۵

RZWeblog_Violence

پنج ساله‌ام. خانه‌ خیلی کوچکی داریم به وسعت دو اتاق تو در تو و من کوچک‌ترین عضو خانواده هستم. جنگ است و بمباران. ارتباطات فامیلی زیاد است و همه از هم خبر می‌گیرند، چه آن‌ها که نزدیکند و چه آن‌ها که دورترند در شهرهای مرزی. بزرگ‌ترها عموما نگران وعصبی‌اند. میانِ اقوام دور و نزدیکِ ما، کشته شدگان جنگ بسیارند و هر چند وقت یک بار خبر جدیدی می‌رسد و با آمدنِ هر خبر بدی تا مدتی خلق و خوی همگی دگرگون می‌شود، تا می‌خواهد زخم‌ها التیام یابند، خبر دیگری از راه می‌رسد و این روند چند سال ادامه پیدا کرده است. در همین سال‌ها چندین بار از سوی فامیل دور و نزدیک مورد خشونت قرار گرفتم. از ترساندن و تهدید، تا کتک خوردن و حبس در انباری تاریک. شاید نباید در دنیای کودکانه می‌بودم، بازیگوشی نمی‌کردم، گریه نمی‌کردم و درک می‌کردم که جنگ و بمباران است و در این شرایط کودکی کردن یک کودک چه معنایی دارد. از آن‌روزها تصاویر خیلی مبهمی در ذهن دارم و هر چه هست یا در همین‌ها خشونت‌هاست یا تصاویری دور از قوی بودن مادرم در خانواده و میان اقوام.

 وقتی عکس‌های آن دوران را می‌بینم همگی لبخند بر لب دارند، من هم به ظاهر شادمانم. تصاویری که برایم فقط در قاب عکس‌ها خلاصه شده‌اند و نه در قاب خاطراتم. امروز که تاریخچه‌ جنگ در بسیاری از کشورها را می‌خوانم، عموما کودکان از سوی خانواده و نزدیکان در آن شرایط مورد حمایت بیشتری قرار گرفته‌اند و از کتک زدن‌شان خبری نبوده است. مدتی طول کشید تا درک کردم جنگ، مهاجرت، شرایط دشوار زندگی، کشته شدن عزیزان و عصبانی بودن هیچ کدام توجیهی برای خشونت علیه دیگری نیستند. بدون اما و اگر، بی چون و چرا

۱۲

حالا ۱۲ سال دارم، خانه‌ بزرگتری داریم و شرایط کمی آرام‌ شده است. خبری از آن ناآرامی‌ها و ویرانی‌‌ها نیست و هر چه هست ساختن یک زندگی تازه است. اتاق کوچکی دارم و کم کم یاد می‌گیرم که مستقل باشم. به بازی و دویدن علاقه‌ی زیادی دارم، شاید چون در کودکی از آن‌ها محروم بوده‌ام. زندگی کمی شکل زندگی به خود گرفته است. خواهرم که سال‌های آخر دبیرستان را پشت سر می‌گذارد ماجراهای خارج از خانه‌اش را خواسته یا ناخواسته به خانه می‌آورد. از روایات اذیت و آزار‌های خیابانی مردان گرفته تا خشونت‌های دولتی. برادر‌ها و هر که در فامیل است او را مقصر می‌دانند. او با انبوهی از سوال‌های متفاوت، اما از یک ریشه مشترک مواجه می‌شود. چرا این لباس را پوشیدی، چرا زیادی خندیدی، چرا دوست‌های زیادی داری، چرا در این مهمانی رفته‌ای، مقصر خودتی که اذیتت کردند و چرا تا دیروقت بیرون از خانه بوده‌ای. مادر فقط حامی اوست، در هر شرایطی پشت او ایستاده است، جلوی تمام آن حمله‌ها و هجمه‌ها. من نظاره گرم و از قدرتش گویی لذت می‌برم. اما کم کم این سوال‌ها در ذهنم شکل می‌گیرد که برادرهای بزرگتر نیز همین‌کارها را می‌کنند، خیلی بیشتر. فوتبال‌های شبانه برجاست، دورهمی‌های دوستانه، دیرآمدن‌های به خانه، حق انتخاب رنگ و سایز لباسشان را دارند  و در هیچ کدام از این موارد نه سوالی است و نه بازخواستی. فرق بین جنس دختر و پسر را کم کم متوجه می‌شوم، قبل از اینکه تغییرات بیولوژیک میان آن‌ها را خوب بفهمم. درک می‌کنم که میان پسر و دختر، نه از لحاظ تغییرات ظاهری بدن، که از نگاهی که در خانه و اجتماع وجود دارد اختلاف زیادی جاری است. یکی صرفا برای دختر بودن در محدودیت است و دیگری برای پسر بودن آزاد. یکی باید بجنگد و مورد بازخواست قرار بگیرد، برای تمام آن چیزهایی که دیگری بی‌سوال به دست می‌آورد. بزرگ‌تر که شدم آموختم به آن‌ها خشونت کلامی و روانی می‌گویند. در یک جامعه مردسالار از این دست کلیشه‌ها و تبعیض‌های جنسیت زده بسیارند، وقتی منصفانه با خود و اطراف خود بنگریم.

