گروه فرهنگ – مرتضی ثاقبفر جامعهشناس، نویسنده، مترجم و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران صبح روز ۱۱ دی ماه (۱ ژانویه ۲۰۱۳ ) در بیمارستان رسول اکرم در تهران درگذشت.
مرتضی ثاقبفر در سال ۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. او دارای دانشنامه کارشناسی ارشدِ جامعهشناسی از دانشگاه رنه دکارت فرانسه بود. از او تاکنون بیش از ۱۰۰ جلد کتاب، تألیف و ترجمه، منتشر شده است. «شاهنامه و فردوسی و فلسفه تاریخ ایران»، «بنبستهای جامعهشناسی» از نوشتههای مهم مرتضی ثاقبفر بهشمار میآید. از ترجمههای او میتوان به «یونانیان و بربرها» امیرمهدی بدیع، مجلدات «تاریخ کمبریج» مجموعه ۱۴ جلدی «تاریخ هخامنشیان» دانشگاه خرونینگن هلند و «اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری» ماکس وبر اشاره کرد.
بهطور کلی آثاری که از مرتضی ثاقبفر به جای مانده در دو قلمرو شاهنامهشناسی و جامعهشناسی پدید آمده است. به مناسبت درگذشت این پژوهشگر ملیگرا نگاهی داریم به گوشهای از نظرات او پیرامون شاهنامه و فلسفه تاریخی در این اثر حماسی:
اهمیت آگاهی از تاریخ و جنبش ملیگرایی در ایران
مرتضی ثاقبفر در جستاری با عنوان «چرا فردوسی و شاهنامه او در جهان بیهمتاست؟» بر اهمیت آگاهی از تاریخ و بازنگری در گذشته تأکید میکند و بر آن است که خاستگاه ملیگرایی در ایران را بعد از شکست ایرانیان از اعراب نشان دهد. او مینویسد: «همانگونه که باورهای غلط هزارهای و ایمان به شکست، دین و دودمان ساسانی را بر باد داد، ناآگاهی از تاریخ گذشته ــ چه درباره افتخارات و پیروزیها و علل ریشهای آن و چه نسبت به اشتباهات و شکستها ــ بر بحران هویت درون جامعه ایرانی و بر تزلزل روحی و عدم اعتماد به نفس ایرانیان و بهویژه بر بیسیاستی و پراکندهکاری و جداییخواهی دودمانهای حاکم ایرانی میافزود. در اینجاست که جنبش فکری شعوبی در ایران جان میگیرد و توجه اندیشمندان و صاحبقدرتان میهنپرست ایرانی به گردآوری و تدوین تاریخ گذشته به صورت ترجمه و تنظیم خداینامکها و شاهنامهها بیشتر میشود. در برابر عربی کردن همه چیز از سوی اعراب و نیز در برابر شعوبیگری افراطی اعراب که از زمان بنیامیه آغاز شده بود (…) جنبش ملیگرایی ایرانی یعنی شعوبیه نیز بالا گرفت.» (چرا فردوسی و شاهنامه او در جهان بیهمتاست، مرتضی ثاقبفر)
و در ادامه هدف از ملیگرایی پس از شکست ایرانیان از اعراب را «شناخت و حفظ هویت ملی» بیان میکند و تاریخنگاری را برآمده از این اراده ملی در نظر میگیرد و مینویسد: «واقعیت آن است که این نهضت نه تنها واکنشی است بر ضد ستمها و تحقیرهای اعراب، بلکه نیز کوششی است برای شناخت و حفظ هویت ملی و میراث فرهنگی خویش که در هر عرصهای به گونهای میبالد و رشد میکند و شکوفا میشود. بنابراین در کنار همه رشتههای علمی که ایرانیان در آن سهم برتر را داشتند، گروهی نیز به گردآوری و تدوین تاریخ باستانی ایران پرداختند. از شاهنامه منظوم مسعودی مروزی، که چندان چیزی از آن باقی نمانده و گویا در نیمه دوم قرن چهارم کتابی مشهور بوده است، گشتاسبنامه دقیقی، و شاهنامه ثعالبی به زبان عربی که بگذریم، مهمترین کتابی که پیش از شاهنامه فردوسی تدوین میشود و از مهمترین منابع او میگردد، شاهنامهی ابومنصوری به نثر است.» (همان)
فردوسی و روزگار او
