زهرا باقری شاد – شبنم آذر در تازه‌ترین مجموعه اشعارش با عنوان «خون‌ماهی»، یک شاعر پرشور و یک کنشگر اجتماعی‌ست. آن شعرهای درونی، آن کلمه‌های آرام و خاکستری که در شعرهای پیشین او به چشم می‌خورد، در این مجموعه جای خود را به صراحت و شور داده‌ است.

تأثیر جنبش سبز و حوادث پس از انتخابات ۸۸ را حتی از کلمه‌هایی که شاعر برگزیده، به وضوح می‌توان دید. مثل این است که شاعر، آرامش فلسفی‌اش را کنار گذاشته و درست مثل یک شهروند معترض رفتار می‌کند. حتی کوتاه بودن جمله‌ها و عبارت‌ها، یکی از ویژگی‌هایی است که در شعرهای پیشین شبنم آذر، کمتر مشاهده می‌شد. اما در مجموعه دوم خبری از آرامش نیست. شعر‌ها از حادثه‌های رخ داده در خیابان تأثیر گرفته‌اند و مانند آینه، پاره‌ای از وقایع اجتماعی و سیاسی ایران را در مقطعی از تاریخ بازتاب می‌دهند. در «خونماهی»، اعتراض و عصیان ‌گاه با نومیدی و اندوهی که هنوز مثل یک زخم تازه است، پهلو می‌زند.

شبنم آذر بیش از دو سال است که از ایران خارج شده و در آلمان زندگی می‌کند. آخرین مجموعه اشعارش را نشر ناکجا در پاریس با عنوان «خون‌ماهی» منتشر کرده است. پیش از این از شبنم آذر مجموعه‌ اشعار «به تمام زبان‌های دنیا خواب می‌بینم» و «هیچ بارانی این‌همه را نخواهد شست» منتشر شده‌ است.
 

با شبنم آذر، درباره شعر اعتراض و تاثیر رویدادهای پس از انتخابات ۸۸ بر اشعارش گفت‌وگویی داشتم که در ادامه می‌خوانید.

فشرده این گفت‌و گو را از طریق فایل صوتی زیر هم می‌توانید بشنوید:

●آغاز گفت‌و‌گو با شبنم آذر

شبنم جان، تو در «خونماهی» یک شاعر معترض هستی. آیا این دگرگونی در تو تحت تأثیر شرایط سیاسی- اجتماعی ایران در سه سال اخیر اتفاق افتاده است؟

بن مایه‌ اعتراض در مجموعه شعر پیش از «خونماهی» هم وجود داشت و از مشخصه‌های مجموعه شعر پیشینم وجه اعتراضی و اجتماعی آن بود، این‌طور نیست که در شرایط خاص، شاعر معترضی شده باشم.
 

امکان دارد. اما با این‌حال اعتراض در «خون‌ماهی» شاید به شکل آشکارتری بیان می‌شود…
 

بله. اعتراض در «خونماهی» به شکل متفاوتی از شعرهای پیشین بروز کرده و شاید در بعضی از شعر‌ها حتی کنش‌گر شده باشد. بسیاری از شعر‌ها تحت ‌تأثیر شرایط سیاسی و اجتماعی ایران و شاید در ابعاد وسیع‌تری، تحت‌تاثیر شرایط رؤیاهای جوامعی است که درآن انسان‌ها برای تغییر تلاش کردند. هم‌چنین متاثر از شرایط خودم در آن دوره است؛ میل شدیدی به دویدن‌های با هم که آزادی کوچکی بود داشتم. این‌ها برآمده از حس‌های تجربه‌شده‌ای بود که جان‌مایه‌‌ شعرهای این کتاب است.
 

دقیق‌تر بگویم: در وقایع انتخابات سال ۸۸ ترجیح‌ام این نبود که تنها از پشت صفحه‌ی تلویزون ماجرا را پی بگیرم، یا به جمع شاعران و نویسندگانی بپیوندم که با کلاه کج و دست بر چانه، گوشه‌ای به دور از منطقه‌ی خطر می‌ایستادند و به ما که می‌دویدم نگاه و تحلیلمان می‌کردند و هنگامی که درگیری‌ها شدت می‌گرفت، درامتداد کوچه‌های فرعی بی‌خطر ناپدید می‌شدند.