۱۷

۱۷ ساله شده‌ام، سال‌های دبیرستان است و در یک منطقه خوب پایتخت زندگی می‌کنیم. بالغ شده‌ام،‌ خیلی وقت است و اولین‌ها را تجربه کرده‌ام. درسم متوسط  و در فیزیک از همه خوب‌تر است. یکی از علایق اصلی‌ام خرید صبح به صبح روزنامه‌هاست، که در زنگ‌های تفریح و یا بعد از مدرسه تند و تند ورقشان بزنم و بخوانم، یا اینکه با دیگر بچه‌ها فوتبال و پینگ پنگ بازی کنم. در حیاط مدرسه،‌ دوستانم به دورم حلقه زده‌اند و می‌پرسند: واقعا تا حالا در خیابان به دختری تیکه نینداختی!؟ همینطور سوال‌ها پشت سر هم ردیف می‌شوند و این پرسش و پرسش‌های مشابه در دورهمی‌های متفاوت به بهانه‌های مختلف تکرار می‌شوند. یکی از بحث‌های مورد علاقه پسر بچه‌های مدرسه است. از خاطراتشان تعریف می‌کنند و از تکه‌هایی که سواره و پیاده در خیابان به دخترها انداخته‌اند و یا به قول خودشان برای رابطه‌ بیشتر راضی‌شان کرده‌اند. از این حرف‌ها فاصله دارم و حرف و حس مشترکی در این مورد با دیگران ندارم. سوال‌های آن‌ها تکرار می‌شود که دوست دخترت کیست، چطور با هم نزدیکی دارید و سوال پشت سوال. شاید در ناخوداگاهم، خانه‌ خود را می‌دیدم که با هر بار مزاحمت احتمالی من در خیابان، آن شب در خانه‌ آن دختر آشوبی به پا خواهد شد. بعد از خشونت و مزاحمت، من آزارگر می‌شدم و آزاردیده بازخواست، از سوی خانواده و اجتماع.

هر روز بیشتر از چنین جمع‌ها و صحبت‌هایی فاصله می‌گیرم. شکل حادتر دیگری از خشونت نیز در مدارس پسرانه وجود دارد. عموما تجاوز پسران شرور‌تر مدرسه به همکلاسی‌های آرام‌تر. پنجره‌های توالت‌ها و نیمکت‌های کلاس‌های خالی در مدارس بارها شاهد چنین خشونتی بوده‌اند. رابطه‌ی نابرابر جنسی دو همجنس، نه از روی عشق و علاقه که به جهت ابراز قدرت و خشونت بر دیگری. در این سال‌ها فهمیدم که در بسیاری مواقع جای قربانی و مجرم عوض می‌شوند. آنکه باید حمایت شود، مجبور به سکوت می‌شود و در غیر اینصورت بازخواست.

محسن فرشیدی
محسن فرشیدی

مقاومت می‌کردم و حاضر نبودم در این چرخه جایی داشته باشم. کم کم به جای سکوت، تماشا و یا دوری کردن، لب به اعتراض گشودم و بارها تاوانش هم پس داده‌ام.

