امروز در گیر و دار دستگیری و احکام سنگین شاپرک حجری‌زاده و مائده هژبری و سکوت شرم‌آلود و ننگین طیف عموماً فرهیخته و روشنفکر، یاد آن روزهایی افتادم که در دانشگاه بوعلی‌سینای همدان با پرونده‌سازی و سپس برکناری از سمت استادی دست و پنجه نرم می‌کردم؛ وجه تشابهی که در تمام این سال‌ها در میانه دستگیری و بگیر و ببند و بکش در ایران دیدم، بی‌تفاوتی محض و کشنده‌ای بود و هست که اکثر مردم نسبت به همدیگر در این شرایط دهشتناک و غیرانسانی دارند.

یادم است همیشه با دانشجویانم از پدیده‌ای سخن می‌گفتم به نام «انسان ایرانی»، موجودی مبهم، بی‌تفاوت و سودجو که تنها و تنها خود را می‌بیند؛ او همه چیز را در یک عبارت کوتاه به تصویر می‌کشد: «به من چه؟». این دقیقاً جایی است که اختاپوس مذهبی و سیاسی رژیم در آنجا لانه گزیده است؛ محدودیتی هستی‌شناختی و تاریخی در فرهنگ عمومی ایران که حاکمیت به درستی و با زیرکی آن را کشف و دریافت کرده است؛ در لابه‌لای همین ویژگی وحشتناک فرهنگی است که جلاد به کمین نشسته است.

“به من چه” و همزمان صحبت از وجدان، وجدان معذب

بی‌تردید در مثل مناقشه نیست و من شخصاً هیچگاه منکر وجود کسانی نیستم که یکه و تنها با چنین سیستمی دست به یقه شده‌اند و هزینه‌‌هایی گزاف پرداخته‌اند؛ نمونه‌اش بزرگانی چون گوهر عشقی، نسرین ستوده، دکتر محمد ملکی و بسیاری دیگر؛ با این حال، حجم بی‌تفاوتی به سرنوشت همدیگر در قیاس با فرهنگ و تمدنی که قرار است هزاران سال تاریخ درخشان داشته باشد و مشمول آن همه ساز و آواز روشنفکری و عیاری و غیره، این نمونه‌ها تقریباً به چشم نمی‌آیند. بی‌تفاوتی و ابهام کیش شخصیتی ایرانیان امروزه کشنده‌ترین آفت و بزرگترین مانع هر گونه تغییر و تحول در این جامعه است.

نخستین باری که به این مؤلفه دهشتناک فرهنگی پی بردم وقتی بود که اکبر گنجی در زندان دست به اعتصاب غذا زده بود و همسر وی را مأموران در برابر زندان یا در خیابان (اگر درست یادم مانده باشد) به سختی ضرب و شتم کرده بودند؛ چادر و روسری از سر ایشان برانداخته و خلاصه به ایشان بسیار بی‌حرمتی کرده بودند؛ به خود می‌گفتم چند نفر مأمور مگر آنجا بودند، دو، سه یا پنج؛ چه می شد اگر تنی چند از جوانان مملکت بر سرشان می‌ریختند و چنان کتکشان می‌زدند که درس عبرتی باشند برای باقی تبهکاران سیستم. آنچه من را در تمامی این سال‌ها مأیوس می‌کرد همین روحیه گنگ ایرانی بود. این مردم آستانه تحریک‌شان مگر چقدر است؟ به خود می‌گفتم این بیماری «به من چه» را چطور می‌توان معالجه کرد. سپس به این نتیجه رسیدم که هر خانواده ایرانی دستکم یک قربانی به این نظام بدهکار است تا لااقل غریزه‌اش بجنبد و دست به دفاع بزند؛ آنچه به آن نیاز است گروه‌های همدرد و همدل است نه پدیده‌هایی چون «فرقه اصلاح‌طلب» که هنوز رؤیای بازگشت به صدر امام، خواب را از چشمانشان گرفته است. به هر روی، نوبت به خود من هم رسید؛ شاید مدت‌ها بود که در نوبت بودم. جریان پرونده‌سازی و سپس برکناری من از دانشگاه من را یاد رمان «شوخی» میلان کوندار می‌انداخت؛ دچار خطای باصره شده بودم؛ اتهامات و پرونده‌سازی‌ها در نظرم چنان طبیعی شده بود که تصور می‌کردم واقعاً وجود دارند؛ چیزی نمانده بود که خود به کارهای نکرده اعتراف کنم. اما چه چیزی باعث این خطای ادراک شده بود؟ ستم مأموران و مسؤلان یا بی تفاوتی همکاران و هموطنان؟ من پای ثابت احضار به بخش‌های امنیتی و سیاسی دانشگاه و گاه وزارت علوم بودم؛ جایی که به من می‌گفتند «به صلاح نیست دیگر در دانشگاه درس بدهی و بمانی». این کل آن‌چیزی است که به من می‌گفتند. داستانش طولانی است و بیان آن در این یادداشتک نمی‌گنجد.

