هوشنگ ابتهاج، شاعر معاصر ایرانی

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) شاعر برجسته ایرانی ۹۰ ساله شد.

ابتهاج فرزند آقاخان ابتهاج از چهره‌های برجسته رشت است و ۶ اسفند ۱۳۰۶ متولد شده. او از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ سرپرست برنامه گل‌ها در رادیو ایران بود. بعد از حادثه ۱۷ شهریور در میدان ژاله به همراه شجریان و لطفی به نشانه اعتراض استعفا داد. او با شعر «سیاه مشق» به راهی غیر از راه نیما رفت و موفق شد مضامین سیاسی و اجتماعی را وارد شعر موزون فارسی کند.

هوشنگ ابتهاج به دلیل نزدیکی‌اش به حزب توده ایران مدتی هم بعد از انقلاب به زندان افتاد، اما با وساطت شهریار و با پادرمیانی علی خامنه‌ای از زندان آزاد شد. «ای ایران ای سرای امید» را او سروده است. در خاطراتش آورده که در زندان هنگامی که این ترانه پخش می‌شد، بی‌اختیار می‌گرید و وقتی از او دلیل این گریستن را می‌پرسند، می‌گوید شعر این ترانه را من سروده‌ام. ارغوان که خطاب به درختی در باغچه خانه‌اش سروده شده از زیباترین اشعار این شاعر خوش‌سخن ایرانی‌ست. می‌نویسد:

ارغوانم آنجاست

 ارغوانم تنهاست

 ارغوانم دارد می‌گرید

 چون دل من که چنین خون‌آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان این چه رازی‌ست

که هر بار بهار، با عزای دل ما می‌آید؟

به مناسبت نود سالگی این شاعر بزرگ، شعر «زندگی» با صدای  او و با همراهی محمدرضا لطفی را می‌شنویم:

زندگی

چه فکر می‌کنی؟

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟

درين خراب ريخته

که رنگ عافيت ازو گريخته

به بن رسيده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سيل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان زهم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است

تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تيره‌ای گرفته سينه‌ی تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی

در اين درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست،

برين درشتناک ديولاخ

زهر طرف طنين گام‌های رهگشای توست،

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه‌ی وفای توست،

به گوش بيستون هنوز

صدای تيشه‌های توست.

چه تازيانه ها که با تو تاب عشق آزمود

چه دارها که با تو گشت سر بلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن

هنوز آن بلند دور،

آن سپيده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست،

سپيده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،

به بوی يک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بيفتی از نشيب راه و باز

رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟

جهان چه آبگينه شکسته‌ای‌ست

که سرو راست هم در او شکسته می‌نمايدت.

چنان نشسته کوه در کمين دره‌های اين غروب تنگ

که راه بسته می‌نمايدت.

زمان بی‌کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی‌ست اين درنگ درد و رنج.

به سان رود

که در نشيب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

اميد هيچ معجزی ز مرده نيست،

زنده باش.