هیچ بخشی از زندگی ایرانی نیست که با آب و درخت و باغ و کشت و کار و فرهنگ حرمت نهادن به درخت و طبیعت پیوند نداشته باشد. درخت در فرهنگ ما مقدس است و بسیار ستوده شده است:
برومند باد آن همایون درخت
که در سایهی او توان برد رخت
پادشاه نیز کسی بوده که به دست خود درختی نشانده باشد (چنان که در جاویدان خرد ابن مسکویه آمده است)، چیزی که سایهای از آن هنوز هم در روزهای درختکاری دیده میشود و رهبر کشور باید درخت بنشاند. اینها به شکلی در حافظهی همهی ما هست. نوروز مثال عالی این فرهنگ ستایش و آمیزش با طبیعت است که هنوز در شکافهای مختلفی که بین خود ایجاد کردهایم، از سنتی و متجدد و روستایی و شهری و بالاشهری و پایینشهری و مذهبی و سکولار و فارس و ترک و کرد و غیر آنها، تجزیه نشده است و همه آن را از خود میدانند و بزرگ میدارند و با آن هویت خود را تعریف میکنند.
پس چه شده است که در عمل و در زندگی روزمرهمان درخت غایب است، طبیعت حرمت ندارد؟ چرا سرنوشت ما این شد که به رویش سیمان و آهن و سنگ دلخوش کنیم؟ ما که همیشه روی قالی و قالیچه زندگی کردهایم که هر کدام باغی است جاودانی، چهطور به باغ پشت کردیم و باغها را سوزاندیم تا به جایاش ساختمان آجری و بتونی برویانیم؟ یک جایی یک اتفاقی افتاده است. هیچ گرایشی بیدلیل پیدا نمیشود. همیشه یک مسئلهی ذهنی وجود دارد. یک گفتار مسلط وجود دارد که ما به آن پاسخ میدهیم. کدام گفتار یا گفتارها است که ما را از باغ و آب و درخت بیزار کرده است؟
سال ۲۰۰۶ وقتی بعد از یازده سال برای دیدن مادرم به ایران سفر کردم و به مشهد رفتم، دو منظره سخت مرا تکان داد: اولی نابود شدن دالان بهشت بود که در مسیر خانهی مادر قرار داشت، خیابانی که میدان ملکآباد را به پارک ملت وصل میکرد، و زمانی درختهای دو طرفاش بلند و کشیده و گشن و پربرگ بودند، طوری که در تابستان تمام خیابان سایه بود و تا چشم کار میکرد سبزی و درخت، درختانی که قابی مهرابگونه ساخته بودند. بارها آن خیابان را پیاده طی کرده بودم یا با دوستان و خویشان پیادهگردی کرده بودیم. حالا درختاناش را بریده بودند! به این بهانه که بلوار بسازند و خیابان را عریض کنند. باورکردنی نبود. و بعد منظرهی دیگری از گسترش شهر به روی تپههای اطراف بود که نظرم را به خود جلب کرد. خانهها ردیف به ردیف و خیابان به خیابان بالا رفته بود، همه نوساز. ولی هیچ درختی نبود! خانه بدون درخت میشود؟ خیابان بدون درخت؟ این بهشت نوسازی ما چرا باغ و درخت ندارد؟
حکایت مشهد حکایت همهی شهرهای ایران است. چرا این طور شد؟ چهطور به این نتیجه رسیدیم که خانه درخت نمیخواهد؟ زندگی درخت نمیخواهد؟ شهر باغ و درخت نیاز ندارد؟ شهرهای ما شده است ساختمان در ساختمان، بغل به بغل. فضایی برای نفس کشیدن نیست. هر فضایی بوده یا خیابان شده یا ساختمان. در تصور ما شهر گویی هیچ نشانهای از روستا نباید داشته باشد.
بیتردید، یکی از معضلات فرهنگی ما که پیوندهای ما را با آب و درخت قطع کرده است تحقیری است که به زندگی روستایی روا داشتهایم. در کمتر کشوری در منطقهی خاورمیانه روستایی این قدر در معرض تحقیر اجتماعی است. مجموعهی انگها و برچسبهایی که ریشه در تحقیر روستائیان دارد خود یک مجموعهی بزرگ از زبان محفلی و خیابانی ما است. من در چند کشور کار و زندگی کردهام، و در سفرهای طولانی و مکرر خود همیشه در کار روستا و شهر تأمل کردهام. هیچجا ندیدهام مردمی این قدر از روستا بیگانه و بیزار باشند که ما در ایران هستیم.