آنچه می‌خواهم در اینجا به اجمال بگویم همان چیزی است که این روزها اتفاق می‌افتد. بی‌تفاوتی و ابهام کیش شخصیتی ایرانیان. من از دید بسیاری از همکاران و حتی رفقایم چونان یک جذامی یا مجرم دیده می‌شدم؛ همکاران و دوستانی که تا چند روز قبل به منزل من آمد و رفت می‌کردند، برای خانواده و بچه‌هایشان سنگ صبور بودم و محرم اسرار، چنان تغییر کرده بودند که نمی‌توانستم باور کنم. با اینکه گاه و بیگاه آبروداری می‌کردند و در جنگ و جدال با وجدان و مقدمات اخلاقی خود قدری همدل می‌شدند، اما تا رو بر می‌گرداندم، مراتب سفاهت و وقاحت و تبری جستن از من را به عرض مسؤلان دانشگاه می‌رساندند. از ته چهره‌شان این را می‌خواندم؛ از شرمی که بر جبین داشتند و هراس و لکنتی که در زبان‌شان پیدا بود. بسیار چندش‌آور بود و رقت‌انگیز. با اینکه در میانه گردآب مشکلات روحی و مالی دست و پا می‌زدم، اما باز دلم برای این موجودات می‌سوخت؛ آنها به قول نیچه جزو اشتباهات خلقت بودند. باغ دانشگاه که می‌رفتم، همکاران (حتی هم‌مذهب و هم‌زبان) خود را به قول معروف به کوچه علی چپ می‌زدند و راهشان را کج می‌کردند که خدای ناکرده در حضور اعضای دیگر دانشگاه یا مسؤلان با یک برانداز بالقوه یا استاد مسموم‌الفکر برخورد نکنند. آنها حتی خانواده و کودکانشان را نیز از ارتباط با بچه‌هایم برحذر می‌کردند. من مات و مبهوت به این همه بی‌تفاوتی و ابهام خیره می‌شدم. با اینکه سعی می‌کردم برخی از آنها را که به هر حال تازه استخدام شده بودند، پیمانی بودند و زیر میکروسکپ، درک کنم و به عمد و برای رعایت حالشان با آنها همراه و دمخور نشوم، اما بودند اساتیدی که حکم استخدامشان قطعی بود و کار و بارشان بی‌مشکل، اما همچنان دستمال به دست و بی‌کرامت؛ بربریت رژیم نه در سراسربین و نظام مراقبتی، بلکه در ساحت درونی و وجودی همین آدم‌ها جا خوش کرده بود. با اینکه در برخی موارد، مسؤلان دانشگاه ممکن بود به دلیل وجاهت علمی و کارهایی که نوشته بودم هنوز حفظ ظاهر کنند، اما این دوستان و همکاران چنان وقاحت و ترس و لرز را در خود درونی کرده بودند که جرئت حتی یک تماس تلفنی یا پیامک را نداشتند. در بسیاری موارد، حتی در ایمیلهایشان نیز مسؤلان دانشگاه را با “جناب آقای دکتر …» خطاب می‌کردند زیرا در نزد خود می‌اندیشیدند که نکند ایمیلهایمان را زیرنظر داشته باشند و مراتب سرسپردگی ما بی‌پاداش بماند.

در میان همه کم مهری‌ها و بعضاً ناجوانمردهای‌های این مثلاً قشر فرهیخته، شخصیت ریاست وقت دانشگاه بوعلی‌سینا، آقای «م. ز» از حیث روان‌شناختی بسیار شگفت‌انگیز بود و جای مطالعه داشت. ایشان رئیس دانشگاه بود؛ مسؤل امور نخبگان وزارت علوم! گفته می‌شد جزو پنج دانشمند شیمیدان برتر کل کشور است و بین اساتید بوعلی سینا بحثی پایان ناپذیر وجود داشت که آیا ایشان 500 مقاله دارد یا 700. وضعیت استخدامی ایشان قطعی بود و بی‌تردید از حیث مالی نیز کاملاً تأمین. اما چه چیزی باعث می‌شد این استاد یا دانشمند مثل یک موجود بی‌کرامت، صغیر و برده با افتخار دنبال یک بچه آخوندک بسیجی راه بیفتد که به زحمت 25 سال سن داشت و هنوز موهای صورتش در نیامده بود؟ چه چیزی باعث می‌شد با افتخار رئیس بسیج اساتید بشود و همه اساتید را نیز شخصاً وادار کند به عضویت بسیج درآیند؟ چه چیزی باعث می‌شد وجدان و شرافت خود را به ثمن بخس بفروشد و شانه به شانه مشتی انسان بی‌مقدار و بی‌رحم راه برود و بگوید مهم نیست یک استاد چند صد مقاله و کتاب داشته باشد، مهم تعهد به نظام است؟