۲۱

حالا دیگر وارد دهه‌ سوم از زندگی شده‌ام. ۲۱ ساله‌ام و به رویدادهای سیاسی و اجتماعی علاقه نشان می‌دهم. وارد جامعه شده‌ام. از محیط‌های کاری گرفته تا دانشگاه و زندگی شکل دیگری به خود گرفته است. منتها کلیشه‌ها باقی مانده‌اند. نمی‌دانم چطور اتفاق افتاد، اما با خودم تصمیم گرفتم وارد یک تک رابطه‌ همراه با مسئولیت، درازمدت و یا برای همیشه نشوم. خط قرمز و شرط اول یک رابطه برایم شد عدم مسئولیت‌پذیری، نداشتن انتظار، نبود وابستگی و دوری جستن از تمام آن‌ کلیشه‌هایی که عشق نامیده می‌شد. حالا که ۱۰ سالی از آن روزها می‌گذرد فکر می‌کنم شاید ترس داشتم، ترس به این دلیل که اگر رابطه‌ای به شکل مرسومش شکل بگیرد، آماده‌ام برای خشونت ورزیدن، به شکل‌های مختلف زور گفتن، توقع داشتن، خواسته‌ام را به کرسی نشاندن، محدود کردن، خشونت فیزیکی و کلامی کردن و چه بسی عاملی شوم برای یک رابطه‌ی جنسی بدون رضایت. آن‌چیزی که اثراتش را در مدرسه و در دیگران دیده بودم و حتی تصور آن هم به تنم لرزه می‌انداخت. ترسو و محافظه کار شده بودم، اما ترسی که قوی‌ترم می‌کرد، نه در ایجاد خشونت که در دوری کردن از هر اقدامی که شاید به خشونت بیانجامد. بسترش مهیا بود، فقط یک اراده‌ معطوف به قدرت می‌خواست و من از اینکه عاملش شوم هراسان بودم. اما اراده کردم که در مقابل وسوسه‌اش که چیزی جر باور‌ها و آموزه‌های فرهنگی و اجتماعی نبود مقامت کنم. اطرافیانم را به سهم خود تشویق به چنین رویکردی می‌کردم،‌ که در یک جامعه مردسالار،‌ ایجاد یک رابطه توامان با انتظار و وابستگی عموما به خشونت مردان علیه زنان به شکل‌های مختلف می‌انجامد. برای انجام ندادنش، نباید واردش شد، وگرنه بستر آن برای همگان مهیاست و مقاومت در مقابلش تقریبا ناممکن.

۲۵

۲۵ ساله‌ام، شرایط زندگی هر روز سخت‌تر می‌شود، گویی هر چه بیشتر تلاش برای دانستن و تاثیرگذاری می‌کنم، جامعه و ساختارهای لایه لایه‌اش بیشتر آدمی را پس می‌زنند،‌ گوشه گیرت می‌کند و در چهاردیواری خودت یا نظام قدرت هر روز بیشتر از گذشته مبحوس می‌شوی. در این‌روزها برای رفت و آمد، قدم زدن را بر هر وسیله‌ی نقلیه‌ دیگری ترجیح می‌دهم. هر روز مسیرهای طولانی را راه می‌روم. برای اولین بار چشمم به ماشین‌های گشت ارشاد می‌افتد. ون‌های سبز و سفید بدشکلی با برچسب‌های بدخطِ زرد رنگی به بدنه و شیشه‌هایشان. هفته‌ها می‌گذرد و حضورشان در خیابان‌ها محسوس‌تر می‌شود. شایعه بود که هم پسران را می‌گیرند و هم دختران. اما در اکثر مواقع این زنان هستند که دستگیر می‌شوند.

اولین بازداشت را که می‌بینم دوان دوان جلو می‌روم و اعتراض می‌کنم. آن مامور پلیس که باید برای امنیت ما در خیابان باشد دو دستی روی سینه‌هایم می‌کوبد و دستگیر می‌شوم، ون پر می‌شود و فرمانده که از راه می‌رسد آزادم می‌کند، می‌گویید این ون مخصوص زنان است و برای تو الان جایی نداریم. دیگه تکرار نکن و تو مردی و راهت را بکش برو! گشت‌هایی که تمام نمی‌شوند، پلیس‌هایی که باید عامل امنیت باشند خود به ناامنی دامن می‌زنند. این آخرین سنگر آرامشم که پیاده روهای خیابانند نیز دیگر از بین رفته است. چندین بار دیگر اعتراض می‌کنم و راه به جایی نمی‌رود. ون‌ها هر روز بیشتر می‌شوند. از روزهای بعد، از کوچه‌ پس کوچه‌های خلوت‌تر تردد می‌کنم، آنجا دیگر خبری از گشت‌ها نیست. امروز که به آن روزها فکر می‌کنم هر بار خودم را نمی‌بخشم که چشم بستم، راهم را عوض کردم، در صورتی که در خیابان‌های کناری زنان صرفا برای پوشش و زن بودن خود دستگیر می‌شدند. تحمل همه چیز سخت شده است، مشاهده‌ خشونت دولتی علیه زنان در خیابان‌ها و انفعال اکثریت مطلق مردان در مقابل آن هم یکی از آن‌ها.

