علیشاه مولوی، شاعر اشعاری با محتوای اجتماعی، بامداد امروز، پنجشنبه، ۱۵ اسفند (۶ مارس) در بیمارستان فیروزآبادی در تهران درگذشت. او هنگام مرگ ۶۱ سال داشت.
خبر درگذشت علیشاه مولوی را خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) تأیید کرده است.
علیشاه مولوی چند روز پیش از درگذشتش به خاطر خونریزی مغزی به بیمارستان منتقل شده بود. اما مداوا مؤثر نیفتاد و این شاعر که به خاطر اشعار اجتماعیاش شهرت دارد، بامداد امروز چشم بر جهان ما فروبست.
علیشاه مولوی گَرسَنگی در ۲۲ دی ماه ۱۳۳۱ در مینکوه آغاجاری در استان خوزستان و در یک خانواده کارگری با منشا روستایی متولد شد.
در سالهای پس از انقلاب علیشاه مولوی به مدت شش سال دبیر شعر مجله نافه بود و جریان شعر شاعران شهرستان را به وجود آورد.
اشعار مولوی در مجلات آدینه، دنیای سخن، کارنامه، بایا، نافه، کلک، گوهران، پابریک و ارمغان فرهنگی و تجربه و برخی روزنامهها به چاپ رسیده است.
او در سالهای پس از انقلاب به منظور اعتراض به سانسور با وجود پیشنهاد ناشران مختلفی مانند چشمه، نگاه، بوتیمار و… از سپردن شعرهایش به اداره سانسور به هر شکل خودداری کرد.
از او چندین مجموعه شعر منتشر شده است. نشر ناکجا در پاریس دفتری از اشعار او را انتشار داده. این دفتر «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم» نام دارد و آخرین کتابی است که از این شاعر منتشر شده است.
شاعر اشعار اجتماعی یعنی چه؟ میترسید خدای نکرده یک وقت بنویسید چپ و یا سوسیالیست که جوانان مردم از راه به در شوند؟ مایه تاسف واقعا
hasan / 06 March 2014
با تاثروتاسف فراوان ضایعه فقدان همتباروهموطن اهل قلم وشعرمردمی ووارسته موجب حزن واندوه من درتبعید شد من این ضایعه بزرگ را به خانواده گرامی ایشان وملت ایران واهالی اهل قلم وشعردرداخل وخارج ازکشورتسلیت میگویم برای روان پاگش ارامش ابدی وبرای بازماندگان صبر وعمرباعزت خواهانم.براستی او نیک اندیشید ونیک زیست وجاودانه شد یقینا فقدان او برای جامعه ادبی ایران جبران ناپذیرخواهد بود زیرا هرگزقلمش را به ثنا گویی ومدح سرایی برای نااهلان وناکسان الوده نکرد وبرعهدخود بعنوان یک ایرانی اصیل ویک خوزستانی خونگرم ومتعهد باقی ماند من بعنوان یک ادب دوست واهل قلم به وجود چنین انسانهای وارسته افتخارمیکنم امیداست عمل او سرمشق کسانی باشد که دراین راه قدم برمیدارند.یاد وخاطره همتبارعزیزم شادروان علیشاه مولوی همیشه گرامی باد.
با مهرواحترام علام عسگری فعال کارگری درتبعید…..فریاد
عسگری / 07 March 2014
علیشاه مولوی (۱٣۹۲- ۱٣٣۱) بر اثر سکته ی مغزی درگذشت. دغدغه آزادی و پرهیز از خشونت و تعصب مضامین پایه ای شعر اجتماعی وی هستند. از علیشاه مولوی دفترهای شعر عدیده ای بقرار زیر چاپ شده است:
«نشانه های زمینی»، «شهید سوم»، «آواهای آغاز»، «از خلق و امپریالیسم»، «خلق نامه»، و سرانجام «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم».درگذشت. او پیش از مرگ گفته بود: “من از مرگ نمی هراسم تنها به غرورم برمی خورد”. از غرور منظورش البته؛ مـَنیـَت و ذهنـیتی ست که جا می گذاریم همه در هنگامه مرگ.
