز میگردد. بقیهی ماجرا، از قول نصرآبادی، شنیدنیاست:«..باز به تحریک حرص، از اصفهان روانهی هندشد. در آنجا فوتشد. اسبابش که قریب به هزارتومانبود به اصفهان آوردند. برادرش از «نیرز» آمده با سایر ورثهی مجازی که در اصفهاناند، قسمتکرده، عُشر خود را گرفته، رفت. ص۵۵۱»
۱۱۰− ملا محمد علی
شاعری به نام «ملا محمد علی» چنان شخص محجوبی بوده که حتی علاقهای به نشاندادن هنر شاعری خویش به دیگران نداشتهاست. طبیعیاست که مردم نیز تصور نمیکردهاند که او اهل شعر و شاعری باشد. اما از آن جا که طاهر نصرآبادی، همهی انسانهای پیرامون خویش را به جد میگرفته، قطعاً اعتماد وی را به خود جلب کردهاست. این بخش را از زبان او میشنویم:«چون فقیر را غرض نیست و اخلاص به نامُرادان دارم، گاهی به مسجد لُنبان− Lonban آمده، صحبتی میشود. مفرد تخلص دارد و مَدارش به کتابت احادیث میگذرد.» میتوان از لابلای کلمات نصرآبادی، این نکته را دریافت که چگونه برخورد تمسخرآمیز مردم زمانه در دورههای گوناگون تاریخی، انسانها را گوشهنشین ساخته و از بروز تواناییهای آنان در بافتهای مناسب اجتماعی، جلوگیری به عمل آوردهاست. انزواجویی و قناعتپیشگی او، شاید از عواملی بوده که حتی وی را به اندیشهی سفر هند و جمع کردن مال و منال وانداشته و همچنان به شغلِ رونویسی از احادیث، قانع بودهاست.
کی مُدارا، عجز من با خصمِ سرکش میکند
پنبه هـــــرگه بــــــرفـروزد، کارِ آتش میکند
…
عــــــیب از پسِ پردهکند خـویش نمایی
بـیپرده شو ای شیخ که رسوا نکنندت ص ۵۵۵
۱۱۱− ناظم یزدی
«ناظم یزدی» یکی دیگر از شاعران این دورهاست. طبق گفتهی نصرآبادی، او در همهی فنهای زمانهی خویش، سرآمد بودهاست. خاصه در شطرنج که مدعی بوده که «لَیلاج− Laylaj» را با طرح اسب، مات میکردهاست. (شخص «لیلاج یا لَجلاج » به عنوان بنیان گذار شطرنج و تختهنرد شهرتدارد. او در آواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم میزیستهاست.) نکتهی آخر از قول نصرآبادی، شنیدنیاست:«فقیر با وجود عدم وقوف(به شطرنج)، چند نوبت متوالی او را مات کردم. ص ۵۷۶»
مشخصات تذکرهی نصرآبادی:
در تذکرهی نصرآبادی، شرح حال ۹۵۶ شاعرآمده که نویسندهی تذکرهی نصرآبادی را نیز در برمیگیرد. شاعران این تذکره، متعلق به ۱۲۲ منطقه، آبادی، روستا و شهر هستند که ویرایشگر کتاب، نام هر شاعر را با تعلق جغرافیایی او، فهرست کردهاست. ویرایشگر کتاب، محسن ناجی نصرآبادی نام دارد که تذکرهی مورد نظر را در دوجلد و در هزار و سیصد و ده صفحه در سال ۱۳۷۸ خورشیدی منتشرساختهاست. ناشر کتاب، نشر اساطیر است. یکی از کارهای جالب ویرایشگر کتاب، آنست که فهرستی از شغلهای آن زمان، فهرستی از اشعار استنادشده در کتاب و شماری دیگر از فهرستهایی را که در چنین ویرایشهایی، انتظار آن میرود، ارائه دادهاست.
چهارشنبه ۱۲ فوریه ۲۰۱۴