ثاقبفر بر آن است که تاریخنویسی در ایران با تدوین تاریخها و خداینامکها و شاهنامهها آگاهانه آغاز شد و هدف آن برتر جلوه دادن فرهنگ ایرانی و ارزشهای اجتماعی و مینوی آن بود. او سپس به فردوسی و روزگار او میپردازد و مینویسد: «و فردوسی در چنین روزگاری است که پا به جهان میگذارد. ناکامی در شناخت ارزشهای نیک و بد گذشته و آفرینش ارزشهای فرهنگی نوین، به اضافه فقدان ساروج شاهنشاهی یگانه، طبعاً احتمال تباهی ناشی از قدرت را در میان قدرتمندان بیشتر میکرد که نمونه آشکار آن در عرصه سیاسی فقدان معیارهایی روشن و نیرومند برای حکومت کردن، به خدمت گرفتن غلامان ترک از سوی سامانیان و قدرت زیاد به آنان بخشیدن و در عین حال با آنان بدرفتاری کردن، برپا داشتن دستگاهی با شکوه ظاهری و پوسته بیرونی پادشاهی ولی خالی از هسته درونی دادگرانه و هوشمندانه آن بود.» (همان)
ثاقبفر معتقد است که فردوسی با برخورداری از آگاهی تاریخی و استعداد هنری شاهنامه را سرود با این قصد که «همگان به خواندن آن علاقهمند شوند و از آن درس بگیرند.» در این میان فردوسی از اسطورههای ایرانی با گزینش آگاهانه آنها خرافهزدایی کرد.
اهمیت شاهنامه در شناخت تاریخ و اساطیر ایران
شاهنامه فردوسی و فلسفه تاریخ ایران، مرتضی ثاقبفر، نشر قطره، ۱۳۸۷
مرتضی ثاقبفر به محدودیت منابعی که فردوسی در دست داشت اشاره میکند و اهمیت «شاهنامه» را در شناخت تاریخ و اساطیر ایران بازمینمایاند. او مینویسد:«شاهنامه از یکسو تحلیل تاریخ ایران و جداکننده فرمانروایان نیک از بد و جویای علل شکستها و پیروزیهاست، و از سوی دیگر بازتابنده اندیشهها و آرمانهای جامعه قرن چهارم و بزرگترین فرزانه آن فردوسی است. بنابراین نه اسطوره به معنای دقیق آن است و نه تاریخ، گرچه لزوماً هر دو را در بردارد.» (همان)
سپس به تحلیل بخشهای اسطورهای شاهنامه، ظهور زرتشت و نیز پیوند پهلوانان ایرانی با خداوند میپردازد و مینویسد: «در تمام بخشهای اسطورهای شاهنامه تقریباً همیشه حق با ایرانیان است که به نحوی مورد ستم یا تجاوز قرار گرفتهاند و هر جا هم که حق با ایرانیان و بهویژه نماد آنها یعنی شاه نبوده است آن شاه و ایرانیان تاوان خطای خود را پس دادهاند که مهمترین آنها چیرگی هزار ساله ضحاک به عنوان مظهر بدی بر ایران است. سرانجام نیز با مرگ افراسیاب و پیروزی کیخسرو فصل مهمی از این نبردها به پایان میرسد که فراورده نهایی آن ظهور زرتشت در زمان گشتاسب است. در این نبردها پهلوانان و اَبَرپهلوانان ایرانی پیوسته از خداوند یاری میجویند و بهویژه در نبرد نهایی، کیخسرو شاه ـ پهلوان، در حد یک شاه ـ پیامبر، پیوسته از طریق سروش (یعنی همان جبرئیل اسلامی) به رایزنی با خداوند مشغول است و نگران آنکه مبادا در راه خود بر خطا باشد.» (همان)
زندگی شرافتمندانه و نجیبانه قوم ایرانی
در شاهنامه زنان پاکدامناند و وفادار. ثاقبفر در تحلیل شخصیت زنان شاهنامه مینویسد: «در زمینه عشق و پاکدامنی زنان نیز کافی است یکبار به رفتار و کردار دلیرانه و در عین حال پاکدامنی و وفاداری همه زنان ایرانی ــ و حتی غیر ایرانی که به پهلوانان ایرانی دل میبازند ــ مانند رودابه، تهمینه، گُردآفرید، منیژه، فرنگیس، گلنار، شیرین، گُردیه خواهر بهرام چوبین، کتایون مادر اسفندیار و دیگران (غیر از سودابه زن کیکاوس که بدکار است و سزای خود را نیز میبیند) بنگرید تا به آسانی بهدرستی این سخن پی ببرید. در سراسر شاهنامه نه چندخدایی وجود دارد، نه پهلوانان ایرانی آلت دست خدایاناند، و نه هیچ نبردی به سودای عشق زنی (چه رسد به زنی ناپاک) درمیگیرد.» (همان)