نخبگان ما هم در همین مسیر رفتهاند. برنامههای توسعه در ایران متأثر از اندیشههای دوگانهساز نیمهی قرن بیستم مرتب کشاورزی را تحقیر کردهاند و صنعتی شدن را تشویق و دنبال کردهاند. اما نه کشاورزی را آباد گذاشتند و نه صنعت را آباد کردند. برای چیزی که میخواستند به آن برسند فکر کردند باید روستا را نابود کنند. این یکی را انجام دادند اما به آن یکی نرسیدند، و هیچ فکر نکردند که صنعت آباد با کشاورزی آباد ممکن است.
فیلمهای ما و سریالهای ما هم همین راه را رفتند و هنوز هم میروند. اشرافیت قجری در ایران که همهی مملکت را رعیت میدید، در طبقهی متوسط اداری و تجددگرا و پروردهی دربار و شرکتهای سرمایهگذار خارجی بازتولید شد. روستایی رعیت بود. دهاتی بود. بی آداب بود. زندگیاش ارزش فکر کردن نداشت. باید نابود میشد. باید شهری میشد. پیشرفت با شهریها بود. روستایی عقبمانده بود و نقشی در تجدد ما نداشت.
جمعیتشناسیمان هم میگوید دیگر به زودی کسی در ایران در روستا نخواهد زیست، از بس که همه میخواهند شهرنشین شوند. من به روستائیان حق میدهم که مهاجرت کنند. دست کم این است که از تحقیر دهاتی بودن نجات مییابند و از فقر تحمیلشده بر روستا نیز فرار میکنند، گرچه در شهر هم عمدتاً حاشیهنشین میشوند. حاشیه جایی است که نه روستا است نه شهر. و امروز این حاشیههای شهری خود کلانشهر شدهاند، روستاهایی عظیم اما محروم و مخروبه با جمعیت میلیونی و فقرزده.
کمتر نشانهی زندگی شهری در ایران هست که از دل یک تحول فرهنگی درونجوش بر آمده باشد. زندگی شهری در ایران تقلید زندگی در فرانسه و انگلیس و آمریکا و ایتالیا است، اما نوعی از تقلید که در آن جایی برای آن همه باغ و درخت و فضای سبز که در ممالک راقیه هست دیده نشده است. پس چیزی بومی و محلی هم هست که ما را از درخت بیزار کرده است. من «زمینخواری» را مسئلهی اصلی میبینم. زمینی را که ارزش فروش داشته باشد هیچکس باغ نمیکند، یا اگر باغ است نمیگذارد باغ بماند.
زمینخواری هم سویهی دیگری از مدیریت شهری ما را آشکار میکند: طراحی توسعهی شهری درست و عقلانی اعمال نمیشود. همهی امکانات برای پول شدن زمین مهیا است. یعنی اختیارات فرد «مالک زمین» محور مدیریت شهری است، نه منافع جمع شهروندان. زندگی در میان ما خیلی خیلی خصوصی است. جمع و منافع جمع گویی وجود ندارد. اما در هیچ کشور غربی امکان ندارد شما بتوانید دست به هر نوع ساختوسازی بزنید به صرف این که زمین خودتان است! یک رسم خوب و مدنی در این شهرها، مثلاً در لندن، هست که اگر همسایهای بخواهد در زمیناش خانه و مجتمع بسازد باید تمام اهل محل رضایت بدهند. چون میدانند زندگی در یک محله از آن همه است. همسایهها بر شیوهی گسترش محله نظارت میکنند، و بدون رضایت آنها نمیتوانید هر ساختمانی بسازید.
این فردگرایی بدون جمع یک پایهی گفتمانی هم دارد و آن این است که هرچه قدیمی است و یا سنتی است باید نابود شود تا مدرن شویم! و مدرنیت یعنی ساختمان و اشیای نو و زندگی لوکس و مصنوع، بدون مزاحمت طبیعت، بدون مزاحمت روستا، بدون گل و خاک، مدرنیت شیک کافهای -آپارتمانی. نقدی هم بر امر مدرن در ذهن عمومی وجود ندارد. فرهنگ رسمی و تحمیلی دولت بعد از انقلاب هم کمک کرده است به این که هرگونه نقد مدرنیته طرد شود، چون میتواند به سود فرهنگ حاکم باشد. اما آن فرهنگ حاکم هم با غربزدگی وارونهای شش اسبه در حال تخریب سنتها و میراث فرهنگی و خاطرههای قدیمی در شهرها است. این دو سویهی زندگی شهری کاملاً با هم جفتوجور شدهاند.