آیا نگران داوری دیگران نبودی؟

نه. نگران قضاوت شدنم نبودم که در صورت موفقیت یا شکست جنبش، بخواهد به مواضعم لطمه‌ای وارد شود. این سؤال من است: آدم کُشی یا خوب است یا بد؟ قطعاً چیزی در این میان وجود ندارد. نگه داشتن مردم در تنگدستی، عوام‌فریبی با ابزار دین، سلب آزادی و سانسور یا خوب است یا بد؟ باید یکی را انتخاب کرد. کسی که انتخاب نمی‌کند هویت مشخصی ندارد چون در چنبره احتیاط، از خودش موجود خنثایی می‌سازد و تنها منافع مقطعی دارد. انتخاب هم تنها در این نیست که مواضع روشنفکرانه فلسفلی بگیریم و در عرصه عمل حاضر نباشیم کنشی داشته باشیم و بهایی بپردازیم یا نگران باشیم که ما را از موضع روشنفکر- در معنای مرسومش در ایران- به سیاسی بودن تنزل بدهند؛ نوعی نگاه که در این ۳۳ سال برای سرکوب هر نوع ابراز عقیده‌ای در شعر و به طور کلی ادبیات رواج داده شده.

در برخی از شعر‌های «خون‌ماهی» به گمانم سرنوشت شاعر با نومیدی و اندوه گره می‌خورد.

خونماهی، گزیده‌ای از اشعار شبنم آذر، نشر ناکجا، پاریس، فرانسه

اندوهگین بودن شعر‌ها به کاراکتر خودم بر‌می‌گردد. به ندرت چیزی مرا عمیقاً شاد می‌کند. هرگز به این پیروزی نایل نشدم که انسان شادی باشم. اگر چه هنوز از مکاتب فکری شرق دور، تأثیراتی دارم ولی پشت «زیست شادمانه» این مکاتب هم، غمی نهفته که نمی‌توانم از آن چشم‌ بپوشم. اما این‌طور نیست که در همه شعر‌ها سرنوشت شاعر با نومیدی گره خورده باشد. اگر در مجموعه‌ی قبلی در شعری تکرار می‌شود «این‌جا گورستان است»، در مجموعه‌ تازه مواجهه با مرگ به شکل دیگری ظاهر می‌شود:

این دستمال را بگیر
چروک‌های پیشانی‌ات را پاک کن
یک روز با هم
گوری برای مرگ می‌کنیم.

در این شعر‌ها عصیان هست و امید هم هست، اندوه و شقاوت و بی‌سرانجامی هم هست. اما شعرهایی هم هست که کاملاً جدا از این‌ها اتفاق افتاده؛ در فضاهای کاملاً شخصی و حوزه‌ی خصوصی زندگی‌ام. مثل شعر «توقف» که به سطرهایی از آن اشاره می‌کنم:

به روزهای رفته نگاه می‌کنم
به رنگ‌های پریده عکس‌های قدیمی
و دهانی که هنوز
خندیدن را از یاد نبرده بود.

آیا به شعر معترض اعتقاد داری ؟

هنر معترض همیشه وجود داشته. همین خلق کردن یعنی اعتراض داشتن به چیزی که باید باشد ولی نیست.

به گمان تو در شعر معاصر ایران آیا گونه‌ای از شعر به عنوان شعر اعتراض وجود دارد؟

تاریخ شعر فارسی هم آکنده از اعتراض است. هر دوره شاعرانی داشته که در زمانه‌ خود اعتراضشان در شعرشان پدیدار شده و معاصر زمان خود بودند. نمونه‌های بسیاری از شاعران کهن تا شاعران معاصر‌تر مثل ملک الشعرا بهار، میرزاده عشقی، شاملو و فرخزاد وجود دارد.