علیشاه مولوی به میراث عشق عمومی؛ یعنی به گفتمان انقلابیگری و به اسطوره شهادت برای آزادی خلق؛ بس مشکوک بود و لذا خواهان پس گرفتن پرچم سرخ براندازی می شود تا آنرا پیش از مرگش؛ به گور بسپارد. این شعر را در زیر با هم بخوانیم:
اﺻﻼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻴﺴﺘﻢ
اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ هاي دوﻟﺘﯽ ﺷﻴﺸﻪ ﯼ ﺑﺎﻧﮏ ها
ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ِ ﭘﺎﺳﺒﺎن ها ﻗﻨﺪاق ِ ﺗﻔﻨﮓ ها
ﭘﻞ هاﯼ ِ ﭘﺸﺖ ِ ﺳﺮ
و دل هاﯼ ِ ﻋﺰﻳﺰان ﻣﺎن را ﺷﮑﺴﺘﻪ اﻳﻢ
ﺗﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺟﺎ رﺳﻴﺪﻩ اﻳﻢ
از ﻣﺴﻴﺮ ِ ﺁزادﯼ ﻣﻴﺪان ِ ﻋﺪاﻟﺖﺑﻮد ﻗﺮار ِ ﻣﺎ
در اﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ِ ﻏﻨﺎﻳﻢ ﭘﻴﺎدﻩ ﺷﺪﻳﺪ ﺷﻤﺎ
ﻣﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺸﮑﻮﮐﻢ
ﻟﻄﻔﺎ ً ﭘﺮﭼﻤﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دادم ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﻴﺪ
——————————————
علیشاه مولوی واقف به میراث پدرسالاری فرهنگ زادگاهش، به پیشینه قبیلگی اش تـَسخـَر می زد ولـّی در عین حال؛ سلحشوری نیاکانی خویش را دستمایه کرد برای سـُرایش شعر عادت-ستیز و دمیدن جانی تازه به نحله اجتماعی شعر در راهبـُردی بدعت-شکن از یکطرف و ممانعت از شعار و خشونت از طرف دیگر. شعر زیر این وجوه شعرش را بخوبی برمی تاباند:
اندوه ات اگر آبستن اندیشه نباشد سترونی
نترس ،
بگو ،
: ماه مکعب
: آفتاب ِ مستطیل
: درختِ معلق
این شورش اصلاً بی دلیل نیست
ولی این توصیه طعم تحکم دارد
چه کنم ؟
من هم مردی از این قبیله ام
——————————————-
علیشاه مولوی در آخرین مجموعه شعرش بنام «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم»، شعری دارد که گرایشات تمامیت-خواهانه و خود-باورمندی های ایدئولوژیکی را در سیمای انقلاب یا ارتجاع؛ به شیوه کنایه و در امر کاربـُرد افعال دستوری در نویسش مورد انتقاد قرار می دهد. این شعر را در زیر با هم بخوانیم:
باید را به هر رنگی می نویسم سرخ می شود
کی می رسد شادمانی لحظه ای که
تشیع جنازه آخرین شان باشد
به سوی گورستان افعال امری
——————————————-
علیشاه مولوی در شعری با ما به روایت نشانه-شناسی سخن می گوید:
نمای نامرئی نزدیک
پنجره را برای ماه
و ایمیل ام را برای امیلیانو زاپاتا باز گذاشتم
با سپیده، روی سایت صلح، عدالت و آزادی ـ صدایم کرد
یادم آمد به همین دلایل،
دوربین (الیا کازان) در برابرش زانو زده بود.
گفتم: هنوز هم، نظامیها رد اسب سپیدت را روی اینترنت تعقیب می کنند.
گفت: هنوز هم، نگران کودکان گرسنه مکزیک ام.
گفتم: امیلیانو مرا ببخش،
دختری را که دوست داشتم،
به بهانه دیدن تو، به سینما بردم.
گفت: سکانس کلیسا، یادت هست؟
برای دیدن دختری که دوستش داشتم، خدا را بهانه کردم.