خیابان ولی عصر نمونهای از رفتار ما در همهی شهرهای بزرگ است با درختان. تا اواخر دورهی رضاشاه، تهران بیست و چهار هزار چنار فقط در دو طرف خیابان پهلوی یا ولی عصر امروز داشت، از راه آهن تا تجریش. حالا این رقم به کمتر از نصف رسیده است. مغازهداران و مجتمعداران و برجسازان دست به دست هم دادهاند تا برای دیده شدن کسب و کار و تابلو و درگاه مغازه و مجتمعشان درختها را یک به یک قطع کنند. فقط قطع هم نمیکنند، هر جا مانع قانونی باشد سم تزریق میکنند به درخت تا بخشکد! مترو هم طور دیگری درختان را میخشکاند. رساندن آب و برق و گاز هم توجیه دیگری است. ما دیگر جایی برای درخت نداریم.
آن دو منظره را از مشهد گفتم، این را هم از بیروت بگویم: در بیروت بود که برای اولین بار میدیدم پشتبامها سبز است! پشتبام را به باغ کوچکی تبدیل کرده بودند. بسیاری از خانهها و مجتمعهای آپارتمانی چند طبقه بام سبز داشتند، باغچهی روی بام داشتند. یاد باغهای معلق بابل میافتادم. برای مهار هیولای ضدسبز در تهران و شهرهای بزرگ ایران راه زیاد است. اگر درخت و باغ را خواسته باشیم، میتوان در تار و پود زندگی مدرن و ساختمانهای مرتفع هم به آن راه داد.
اگر بخواهیم رابطهمان را با طبیعت بازسازی کنیم، به نظر من باید همزمان نگاهمان به روستا و زندگی بیرون از شهر را هم تغییر دهیم یا آن بیرون را درونی کنیم. یعنی بدانیم که آبادی شهر بدون آبادی روستا ممکن نیست. نمیشود شهر خود را غرق نعمت بخواهد و روستا را غرقه در فقر رها کند، چنان که نمیشود شهر فقط یک دو بخش آباد داشته باشد و باقی را در انواع حاشیهنشینی رها کند. این درک تازه حرکتی است که در یک دههی گذشته در نسل جوانتر و در میان گروهی از مهندسان پدید آمده ولی هنوز به حدی نرسیده که بتواند بر مدیران و سرمایهداران و غارتگران جنگلها و مرتعها تأثیر بگذارد.
زندگی پسامدرن تنها زندگی شهری نیست، زندگی در تعادل با طبیعت است. زندگی در شهرهای ایران را باید طوری تعریف کرد که با باغ و درخت در تعارض نیافتد. تهران برای نمونه باغشهر بوده است. از قرنها پیش در مدارک تاریخی به عنوان «چنارستان» توصیف شده است. اما از آن باغشهر و چنارستان امروز چه باقی مانده است؟ میزان نابودی باغها به خصوص در عرض پنجاه سال گذشته شتاب گرفته است، و در این شتاب برخی از مهمترین دستاورهای فکری در معماری معاصر از یاد رفته است.
در دههی پنجاه شمسی، نخبگان به این درک درست دست یافته بودند که زندگی سالم شهری باید آمیزهای از عناصر معماری ایرانی و معماری غربی باشد. اما بعد از انقلاب ضدآمریکایی و سنتگرا است که برجهایی شبیه شهرهای آمریکا (مثل برجهای مشهور نیویورک و فیلادلفیا) در تهران سبز میشود، سبز شدنی که در آن هیچ اثری از سبزی و طبیعت نیست.
درخت راه بازیابی برخورد خلاق با سنت است اگر آن را درست به جا آوریم، وگرنه باغ ایرانی به زودی مثل شیر ایرانی فقط در قصهها و اسطورهها یا روی پرچم و پلاکارد باقی میماند. اگر البته خودمان باقی مانده باشیم و قصه و افسانه نشده باشیم.
منبع: تابلو
خیلی خوب مرسی.
نازنین / 31 July 2015