فایده اعتراض، آن هم در شعر چیست؟

انسانی که اعتراضی به پیرامونش نداشته باشد بخشی از خودش را کشف‌ نکرده. اعتراض شاعر و به شکل جامع‌تر هنرمند در اثرش نمود پیدا می‌کند. این اعتراض می‌تواند به خودم به عنوان یک انسان معاصر با همه تضاد‌هایم یا به جامعه‌ یا به معشوقم یا به هر چه که زندگی‌ام را در‌برگفته باشد. در ادبیات و هنر همه‌ کشور‌ها آثار اعتراضی وجود دارد زیرا هر چه پیش می‌رویم دلایل بیشتری برای تحول‌خواهی که ابزار تحقق‌اش اعتراض است، ایجاد می‌شود؛ برای دگرگونی و برای شکستن ساختارهای موجود یا تغییر بنیان‌ها و تعاریف. در ایران تغییرخواهی برای دست‌یابی به دموکراسی است. در کشورهایی که ساختار دموکراتیک دارند تغییر خواهی برای پشت سر گذاشتن دموکراسی و در اعتراض به بربریت از نوع مدرن و دموکراتیزه شده آن است. جنبش «وال استریت» یکی نمونه خوب در این باره است. جنبشی که تلاشش در رفع نابرابری‌های اقتصادی، اعتراض به فرهنگ اقتصادی سرمایه‌داری و از بین بردن دسترسی و نفوذ دلالان شرکتی و در دولت آمریکا است.
 

اعتراض در زندگی و شعر تو چگونه نمود پیدا می‌کند؟
 

مایلم این موضوع را بیشتر در فضاهای شخصی‌تر دنبال کنم؛ یعنی عصیان از نوع بسیار شخصی‌ترش. عصیانی که محصول مشترکات انسانی ما است و متاثر از بربریت مدرن مدنیت. چیزی که ما را به انفعال صِرف رسانده و در کار کنترل همه‌ غرایز و شعور ماست و تا حدی پیش رفته که طبیعی‌ترین واکنش‌های انسانی ما را در مواجهه با خشونت یا گرسنگی یا عشق، مغلوب تعاریف سیستماتیک خودش کرده، البته با ابزارهایی به ظاهر دوست داشتنی‌ مثل رسانه یا هواپیما یا دین و مذهب یا پلیس. نفوذ وکنترل تا این اندازه برای این‌که غریزی‌ترین حس‌های ما، رام سیستم شود. یک بردگی مدرن. انگار که دست‌هایمان را بریده باشند.
 

حتی همین سیستم هم در خودش انسان‌های نافرمانی را تولید می‌کند. انسان‌هایی که همیشه روی دست نظام‌ها مانده‌اند و هر یک به طریقی عصیان خودشان را ابراز می‌کنند و نظام‌ها هم به طریق خودشان تلاش می‌کنند آن‌ها را بی‌نفَس کنند. انگشت‌های دست ویکتور خارا را می‌شکنند و لورکا را نیمه‌شب تیرباران می‌کنند یا دست به طرح و اجرای قتل‌های زنجیره‌ای می‌زنند. مدار جدالی که بی‌وقفه می‌چرخد. حالا این می‌تواند در ایران باشد که هست یا هر جای دیگری استوار بر مختصات خودش.

جدای از محتوا که تحت تأثیر تحولات اجتماعی و سیاسی شکل می‌گیرد، آیا تلاش برای تغییر فرم در شعر هم نوعی اعتراض محسوب می‌شود؟

نه تنها فرم، بلکه زبان، موسیقی و عناصر دیگر شعر همه ابزارهایی هستند که می‌تواند به این منظور مورد استفاده قرار گیرد. اما همه این‌ها تا جایی کاربرد دارد که به محتوا آسیب نزند. من بیشتر روی محتوا متمرکز می‌شوم چون اندیشه در شعر برایم بسیار اهمیت دارد. هرگز برای تحمیل فرم به شعر تلاش نمی‌کنم. فرم در شعر به‌دست می‌آید و مضمون شعر خودش در فرمی که متناسبش است پدیدار می‌شود. دست‌کم تجربه‌ی من این بوده و هست.

در «خونماهی» هم زبان و فرم برخی از اشعار تفاوت دارد.

من مار وُ سرم زخمی
از قلبت تکه‌ای نمی‌خواهم
از تنت
تنها اقیانوسم را به من برگردان
می‌خواهم
خونماهی دریای خودم باشم

فرم و زبان با باقی اشعار تفاوت دارد، اما من این تفاوت‌ها را به شعر تحمیل نکردم.

علاوه بر بن‌مایه‌های شعر اعتراض، رویداد‌ها در شعر تو خیابان شکل می‌گیرند و شعر حس‌اش را از حادثه‌های خیابان می‌گیرد.