«م.ز» تهدید می‌کرد که در کوی استادان جاسوس گماشته است تا حرکات و سکنات اساتید و خانواده‌هایشان را زیر نظر داشته باشد. می‌گفت اگر استادی یک سیگار هم بکشد من باخبر می‌شوم. وی نقش مخربی در فروپاشی وجهه علمی و دانشگاهی دانشگاه بوعلی‌سینا ایفا کرد. طرح پیوست فرهنگی، طرح ضیافت ماه رمضان که رسماً اهانت به ساحت علم و معرفت بود، امنیتی‌کردن دانشگاه و پرونده‌سازی برای اساتید را تمام و کمال شخصاً اجرا می‌کرد. با این حال، اکثر اساتید دانشگاه نیز با او بسیار همراه بودند. یک‌بار که همه برای افتتاح چند طرح عمرانی به مراسمی در دانشگاه دعوت شده بودیم، ضمن پذیرایی، چفیه‌ای نیز داده می‌شد و باید به گردن می‌آویختیم. من نه پذیرایی را گرفتم و نه چفیه را؛ کمی آنجا ماندم و سپس به منزل برگشتم. یکی از اساتید که دیر رسیده بود سراسیمه دنبال چفیه می گشت که نکند برایش مایه دردسر شود. چند نفری نیز چفیه در دست به من می‌گفتند ما مجبوریم به هر حال آن را دست بگیریم؛ می‌بریم منزل و می‌دهیم دست خانم خانه – برای تمیزکاری و غیره بد نیست. برایم جالب بود چگونه روح سرخورده خود را اینگونه تسلی می‌دادند و بار این بی‌حرمتی و فرومایگی را بر خورد سبک می‌کردند. نکته جالب مراسم این بود که بیش از سیصد نفر استاد و افراد حاضر در آن با وجود یک یا دو دستشویی و در عرض چند دقیقه همه وضو گرفتند و برای نماز صف بستند! آنجا بود که به خود گفتم اگر این حکومت از گزند حمله خارجی مصون باشد، بی‌تردید تا دهه‌ها دوام خواهد آورد!

آقای «م.ز» در پرونده من در نقش یک بازجو ظاهر شد و از این که مثلاً یک استاد را ـ که مخصوصاً کورد و سنی‌مذهب هم بود ـ به زیر بکشد لذت می‌برد. اما آنچه او بیشتر از آن لذت می‌برد و من صد البته ناکامش گذاشتم، نیاز به خواهش و عرض ارادت از طرف من بود که او به آن نیازی شیزوفرنیک داشت. اما من هیچگاه پشت درب دفترش به انتظار نایستادم و هرگز از او بابت هیچ چیزی عذر نخواستم. یکی از همکاران نزدیک به او بعدها به من گفت که او گفته بود اگر بتوانیم حساب محمدپور را برسیم کار بقیه بسیار راحت تر است. با اینکه کار اخراج من بیش از یک‌سال طول کشید اما هیچگاه نتوانستند چیزی علیه من ثابت کنند. اما همکاران و دوستانم چیزهایی زیادی برای ثابت‌کردن داشتند؛ دربه در از من فرار می‌کردند، در جلسات خصوصی خود می‌گفتند لابد محمدپور کاری کرده است. برخی دیگر پا پیشتر نهاده و هر گونه رفتار و حرکت شخصی من و خانواده‌ام را به سمع و نظر نهادهای امنیتی دانشگاه می‌رساندند.

به هر حال من سه بار نامه اخراجی گرفتم و سپس به طور کامل از دانشگاه برکنار شدم. در تمامی این مدت، هیچیک از همکاران و رفقا جسارت آن را نداشت دست‌کم به خاطر وجدان خودشان هم که شده پای در میان بگذارند و ندایی برآورند.

انجمن جامعه‌شناسی ایران که شاهد اخراج بسیاری مانند من بود حتی یک بیانیه در مخالفت از این همه ستم و بی‌عدالتی یا همدلی با امثال من صادر نکرد. من بار و بنه خود را بستم و از دانشگاه رفتم، در حالی که کسی از همکاران و دوستان سابق حاضر نبود حتی در حین اسباب‌کشی کنار ما بایستد. تنها یک نفر در لحظات آخر به من سر زد و چیزی گفت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم. ایشان گفتند:

«درست است که اخراج شدی، اما خداوکیلی خیلی جوانمرد و با غیرت بودی که هیچگاه سرت را خم نکردی. اگر ما بودیم هم سر خم می کردیم و هم اخراج می‌شدیم».

ایشان ادامه داد و گفت:

«ما می‌خواهیم بچه دوم داشته باشیم، اما چون معلوم نیست حکمم تمدید شود نمی‌دانیم صاحب بچه بشویم یا خیر».

آنجا بود که به درستی دریافتم سرکوب و ستم این سیستم سراپا بربریت نه در دستگاه امنیتی و سیاسی آن، بلکه در ساحت روانی و درونی خود ما مسکن گزیده است؛ و تا این ملت چنین باشد که هست، در بر همین پاشنه می‌چرخد و بس.