سارا درودگر – برای بعضی تصمیمها در زندگی، همیشه ترسهایی هست. ترسهایی که بین همه ما مشترک است. بین من و تو که در شهر زندگی میکنیم هیچ فرقی نمیکند با زنی که در دورترین روستا زندگی میکند.
ترس، ترس است. ترس از آینده. ترس از نگاه دیگران. ترس از اشتباه و هزار ترس دیگر که وقتی تصمیم میگیری که به زندگی مشترکت نه بگویی، سرازیر میشود در روزهایت. در ساعتهایت. در ثانیههایت. مدام برای این ترسهایت دنبال جواب میگردی. با خودت فکر میکنی که از این بدتر که نخواهد بود. یا رومی رومی یا زنگی زنگی. باید یکجایی از این زندگی مشترک، که زندگی نامشترکی است تصمیم بگیری، بلند شوی و دست بگذاری روی زانویت…
من زنی هستم که این روزها با این ترسها دست و پنجه نرم میکنم. بیشتر از سه ماه و کمتر از چهارماه است که از خانهام آمدهام بیرون. همه چیز را گذاشتهام و همه را فروختهام به قیمت یک عمر آزادی. سنی ندارم. شاید سخت باشد باورش که در ۲۴ سالگی به این نقطه رسیدم که دیگر نمیتوانم. توانی برای ادامه زندگی نامشترکمان ندارم. هر دو تحصیل کردهایم. هر دو از تمکن مالی خوبی برخورداریم. هر دو از خانوادههای آبرومندی هستیم. همسر من معتاد نبود، بیپول نبود. همسر من، مردی بود ۲۸ ساله با یک گذشته تحصیلی و کاری افتخارآمیز. من یک فمینیست بودم و هستم. هر دو روشنفکر. هر دو برای شروع این زندگی نامشترک تصمیم گرفته بودیم. مادرش چادر به سر نکرده بود بیاید در خانه ما را بکوبد و به مادرم بگوید: پسر ما را به غلامی قبول میکنید؟
استدلالهایم برای جدایی آنقدر قوی بود و هست که هرکسی را قانع کند. حمایت خانوادهام را داشتم و دارم ولی باز هم میترسم. از نگاه مردها در محل کار. از تکستهای محبتآمیزشان. انگار همه نگاهها دنبال یک چیز است در من. زنی مطلقه در آستانه روزهای ۲۵ سالگی
ما همدیگر را در دانشگاه دیده بودیم؛ وسط اعتراضهای دانشجویی. نگاهمان در نگاه هم جا مانده بود. تلفنها رد و بدل شده بود و این آغاز رابطهای بود که چندماه بعد با سلام و صلوات به ازدواج ختم شد. ما حرفهایمان را زده بودیم روز اول. شرط و شروط را گذاشته بودیم. حریمها مشخص بود. خط قرمزها هم. به روابط آزاد معتقد بودیم. به حق طلاق و حق حضانت و همه حقها. برسر مهریه توافق کرده بودیم. به مهریه اعتقادی نداشتم که باکرهگی من به پردهای بند نبود. قرار نبود در تخت خوابمان خودم را بفروشم در مقابلش مهریه بگیرم. قرار بود بین ما عشق باشد، امید باشد، زندگی باشد. قرار شد بعد از عقد برویم باهم به یک محضر و من ببخشم این سکهها را که برای من خوشبختی نمیآورد و او ببخشد حقی را که حق هردویمان بود. معتقد نبودم که باید من فقط حق طلاق داشته باشم. باید که توافق کنیم بر سر هرچیزی. نشد. امروز شد فردا، فردا شد پس فردا. بارها و بارها در دعواها دادمان که بالا رفت، من گفتم حق طلاقم را بده، او گفت تو که لفظاً “بخشیده بودی مهریه میلیونیات را”. هیچوقت نشد که بنشینیم و دوباره بر سر این موضوع توافق کنیم.
کلام جدایی
اولین و دومین صدای دعوامان که رفت بالا، حرف جدایی که آمد وسط، هردو عوض شدیم. یادم نیست اولین بار سر چه موضوعی بود. فقط یادم هست که وسط حرفهایمان، یکدفعه داغی دستش ماند روی صورتم. هردو روشنفکر بودیم. هر دو معتقد بودیم به فمینیسم. هر دو به حقوق یکدیگر واقف بودیم. بار اول به دوم که رسید، خشونتش که بیشتر و بیشتر که شد، هربار بعد از برخورد فیزیکی، پشیمان میشد.
من اشک میریختم و به آرمانهای برباد رفتهام در زندگی نفرین میفرستادم. دعوا که بالا میگرفت، مدام جمله “طلاقت میدهم” در میان حرفهایش شنیده میشد.
من میگفتم زندگی این نیست که امروز و فردا باشد. یک عمر است. کوتاه میآمدم. میترسیدم. اسم طلاق که به میان میآمد و صفت مطلقه را که میگذاشتم کنار اسمم، میترسیدم. میترسیدم و کوتاه میآمدم.
یکروز میان دعواها داد کشیدم. خودم باور نمیکردم آن کلماتی را که میگفتم. گفتم: “همه این روزها را صبر کردم که به امروز نرسم. تو قرار نیست کسی را طلاق بدهی، کسی که طلاق میگیرد منم.” همان روز بود که همه چیز بین ما تمام شد. ماهها بعد از آن اتفاق زندگی کردیم، ولی مثل قبل نامشترک. اصلاً زندگی ما همیشه از روز اولش نامشترک بود.