در «خونماهی» خیابان وقتی به شعر من وارد شد که از بدن بی‌جان خودش فاصله گرفت. وقتی که:
ما به خیابان‌هایمان بازگشته بودیم

و اشک‌هایمان طبیعی بود
«وقتی که» رویا‌هایمان را روی دست بالا می‌گیریم
چیزی توی چشم‌هایمان هست که مرگ را می‌ترساند.

و این‌ها همه در انتظار یک لحظه اتفاق افتاده است:

تا دستی که تنور جنگ را گرم می‌کند
روزی در دهان صلح نان بگذارد.

این کنش‌ها اگرچه به ظاهر در خیابان حادث شد، اما گفتنی‌های بسیاری از فرو‌مردن‌ها و ترس‌زدگی‌های درون خانه‌ها و جان‌ها داشت، غم‌زدگی و اضطراب و هراس از مرگ در ابعاد خصوصی و عمومی انسان‌هایی که این‌همه را وانهاده‌اند و به خیابان آمده‌اند؛ خیابانی که تا دیروز شکل دیگری داشت؛ تصرف شده و غصب شده بود. حالا احساس بازگشت به خیابان‌هایی زنده می‌شد که از آنِ تک تک کسانی بود که در مقام معترض به جبر و خشونت و جهل حاکم به آن پا نهاده بودند. این شعر‌ها درباره‌ این وجوه انسانی‌ست؛ وجوهی که خودم هم آن به آن، در کار کشفش در خودم و دیگران بودم. در خود آن روز‌هایم، به «خونماهی» رسیدم؛ واژه‌ای که به تنهایی می‌تواند آن روزهای منِ شاعر را ترسیم کند. همین است که موجب می‌شود شما احساس کنید تعدادی از این شعر‌ها حسشان را از حادثه‌های خیابان گرفته‌اند.

تفاوت این‌گونه شعر را با ثبت رویداد‌ها از منظر یک روزنامه‌نگار در چه می‌دانی؟

شبنم آذر: کار شعر شهادت دادن نیست.

کاری که شعر می‌کند شهادت دادن نیست، اگر چه ممکن است یک محقق در بررسی دوره‌ای تاریخی، شعر آن دوره را هم وابکاود و آن را شاهد روایت‌ها بیاورد. اما نگاهی که از بیرون توسط یک منتقد یا محقق به اثر می‌شود ربطی به شاعر ندارد. شاعر حرف خودش را می‌زند که می‌تواند حرف دیگرانی هم باشد یا نباشد. الزامی در کار شاعر نیست که دیگرانی را نمایندگی کند. شاعر زمان و مکان و فضا‌ها را به فراخور پیچیدگی‌های درونی وعاطفی‌اش به‌هم می‌ریزد. شکل واژه و ساختار‌ها را به هم می‌زند و آشنا‌زدایی می‌کند. تابع هیچ قانونی و منطقی نیست مگر منطق خودش. شاعر می‌تواند بگوید:

گلوله‌های عزیز! لطفاً به پوکه‌هایتان برگردید
ما نیز
به خانه‌هایمان برمی‌گردیم.

اما یک روزنامه‌نگار نمی‌تواند و کارش هم این نیست که به اختصار چند واژه، جهانی بسازد که فضای استبدادی را این‌طور ترسیم کند. کار روزنامه‌ها همان‌طور که از نامش پیداست، «روز»نگاری است. خبر، موتور محرکه روزنامه‌نگاری است. کار روزنامه‌نگار تأکید بر حقِ دانستن و مدیریت اطلاعات است. روزنامه‌نگار متعهد و مسئول است. شاعر می‌تواند متعهد نباشد. روزنامه‌نگار موظف است آن‌چه می‌نویسند بر اساس واقعیت باشد، ولی شعر وابسته به واقعیت نیست بلکه می‌تواند از آن متأثر شود. حتی می‌تواند کمترین بهره را از واقعیت ببرد. بخش مهم آن تخیل، تجربیات حسی و عاطفی و فکری شاعر و تبحر در به‌کارگیری آن‌ها با ابزار کلمه است. بخشی از آن الهام و شهود است. مجموع این‌ها تفاوت این دو را نمایان می‌کند. الهام در شعر هم موضوعی‌ست که بسیار به آن پرداخته‌‌اند و عده‌ای هم تلاش دارند انکارش کنند ولی تجربه‌ من در شعر مرا به این یقین رسانده که الهام و شهود، بخش جدایی‌ناپذیر شعر است؛ چیزی که در روزنامه‌نگاری کاربرد ندارد و حتی نقض غرض هم هست. روزنامه‌نگاری بر پایه مستندنگاری است؛ باید خبر منبع داشته باشد، شاعری خودنگاری است و منبع الهام را به کار می‌گیرد.