گفتم: چه باشکوه شده بود (مارلون براندو) وقتی که تو را بازی می کرد.
گفت: جهان چیزی برای ستودن نداشت، جز عشق
برگشت به نمای عمومی آغاز انفجار مکزیک هزار و نهصد و نه
کنج کاخ ـ زیر عکس بزرگ مادرو
زردو ـ زاورا، روستاییان یعنی سرخ
دوربین از روی شانه فاتح مکزیک آنها را تحقیر می کند.
: آقا مزارع ما را، سیم های خاردار شما مجروح کرده اند.
نان از سفره به خواب کودکانمان رفته است، آرامش اسبهای نجیب ما را،
انفجار تفنگ های عجیب شما آشفته کرده است.
نجابت زنهای آرام ما را،
توحش سربازهای شما تاراج کرده است.
آقا: لطفاً، بگویید، مزارع ما را آزاد کنند.
نمای درشت درخشان با گریم مرگ
همه چیز از یک سئوال آغاز می شود.
اسم؟:
(امیلیانو زاپاتا)
اسمی که مادرو دورش دایره می کشد.
مثل مزارع مکزیکی که سیم خاردار.
امیلیانو، سرخ پوستی،
گرسنه است اما گول نمی خورد،
اگر چه حرفهای رئیس جمهوری بانمک اند
دقت کنید، یک پلان مانده به پلان پایانی،
دوربین از نگاه نگران فاتح مکزیک،
درشت چهره او را با گریم مرگ می بیند.
مزارع مردم را آزاد کنید
بچه ها گرسنه اند،
بچه های گرسنه چاشنی انفجار زاپاتا هستند.
مواظب باشید او شبیه آتشفشان پوپو کاپتل، ناگهان منفجر می شود.
نمای نمی دانی چه زیبای زندگی ـ مکزیک روی مدار غرور
درست بعد از دیزالوی که فاتح مکزیک را در مزرعه محو می کند،
آتشفشان پوپو کاپتل منفجر می شود.
حالا، مکزیک یعنی زاپاتا.
از اینجا تا (نمای نحس ناروا) دوربین (الیا کازان)
کوتاه تر از قد (امیلیانو) ایستاده است
نمای نحس ناروا
چه جای شکایت از نقش ناروای قابیل،
و چرا افسوس از سرنوشت شوم هابیل؟
کاش می شد این سکانس لعنتی را حذف کرد.
نرو، (امیلیانو) برگرد ـ ببین زنی که دوستت دارد،
حادثه را در ماه حدس می زند (امیلیانو)
برای (الیا کازان) سخت است دکوپاژ سکانسی که،
نظامی ها پلان به پلان اش را نوشته اند،
(امیلیانو) این اسب شایسته است که افسانه شود .
او دل نگران تو، مسیر رگبار گلوله های هنوز نیامده را می بیند.
دوربین از نگاه آسمان،
کسی آن بالا منتظرت ایستاده است.
تو باید به آسمان بروی و اسبت به قله کوه
پلان پایانی ـ پایا در خاطره ها
این پلان را مردم مکزیک نوشته اند
و (الیا کازان) آن را سروده است.
سراسیمه اسبی که مرگ سوارش را دیده است
بر تارک کوهی شیهه می کشد، تا افسانه می شود،
امیلیانو می شود ـ نو می شود
اگر نون پایان را بین روستاییان تقسیم کنیم…
نمای عمومی علاقه آدمها به عدالت
چراغها که روشن می شوند ـ به تعداد صندلیهای سینما
(امیلیانو زاپاتا) برمی خیزد.
حالا ـ اگر کسی فریاد بزند: زاپاتا…؟!
می روم پنجره را ببندم. پیش از آمدن (امیلیانو) ماه رفته بود.
—————-
بکتاش آبتین فیلمی ساخته به نام ِ “آنسور” که نصف ِ فیلم حول زندگی علیشاه مولوی می چرخد. باشد که او همت کند و فیلم را به نمایش عمومی بسپارد.
منصور پویان / 07 March 2014