ترس را که گذاشتم کنار، یک شب میان دعواها، وقتی پناه بردم به آغوش پدرم، دری باز شد روبهرویم؛ در همان اتاق قدیمی خودم. بازهمان دخترک شاد شدم که همه کنارم بودند. استدلالهایم برای جدایی آنقدر قوی بود و هست که هرکسی را قانع کند. حمایت خانوادهام را داشتم و دارم ولی باز هم میترسم. از نگاه مردها در محل کار. از تکستهای محبتآمیزشان. انگار همه نگاهها دنبال یک چیز است در من. زنی مطلقه در آستانه روزهای ۲۵ سالگی.
حق طلاقی که به من داده نشد و مهریهای که بخشیده نشد حالا این روزها شده است ابزار فشار. قیمتی که آن روز پدرهایمان روی من گذاشتند، حالا شده است ابزاری برای آزادی
همینها است که هنوز مطلقه نشدهمیترساندم. ترس تنهایی و روزهای آینده هم هست. مستقلم ولی برای زندگی محتاج خانوادهام هستم. اینجا ایران است. اگر خانه جدا بگیرم، هزار و یک حرف میآید پشت اسمم: “زن مطلقهای که تنها زندگی میکند” و خودش به تنهایی همه آینده را به چالش میکشد. نه جامعه عوض نشده است. همه اینها ادعاست. ادعایی قشنگ و فانتزی که میسازیم تا زندگی برایمان راحتتر شود.
ما هردو روشنفکر بودیم ولی او دست بزن داشت و سری پر از سودای زنان دیگر و من فمینیستی بودم که از ترس آینده میماندم زیر سقفی که آرامشی در آن نداشتم.
حق طلاقی که به من داده نشد و مهریهای که بخشیده نشد حالا این روزها شده است ابزار فشار. قیمتی که آن روز پدرهایمان روی من گذاشتند، حالا شده است ابزاری برای آزادی. قرار بود حق طلاق را بدهد، مهریه را ببخشم. نشد و نکردیم. حالا من مینشینم حرفها را پشت سر هم میچینم. حرفهای وکیل، حرفهای دوست، حرفهای آشنا که اگر راضی به طلاق نشود، باید دست کم سه سال بدوم در این دادگاههای مردسالار شاید که ببخشند بر من زندگیام را. حساب میکنم سه سال دیگر ۲۷ ساله خواهم بود. سه سال باید میان زمین و آسمان بمانم. حاضرم به هر قیمتی رضایت بدهد که همین فردا صبح تمام شود. حالا مهریه من شده است ابزار. ابزاری که وکیل میگوید شاید برای آزادی من موثر باشد.
دیشب از دوستی میشنوم که فامیلشان مهریه زنش را قسط بندی کرده است و هرماه یک سکه میدهد ولی گفته: “طلاقش نمیدهم.” تنم میلرزد…
در زندگی همه ما ترسهایی هست، روزهایی هست که باید تصمیم بگیریم. فرق نمیکند کجای این سرزمین باشیم. همین که زن باشیم در این سرزمین باید بترسیم.
داستان دردناکی است و شرح واقعیت زندگی زنانی که حتی به قول شما از همه گونه حمایت خانواده هم برخوردارند اما باز درگیر با قانونی که حامی مرد است. با این همه دختر جوان این داستان در عمل نتوانسته اعتقادات خود را درونی کند. او خود را مستقل و روشنفکر و فمینیست می داند با این همه مهریه را خواسته و در عقد نامه قید کرده و از سوی دیگر مردی که همسر اوست هم به همین ترتیب عملا زیر توافقات قبلی زده ، خشن و انتقام جو هم هست. از سوی دیگر کسانی که می خواهند تغییر ایجاد کنند باید حاضر به پرداخت هرینه هم باشند. اگر یک زن جوان آگاه و تحصیل کرده درجامعه ایران با داشتن خانواده ای حامی و پشتیبان باز هم در ترس از کنترل اجتماع و غیره است و نمی خواهد عنوان زن طلاق گرفته را داشته باشد دیگر نمی تواند خود را این همه مدرن و روشن و فمینیست معرفی کند. البته این ترس ها منطقی هستند ولی نباید درآن اغراق کرد. نمونه های زیادی از زنانی دیگر را می توان بیاد آورد که از هیچ حمایتی برخوردار نبوده اند اما کوتاه هم نیامده و حتی چند بچه را هم دست تنها بزرگ کرده اند. مادر بزرگ خود من در هفتاد و پنج سال پیش همسرش را ترک کرد و با یک بچه به خانه پدری برگشت. و توانست پس از چند سال طلاق بگیرد و دوباره ازدواج کند.
با تشکر
یک فمینیست دست تنها و با هزار گرفتاری!
کاربر مهمان / 15 April 2012
خانم عزیز اولین قدم به نظر من جدایی فیزیکی هست . دومین قدم بدون تهدید و تحقیر هم راههای قانونی رفتن هست . خیلی مانده که ما در دعواها هم روشنفکر بمانیم چون هیچ جا به ما یاد نداده اند که چنین رفتار کنیم .ضمنا راسخ بودن شما به جدایی حتی اگر چند سال طول بکشد که قانونا متارکه کنید مطمئنا طرف را هم مجاب خواهد کرد . بذل مهر و جدایی بهترین راه هست . دنبال خسارت و تنبیه کردن همسر بزرگوار نباشید. به هر حال زمان علاج دردهاست . ضمنا خیلی مراقب رفتارها با جنس مخالف باشید برای اینکه زن شوهر دار هستی حتی چت هم یک عمل مجرمانه هست در آب وخاک!
زهره / 17 April 2012
زندگی همین است
همه انسان ها در دوران بلوغ باید آمادگی شخت ترین ها را داشته باشند و باید ابزار پیروزی بر ترس را بیاموزند
اگر آماده ی جنگ باشی از نبرد خسته نمی شوی
کاربر مهمان / 19 April 2012