تو به عنوان یک روزنامه‌نگار شاعر یا یک شاعر روزنامه‌نگار چگونه می‌توانی از ثبت رویداد‌ها به شعر برسی؟ ذهنت کی تشخیص می‌دهد که شاعر باشد و کی روزنامه‌نگار؟
 

من به عنوان یک شاعر روزنامه‌نگار به ندرت از ثبت رویداد‌ها به شعر رسیده‌ام. در این کتاب سه شعر وجود دارد که مشخصاً متأثر از سه اتفاق نوشته شده. اما هیچ نمونه‌ای از شعر‌هایم را سراغ ندارم که هنگام نوشتن آن حتی در خاطرم باشد که روزنامه‌نگار هستم. «منوچهر آتشی» یک بار در کارگاه شعر نکته‌ دقیقی گفت:«اگر داستان‌نویس بودی حرفه‌ روزنامه‌نگاری‌ات به داستانت کمک می‌کرد، ولی وقتی شاعری فقط در معرض موضوعات حساسیت‌برانگیز بیشتری قرار می‌گیری. همین.»
 

در خونماهی، شعرهایی که متأثر از وقایع نوشته شده، هیچ جدا از خودم نبوده؛ اتفاقات سال ۸۸ و تصاویری که هر روز در خیابان‌ها می‌دیدم بر این شعر‌ها سایه انداخته. من شهروندی بودم که باتوم می‌خوردم و تهدید می‌شدم و ناسزا می‌شنیدم. مدتی حتی نتوانستم به خانه‌ام و محل کارم برگردم. بسیاری از دوستانم دستگیر و زندانی شدند. سیل عکس‌های کشتار‌ها در کهریزک و جاهای دیگر بود که دست به دست از طریق ایمیل می‌گشت و تصاویر بدن‌های شرحه شرحه شده و شکنجه‌های وحشیانه هر روز بر من اثر می‌کرد. فجایع شب‌هایی که مرده‌شور‌ها باید اضافه کاری می‌کردند و پیکرهای نوجوان‌ها و جوان‌هایی را که قبل از مرگ مورد تجاوز قرار گرفته بودند، دسته‌جمعی یا تکی خاک می‌کردند. پس از خروجم از ایران، زندگی در هند هم همراه با شروع دادگاه‌های جمعی و اعدام‌ها بود که اخبار واقعاً تکان‌دهنده‌ای داشت. این تصاویر فضای خواب‌ها و بیداری‌های من را در این سه سال احاطه کرد و از آن‌جا که به‌عنوان یک روزنامه‌نگار باید مستمر و با تیزبینی خبر‌ها را پی می‌گرفتم، طبعاً زندگی و شعر‌هایم از آن بسیار تأثیر گرفت.
 

در این میان تلاش انسان‌ها، بی‌پروایی آن‌ها و دریچه‌های کوچک امیدی که گشوده شده بود، همه جوهر شعرهای «خونماهی» بودند؛ ما انسان‌های تنهامانده‌ای بودیم که زندگی جزیره‌ایمان را به ناگاه ترک کرده بودیم. به هم لبخند می‌زدیم و یک‌دیگر را بی‌اندازه دوست داشتیم. وجهی از ما پدیدار شده بود که در آن جامعه واخورده و خشن، از ترس، پنهانش کرده بودیم. با وجود چهل‌تکه‌گی فرهنگی‌ و با تفاوت‌هایی بسیار، خواست مشترکی داشتیم. ما نمونه‌ای بودیم از مردم نیمی از جهان که تحت نظام استبدادی مذهبی یا غیر مذهبی زندگی می‌کردند اما در همین فضای مستبدانه، چهره، گشوده بودیم و در آستانه بودیم و چشم‌هایمان می‌درخشید. برای منِ شاعر، در لحظه‌های سرودن شعر ابعاد جامعه‌شناسانه این وقایع و تکرارهای تاریخی که در مدار آن گرفتاریم به مراتب کمتر از شور انسانی و عشق به زندگی و البته سنگینی سیلی استبداد اهمیت داشت.
 