مرتضی ثاقبفر در ادامه این بحث به سویههای اخلاقی در شاهنامه و تأکیدش بر مفاهیمی مانند «شرافت» و «نجابت» قوم ایرانی اشاره میکند و مینویسد: «حتی اگر بخواهیم با واژگان و زبان هگلی نیز سخن بگوییم، شاهنامهی فردوسی سراسر زندگی شرافتمندانه و نجیبانه و پر رنج و در عین حال زمینی قوم ایرانی را بر ما روشن میکند و آینه تمامنمای زندگی و منشهای این قوم است و پهلوانان آن دارای منشهایی کلیاند و عصاره روح قوم خود را در منش پهلوانی خود گرد آوردهاند و در واقع نماینده روزگار و دیار خود گشتهاند، و همه بخشهای حماسه، در پرتو عنصر معنوی واحدی، کل یگانهای را با یکدیگر تشکیل میدهند. چون وجه امتیاز هر قوم از اقوام دیگر تصورات قوم از خویشتن است. پس شاهنامه فردوسی گونهای آگاهی جامعه به غایات و منافع و اصول خویش است که میخواهد رفتار گذشته خویش را به یاد آورد و توجیه کند تا اراده یکایک افراد جامعه را برانگیزد و بر شیوه تصور آنان از خویش تأثیر بگذارد.» (همان)
تفاوت فلسفه تاریخ و حماسه
ثاقبفر در جستار دیگری تفاوت فلسفه تاریخ و حماسه را برمینمایاند و مینویسد: «فلسفه تاریخ میکوشد نگرشی اندیشیده و خردمندانه در برابر تاریخ داشته باشد، در صورتی که حماسه جز از دید آشکار آرمان و جز با شور و شیدایی و احساس به گذشته و حال و آینده قوم نمینگرد.» (فلسفه تاریخ ایران و شاهنامه فردوسی)
و در ادامه مینویسد: «از آنجا که شاهنامه فردوسی یک حماسه ملی است و نه فلسفه تاریخ، پس هیچجا از فلسفه تاریخ ویژهای آشکارا سخن نمیگوید و نباید بگوید. این ما هستیم که چنین فلسفهای را باید در درونش بشناسیم و آنگاه به بیرون کشیدن و آشکارسازی آن بپردازیم.» (همان)
آنگاه به نکته بسیار مهمی اشاره میکند: به اراده ایرانیان برای هویتیابی و دستیابی به یگانگی ملی پس از شکست از اعراب و اهمیت شاهنامه در تحقق این امر. مینویسد: «اینکه جامعه میخواهد یگانگی فکری خود را بازیابد به معنای آشکار آن است که این یگانگی را از دست داده است؛ اینکه میخواهد هویتش را بازشناسد یعنی کیستی خود را از یاد برده است. اینکه میخواهد باور به ارزشهایش را در خود زنده کند، معنایش آن است که باور به این ارزشها یا دیگر وجود ندارد و یا بسیار سستی گرفته است، و ارزشهای نوین با درد و رنج فراوان در زهدان جامعه در حال شکلگیری و زاییدهشدن هستند و این همه از آن روست که جامعه تنها با یک شکست جنگی ساده روبهرو نشده است. یک شکست جنگی هرگز نمیتواند لزوماً یگانگی، هویت و کیستی، ارزشها، و مجموعاً دستگاه مینوشناسی جامعه را دستخوش تزلزل و چهبسا ویرانی سازد تا برای بازیابی و بازسازی آنها نیاز به آفرینش حماسه ملی باشد. این به معنای آن است که جامعه نه تنها دچار شکستی جنگی، بلکه گرفتار شکست در ارزشها و تردید در باورهای خود شده است. و این نیز جدا از اینکه معلول ناتوانی دستگاه مینوی پیشین و توانایی دستگاه مینوی جدید باشد یا نباشد، در عین حال به معنای آن است که جامعه نمیخواهد و یا نمیتواند دستگاه مینوشناختی نوین را دربست بپذیرد، چرا که لابد از یک سو این دستگاه در تضاد با دستگاه پیشین قرار دارد و از سوی دیگر جامعه هنوز به برخی مینوهای پیشین باور دارد و به برخی مینوهای نوین باور ندارد. یعنی نه میتواند گذشته را یکسره به دور ریزد و نه قادر است اکنون را دربست بپذیرد، زیرا اگر میتوانست دیگر به وجود حماسه چهبسا نیازی نبود. در اینجاست که نقش حماسه تنها به یادآوری مینوهای پیشین کرانمند نمیشود، بلکه ناچار است همکرد یا همنهاد یا سنتزی نو بسازد، ناچار است در جریان شناسایی و یادآوری گذشته، ترکیبی نو بیافریند.» (همان)
ثاقبفر سپس فلسفه تاریخی را که در متن شاهنامه نهفته به دو بخش تفکیک میکند: فلسفه تاریخ اوستایی و فلسفه تاریخ ایرجی.