۲۷

به ۲۷ سالگی رسیده‌ام. شرایط هر روز بدتر و مشکلات یکی پس از دیگری از راه می‌رسند. شرایط سیاسی کشور هم عرصه را هر روز تنگ‌تر می‌کند. به آلمان مهاجرت می‌کنم. اولش با این امید که فقط برای چند روز است، معتقدم که آن خانه و کوچه و خیابان‌های شهر را نباید ترک کرد. نباید همه چیز را دودستی به زورگویان تحویل داد، نباید باخت و ناامید شد، ناامیدانند که بازندگان عرصه‌‌ی مبارزه‌اند. شاید بودن یا نبودن هر کدام از ما از خشونت‌های نهان و پنهان شهر کم یا زیاد نکند، اما تنها چیزی که تغییر می‌کند این است که مواجه مستقیم با آن از بین می‌رود.

بعد از مهاجرت، قبل از اینکه به دنبال یادگیری زبان این کشور باشم، به دنبال پیدا کردن گروه‌های فمینیستی در شهر زندگی‌ام هستم. با چند گروه در شهر تماس می‌گیرم، به دیدارشان می‌روم، مجله‌های مرتبط با فمینیسم را می‌خرم، حتی اگر تنها چند کلمه از آن‌ها را متوجه شوم. سعی می‌کنم با قوانین کشور جدید محل زندگی‌ام آشنا شوم. با یادگیری هر کدام از آن‌ها در عین ایجاد احساسی خوشایند، حسرتم دو چندان می‌شود که از جایی می‌آیم که این خشونت‌ها که همگی جرم تلقی می‌شوند، در آن‌ دیار تبدیل به روند روزمره‌ زندگی بسیاری از مردمان شده است و نه تنها قوانین از فرد خشونت دیده حمایت نمی‌کند، که بستری را برای خشونت هر چه بیشتر زمینه‌سازی می‌کند. دولت و قوه‌ی قضاییه در اینجا نه تنها خشونی به زنان نمی‌کند که مردان آزارگر را نیز تا صدها متر از زن خشونت دیده دور نگه می‌دارند. انرژی زیادی دارم و می‌خواهم هر روز بیشتر یاد بگیرم، تاریخ را می‌خوانم و سال‌های اول مهاجرت فقط به خواندن و یادگرفتن و تجربه کردن می‌گذرد. باید از تجربه‌های کشورهای توسعه یافته برای کاهش خشونت‌ها یک‌روزی در ایران نیز استفاده کرد.

۳۰

مرز ۳۰ سالگی را چند صباحی می‌شود که رد کرده‌ام و حالا وارد دهه چهارم زندگی شده ام. بیشتر از گذشته کار می‌کنم. ده‌ها مطلب و کار میدانی و تحقیقی مرتبط با خشونت انجام داده‌ام. هر بار اما از خشونت دیگران بر دیگری نوشته‌ام یا سعی کرده‌ام که مشاوره بدهم. اما حالا که این سطرها را می‌نویسم به گذشته‌ خود نگاه می‌کنم. پرسش‌های فراوانی پیش رویم در طول نوشتن این مطلب شکل گرفته است. در تمام این سال‌ها که مرتبط با خشونت کار کرده‌ام یک چیز را حتمی می‌دانم؛ خشونت خانگی توافقی نیست و خیلی پیچیده تر از آن چیزی است که از دور به نظر می‌رسد. فردی که مورد آزار قرار می‌گیرد و در یک رابطه باقی می‌ماند بدان معنا نیست که  می خواهد مورد آزار قرار بگیرد یا حق اوست که مورد خشونت قرار بگیرد. فردی که خشونت می‌کند برای نگه داشتن رابطه از راه‌های بسیاری استفاده می‌کند. در نبود حمایت‌های خانوادگی و دولتی از فرد خشونت دیده، اعتماد به نفس در او کاسته می‌شود و هر روز خلاف آنچه تصور می‌شود به فرد آزارگر وابسته‌تر می‌شود. یک روز اذیت و آزار و بعد از آن چند روز مهربانی و این چرخه مدام تکرار می‌شود.