روزنامه‌نگاری اما در وجه دیگری از من عمل می‌کند. مسیرش منطقی است و نظاممند است. یک روزنامه‌نگار هر لحظه که بخواهد موضوعی را سوژه می‌کند و درباره‌اش می‌نویسد. یعنی سوژه را در موضع مفعول قرار می‌دهد، ولی شعر است که بر شاعر فاعل می‌شود. شعر در لحظه‌ی ورود یک فرایند کاملاً ناخودآگاه است و به جرأت می‌توانم بگویم در مواقع بسیاری حتی در تضاد با روزنامه‌نگاری قرار دارد. علاوه بر این شعرهای این کتاب متأثر از خروجم از ایران و تجربه‌ مهاجرت با دشواری‌های منحصر به فردش نیز هست.

مرز بین شعار و شعر در شعرهای تو به عنوان شعرهای اعتراض کجاست؟

شعر و شعار هیچ مرز مشترکی با هم ندارد. مگر اینکه در نوشتار اولی بعد از حرف «عین» یک «الف» اضافه شده است و در دومی نه! اما مهم‌ترین افتراق این دو با هم این است که در شعار هدفی داریم و بر پایه آن واژه‌بازی و واژه‌سازی می‌کنیم ولی در شعر واژه‌ها سرریز می‌شوند تا چیزی بگویند که معمولاً خود شاعر هم نمی‌داند و‌گاه از آن‌ها جا می‌ماند. اما اگر این پرسش، شعری را هدف می‌گیرد که شعارزده می‌شود، شعری ست که شاعرش توانمند نشده. یعنی به تسلطی بر واژه‌ها دست نیافته که واژ‌ها از شعرش بیرون نزنند و درشت‌نمایی نکنند مگر این‌که هدفمند و برای بیان عقیده‌اش شعر را ابزار بیانش کرده باشد. درهمین جریان سال ۸۸ می‌دیدم که سطری از شعر آقای شاملو روی پلاکارد‌ها نوشته می‌شد ولی آن سطر حتی در آن موقعیت هم که قرار می‌گرفت، شعار نبود. خاطرم هست روی پلاکاردی، شعری از خانم فرخزاد را دیدم:

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم
سبز خواهم شد
می‌دانم می‌دانم

اما این شعر هم در آن موقعیت ویژه، شعر باقی ماند. جالب اینکه در این جنبش هم، باز آن‌ها بودند که شاعر مردم بودند و شعرشان روی پلاکارد‌ها رفت چرا که همیشه صریح عمل کردند و در جهت منافعشان نایستادند.
 

خطر شعری که خاستگاهش خیابان باشد این است که ممکن است در هیجان‌های خیابانی به ورطه شعار بغلطد. مثل شعرهای ایدئولوژیک در صدر انقلاب…

اما این به این معنا نیست که آن اشعار در زمان خودشان مؤثر و یا بیانگر خواست جمعی که با آن هم‌سو بوده‌اند نبودند و باز به این معنا نیست که از ارزش‌های شعری در زمان خودشان بَری بودند. شعرهایی ایدئولوژیک، که باید در ژانر خودش بررسی شود.

از آن شعرها چی باقی ماند؟
 

آن شعر‌ها در زمان خودش قابل بررسی و بسیار مهم است. نمی‌توانیم با یک کلی‌گویی، شعرمان را از این شاعران تهی کنیم. نیاز داریم به شاعرانی که شب‌های شعر «گوته» را تکرار کنند. متأسفانه سال‌هاست حاصل جمع شعرهای منتشرشده و البته سانسورشده‌ در ایران کتاب‌هایی‌ست که از حیث اجتماعی خنثی و بدون موضع‌گیری است؛ کتاب‌هایی که انگار شاعرش تنها در اتاق خودش زندگی می‌کند و این اتاق دری به خیابان ندارد. اما در سه سال گذشته متأثر از وقایع سال ۸۸، حتی شاعرانی که درگیر پرتره‌نگاری شده بودند، در شعرهای اجتماعی و اعتراضی جان تازه‌ای گرفتند. این فرصتی برای بازیابی کلماتی در شعر شاعران بود که سال‌ها شعر ما را از آن تهی کرده بودند.
 