در باور او، در فلسفه تاریخ اوستایی، «هدف آفرینش انسان همانا یاری رساندن او به اهورامزدا در پیکار با اهریمن است تا تخم نیستی و بدی از گیتی برافتد و هستی و نیکی به جاودانگی رسد. پس وظیفه انسان در گیتی مبارزه با پلیدی و تمام مظاهر آن از طریق نیکی است، و معنای نیکی نیز در نهایت چیزی جز کار شادمانه و همراه با راستی (یعنی وظیفهشناسی) و یاری به آبادانی جهان نیست.» (همان)
آنگاه به فلسفه تاریخ ایرجی میپردازد که به نظر این پژوهشگر از یأس و چه بسا یأس مردمانی شکستخورده نشان دارد. مینویسد: «از نظر فردوسی گیتی سرایی سپنج و ناپایدار است. سراسر فسوس و باد، سرای فریب و افسانهای فریبنده است. گوژپشت و گندهپیر کهنی است که نه به کسی مهر دارد و نه بر کسی رازش را میگشاید. بدمهر و بدگوهر و ناپاک رأیی است که درست هنگامی که پندار پیروزی و چشم نیکی از او داری، به تو گزند میرساند و آغاز و انجامی جز رنج ندارد. چرخ روان و بازیگر مست و فریبکاری است که نه مهرش بر کسی پیداست و نه بیمهریاش، نه دادش پیداست و نه بیدادش. سرای جفاکاری است که چشم وفا از آن نمیتوان داشت. گهی نوش دارد و گهی زهر، گاهی آدمی را به فراز میکشد و گاه به نشیب، گهی بلند میدارد و گهی پست، گاه سوگ دارد وگاه سرور، چنان که گویی دشمن آدمی است. گویی به آدمی کینه میورزد و انسان را نه پرورده خویش بلکه بردهء داغدیده خود میپندارد که تازه پیدا نیست از این برده داغدیده نیز چه میخواهد. از اینرو، آدمی را در چنگال سرنوشتی ناپیدا و از پیش نوشته شده به بند کشیده است که گریز و گزیری از آن نیست و سرانجام نیز بالین آدمی خشت است و مرگی هراسناک، گرچه مردگان دستکم این نیکبختی را دارند که دیگر در هراس از مرگ نیستند و آدمی به این پندار میافتد که کاش هرگز زاده نمیشد و این همه رنج نمیکشید.» (همان)
ثاقبفر پس از این تمهیدات در مقام دفاع از فردوسی برمیآید، اندیشه او را تلویحاً با اندیشههای عرفانی مقایسه میکند و یأس او را یأس ملتی شکستخورده میخواند و مینویسد: «اگر آنچه فردوسی میگوید و میاندیشد بدبینی به زندگی و بیزاری از آن است، پس اندیشههای نیستیگرای مانوی، هندی، بودایی و حتی مسیحی چیستند که چه در زمان ساسانیان و چه پس از سده چهارم هجری به ایران یورش آوردند. و بهراستی تصوف پسین ایران را که با یورشی مغولان و تاتاران اوجی و سیمایی تازه میگیرد چه میتوان نامید؟ بدین گونه من نمیتوانم همانند نولدکه آلمانی برداشت فردوسی را نسبت به گیتی و زندگی کاملاً بدبینانه بشمارم، بلکه بیشتر آن را نگرشی آزردهبینانه و اندوهبار به تاریخ میدانم.» (همان)
و در پایان میپرسد: «پرسش نوین این است که آیا اکنون و طی دهههای اخیر، یکبار دیگر ایران پس از هزار سال در معرض گزینش دوبارهای میان فلسفه اوستایی و فلسفه ایرجی قرار نگرفته است؟» (همان)