در تمام این سال‌ها فهمیدم که اولین قدم در مواجهه با فردی که خشونت دیده سکوت و شنیدن است. برای ساعت‌ها و روزهای طولانی شنیدن و قضاوت نکردن و درک این موضوع که هیچ توجیهی برای خشونت ورزیدن وجود ندارد. چه در یک کشور مردسالار باشیم و چه از کودکی برای آن به صورت سیستماتیک آموزش دیده باشیم. فردی که خشونت دیده تحت هیچ عنوان و شرایطی حقش نبوده که مورد خشونت قرار بگیرد و شخصی که خشونت ورزیده، هیچ توجیهی برای آن نمی‌تواند لیست کند.

۳۲

امروز است و برای نوشتن همین مطلب کوتاه سه دهه زندگی hم را شخم زده‌ام. از چند نفر از نزدیکان پرسیده‌ام که اگر خشونتی از طرف من بوده را یادآور شوند، لحظه به لحظه را سعی کردم به یاد بیاورم. واقعیت این است که از منظر اجتماعی و عمومی گستردگی خشونت در جامعه نگران کننده است و به دلیل استمرار آن، بسیاری از خشونت‌های روزانه به روند عادی زندگی تبدیل شده‌اند و این خطرناک است. خشونت هیچ وقت نباید حالت نرمال یک رابطه را به خود بگیرد. رسانه‌ها هم موظف به این موضوع هستند که از خشونت به عنوان یک رفتار روزمره زندگی که هرزگاهی بوجود می‌آید یاد نکنند. در جامعه‌ای که همواره دنبال یک قهرمان می‌گردد، شاید وقتی صحبت از خشونت به میان باشد، الگوی مرد جذاب مردی باشد که سیلی زده و حالا پشیمان است. اما آن جامعه‌ای پیشرفت خواهد کرد که از چرخه‌ی خشونت آگاه باشد. عدم محاکمه، مجازات و درمان فرد آزارگر در اکثر مواقع فقط چرخه خشونت را فقط تقویت می‌کند.

پیش فرض اینکه مردان مرتکب خشونت شده‌اند یک پیش فرض کاملا درست است، اما اینکه فکر کنیم خشونت فقط فیزیکی است، کامل و درست نیست. تردید ندارم که اگر موقیعت ایجاد می‌کرد من هم خشونت فیزیکی را انجام می‌دادم. اندک مردانی هم که شاید اینچنین نکرد‌ه اند در موقعیتش قرار نگرفته‌اند. همگی ما به شکلی خشونت کرده‌ و از تبعیض مثبت استفاده کرده‌ایم، چون در یک جامعه‌ مردسالار مرد به دنیا آمده‌ایم. شاید در ژست‌های روشن‌فکری و سخن‌وری بسیاری از مردان شباهتی با تندروهایی مثل احمدخاتمی، علم‌الهدی و مصباح و دیگر مبلغان خشونت نداشته باشند،‌ اما عموم مردان جامعه‌ ما در چهاردیواری‌ها و پستوی خانه‌ها دست کمی از آن‌ها ندارند. هر خشونتی که در یک دوره‌ای از زندگی‌ام دیده‌ام یا بر من صورت گرفته است، مثل یک پازل در سال‌های بعد می‌توانستند دوباره اتفاق بیفتد. این بار نه به عنوان شاهد خشونت، که عاملِ آن. مشاهده‌ خشونت و سکوت ما در مقابل آن، در آینده‌ای نه چندان دور به خشونت خودمان منجر می‌شود و راه برون رفت از این چرخه برای فرد آزارگر محاکمه، مجازات، درمان، آگاهی، عدم سکوت، مسئولیت‌پذیری و سعی در جبران گذشته است.