به نظر من اگر می‌خواهیم پیوندی با شعر جهان داشته باشیم لازم است توجه داشته باشیم که برجسته‌ترین شاعران دنیا هم در مقاطعی برای ابراز عقیده‌شان نسبت به یک واقعه، آن را در قالب شعر بیان کرده‌اند. تازه‌ترین نمونه آن شعر گونتر گراس نویسنده و شاعر آلمانی در مخالفت با سیاست‌های اسرائیل است. اگرچنین شعرهایی در ایران البته در غالب کتاب مجوز نمی‌گیرید یا ترجمه نمی‌شود و به دست ما نمی‌رسد، دلیل بر وجود نداشتنش نیست. جای خوشبختی است که گسترش اینترنت به مرور سد سانسور را می‌شکند و همه این خلا‌ها در حال پر شدن است. گرفتاری‌ای که سال‌هاست دچارش هستیم این است: همه چیز طوری سازماندهی شده که کوچک‌ترین موضع‌گیری در شعر، با «اَنگ» شعر سیاسی یا شعارزدگی مواجه می‌شود. این سازماندهی هم به حدی زیرکانه بوده که شاعران امروز آن را به عنوان یک ضد ارزش در شعر شناخته‌‌اند. در حالی که روی دیگر این سکه بیرون از مرزهای ایران است. اینکه شاعران، بی‌پروا سخن می‌گویند و در نقد آثارشان، بخشی از نقد بر سر موضع‌گیری فکری شاعر است. مثلاً در شعر گونترگراس موضع‌گیری‌ها در مقابل طرز فکر گونتر گراس بود نه این‌که چرا دیدگاهش را در قالب شعر بیان کرده. حتی وقتی شعری به این وضوح سیاسی و بر اساس مسائل روز نوشته می‌شود، باز سیاسی بودن آن برچسبی بر نشان دادن نازل بودن اثر نیست. شاید در این زمینه در عصر ما بهترین نمونه شعرهای اعتراضی و سیاسی را در شعرهای «شیمبورسکا» بتوانیم پیدا کنیم.
 

پس با این تفاصیل ظاهراً تجربه مهاجرت به تو کمک کرده برای غنای شعرت؟

تجربه‌ دشوار ولی ارزشمند مهاجرت به من می‌آموزد که چطور شعرم را نجات بدهم. نجات از واهمه‌های دیکته شده در فضای بسته و عبوس ایران؛ و چه کنم تا ادامه‌ سانسور آن دستگاه و دیدگاه‌های تزریقی از این جنس، در فضای ادبی نباشم.

تنها می‌توانم رؤیایی بسازم
نه آهنگرم
نه نجار
نه پتکی دارم
نه می‌توانم میخی بکوبم
تنها می‌توانم رؤیایی بسازم
پنجره‌ای بارانی
دری بی‌قفل
و لنجی بی‌لنگر
برای کسی
که به حبسِ ابد محکوم است

مهاجرت چه دگرگونی‌هایی را در زندگی و در شعر تو به وجود آورد؟
 

تجربه مهاجرت به من آموخت که از جایی بیرون از جغرافیای ایران، ۳۲ سال زندگی خودم را ببینم، شعر خودم را بررسی کنم و بدانم کجا‌ها خودم نبودم و آنی بودم که سیستم خواسته از من بسازد. توانستم خودم را به عنوان یک زن، محاط شده در نگرش حاکم بر «جهان اسلام» ببینم و ببینم که «جهان اسلام» چه تلاش شگفت‌انگیز و نظاممندی کرده تا از من محصولی که می‌خواهد را بسازد. نگرشی که در کار ساختن هویت دیگری از من به عنوان جزئی از «امت اسلامی» است و در کار مرگ «من ایرانی» و «من انسان-زن» در خودم، به‌طور مشخص است.
 

همچنین توانستم به منابع مطالعاتی دست پیدا کنم که سال‌ها در ایران سانسور می‌شدند و توانستم با سرگذشت کسانی از نزدیک آشنا بشوم که در دهه‌ شصت و پیش و پس از آن ایران را ترک کرده‌اند و رنج‌های نسل‌های رانده شده و عصیانی را که بخشی از هویت و تاریخ خودم را حمل می‌کند، لمس کنم. تجربه‌ زندگی در مهاجرت و زندگی در کشوری غربی به من گفت که از شانس‌های زندگی من این بوده که انقلاب را در خردسالی و جنگ و تبعات آن را در کودکی تجربه کردم و تجربه ارزشمند‌تر این‌که در سال ۸۸ در جمع تحول‌خواهان زمان خودم حضور داشته باشم. تجربه‌ واقعی زندگی در جهنمی که ما انسان‌ها با دست‌های خودمان ساخته‌ایم. این تجربه‌ به غایت بی‌رحمانه‌ای است ولی به‌‌ همان اندازه سخت واقعی است و ارزشمندی‌اش هم از همین حیث است. همین که نوشتن از درد‌ها را در من و شعرم درونی می‌کند. در کنار این‌ها مهاجرت به من فرصت مقایسه زندگی در شرق و غرب را داد. یک سال زندگی در هندوستان و بیش از یک سال زندگی در آلمان به عنوان دو کشور در خاور و باختر به من گفت، چه بهتر که در بی‌عملی شرقی فرونرفتی و از سوی دیگر چه بهتر که انسان غربی «لوکسی» نیستی و دغدغه‌های «لوکس» نداری؛ اینکه مانند غربی‌ها شرق برایت آکواریومی نیست که موجودات درون آن را بررسی کنی. من در این مدت خودم و مصائبم را در برابر ساکنان غرب به عنوان یک سوژه بحران‌زده که از یک نظام استبدادی نجات پیدا کرده به نمایش نگذاشتم. هر گز تن ندادم به اینکه به عنوان یک روزنامه‌نگار در اجتماعاتی ظاهر شودم و از مصائب شخصی و اجتماعی‌ام برای دادخواهی در برابر ساکنان غرب گلایه کنم. انگار که آن‌ها، ناجیان ما اهالی خاورمیانه هستند. خودم را در آکاوریومی نگذاشتم تا برای من و کشورم دل بسوزانند و این البته خلاف انتظار جامعه غرب از ما است. زیرا به نقش غرب در زندگی سیاسی دیروز و امروز شرق و خاورمیانه و آفریقا واقفم. در مهاجرت زندگی مستقل خودم را دارم. نه علاقه‌ای به فعال سیاسی بودن دارم و نه چنین تعریفی را هرگز برای خودم قائل بوده و هستم. اعتراض من در شعر من است. به عنوان یک انسان می‌بینم و می‌آموزم و می‌نویسم. حاصل این آموختن‌ها و کند و کاو‌ها، آن کنشگری و تا حدی بی‌پروایی ست که در «خونماهی» بروز کرده و در شعرهای قبلی کمتر دیده می‌شد.

آینه دلیل هیچ‌ چیز نمی‌شود
نه!
معادله‌ ساده‌ای نیست
همه‌ تصمیمات از پیش گرفته شده
تپانچه‌ها با دروغ پُر شده‌اند
و چهره‌ها
به زشتی سرنوشت‌اند

آدم دیگر در خانه‌ خودش نیست
و آینه
دلیل هیچ ‌چیز نمی‌شود

تسلاناپذیر شده‌ایم
تو کلماتت را گریه می‌کنی
من گریه‌هایم را کلمه می‌کنم
 

در همین زمینه

گفت‌و‌گوهای زهرا باقری شاد

در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران:

 الهام میزبان: «مثل دو نقطه در تقابل هم روی یک تخت زندگی می‌کنیم» 

پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»

جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»

شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»

مینو عبدالله‌پور: «رد پایی از خودم به جا نمی‌گذارم»

سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدی‌ام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوان‌گرایی و زن‌گرایی‌ست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمی‌های انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهایی‌بخش از دست رفته»
خالد رسول‌پور: «داستان‌نویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ – در گفت‌و‌گو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی می‌خوره تو سر یه فیل…»